جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط شکارچی با نام [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,391 بازدید, 194 پاسخ و 16 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع شکارچی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شکارچی
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,342
1,840
مدال‌ها
2
عماد بی‌هیچ حرف اضافه‌ای دست آنید را گرفت. سرد و محکم.
-‌ دستتو بیار جلو.
صدایش خشک بود، بی‌انعطاف. مثل یک مأموریت.
آنید لحظه‌ای مکث کرد، پلک زد، گیج بود.
نگاهش بین عماد و میکائیل سر خورد؛ یکی مثل سنگ، یکی مثل فولاد!
-‌ چی… چی کار می‌کنید؟
لحنش به طرز خطرناکی لبه‌ی اضطراب داشت.
نه التماس، نه ترس خالص… بیشتر چیزی میان ترس و پرسش بود.
عماد با همان بی‌تفاوتی همیشگی گفت:
-‌ دستتو بیار. کاریت نداریم.
آنید نفسش را تنگ گرفت. قلبش، با ضربه‌هایی نه‌چندان بلند اما دردناک می‌کوبید.
بالاخره، دستش را پیش آورد.
دست عماد سرد بود و فلز، سردتر.
صدای “تق” قفل مثل میخی بود در آستانه‌ی یک درِ چوبی قدیمی کوبیده میشد.
دستبند روی پوستش نشست، بدون ‌ذره‌ای لطافت.
نه زیبایی داشت، نه لطافت! فقط کنترل بود… اما با لباسی از فناوری. آنید به مچ دستش خیره شد.
چشم‌هایش کمی بازتر شد؛ این واقعاً بند اسارت بود، به شکلی مدرن.
نگاهش با حیرت و شوک روی مچ دستش چرخید.
-‌ این چیه؟
میکائیل که حالا آرنجش را روی دسته‌ی مبل گذاشته بود و انگشتانش را جلوی لبش قلاب کرده بود، نگاهش را از او برنداشت.
صدایش آرام، اما پر از قدرتی مهارناشدنی بود:
-‌ ضمانت.
تنها همین یک واژه، کافی بود که سنگینی تمام اتاق روی شانه‌های آنید فروبریزد.
لحظه‌ای بعد، میکائیل بی‌صدا دستش را بالا آورد.
حرکتی کوچک با فرمانی که بی‌نیاز از توضیح بود؛ سرش به سمت در خم شد.
-‌ کامران… ببرش خونه‌.
صدا هنوز آرام بود، اما همان آرامشی که از جایی تاریک می‌آمد. کامران بی‌حرف جلو رفت.
مچ دست آنید را گرفت، نه خشن، اما محکم مثل دستبندی که حالا روی دستش بود. او را به سمت در هدایت کرد.
همه چیز آرام اتفاق افتاد، اما انگار در دل این آرامش، چیزی در حال انفجار بود.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,342
1,840
مدال‌ها
2
آنید لحظه‌ای در آستانه‌ی در ایستاد.
هوای ساکن اتاق پشت سرش، مثل دستانی نامرئی هنوز روی شانه‌هایش سنگینی می‌کرد.
نگاهش سر خورد روی صورت میکائیل… و بعد پایین، به مچ دستش، جایی که فلز سردِ آن دستبند عجیب برق می‌زد.
انگار عقلش هنوز در تلاش برای درک موقعیتی بود که قلبش از مدت‌ها پیش، آن را باور کرده بود.
اعتراضی نکرد. نه با حرف و نه حتی با نگاه.
فقط پلک زد و بی‌هیچ حرف دیگری، با قدم‌های سنگین و بی‌شتاب، پشت سر کامران از اتاق خارج شد.
در با صدای خشکی بسته شد.
هوای اتاق انگار برای لحظه‌ای از نفس افتاد.
همه چیز متوقف شده بود… اما در دل سکوت، انفجاری بی‌صدا در جریان بود.
عماد هنوز همان‌جا ایستاده بود، سایه‌اش روی زمین کشیده شده بود.
چشمانش به جعبه‌ی فلزی باز روی میز دوخته مانده بود. بی‌حالت اما درونش تلاطم به جریان بود.
میکائیل بالاخره آرام از جای خود بلند شد.
انگار نه از روی مبل، که از لبه‌ی صبری قدیمی و فرسوده برخاسته بود.
قدم‌هایش سنگین و آهسته بود.
جلو رفت و مقابل پنجره‌ی باریکی که به بیرون باز می‌شد، ایستاد.
پشت شیشه غروب گسترده شده بود. سیاه، بی‌مرز، بی‌صدا… مثل سی*ن*ه‌ای که سال‌ها فریاد را در خودش خفه کرده بود.
