جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط شکارچی با نام [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,322 بازدید, 226 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع شکارچی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شکارچی
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,398
2,411
مدال‌ها
3
عماد بی‌هیچ حرف اضافه‌ای دست آنید را گرفت. سرد و محکم.
-‌ دستتو بیار جلو.
صدایش خشک بود، بی‌انعطاف. مثل یک مأموریت.
آنید لحظه‌ای مکث کرد، پلک زد، گیج بود.
نگاهش بین عماد و میکائیل سر خورد؛ یکی مثل سنگ، یکی مثل فولاد!
-‌ چی… چی کار می‌کنید؟
لحنش به طرز خطرناکی لبه‌ی اضطراب داشت.
نه التماس، نه ترس خالص… بیشتر چیزی میان ترس و پرسش بود.
عماد با همان بی‌تفاوتی همیشگی گفت:
-‌ دستتو بیار. کاریت نداریم.
آنید نفسش را تنگ گرفت. قلبش، با ضربه‌هایی نه‌چندان بلند اما دردناک می‌کوبید.
بالاخره، دستش را پیش آورد.
دست عماد سرد بود و فلز، سردتر.
صدای “تق” قفل مثل میخی بود در آستانه‌ی یک درِ چوبی قدیمی کوبیده میشد.
دستبند روی پوستش نشست، بدون ‌ذره‌ای لطافت.
نه زیبایی داشت، نه ظرافت! فقط کنترل بود… اما با لباسی از فناوری. آنید به مچ دستش خیره شد.
چشم‌هایش کمی بازتر شد؛ این واقعاً بند اسارت بود، به شکلی مدرن.
نگاهش با حیرت و شوک روی مچ دستش چرخید.
-‌ این چیه؟
میکائیل که حالا آرنجش را روی دسته‌ی مبل گذاشته بود و انگشتانش را جلوی لبش قلاب کرده بود، نگاهش را از او برنداشت.
صدایش آرام، اما پر از قدرتی مهارناشدنی بود:
-‌ ضمانت.
تنها همین یک واژه، کافی بود که سنگینی تمام اتاق روی شانه‌های آنید فروبریزد.
لحظه‌ای بعد، میکائیل بی‌صدا دستش را بالا آورد.
حرکتی کوچک با فرمانی که بی‌نیاز از توضیح بود؛ سرش به سمت در خم شد.
-‌ کامران… ببرش خونه‌.
صدا هنوز آرام بود، اما همان آرامشی که از جایی تاریک می‌آمد. کامران بی‌حرف جلو رفت.
مچ دست آنید را گرفت، نه خشن، اما محکم مثل دستبندی که حالا روی دستش بود. او را به سمت در هدایت کرد.
همه چیز آرام اتفاق افتاد، اما انگار در دل این آرامش، چیزی در حال انفجار بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,398
2,411
مدال‌ها
3
آنید لحظه‌ای در آستانه‌ی در ایستاد.
هوای ساکن اتاق پشت سرش، مثل دستانی نامرئی هنوز روی شانه‌هایش سنگینی می‌کرد.
نگاهش سر خورد روی صورت میکائیل… و بعد پایین، به مچ دستش، جایی که فلز سردِ آن دستبند عجیب برق می‌زد.
انگار عقلش هنوز در تلاش برای درک موقعیتی بود که قلبش از مدت‌ها پیش، آن را باور کرده بود.
اعتراضی نکرد. نه با حرف و نه حتی با نگاه.
فقط پلک زد و بی‌هیچ حرف دیگری، با قدم‌های سنگین و بی‌شتاب، پشت سر کامران از اتاق خارج شد.
در با صدای خشکی بسته شد.
هوای اتاق انگار برای لحظه‌ای از نفس افتاد.
همه چیز متوقف شده بود… اما در دل سکوت، انفجاری بی‌صدا در جریان بود.
عماد هنوز همان‌جا ایستاده بود، سایه‌اش روی زمین کشیده شده بود.
چشمانش به جعبه‌ی فلزی باز روی میز دوخته مانده بود. بی‌حالت اما درونش تلاطم به جریان بود.
