جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی توسط Rasha_S با نام [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,084 بازدید, 331 پاسخ و 55 بار واکنش داشته است
نام دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی
نام موضوع [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Rasha_S
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rasha_S
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
اخم کردم و همزمان با آروین به‌طرف شایان خیز برداشتم که دست شقایق بالا اومد و توی صورت شایان کوبیده شد.
شقایق: من از نوچه‌ی سیاسی‌ها دستور نمی‌گیرم؛ کنار میری یا جور دیگه کنار بزنمت؟!
آروین حالا با پوزخند پشت سر شایانی که هنوز متوجه حضورش نشده‌بود، وایساده‌بود؛ دستش رو بالا آورد و روی ساعد رئیس پایگاه کوبید. شوکه شده دستش رو انداخت که شقایق از فرصت استفاده کرد و وارد اتاق شد. شایان با عصبانیتی که توی چشم‌هاش پنهون کرده‌بود، چرخید و به آروین نگاه کرد.
دستش رو روی شونه‌ی شقایق گذاشت و با نگاهی تحقیرآمیز در رو روی صورت شایان بست.
خودش رو از تکاپو ننداخت و با پوزخند مسخره‌ای روی لب‌هاش، به نگهبان‌هاش نیم نگاهی انداخت.
شایان: بذارین ده دقیقه حرف بزنن؛ بالاخره باید از آخرین فرصت‌هاشون استفاده کنن تا بعداً حسرتش رو نخورن!
به‌طرف چرخید و چشمکی بهم زد. دست‌هام رو توی جیب‌هام مشت کردم و ابروم رو براش بالا انداختم:
- خیلی خوب حرصت از عدم فرمانبرداریشون رو پنهون می‌کنی؛ فکر کنم توی این مدت کوتاه عادت کردی.
جلو اومد و دستش رو به شونه‌م کوبید:
- من نیازی به یه آلفای ناخلف توی ارتش مبارزم ندارم؛ حواست باشه که خدایی نکرده طی یه سوءتفاهم کوچیک تو رو به عنوان اون فرد ناخلف نشناسم.
لبخند زدم و حرکت نکردم.
- حتماً به ذهنم می‌سپارم رئیس!
حرف توی چشم‌های خیره‌مون رو فقط خودمون متوجه می‌شدیم. سرش رو تکون داد و پشتش رو به ما کرد. همون‌طور که به‌طرف خروجی راهرو قدم برمی‌داشت، دستش رو توی هوا تکون داد.
شایان: هشت دقیقه مونده پسرهای حرف‌گوش کن من!
با تأکید ادامه داد:
- فقط هشت دقیقه!
با مستقر شدن اون دو نفر سرپست‌هاشون، روبه‌روشون به دیوار پشت سرم تکیه دادم و توی فکر فرو رفتم. می‌تونستم همین الان این دو نفر رو ضربه‌فنی بکنم و هر دو نفرشون رو از اینجا خارج کنم، ولی می‌دونستم آروین قبول نمی‌کنه. فرار اون از اینجا تبعات اجتماعی و سیاسی زیادی در پی داشت و اون حاضر نبود بقیه رو به خطر بندازه؛ اون هم وقتی منطقه مردمش که خانواده‌هامون هم جزوش حساب می‌شد، بعد از شقایق دومین چیزی بود که بهش اهمیت می‌داد.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
***
(آروین)
در رو بستم و به‌سمت شقایق چرخیدم. ضربان قلبم بالا بود و صداهای توی سرم سعی داشتن احساسی که توی قلبش بود رو حدس بزنن. لب‌هاش رو از هم فاصله داد تا چیزی بگه، اما چونه‌م رو به سرش تکیه دادم و با چشم‌های بسته زمزمه کردم:
- بیا چند ثانیه چیزی نگیم؛ سخت‌ترین بخشی که این روز مجبور به تحملش بودم، نبود تو بود.
عاجزانه سعی می‌کردم اضطراب و استرسم رو نادیده بگیرم و کنترل کنم. صدای آرومش به گوشم رسید:
- باشه!
ثانیه‌ای بعد ادامه داد:
- دلم برات تنگ شده‌بود آروین!
با چشم‌های بسته لبخند زدم و با آرامشی که حالا به‌دست آورده‌بودم، جواب دادم:
- هیچ‌ک.س نمی‌تونه میزانی دلتنگیم برای تو رو اندازه‌گیری کنه.