دست‌هایش را در جیب‌های شلوار‌ش فرو کرد.
لحظه‌ای فقط ایستاد. شانه‌هایش با آن‌همه اقتدار حالا کمی خمیده‌تر به نظر می‌رسیدند.
نه از ضعف… که از وزن تصمیم‌هایی که دیگر بازگشتی برایشان نمانده بود.
و بعد صدایش آمد. آرام، ولی با طنین مردی که تمام سایه‌ها را می‌شناخت:
-‌ زمان زیادی نمونده، عماد… صبر کردن دیگه جواب نمیده.
عماد بدون اینکه لحظه‌ای چشم‌هایش را از میکائیل بردارد، با همان لحن سرد همیشگی گفت:
-‌ میدونم، میکائیل خان.
میکائیل نیم‌نگاهی کوتاه به او انداخت.
لبخندی گوشه‌ی لبش نشست. لبخندی که نوک خنجر بود… آرام، اما مرگبار… .
-‌ می‌دونی… اونا خون ما رو لگدمال کردن. بعد با وقاحت همه‌چیو انداختن گردن ما… تا خودشونو تطهیر کنن.
نگاهش را دوباره به تاریکی بیرون دوخت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,342
1,840
مدال‌ها
2
چیزی در چشمانش می‌درخشید، چیزی خاموش و کهنه… مثل زخمی که هیچ‌وقت التیام پیدا نکرده بود.
-‌ فکر کردن می‌تونن… همه چی رو از ما بگیرن. اسم، اعتبار، رگ و‌ ریشمون رو… .
سکوت مثل پتک سنگینی بینشان افتاد.
اما این سکوت حرف داشت. پایانش یک تصمیم خوابیده بود. عماد با نگاهی کوتاه آرام گفت:
-‌ این‌بار همه چی فرق داره، میکائیل خان.
میکائیل لبخند تلخی زد. چشمانش باریک شدند.
-‌ نه، عماد اینبار من فرق دارم.
عماد سرش را بالا نیاورد. فقط ایستاده بود، بی‌حرکت. همه‌چیز در یک لحظه از ریتم افتاد، سکوتی چسبناک در اتاق پیچید؛ سکوتی که انگار به عمد کش آمده بود تا پیش از طوفان، نفس‌ها را در سی*ن*ه حبس کند.
و بعد، صدای زنگ تلفن پیچید… .
نه صرفاً یک زنگ، بلکه مثل صدای ناقوس بود؛ ناقوسی که پایان انتظار را فریاد می‌زد.
میکائیل بی‌شتاب، با همان وقار سنگینش دست پیش برد و آرام و بدون هیچ عجله‌ای گوشی را از جیب کت چرمی‌اش بیرون کشید. اسم روی صفحه چشمک می‌زد… آلتا.
با انگشت شست تماس را پذیرفت. صدای خش‌دار و جدی‌ای، بلافاصله در گوشش پیچید:
-‌ تموم شد! ستون دوم خادم‌ها فرور ریخت.
میکائیل بی‌صدا به سمت یکی از پنجره‌های بلند و فلزی سوله قدم برداشت.
از پشت شیشه‌های غبار گرفته، نورهای پراکنده‌ی انبارهای متروکه شبیه ستاره‌های خسته‌ای چشمک می‌زدند. انگار شهری زیرزمینی بیدار شده بود.
-‌ آتیش توی انبارها هنوز خاموش نشده اما سر نخ‌ها اونجاست، تا صبح.
میکائیل گوشه‌ی لبش را بالا کشید. لبخندی که بیشتر شبیه بریدگی بود تا شادی.
-‌ و رد ما؟
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,342
1,840
مدال‌ها
2
-‌ نیست. هیچ‌جا. حتی توی گزارش کانال‌های خودشون.
سکوتی کوتاه بین‌شان افتاد. سکوتی پر از که دانستن بود. مرد ادامه داد:
-‌ ما کاریو کردیم که خودشون جراتش رو نداشتن. بازی تمومه، میکائیل. از امشب جنازه‌ی خادم‌ها توی جنازه‌ی خودشون دفن می‌شه.
میکائیل صدایش را پایین آورد؛ صدایی که مثل تیغه‌ی برنده‌ی چاقوی آشپزخانه بود، خونسرد و هشیار:
-‌ نه. این فقط شروعشه.
سرش را به‌آرامی چرخاند و به عماد که بی‌صدا کنار میز ایستاده بود، نگاه کرد.
-‌ بذار فکر کنن جنگ رو یکی دیگه شروع کرده. بذار درگیر دشمنای اشتباهی بشن.