میکائیل بالاخره آرام از جای خود بلند شد.
انگار نه از روی مبل، که از لبه‌ی صبری قدیمی و فرسوده برخاسته بود.
قدم‌هایش سنگین و آهسته بود.
جلو رفت و مقابل پنجره‌ی باریکی که به بیرون باز می‌شد، ایستاد.
پشت شیشه غروب گسترده شده بود. سیاه، بی‌مرز، بی‌صدا… مثل سی*ن*ه‌ای که سال‌ها فریاد را در خودش خفه کرده بود.
دست‌هایش را در جیب‌های شلوار‌ش فرو کرد.
لحظه‌ای فقط ایستاد. شانه‌هایش با آن‌همه اقتدار حالا کمی خمیده‌تر به نظر می‌رسیدند.
نه از ضعف… که از وزن تصمیم‌هایی که دیگر بازگشتی برایشان نمانده بود.
و بعد صدایش آمد. آرام، ولی با طنین مردی که تمام سایه‌ها را می‌شناخت:
-‌ زمان زیادی نمونده، عماد… صبر کردن دیگه جواب نمیده.
عماد بدون اینکه لحظه‌ای چشم‌هایش را از میکائیل بردارد، با همان لحن سرد همیشگی گفت:
-‌ میدونم، میکائیل خان.
میکائیل نیم‌نگاهی کوتاه به او انداخت.
لبخندی گوشه‌ی لبش نشست. لبخندی که نوک خنجر بود… آرام، اما مرگبار… .
-‌ می‌دونی… اونا خون ما رو لگدمال کردن. بعد با وقاحت همه‌چیو انداختن گردن ما… تا خودشونو تطهیر کنن.
نگاهش را دوباره به تاریکی بیرون دوخت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,398
2,411
مدال‌ها
3
چیزی در چشمانش می‌درخشید، چیزی خاموش و کهنه… مثل زخمی که هیچ‌وقت التیام پیدا نکرده بود.
-‌ فکر کردن می‌تونن… همه چی رو از ما بگیرن. اسم، اعتبار، رگ و‌ ریشمون رو… .
سکوت مثل پتک سنگینی بینشان افتاد.
اما این سکوت حرف داشت. پایانش یک تصمیم خوابیده بود. عماد با نگاهی کوتاه آرام گفت:
-‌ این‌بار همه چی فرق داره، میکائیل خان.
میکائیل لبخند تلخی زد. چشمانش باریک شدند.
-‌ نه، عماد اینبار من فرق دارم.
عماد سرش را بالا نیاورد. فقط ایستاده بود، بی‌حرکت. همه‌چیز در یک لحظه از ریتم افتاد، سکوتی چسبناک در اتاق پیچید؛ سکوتی که انگار به عمد کش آمده بود تا پیش از طوفان، نفس‌ها را در سی*ن*ه حبس کند.
و بعد، صدای زنگ تلفن پیچید… .
نه صرفاً یک زنگ، بلکه مثل صدای ناقوس بود؛ ناقوسی که پایان انتظار را فریاد می‌زد.
میکائیل بی‌شتاب، با همان وقار سنگینش دست پیش برد و آرام و بدون هیچ عجله‌ای گوشی را از جیب کت چرمی‌اش بیرون کشید. اسم روی صفحه چشمک می‌زد… آلتا.
با انگشت شست تماس را پذیرفت. صدای خش‌دار و جدی‌ای، بلافاصله در گوشش پیچید:
-‌ تموم شد! ستون دوم خادم‌ها فرور ریخت.
میکائیل بی‌صدا به سمت یکی از پنجره‌های بلند و فلزی سوله قدم برداشت.
از پشت شیشه‌های غبار گرفته، نورهای پراکنده‌ی انبارهای متروکه شبیه ستاره‌های خسته‌ای چشمک می‌زدند. انگار شهری زیرزمینی بیدار شده بود.
-‌ آتیش توی انبارها هنوز خاموش نشده اما سر نخ‌ها اونجاست، تا صبح.
میکائیل گوشه‌ی لبش را بالا کشید. لبخندی که بیشتر شبیه بریدگی بود تا شادی.