چشم‌هام رو باز کردم و قدمی به عقب رفتم. دستم رو روی شکمش گذاشتم و با احساس ذوقی که توی وجودم پیچید، به صورتش چشم دوختم.
- بچه چطوره؟
تک‌‌خنده‌ای کرد.
شقایق: سلام داره خدمتتون!
به‌طرف تخت هدایتش کردم و کمکش کردم که بشینه. روی زمین، جلوش نشستم و بدون حرف بهش خیره شدم. دوام چند ثانیه‌ای سکوت بینمون با صدای شقایق شکسته شد:
- حالت خوبه؟
با چند ثانیه تأخیر جواب دادم:
- بزرگ‌ترین نگرانیم تو و نظر تو در موردم بود!
سرش رو پایین انداخت و با انگشت‌های دستش بازی کرد:
- من هیچ‌وقت بهت شک نکردم آروین، اما به یه دلیل و مدرک محکم احتیاج داشتم که بتونم کمکت کنم. شاید بهونه به‌نظر برسه، اما روم نمی‌شد قبل از پیدا کردن اون دلیل باهات روبه‌رو بشم.
باورش داشتم. به محض شنیدن این حرف‌ها احساس کردم شونه‌هام سبک‌تر شدن. لبخندم پهن‌تر شد و ضربان قلبم آروم‌تر!
سکوتم باعث شد سرش رو بالا بیاره و توی صورتم دنبال واکنش بگرده. با دیدن چشم‌ها و لب‌هام، به تبعیت از من لبخند زد.
سرش رو چرخوند و پیرهن فرمم که گوشه‌ی تخت افتاده‌بود رو برداشت و با دقت بررسیش کرد.
شقایق: می‌برم و وقتی شستم، به ماهان میدم تا برات بیاره.
سرم رو تکون دادم:
- بعید می‌دونم اجازه بدن برگردونیش توی اتاق!
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
شونه بالا انداخت که روی زانوهام بلند شدم و دست‌هاش رو گرفتم:
- گوش بده شقایق! اومدنت امروز باعث شد که توی جنگ روانی بین من و شایان، برنده من باشم؛ ولی این قضیه اون رو جری‌تر می‌کنه. می‌خوام به محض این‌که از این در خارج شدی، به اون چهارنفر و آرین بگی که گوش به زنگ باشن و در عین حال بی‌تفاوت به نظر برسن. به مامان هم بگو نگرانم نباشه. شنیدی شقایق؟ نه تو و نه مامان نباید جلوی اون‌ها کوچک‌ترین ضعفی نشون بدین.
سرش رو تکون داد که دست راستش رو رها کردم. دستم رو توی جیبم فرو بردم و کلیدی که بیشتر از یک هفته توی جیبم مونده‌بود رو بیرون کشیدم. دستم رو جلو بردم و به محض این‌که کلید رو کف دستش قرار دادم، دستش رو مشت کردم.
- اون دریچه‌ای که مردم ازش حرف می‌زنن، فقط با همین کلید باز میشه که دو نفر توی کل پایگاه اون رو داشتن؛ من و ماهان! هرچند وقتی کلید رو بهش داده بودم گیج شده‌بود، اما حالا متوجه شده. اون کلیدش رو برای دور نگه داشتن از دست شایان نابود کرد، ولی هیچ‌ک.س نمی‌دونه واقعاً چه بلایی سر کلید من اومده؛ تصور همه بر اینه که مال من هم گم شده.
نگاهش رو توی چشم‌هام چرخوند:
- باید چیکار کنم؟
- پنهون نگهش دار. ما و استرنجرها قرار بود تا الان متحد شده باشیم، اما به خاطر خ*یانت حالا همه‌چیز توی زمین و آسمون قرار گرفته. ازت می‌خوام اگه لازم شد کلید رو به ماهان بدی؛ اون می‌دونه چطور باید تو و بچه رو از اینجا خارج کنه و اون بیرون هم پیش استرنجرها در امانی!
چشم‌هاش خیس شد و قطره اشکی پایین اومد:
- شایان و سیاسی‌ها نمی‌تونن بلایی سرت بیارن. من هم مثل یه ترسو فرار نمی‌کنم. آروین من وقتی تصمیم به ازدواج با تو گرفتم که همه، حتی خودت هم هزاران بار از سختی‌ها و مسئولیت‌های همسر آلفا بودن به من گفته‌بودین؛ من قبول کردم و قرار نیست جا بزنم!
