- Oct
- 3,414
- 12,212
- مدالها
- 4
ثانیهای بعد فریاد مردونهای توی راهرو پیچید و بعد از اون سکوت مطلق حاکم شد.
دستهام رو توی موهام فرو کردم و مضطرب به پوتینهام خیره شدم.
- چیکار کنم؟
نگاهم روی تکتک اجزای داخل اتاق میچرخید و قلبم با قدرت خودش رو به قفسهی سی*ن*هم میکوبید. بدون توجه به دردی که توی سرم پیچیدهبود، دستهام رو پایین آوردم و به پاهام چسبوندم.
- باید چیکار کنم؟
تمام احتمالات و اتفاقاتی که ممکن بود قبل و بعد از فرار من بیفته، توی مغزم نمایش داده میشد. روی صدای پام که روی زمین ضرب گرفتهبود، متمرکز شدم.
فقط چند ثانیه طول کشید تا مطمئن از تصمیمی که گرفتهبودم، سرم رو بالا بگیرم. توی زندگی من هیچ چیز مهمتر از شقایق و بچهای که هنوز اون رو ندیدهبودم، وجود نداشت؛ اگه فرار من قبل از دادگاه به معنی نجات دادهشدن خانوادهم باشه، حتی مجرم شناخته شدنم هم اهمیتی نداره.
به اطراف نگاه کردم و با دیدن لیوان فلزی روی زمین، با عجله بهطرفش رفتم. چنگی زدم و از روی زمین برش داشتم. روی پاشنهی پام چرخیدم و در تنها اتاقکی که توی این مکان بود رو باز کردم. شیر آب روشویی رو باز کردم و لیوان کوچیک رو توی جیبم فرو کردم. مشتم رو پر از آب کردم و روی صورتم پاشیدم. مشت بعدی ثانیهای بعد موهام رو هم خیس کرد. شیر آب رو بستم و بدون توجه به خیس بودن سر و صورتم، در رو پشت سرم بستم.
با قدمهای بلند خودم رو پشت در رسوندم و روی زمین نشستم. لیوان رو از توی جیبم بیرون کشیدم و به حالت نیمه درازکش دراومدم.
دستی که لیوان توی اون بود رو بالا آوردم و با استیل ضربهی آرومی به در چوبی زدم. ضربهی بعدی با چند ثانیه فاصله از اولین ضربه روی در خورد. صدایی که از توی گلوم بلند میشد رو ضعیف و التماسگونه نشون دادم:
- کسی اونجا هست؟
ضربهها آروم و بدون الگوی خاصی روی در فرود میاومدن و جملاتم رو همراهی میکردن.
صدای زمزمهی آرومشون از پشت در باعث شد لبخند کوچیکی بزنم و هر لحظهای که میگذشت رو توی ذهنم بشمارم.
دستهام رو توی موهام فرو کردم و مضطرب به پوتینهام خیره شدم.
- چیکار کنم؟
نگاهم روی تکتک اجزای داخل اتاق میچرخید و قلبم با قدرت خودش رو به قفسهی سی*ن*هم میکوبید. بدون توجه به دردی که توی سرم پیچیدهبود، دستهام رو پایین آوردم و به پاهام چسبوندم.
- باید چیکار کنم؟
تمام احتمالات و اتفاقاتی که ممکن بود قبل و بعد از فرار من بیفته، توی مغزم نمایش داده میشد. روی صدای پام که روی زمین ضرب گرفتهبود، متمرکز شدم.
فقط چند ثانیه طول کشید تا مطمئن از تصمیمی که گرفتهبودم، سرم رو بالا بگیرم. توی زندگی من هیچ چیز مهمتر از شقایق و بچهای که هنوز اون رو ندیدهبودم، وجود نداشت؛ اگه فرار من قبل از دادگاه به معنی نجات دادهشدن خانوادهم باشه، حتی مجرم شناخته شدنم هم اهمیتی نداره.
به اطراف نگاه کردم و با دیدن لیوان فلزی روی زمین، با عجله بهطرفش رفتم. چنگی زدم و از روی زمین برش داشتم. روی پاشنهی پام چرخیدم و در تنها اتاقکی که توی این مکان بود رو باز کردم. شیر آب روشویی رو باز کردم و لیوان کوچیک رو توی جیبم فرو کردم. مشتم رو پر از آب کردم و روی صورتم پاشیدم. مشت بعدی ثانیهای بعد موهام رو هم خیس کرد. شیر آب رو بستم و بدون توجه به خیس بودن سر و صورتم، در رو پشت سرم بستم.
با قدمهای بلند خودم رو پشت در رسوندم و روی زمین نشستم. لیوان رو از توی جیبم بیرون کشیدم و به حالت نیمه درازکش دراومدم.
دستی که لیوان توی اون بود رو بالا آوردم و با استیل ضربهی آرومی به در چوبی زدم. ضربهی بعدی با چند ثانیه فاصله از اولین ضربه روی در خورد. صدایی که از توی گلوم بلند میشد رو ضعیف و التماسگونه نشون دادم:
- کسی اونجا هست؟
ضربهها آروم و بدون الگوی خاصی روی در فرود میاومدن و جملاتم رو همراهی میکردن.
صدای زمزمهی آرومشون از پشت در باعث شد لبخند کوچیکی بزنم و هر لحظهای که میگذشت رو توی ذهنم بشمارم.