-‌ و رد ما؟
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,398
2,411
مدال‌ها
3
-‌ نیست. هیچ‌جا. حتی توی گزارش کانال‌های خودشون.
سکوتی کوتاه بین‌شان افتاد. سکوتی پر از که دانستن بود. مرد ادامه داد:
-‌ ما کاریو کردیم که خودشون جراتش رو نداشتن. بازی تمومه، میکائیل. از امشب جنازه‌ی خادم‌ها توی جنازه‌ی خودشون دفن می‌شه.
میکائیل صدایش را پایین آورد؛ صدایی که مثل تیغه‌ی برنده‌ی چاقوی آشپزخانه بود، خونسرد و هشیار:
-‌ نه. این فقط شروعشه.
سرش را به‌آرامی چرخاند و به عماد که بی‌صدا کنار میز ایستاده بود، نگاه کرد.
-‌ بذار فکر کنن جنگ رو یکی دیگه شروع کرده. بذار درگیر دشمنای اشتباهی بشن.
بعد، دوباره به تماس برگشت.
-‌ به تیمت بگو آماده باشن. فاز بعدی… پاک‌سازی کانال‌های مالیه.
صدای مرد از آن سوی خط لحظه‌ای مکث کرد، بعد با لحنی سنگین‌ و جدی‌تر ادامه داد:
-‌ الان فقط نوبت رو‌در رویه، میکائیل. آلتا آماده‌ست، ما آماده‌ایم، تو باید بیای.
میکائیل ابرو کمی بالا برد، نه از تعجب بلکه از نوعی تأیید خاموش که‌ در صورتش شکل گرفته بود.
پشت شیشه نور چراغی قرمز از دور پلک می‌زد، شبیه چشم نگهبانی در کمین بود.
صدای مرد پشت خط این بار با لحنی خاص ادامه داد:
-‌ خادم‌ها هنوز تو گمرک دست و پا می‌زنن. می‌خوام خودت بیای و با حضورت، مهر تایید بزنی رو اتحادمون.
میکائیل دستش را به دیوار سیمانی تکیه داد. نگاهش عمیق و خالی بود، پلک‌هایش را آرام بست و باز کرد، نگاهش حالا تیز و زنده بود، مثل کسی که درست وسط میدان نبرد ایستاده بود اما هنوز ماشه را نکشیده بود.
این یک دعوت ساده نبود. این دعوت به تصاحب همه چیز بود… دعوت به پایان رسمی خادم‌ها.
به بلند شدن دوباره‌ی کیانی‌ها، از زیر خاکستر خ*یانت و خون.
-‌ بسیار خب.
گوشی را قطع کرد و چند ثانیه همان‌جا ماند؛ گوشی هنوز در مشتش بود، نگاهش به جایی در تاریکی دوخته شد و نوری که حالا مثل گرگی خونسرد، آرام‌آرام در چشم‌هایش زبانه می‌کشید.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,398
2,411
مدال‌ها
3
نفسش را عمیق اما بی‌صدا بیرون داد، چرخید.
پشت سرش عماد هنوز کنار میز ایستاده بود؛ بی‌حرکت با چهره‌ای خنثی و چشم‌هایی که رد تصمیم تازه را در صورت میکائیل جست‌وجو می‌کرد.
نور زرد چراغ‌های قدیمی، نیم‌رخش را مثل تیغه‌ای از سنگ بریده بود و سکوتی کش‌دار میان‌شان پهن شده بود؛ سکوتی که شبیه قبل از انفجار بود.
میکائیل گوشی را در جیبش جا داد.
صدایش که شکست، هوا انگار کمی لرزید:
-‌ ترتیب یه سفرو بده. فردا‌ شب!
نیازی به توضیح نبود. در دایره‌ی میکائیل فرمان‌ها معنا داشتند، نه دلیل‌ها. عماد فقط سر تکان داد؛ کوتاه، اما کافی.
هوا سنگین بود، مثل لحظه‌‌ی قبل از طوفان بود.
چند لحظه‌ی دیگر هم گذشت و بعد صدای میکائیل دوباره بلند شد:
-‌ برو و آماده شو!
