- Jul
- 1,342
- 1,840
- مدالها
- 2
عماد بیهیچ حرف اضافهای دست آنید را گرفت. سرد و محکم.
- دستتو بیار جلو.
صدایش خشک بود، بیانعطاف. مثل یک مأموریت.
آنید لحظهای مکث کرد، پلک زد، گیج بود.
نگاهش بین عماد و میکائیل سر خورد؛ یکی مثل سنگ، یکی مثل فولاد!
- چی… چی کار میکنید؟
لحنش به طرز خطرناکی لبهی اضطراب داشت.
نه التماس، نه ترس خالص… بیشتر چیزی میان ترس و پرسش بود.
عماد با همان بیتفاوتی همیشگی گفت:
- دستتو بیار. کاریت نداریم.
آنید نفسش را تنگ گرفت. قلبش، با ضربههایی نهچندان بلند اما دردناک میکوبید.
بالاخره، دستش را پیش آورد.
دست عماد سرد بود و فلز، سردتر.
صدای “تق” قفل مثل میخی بود در آستانهی یک درِ چوبی قدیمی کوبیده میشد.
دستبند روی پوستش نشست، بدون ذرهای لطافت.
نه زیبایی داشت، نه لطافت! فقط کنترل بود… اما با لباسی از فناوری. آنید به مچ دستش خیره شد.
چشمهایش کمی بازتر شد؛ این واقعاً بند اسارت بود، به شکلی مدرن.
نگاهش با حیرت و شوک روی مچ دستش چرخید.
- این چیه؟
میکائیل که حالا آرنجش را روی دستهی مبل گذاشته بود و انگشتانش را جلوی لبش قلاب کرده بود، نگاهش را از او برنداشت.
صدایش آرام، اما پر از قدرتی مهارناشدنی بود:
- ضمانت.
تنها همین یک واژه، کافی بود که سنگینی تمام اتاق روی شانههای آنید فروبریزد.
لحظهای بعد، میکائیل بیصدا دستش را بالا آورد.
حرکتی کوچک با فرمانی که بینیاز از توضیح بود؛ سرش به سمت در خم شد.
- کامران… ببرش خونه.
صدا هنوز آرام بود، اما همان آرامشی که از جایی تاریک میآمد. کامران بیحرف جلو رفت.
مچ دست آنید را گرفت، نه خشن، اما محکم مثل دستبندی که حالا روی دستش بود. او را به سمت در هدایت کرد.
همه چیز آرام اتفاق افتاد، اما انگار در دل این آرامش، چیزی در حال انفجار بود.
- دستتو بیار جلو.
صدایش خشک بود، بیانعطاف. مثل یک مأموریت.
آنید لحظهای مکث کرد، پلک زد، گیج بود.
نگاهش بین عماد و میکائیل سر خورد؛ یکی مثل سنگ، یکی مثل فولاد!
- چی… چی کار میکنید؟
لحنش به طرز خطرناکی لبهی اضطراب داشت.
نه التماس، نه ترس خالص… بیشتر چیزی میان ترس و پرسش بود.
عماد با همان بیتفاوتی همیشگی گفت:
- دستتو بیار. کاریت نداریم.
آنید نفسش را تنگ گرفت. قلبش، با ضربههایی نهچندان بلند اما دردناک میکوبید.
بالاخره، دستش را پیش آورد.
دست عماد سرد بود و فلز، سردتر.
صدای “تق” قفل مثل میخی بود در آستانهی یک درِ چوبی قدیمی کوبیده میشد.
دستبند روی پوستش نشست، بدون ذرهای لطافت.
نه زیبایی داشت، نه لطافت! فقط کنترل بود… اما با لباسی از فناوری. آنید به مچ دستش خیره شد.
چشمهایش کمی بازتر شد؛ این واقعاً بند اسارت بود، به شکلی مدرن.
نگاهش با حیرت و شوک روی مچ دستش چرخید.
- این چیه؟
میکائیل که حالا آرنجش را روی دستهی مبل گذاشته بود و انگشتانش را جلوی لبش قلاب کرده بود، نگاهش را از او برنداشت.
صدایش آرام، اما پر از قدرتی مهارناشدنی بود:
- ضمانت.
تنها همین یک واژه، کافی بود که سنگینی تمام اتاق روی شانههای آنید فروبریزد.
لحظهای بعد، میکائیل بیصدا دستش را بالا آورد.
حرکتی کوچک با فرمانی که بینیاز از توضیح بود؛ سرش به سمت در خم شد.
- کامران… ببرش خونه.
صدا هنوز آرام بود، اما همان آرامشی که از جایی تاریک میآمد. کامران بیحرف جلو رفت.
مچ دست آنید را گرفت، نه خشن، اما محکم مثل دستبندی که حالا روی دستش بود. او را به سمت در هدایت کرد.
همه چیز آرام اتفاق افتاد، اما انگار در دل این آرامش، چیزی در حال انفجار بود.