اشکش رو با انگشت از روی گونه‌ش پاک کردم و لب‌هام رو روی پیشونیش گذاشتم:
- ما جا نمی‌زنیم شقایق و اون‌ها هم نمی‌تونن از پس من بربیان. من فقط در مورد احتمالاتی حرف می‌زنم که ممکنه یک درصد تو و بچه‌ی ما رو به خطر بندازه؛ اون موقع‌ست که تو باید منطقی عمل کنی. متوجه شدی خانم؟
کمی نگاهم کرد و بالاخره سرش رو تکون داد:
- این‌ها فقط احتمالاته؛ باشه!
لبخندی از سر آسودگی خاطر زدم.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
کمی مکث کردم و به صدای نفس‌های هماهنگمون گوش دادم. این لحظه یکی از همون لحظاتی بود که حاضر نبودم با دنیا عوضش کنم. من شقایق و هرچیزی که مربوط به اون بود رو می‌پرستیدم و وقتی متوجه ریتم هماهنگ دم و بازدممون می‌شدم، حاضر بودم تا ابد توی سکوت بهش گوش بدم.
با زمزمه‌ی آروم به حرف اومدم:
- تا هشت ماه پیش صدای نفس من و تو بود که توی خونه می‌پیچید، اما حالا نفس تو زندگی دیگه‌ای رو هم همراهی می‌کنه!
از روی زمین بلند شدم و ادامه دادم:
- نهایت آرزوی یه مرد توی همین لحظه‌ها خلاصه شده شقایق؛ لحظه‌هایی که نه تنها توی نقش یه همسره، بلکه پدر کسیه که از عشق اون و همسرش به وجود اومده.
کلید توی مشتش رو فشار داد و خواست چیزی بگه که در باز شد و یکی از سربازها توی درگاه وایساد.
سرباز: وقت ملاقات تموم شده؛ همین الان با من بیاین.
درحالی که ظاهراً به سرباز نگاه می‌کردم، اما نامحسوس حواسم به شقایق بود. بدون این‌که روحیه‌ش رو از دست بده، از روی تخت بلند شد و همون‌طور که لباس من رو با دست چپ جلوی خودش نگه داشته‌بود، کلید توی دست دیگه‌ش رو توی جیب شلوارش فرو برد. نگاه خیره‌م به سرباز باعث شده‌بود که حواسش به من باشه و متوجه حرکت دست شقایق نشه.
به‌طرف در رفت و با لباس به سرباز تلنگری زد که از جلوی راه کنار بره. درست قبل از این‌که پسر هم همراهش خارج بشه و در رو ببنده، به‌سمتم برگشت و لباس رو توی هوا تکون داد:
- وقتی شستمش، به یکی از بچه‌ها میگم که برات بیارتش.
سرم رو با لبخند تکون دادم و به صدای بسته شدن در گوش کردم. بعید می‌دونستم دیدار بعیدمون به زودی اتفاق بیفته، اما دیدن ماهان لحظه‌ای قبل از بسته شدن در، درحالی که روبه‌روم وایساده‌بود و با نگاهش بهم خیره مونده‌بود، آسودگی خاطر نسبی من رو تضمین می‌کرد.
روی پاشنه‌ی پا چرخیدم و اتاق خالی رو از نظر گذروندم. پوزخند زدم و دستم رو توی موهام که حالا کمی از حالت همیشگیش بلندتر شده‌بود، فرو کردم.
- باز دوباره تنها شدی آروین خان!
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
***
مرد لبخندی زد و با خونسردی پای راستش رو روی پای چپش انداخت. با بی‌حوصلگی لبم رو با زبونم خیس کردم. توی سفیدی چشم‌هام که رگه‌های قرمز احاطه‌شون کرده‌بود، نگاه کرد و با غرور به حرف اومد:
- فردا ظهر دادگاهت تشکیل میشه.
به ساعت روی مچش نگاه کوتاهی انداخت و ادامه داد:
- فقط بیست ساعت مونده مونده تا رأس ساعت دو بیایم سراغت!