چشم‌های عماد تنگ شد. نگاهش روی چهره‌ی میکائیل لغزید و مکث کرد؛ انگار ته این دستور، چیزی ناگفته دفن شده بود.
-‌ میکائیل خان، اونا بیشتر سایه‌ن تا متحد.
میکائیل یک قدم نزدیک‌تر رفت. نور کم‌رنگ مهتابی، گوشه‌ی چهره‌ی برنزه و خط‌افتاده‌اش را برجسته‌تر می‌کرد.
-‌ باید خودم معامله رو ببندم.
سکوتی کوتاه بین‌شان افتاد. بعد مثل کسی که تصمیم نهایی را توی ذهنش مهر کرده بود، لحنش آرام‌ اما سنگین‌تر شد:
-‌ این دختره هم باهامون میاد.
عماد بی‌اختیار ابرو بالا انداخت. چیزی نگفت، اما نگاهش واضح می‌پرسید “چرا؟”.
میکائیل آرام‌تر ادامه داد:
-‌ این سفر براش یه آزمایش میشه.
لبخند بی‌روحی گوشه‌‌ی لب عماد نشست. لبخندی که بیشتر بوی تهدید می‌داد. بوی هشدار.
و بعد، آهسته نفسی بیرون داد. خوب می‌دانست که این سفر، یک ماموریت ساده نیست.
نه برای آنید… و نه برای میکائیل.
قرار بود همه چیز تغییر کند.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,398
2,411
مدال‌ها
3
***
ـ هنوز باورم نمی‌شه یادبود فربد خان رو از دست دادم، اونم فقط به‌خاطر اينكه هواپیمای شخصیم توی لیختن‌اشتاین گیر کرده بود… .
سامیار، پسرخاله‌ی بزرگ‌تر، هم‌زمان با مرتب کردن چینِ آستین‌های کت لینن ‌کرم‌رنگش چوب گلف را بالا آورد.
انگار نه انگار که جمله‌اش گله بود؛ بیشتر شبیه گزارشی باکلاس از یک تعلل لوکس به‌نظر می‌رسید.
ـ سامی، تو کلاً همیشه یه مشکل غیرقابل حل داری. یا خلبان عاشق شده، یا ماشینت با فرش قرمز قهر کرده!
آریا این را گفت و صدای خنده‌ی کنترل‌شده‌ی سامیار و محمد مثل آوای کلارینت در هوای آزاد باغ بلند شد. خنده‌ای آرام و اشرافی‌ با فرکانسی مخملی که در فضای مرمری حیاط پیچید؛ تیز و کنترل‌شده، با نیش‌خندهایی که هرگز بیش از حد خاصی اوج نمی‌گرفت.
باد سبکی از روی درخت‌های چنار گذشت و چین نازک چمن‌ها را لرزاند.
دانش که در سکوت زاویه‌ی چوب گلفش را تنظیم می‌کرد، لبخندی کوتاه و سردی به احترام پدر از‌ دست‌رفته‌شان گوشه‌ی لبش نشست. حتی در لباس گلف هم وقار عجیبی داشت؛ گویی هر حرکتش باید تصویری قاب‌شده می‌بود.
بدون اینکه نگاهش را بالا بیاورد، با صدایی آرام اما بُرنده ادامه داد:
ـ تو فقط دنبال بهونه‌ای بودی که کت شش‌دکمه‌ی خاکستریتو نپوشی، سامیار. اون یادبود به اندازه‌ی کافی ساکت بود، با حضور تو ساکت‌تر هم می‌شد.
صدایش نرم بود اما تلخ، مثل پارچه‌ی ابریشمی که دور گلوی کسی پیچیده میشد؛ نه برای لطافت، بلکه برای خفه‌کردن.
سامیار لبخندی کنترل‌شده‌ای بر لب آورد؛ نه از جنس شادی، از آن لبخندهایی که کنایه را در آغوش می‌کشید. گوشه‌ی لبش کمی بالا رفت، زیر چشم‌های کشیده‌اش چین افتاد و برق شیطنت در مردمک‌های روشنش موج زد.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,398
2,411
مدال‌ها
3
انگار این طعنه‌ها، نه تنها ناراحتش نمی‌کردند، بلکه خون تازه‌ای در رگ‌هایش می‌ریختند. دقیقاً از همین طعنه‌ها تغذیه می‌کرد.