بعد، دوباره به تماس برگشت.
-‌ به تیمت بگو آماده باشن. فاز بعدی… پاک‌سازی کانال‌های مالیه.
صدای مرد از آن سوی خط لحظه‌ای مکث کرد، بعد با لحنی سنگین‌ و جدی‌تر ادامه داد:
-‌ الان فقط نوبت رو‌در رویه، میکائیل. آلتا آماده‌ست، ما آماده‌ایم، تو باید بیای.
میکائیل ابرو کمی بالا برد، نه از تعجب بلکه از نوعی تأیید خاموش که‌ در صورتش شکل گرفته بود.
پشت شیشه نور چراغی قرمز از دور پلک می‌زد، شبیه چشم نگهبانی در کمین بود.
صدای مرد پشت خط این بار با لحنی خاص ادامه داد:
-‌ خادم‌ها هنوز تو گمرک دست و پا می‌زنن. می‌خوام خودت بیای و با حضورت، مهر تایید بزنی رو اتحادمون.
میکائیل دستش را به دیوار سیمانی تکیه داد. نگاهش عمیق و خالی بود، پلک‌هایش را آرام بست و باز کرد، نگاهش حالا تیز و زنده بود، مثل کسی که درست وسط میدان نبرد ایستاده بود اما هنوز ماشه را نکشیده بود.
این یک دعوت ساده نبود. این دعوت به تصاحب همه چیز بود… دعوت به پایان رسمی خادم‌ها.
به بلند شدن دوباره‌ی کیانی‌ها، از زیر خاکستر خ*یانت و خون.
-‌ بسیار خب.
گوشی را قطع کرد و چند ثانیه همان‌جا ماند؛ گوشی هنوز در مشتش بود، نگاهش به جایی در تاریکی دوخته شد و نوری که حالا مثل گرگی خونسرد، آرام‌آرام در چشم‌هایش زبانه می‌کشید.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,342
1,840
مدال‌ها
2
نفسش را عمیق اما بی‌صدا بیرون داد، چرخید.
پشت سرش عماد هنوز کنار میز ایستاده بود؛ بی‌حرکت با چهره‌ای خنثی و چشم‌هایی که رد تصمیم تازه را در صورت میکائیل جست‌وجو می‌کرد.
نور زرد چراغ‌های قدیمی، نیم‌رخش را مثل تیغه‌ای از سنگ بریده بود و سکوتی کش‌دار میان‌شان پهن شده بود؛ سکوتی که شبیه قبل از انفجار بود.
میکائیل گوشی را در جیبش جا داد.
صدایش که شکست، هوا انگار کمی لرزید:
-‌ ترتیب یه سفرو بده. فردا‌ شب!
نیازی به توضیح نبود. در دایره‌ی میکائیل فرمان‌ها معنا داشتند، نه دلیل‌ها. عماد فقط سر تکان داد؛ کوتاه، اما کافی.
هوا سنگین بود، مثل لحظه‌‌ی قبل از طوفان بود.
چند لحظه‌ی دیگر هم گذشت و بعد صدای میکائیل دوباره بلند شد:
-‌ برو و آماده شو!
چشم‌های عماد تنگ شد. نگاهش روی چهره‌ی میکائیل لغزید و مکث کرد؛ انگار ته این دستور، چیزی ناگفته دفن شده بود.
-‌ میکائیل خان، اونا بیشتر سایه‌ن تا متحد.
میکائیل یک قدم نزدیک‌تر رفت. نور کم‌رنگ مهتابی، گوشه‌ی چهره‌ی برنزه و خط‌افتاده‌اش را برجسته‌تر می‌کرد.
-‌ باید خودم معامله رو ببندم.
سکوتی کوتاه بین‌شان افتاد. بعد مثل کسی که تصمیم نهایی را توی ذهنش مهر کرده بود، لحنش آرام‌ اما سنگین‌تر شد:
-‌ این دختره هم باهامون میاد.
عماد بی‌اختیار ابرو بالا انداخت. چیزی نگفت، اما نگاهش واضح می‌پرسید “چرا؟”.
میکائیل آرام‌تر ادامه داد:
-‌ این سفر براش یه آزمایش میشه.
لبخند بی‌روحی گوشه‌‌ی لب عماد نشست. لبخندی که بیشتر بوی تهدید می‌داد. بوی هشدار.
و بعد، آهسته نفسی بیرون داد. خوب می‌دانست که این سفر، یک ماموریت ساده نیست.
نه برای آنید… و نه برای میکائیل.
قرار بود همه چیز تغییر کند.
 
بالا پایین