اهمیتی به حرفش ندادم و نگاهم رو خیره به بند چرمی آبی‌رنگ ساعتش نگه داشتم. مردمک‌هام رو نگران و کنجکاوانه بین صورت و بند حرکت دادم. مسیر حرکتم رو دنبال کرد و با به حرف اومدنش، متوجه شدم که به خواسته‌م رسیدم:
- کنجکاوی، مگه نه؟ شایان علاقه‌ای به بازگو کردن کارهای مخفیانه‌مون نداره، ولی تو درحال حاضر ضعیف‌ترین فرد این پایگاهی؛ پس تماشای دیدن عذاب تو وقتی متوجه بلایی که سرشون اومده میشی، لذت زیادی رو برای من به همراه داره.
چشمک زد:
- هیچ‌کاری از دستت برنمیاد.
با وجود علاقه‌ی شدیدم برای له کردن صورتش، به نقش بازی کردن ادامه دادم.
روی صندلی جابه‌جا شد و ساعت رو توی دستش تکون داد:
- چهار روز پیش یکی از استرنجرها رو اسیر کردیم. رئیس تمام تمرکز و انرژیش رو وسط گذاشت، اما چیز زیادی دستگیرمون نشد؛ ولی وقتی با هوشیاری کامل شاهد قطع شدن بازوهاش و درست کردن چرم این بند و یه جفت کفش برای رئیس شد، به حرف اومد.
چشم‌هام رو ریز کردم ولی چیزی نگفتم. واکنشم باعث شد با اشتیاق بیشتری برای بهم ریختن ذهنم ادامه بده:
- اون بهمون گفت که استرنجرها قرار نیست دخالتی برای نجات تو بکنن، چون این چیزی بوده که شماها سر اون توافق کرده‌بودین؛ فکر کنم منظورش همون جمله‌ای بود که لحظه‌ی دستگیریت توی گوش تو زمزمه کردن!
با بی‌قراری روی صندلی جابه‌جا شدم:
- همین؟ چیز دیگه‌ای نگفت؟
خندید:
- متأسفانه قبل از این‌که بتونیم سؤال دوم رو ازش بپرسیم، زبونش رو با دندون قطع کرد و با قورت دادنش خفه شد.
خواست ادامه بده که به خاطر شنیدن فرمان اعزامی که از بی‌سیم توی جیب فرم خاکی‌رنگش بلند شد، با بی‌میلی و به اجبار روی پاهاش وایساد و به‌سمت در رفت.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
با خارج شدنش از در، از روی شونه نیم نگاهی بهم انداخت:
- دیدار بعدیمون توی دادگاه!
دستش رو روی دستگیره گذاشت تا در رو ببنده که انگار چیزی یادش اومد:
- داشت یادم می‌رفت! دو روز پیش یه زن و مرد آزاد اومدن جلوی دروازه‌ها رو اصرار داشتن رئیس رو ببینن.
با صدای بلند و تحقیرآمیز خندید:
- انگار همدیگه رو می‌شناختین؛ چون علاقه‌ی زیادی به طرفداری از تو داشتن!
شونه بالا انداخت:
- لازم نیست که بگم چی شد، مگه نه؟ پرتشون کردیم به همون لونه‌ی موشی که ازش اومده‌بودن.
در بسته شد و همزمان با اون، تنها لامپ موجود توی اتاق هم خاموش شد. سعی کردم نسبت به سکوت عذاب‌آوری که توی اتاق و سالن حاکم بود، بی‌تفاوت بمونم. چهار روز پیش، شقایق تبدیل به آخرین ملاقاتی من شد و سربازها به صورت علنی بهم اعلام کردن که دیگه هیچ‌ک.س نمی‌تونه من رو ببینه. از همون شب لامپ اتاق هم قطع شد و سکوت محضی که توی سالن پیچیده بود، نشون می‌داد که حتی رفت‌و‌آمدها هم شدیداً محدود شده.
پوزخند زدم. شایان داشت از تمام آموزش‌هایی که دیده‌بود استفاده می‌کرد تا من رو از نظر روحی و جسمی نابود کنه. نمی‌دونستم چقدر دیگه می‌تونم روی مغزم کنترل داشته‌باشم، اما مطمئن بودم که قرار نیست به این زودی کم بیارم.
از روی صندلی بلند شدم و از پنجره‌ی کوچیک به بیرون خیره شدم.
- فردا نبرد نهایی ماست، شایان! بعد از سال‌ها دشمنی، بالآخره همه‌چیز قراره تموم بشه؛ اما فقط یکی از ما می‌تونه برنده باشه.