آریا کمی خم شد و در همان حال چوب گلف را با دقت خاصی بالا آورد؛ مثل ابزاری مقدس در دستان یک روحانی. نه برای بازی، انگار بیشتر شبیه اجرای یک آیین موروثی بود:
ـ با این حساب باید خداروشکر کنیم هر هفته یه مشکلی براش پیش بیاد، چون نبودنش تأثیر هنری داشت.
صدای خنده‌ی جمع بالا گرفت. نه آن‌قدر بلند، اما از نوعی که لبه‌دار بود؛ مثل نوک خنجری که فقط خط می‌انداخت، نه زخم می‌کرد!
نسیم اردیبهشت پرده‌های سفید تراس را نرم‌نرمک می‌رقصاند. سایه‌بان نیم‌دایره‌ای بالکن حالا مثل تابلویی از زندگی اشرافی جان گرفته بود. زن‌ها با لباس‌های ابریشمی‌شان آرام حرف می‌زدند و چای می‌نوشیدند. در گوشه‌ای تیارا ایستاده بود؛ با وقار همیشگی‌اش دستی دور فنجان نقره‌کوب حلقه کرده و چشمان آبیِ‌ روشنش گه‌گاه روی مردها می‌لغزید.
بادیگاردها در پس‌زمینه‌ی سکوت خیره‌کننده، هرکدام در نقطه‌ای استراتژیک ایستاده بودند.
سکوتشان صدادار بود و طرز ایستادنشان، آن‌قدر دقیق و هماهنگ بود که بیشتر به یک نمایش نظامی شباهت داشت تا تأمین امنیت.
انگار حتی نفس کشیدنشان هم از پیش برنامه‌ریزی شده بود. همه‌چیز نظم داشت، اما نه یک نظم معمولی؛ نظمی که بیشتر شبیه یک مراسم سلطنتی در زیر آفتاب ملایم بود.
سامیار با نوک انگشت شصت و سبابه، کمی از موهای خرمایی روشنش را که نسیم به‌هم زده بود، به عقب فرستاد، بعد با لحن خش‌دارش لب باز کرد:
ـ توی فرودگاه یه روز کامل تو لیموزین خوابیدم تا هواپیما تعمیر بشه. همه‌چی رو از دست دادم… حتی اون لحظه‌ی لعنتی‌ای که اسم دایان رو خوندن.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,398
2,411
مدال‌ها
3
صدای صاف‌ کردن گلوی محمد، کوتاه و دقیق بود؛ مردی که حالا با ریش مرتب فلفل‌نمکی‌اش و چهره‌ی سبزه‌ی استخوانی، بیشتر از قبل شبیه کارگزاری بین‌المللی به نظر می‌رسید تا یکی از نزدیکان وراث فربد خادم.
صدایش مثل صدای ورق خوردن کاغذهای قدیمی پیچید:
ـ اگه اون لحظه‌ی لعنتی رو می‌دیدی، شاید توی جلسه‌ی سرمایه‌گذاری امروز این‌قدر راحت نمی‌خندیدی، سامیار. تو نبودی ببینی وقتی دایان قرارداد شرکت پوششی ترکیه رو بست، چطور هرکس توی سالن یه پله اومد عقب‌تر.
آریا با موهای مشکی پرپشت و ته‌ریشی که زیر آفتاب برق ملایمی می‌زد، کمی چوب گلف را عقب کشید و ضربه‌ای تمرینی روانه کرد.
ـ راستش، منو سامیار اون‌قدری از اون قرارداد خارجی سر در نمیاریم، از زبون تیارا هم که اصلاً سر درنمیاریم. دیروز نصف حرفاشو رو به زبون ایتالیایی با دانش حرف زد. ما هم مثل مترجم صحنه وایستاده بودیم!