قصد نداشتم فرار کنم؛ من مرد مبارزه بودم و ترجیح می‌دادم با غرور و عزت بمیرم، نه این‌که به عنوان یه ترسو و بدبخت زنده بمونم. اشتباه شایان این بود که پورمحمدی اینجا بود؛ همون خائنی که ملاقات مخفیانه‌ش توی خیابون با شایان رو دیده‌بودم. این مرد شاید جنجگوی خوبی بود، ولی بویی از سیاست نبرده‌بود. پورمحمدی دهن گشادی داشت و حاضر بود به‌خاطر خودنمایی هرکاری بکنه. درسته که اطلاعات خیلی بزرگ و مهمی به دست نیاورده‌بودم، ولی بالآخره خبری از بیرون شنیده‌بودم.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
کلید توی قفل در پشت سرم چرخید و انعکاس نوری باریک روی دیوار روبه‌روم افتاد. اهمیتی ندادم و خیره به پنجره موندم.
- امروز قراره چه آشغالی بخورم؟
می‌دونستم که قرار نیست جوابی بشنوم. مثل تمام این هفته‌ها، صدای برخورد ظرف فلزی با سرامیک و ثانیه‌ای بعد، صدای بسته شدن در به گوشم رسید.
نفس عمیقی کشیدم و به‌سمت در عقب‌گرد کردم. با رسیدنم جلوی دیوار، پشتم رو بهش تکیه دادم و به‌طرف سرامیک‌های براق زیر پام سر خوردم. روی زمین نشستم و به سیب‌زمینی آب‌پز شده‌ی نسبتاً بزرگی که توی ظرف بود نیم نگاهی انداختم. توی سکوت دستم رو دراز کردم و سیب زمینی رو برداشتم. کمی توی دستم براندازش کردم و با استفاده از انگشت‌هام، به دو قسمت تقسیمش کردم.
بخار گرمی که ازش بلند می‌شد توی اتاقی که به خاطر غروب آفتاب نیمه تاریک بود، دیده نمی‌شد؛ اما گرماش دست‌هام رو لمس می‌کرد.
اولین تیکه رو بدون توجه به پوستی که همچنان روی اون باقی مونده‌بود، توی دهنم گذاشتم و به آرومی شروع به جویدن کردم. چشم‌هام توی اتاق می‌چرخیدن و گوش‌هام به دنبال شنیدن کوچیک‌ترین نشونه‌ی حیات خارج از این چهار دیواری بودن.
دومین تیکه رو هم توی دهنم گذاشتم و با احساس گرسنگی که هنوز پابرجا بود، برش کوچیک نون سنگک رو هم بدون معطلی خوردم. نون رو قورت دادم و برای چند ثانیه به آبی که تا نیمه‌ی لیوان فلزی پر شده‌بود، خیره شدم. توی یک لحظه، لیوان رو چنگ زدم و یک نفس آب رو سر کشیدم.
برخورد آخرین قطره‌ی آب با زبونم باعث شد با عصبانیت لیوان رو روی زمین پرت کنم و فریاد بزنم:
- لعنت به همتون!
سرم رو به دیوار تکیه دادم و تک‌خنده‌ای کردم. این همون شایانی بود که می‌شناختم؛ کسی که سعی می‌کرد به هر روشی که می‌تونه، من رو توی ضعیف‌ترین حالت خودم نگه داره.
ردیف دندون‌هام رو روی هم فشار می‌دادم. من کسی بودم که استرنجرها به محض اومدن اسمم دنبال بهترین تاکتیک‌های مؤثر برای شکست دادنم می‌گشتن. من فرمانده‌ای بودم که سیاسی‌ها یک دهه موفق به سرنگون کردنم نشدن و حالا تقریباً یک ماه بود که توی این جهنم زندانی شده‌بودم.
از روی زمین بلند شدم و با حرص دستم رو توی موهام فرو بردم. نگاهم رو به اطراف می‌کشیدم و سعی می‌کردم راهی برای خلاص شدن از خشمم پیدا کنم. درخشیدن قسمتی از سینی باعث شد بدون این‌که کنترلی روی حرکاتم داشته‌باشم، با لگد توی کمد بکوبمش.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
درحالی که نفس‌های تند و سنگینم سکوت اتاق رو شکسته‌بود، روی پاشنه‌ی پام چرخیدم و دست مشت شده‌م رو بالا آوردم. صداهای توی سرم با تشویق ترغیبم می‌کردن که توی در فرود بیارمش. فقط کافی بود به اندازه‌ی کافی بترسونمشون تا در رو باز کنن و این همون لحظه‌ای بود که با بیهوش کردن هردوتاشون می‌تونستم از این قبرستون خارج بشم.