لبخند نصفه‌نیمه‌ای گوشه‌ی لب‌های دانش نشست. چشم‌هایش با آن خطوط ظریف گوشه‌شان، بیشتر از همیشه شبیه نگاه پدر شده بود.
با وقار و نافذ، بدون اینکه نیاز باشد بلند حرف بزند.
آرام چوب گلف را برداشت، چرخید و با حرکتی حساب‌شده توپ را فرستاد. صدای برخورد چوب با توپ، مثل شلیک گلوله‌ای در دل سکوت نشست.
ـ اگر به زبون ایتالیایی مسلط نیستی، بهتره زودتر شروع کنی. دفاتر بارسلونا و رم تا شیش ماه دیگه باز می‌شن. هرکس زودتر خودش رو برسونه، سهم بیشتری برمی‌داره.
چشمان سامیار برای لحظه‌ای باریک شد، مثل کسی که می‌خواست پاسخ را مزه‌مزه کند.
با خونسردی، دستش را در جیب شلوار سفید گلف‌اش فرو برد:
ـ فکر نمی‌کنی گسترش توی اروپا خیلی سریع داره پیش می‌ره؟ هنوز وضعیت دبی و عمان رو تثبیت نکردیم. و اون سهام‌دار اماراتی هم… هنوز با کلمات ما بازی می‌کنه.
آریا خواست چیزی بگوید که نگاه کوتاه و محکم محمد، جمله‌اش را بلعاند. نگاه تیزش مثل لبه‌ی خط‌کش بود، که جملات را در دهانش ‌می‌خشکاند.
در همان حالتی که چوب گلفش را تکیه داده بود، آرام ادامه داد:
ـ با احترام ما هنوز در موقعیت آزمونیم. و بازار‌ بوی تردید رو بهتر از هر چیز دیگه‌ای حس می‌کنه.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,398
2,411
مدال‌ها
3
آریا چوب گلف را به حالت تعارف‌گونه‌ای سمت سامیار گرفت، اما نگاهش هنوز روی محمد بود؛
کسی که از پشت نقاب شوخی، جدی‌ترین حرف‌ها را پرت می‌کرد؛ انگار با آن خونسردی آمیخته به خنده، می‌خواست وزن جمله‌اش را بسنجد.
ـ بازار بوی تردیدو حس می‌کنه؟ ما… هنوز بوی قهوه‌ی صبحو حس نکردیم، بزار اول از خواب بیدار شیم، بعد سهم برمی‌داریم.
سامیار دستی به یقه‌ی کت لیننش کشید، انگار ناگهان یادش افتاده بود که کراوات نپوشیده و یا شاید هم فقط می‌خواست یادآوری کند که چقدر بی‌کراوات خوش‌استایل‌تر است.
ـ قول می‌دم هفته‌ی بعد جبران کنم. البته اگه خلبانمون تصمیم نگیره به خاطر تروماش از پرواز استعفا بده و بره تو تبت یوگا کار کنه.
آریا به سمتش چرخید، در حالی که چوب گلف را میان انگشت‌هایش مثل چاقوی قصابی می‌چرخاند، زیر لب گفت:
ـ یا اینکه هواپیماتو بفروش و یه‌بار هم از ترمینال عادی پرواز کن، تجربه‌ست دیگه. هرچند نمی‌دونم ترمینال عادی چی داره، به جز بوی ساندویچ تخم‌مرغ و بچه جیغ‌جیغو.
صدایش پایین بود، اما نوکش زهر داشت.
محمد طبق معمول بدون اینکه وارد رقابت
کلامی شود، فقط گوشه‌ی لبش کش آمد. لبخندِ کلاسیکی که انگار می‌گفت: «من ترجیح می‌دم فقط شاهد باشم که چطوری با زبون خودتون همو می‌درید».
ـ سامیار اگه یه‌بار از در خروجیِ معمولی رد بشه، سیستم امنیت فرودگاه فکر می‌کنه گروگان گرفته شده.
صدای خنده‌ی جمع مثل موج بلندی بالا رفت.
حتی آریا، با آن اخم‌های معروفش نتوانست گوشه‌ی لبش را کنترل کند.
سامیار اما بی‌تأثیر نبود. دستی به موهای مرتب‌شده‌اش کشید، نگاهش آرام بالا رفت و با خونسردی گفت:
ـ من مشکلی با فرودگاه عادی ندارم… فقط بدنم یه مقدار به گِیت بی آلرژی داره. مخصوصاً وقتی صندلی کنارم یه دونه پیرمرد باشه که داستان عمل فتقش رو از قبل انقلاب تا حالا با تموم جزئیات تعریف می‌کنه.
صدای قهقه‌ی آریا بلند شد. محمد نگاهش را به آسمان دوخت، طوری که انگار از خدا می‌خواست یک صاعقه را وسط این شوآف‌بازی‌های اشرافی بفرستد.
در همین لحظه بود که صدای گام‌هایی آهسته و قاطع از پله‌های مرمرین تراس شنیده شد.
هیچ‌ک.س برای دیدن‌اش برنگشت، انگار همه می‌دانستند صاحب قدم‌ها چه کسی‌ست!
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,398
2,411
مدال‌ها
3
قدم‌ها نزدیک‌تر شدند. و بعد صدایی آرام، مثل کشیده‌شدن تیغه‌ی پنهان یک شمشیر مخمل‌پوش، در فضا پیچید:
ـ حرف از فرودگاه شد، سامیار هنوزم از اون باری که با سگ ردگیر افتادی تو صف بررسی امنیتی، کابوس می‌بینی یا نه؟
همه برگشتند.
دایان بود.
کت مشکی باریک‌دوختی به تن داشت که زیر آفتاب ظهر برق خفه‌ای می‌زد.
عینک آفتابی‌اش را آهسته از چشم برداشت و روی میز کناری گذاشت، درست کنار یک لیوان بلور بوهمیایی.
ـ و من هنوزم باور نمی‌کنم یادبود پدر رو از دست دادی، چون خلبانت دچار بحران وجودی شده.
لبخندش خشک و بُرنده بود.
سامیار با لحنی که بین شوخی و احترام معلق مانده بود، با احتیاط لب باز کرد:
ـ من اگه می‌رسیدم، مراسم زیادی رسمی می‌شد. یه‌جایی باید تعادل باشه، نمی‌شه که همه‌چی فقط سیاه‌ِطلایی باشه.
دایان نیم‌نگاهی به چمن‌ها انداخت، بعد نگاهش به آریا رفت که مثل همیشه آماده‌ی انداختن یک بمب‌ شوخی بود.
ـ من که رسیدم، حداقل مطمئنم این بازی بی‌هدف، فقط صرفاً بی‌هدف نیست. لابد پشتش باز یه معامله‌ست که من ازش بی‌خبرم.
صدرا پشت‌بند دایان، بی‌صدا و با لبخند مخصوص خودش نزدیک شد. کلاه کپ کرم‌رنگش را کمی بالا زد:
ـ تو دیر رسیدی، ولی حداقلش مثل سامیار که دیر برسه و پرچم سفیدم دستش باشه، نبودی.
ـ من پرچم سفید نمی‌یارم. پرچم‌هام معمولاً وقتی بالا می‌رن که یکی دیگه افتاده باشه.
آریا با جدیت این را گفت و مزه‌ی دریدن را در لحنش نمایان کرد.
صدرا پوزخند زد، بعد به سمت محمد برگشت:
ـ بهش نگفتی که همین دیروز سهام‌دار اماراتی چی می‌گفت؟ گفت خادم‌ها از وقتی فربد رفته، بیشتر از قبل در دسترس به نظر میان.
چشم‌های دایان کمی تنگ شد. صدایش آرام بود، اما جوری که یخ را هم می‌توانست بتراشد:
ـ بعضی وقتا دسترس‌پذیر بودن، بهترین دام برای نزدیک شدن شکارچی‌هاست.
در همین حین، صدای خنده‌ی کوتاهی از طرف سایه‌بان زن‌ها بلند شد. نگاه همه برای لحظه‌ای به سمت تیارا لغزید، که با طنازی خاصی مشغول حرف زدن با دو زن دیگر بود، اما انگار دقیقاً می‌دانست که دیده شده.
 
بالا پایین