مشتم رو با شدت به‌سمت در پرت کردم، اما درست لحظه‌ای قبل از برخوردش با هدف تصویر دو تا چشم قهوه‌ای خوشحال ولی مظلوم، تمام صداها رو خفه کرد. دستم توی هوا ثابت موند؛ حالا دوباره همه چیز توی مغزم ساکت و آروم بود. چشم‌هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. دستم رو با تردید پایین آوردم و مشتم رو کنار پام باز کردم.
چرخیدم و دوباره کنار در نشستم. پلک‌هام رو روی هم گذاشتم و به ضربان قلب آروم شده‌م گوش کردم.
زیرلب زمزمه کردم:
- این دفعه هم یادآوری چشم‌هات طنابی بود که من رو از توی چاه بیرون کشید!
بدون باز کردن چشم‌هام، دستم رو روی زمین گذاشتم و سعی کردم با برخورد ریتم‌دار انگشت‌هام با سرامیک، سکوت عذاب‌آوری که حاکم بود رو نابود کنم.
***
سگ سیاه با پرشی بلند خودش رو روی پسر مشکی‌پوش انداخت و چنگال‌های بلند و تیزش رو توی شکمش فرو کرد. اسلحه‌ی خالی رو روی زمین پرت کردم و با تمام توان به‌سمتشون دویدم. ده قدم باهاشون فاصله داشتم که آرواره‌های سگ جمجمه‌ی پرت نیمه هوشیار رو توی خودش پنهون کرد و از بدنی که زیر پاهاش بود، جداش کرد. هر دو خنجرم رو از توی غلاف‌های بسته‌شده روی پهلوهام بیرون کشیدم و با عصبانیت به‌طرفش پرت کردم. تیغه‌ها به فاصله‌ی دو سانت از هم، توی گردنش فرو رفتن و قبل از این‌که فرصتی برای واکنش داشته‌باشه خودم رو روی کمرش انداختم. پنجه‌هام رو دور خنجرها قفل کردم و به دو طرف کشیدم که خون روی جسد بدون سر جنگجوی شجاعم پاشیده‌شد. آرواره‌هاش از هم فاصله گرفتن و بقایای سر نابود شده‌ی پسر توسط بزاق اسیدی سگ، روی زمین افتاد. خنجرها رو از توی گوشتش بیرون کشیدم که با فریادی خفه روی زمین افتاد.
با عجله روی زمین فرود اومدم و به سربازهای مضطرب و درحال نبرد خیره شدم.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
فریاد بلندی زدم و همه‌ی افرادم رو خطاب قرار دادم:
- بهشون رحم نکنین؛ امروز تمام این عوضی‌ها رو نابود می‌کنیم!
با صدای دویدن یکی از سگ‌ها به‌طرفم، خیز برداشتم و به‌سمتش حمله کردم. ثانیه‌ای قبل از برخوردش باهام، به‌طرف راست خم شدم و لگدی توی پهلوش که حالا کنارم قرار گرفته‌بود، کوبیدم. بدون توجه به درد پهلوش، غافلگیرانه سرش رو چرخوند و دندون‌های بلند و آغشته به اسیدش رو توی ساق پام فرو کرد.
فریادی زدم و با صورت روی زمین فرود اومدم که خارج شدن دندون‌هاش از گوشتم رو احساس کردم.
کف دست‌هام رو روی زمین گذاشتم و خودم رو بالا کشیدم که مبهوت صحنه‌ی روبه‌روم موندم. آرین با لباس‌های کهنه و پاره‌ای که هیچ شباهتی با لباس فرم همیشگیش نداشت، پشت به من وایساده‌بود و اسلحه‌هاش رو به‌سمت جنگجوهای آماده‌ی حمله گرفته‌بود.
صدای فریاد پر از نفرت نزدیک‌ترین سرباز به ما، نگاهم رو به‌طرف خودش کشید. دستش رو بالا آورد و من رو با انگشت نشون داد:
- باید کشته بشه؛ اون باید از صحنه‌ی روزگار محو بشه.
با سوزشی که توی پهلوم پیچید، سرم رو پایین گرفتم و خراش عمیق روی اون رو با نوک انگشتم لمس کردم. صدای دختری توی دشت بدون درخت پیچید:
- لیاقتش مرگه!
خراش بعدی پشت دستم ایجاد شد و خون با سرعت روی خاک ریخت.
نفر سوم به حرف اومد:
- هیچ‌ک.س اینجا به اون احتیاجی نداره.
مردمک چشم‌هام رو به‌سمت بازوی راستم حرکت دادم. خراش از بالای بازوم شروع شد و همراه با پایین اومدنش با مچ دستم، چشم‌هام هم پایین اومدن.
از شدت درد لب‌هام رو از هم فاصله دادم و سعی کردم چیزی بگم که با سوختن گلوم، با چونه روی زمین فرود اومدم. چشم‌های نیمه بازم با درد به صحنه‌ی روبه‌رو خیره مونده‌بود.
صدای آرین از فاصله‌ای که انگار کیلومترها ازم دور بود، بلند شد:
- برگردین به همونجایی که ازش اومدین؛ خائن‌های واقعی شماها هستین.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
صدای ردیف سربازها توی نعره‌ای که توی گوشم پیچید، پنهون موند. فریاد بلندی که در عین غریبه بودن برام آشنا بود، پاهای لرزون سربازها رو به عقب هدایت کرد.
همهمه‌ی مردم اطرافم هر لحظه بلندتر می‌شد و نعره‌ای که از ناکجاآباد سرچشمه می‌گرفت، هر ثانیه قدرتمندتر از قبل ترس رو توی وجودشون تزریق می‌کرد.
با تقلا سعی می‌کردم دستم رو حرکت بدم، اما انگار انرژیم با هر نعره‌ی اون موجود نامرئی کمتر می‌شد.
چشم‌هام رو باز کردم و به اتاقی که با نور خورشید روشن شده‌بود زل زدم. نفس‌نفس می‌زدم و قطره‌های عرق از موهای خیسم روی صورتم سر می‌خوردن.
بدن سِر شده‌م رو روی زمین سرد جابه‌جا کردم و سعی کردم ضربان قلبم رو پایین بیارم. دست‌هام رو به آرومی بالا آوردم و روی صورت خیس از عرقم کشیدم.
- این دیگه چه خوابی بود؟!
زمزمه‌ی گرفته و پر از خش باعث شد حتی خودم هم از صدام تعجب کنم. چند ثانیه‌ای بی حرکت نشستم تا بالاخره روی پاهام وایسادم. سینی و لیوان فلزی همچنان توی اتاق افتاده بودن و هیچ‌ک.س تلاشی برای وارد شدن نداشت.
به نور خورشید نگاه کردم.
- فکر کنم فقط چند ساعت مونده!
شونه بالا انداختم و شروع به ورزش روزانه‌م کردم.
ذهنم درگیر خوابی که دیدم بود و هیچ تلاشی برای شمردش تعداد شناهایی که می‌زدم، نمی‌کردم. نمی‌دونم چند دقیقه و یا حتی چند ساعت ادامه دادم، ولی با شنیدن صدای فریاد از توی سالن، سریع به‌سمت در دویدم و گوشم رو بهش چسبوندم.
مرد: ولم کنین؛ شماها حق ندارین من رو زندانی کنین!
صدای مرد خیلی آشنا بود. با جرقه زدن چیزی توی ذهنم، زیرلب زمزمه کردم:
- پارسا اینجا چیکار میکنه؟!
انگار حالا به در اتاقم نزدیک‌تر شده‌بودن، چون صدا با وضوح بیشتری به گوشم می‌رسید.
پارسا: شماها نمی‌تونین من رو به خاطر چیزی که ناخواسته شنیدم زندانی کنین؛ من به همه میگم.
صدا با دور شدن از اتاقم نامفهوم‌تر می‌شد، اما تونستم آخرین جمله قبل از قطع شدن صدا به طور کلی رو بشنوم:
- شماها نمی‌تونین آسیبی به خواهرم و بچه‌ش بزنین؛ مشکل شماها با شوهرشه، نه خودش!
نفسم برای چند ثانیه قطع شد. چشم‌هام ریز شد و با مشت شدن دست‌هام، ناخن‌هام پوست دست‌هام رو پاره کردن.
 
بالا پایین