جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 22,463 بازدید, 739 پاسخ و 46 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

    رای: 25 86.2%
  • خوب

    رای: 4 13.8%
  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

    رای: 0 0.0%
  • جالب نیست

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    29
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
لب فشردم و حرفی نزدم، که گفت:
-‌ حالا سر چه چیزی از هم دلخور هستید؟
سکوت طولانی کردم که گفت:
-‌ ای بابا فروغ! من و تو که چیز پنهانی از هم نداریم.
به دروغ گفتم:
-‌ سر جبهه رفتن او دلخورم، رفت و چوبش را خورد.
-‌ اینطوری که ایرج می‌گفت، دیگر به راحتی نمی‌تواند به جبهه برود. حداقل شش‌ماه تا یک‌سال زمان می‌خواهد تا ریه‌هایش خوب شوند، ترکش‌های درون بدنش که هیچ!
سکوت کردم، که گفت:
-‌ حالا چرا برای مجلس عروسی مخالفت داری؟
-‌ چون دیگر شوق و ذوق هیچ‌چیز را ندارم. بعد از آن همه رنجی که کشیدم دیگر از همه چیز دلسرد شدم.
-الهی بمیرم، حق داری! در این سال‌ها واقعا سختی کشیدی اما وقتش است دلت را به روزهای خوش بسپاری.
سکوت کردم اما در وجودم از اعماق قلبم می‌گریستم و می‌گفتم فروغ نه تنها شوق پوشیدن لباس عروس ندارد بلکه دیگر شوق زندگی کردن را هم ندارد.
بعد از جمع و جور کردن آشپزخانه، هر کسی طبق برنامه‌ای که چیده‌ بود؛ عزم بیرون رفتن از کلاه‌فرنگی را کرد و من هم ناچار بودم به خواسته‌ی عمورحیم تن در دهم اگرچه دل خوشی از عمورضا و رفتن بر سر مزارش نداشتم و تحمل سایه‌ی حمید هر لحظه برایم گرانتر می‌شد اما به خاطر آنکه کسی از جدایی من و حمید بویی نبرد، سر تسلیم فرو آوردم و علی‌رغم میل باطنی‌ام با آن‌ها همراه شدم. فردین را گوشه کناری گیر آوردم و بر سرش غریدم:
-‌ مگر قرار نبود چیزی راجع به اینکه من و حمید به سر خانه و زندگی نرفتیم، به آن‌ها نگویی!
فردین کلافه دستی به موهایش کشید و گفت:
-‌ من چیزی نگفتم، به گمانم کار حمید است.
از حرص دستم را مشت کردم و گفتم:
-‌ حمید؟ به خدا که دارد کارد را به استخوانم می‌رساند آنقدر چوب در لانه‌ی زنبور می‌کند که آخرش رازش را جار می‌زنم و بیشتر از این روسیاهش می‌کنم.
او پفی کرد و گفت:
-‌ حالا که آن موضوع را ختم بخیر کردی.
سپس بی‌اعتنا به من که گر گرفته‌بودم، از کنارم گذشت و رفت. مدتی در رفتن تعلل کردم تا آرامشم را بازیابم و بالاخره به راه افتادم و سوی ماشین رفتم. آن‌ها در انتظار من در ماشین نشسته‌بودند و من آخرین کسی بودم که به آن‌ها پیوستم، هنوز از حمید کینه داشتم و دلم می‌خواست خرخره‌اش را برای اتفاق صبح بجوم. او در جلو نشسته بود، من و خاله و عمورحیم در عقب نشستیم. تمام راه خودم را با نگاه‌ کردن به خیابان‌ها سرگرم کرده‌بودم درحالی که صحنه‌ی دیشب و نگاه آشفته حمید از جلوی چشمانم یکدم محو نمی‌شد. سکوت امروزش و نگاه دیشبش همه و همه بر آنچه دیده‌بودم صحه می‌گذاشت اما با وقاحت تمام آن را جلوی فردین انکار کرده‌بود.
صدای سرفه‌هایش هر از گاهی شنیده می‌شد. سنگینی نگاهش را حس کردم و متوجه شدم از آینه بغل ماشین به من زل زده‌بود، نگاه سردم را از او گرفتم و با حال دل بارانی‌ام دست و پنجه نرم می‌کردم. تا آخر راه هر از گاهی نگاهم در تله‌ی نگاه دلگیر و غم‌زده‌اش گیر می‌کرد که سعی داشتم خودم را بی‌اعتنا جلوه دهم اما در دلم غوغایی بود و جنگی تمام نشدنی تمام وجودم را چون خوره ذره‌ذره‌ می‌خورد.
به بهشت‌زهرا که رسیدیم اول سر مزار عمورضا رفتیم، حمید سر مزار پدرش دو زانو نشست و عمورحیم روی قبر برادرش خیمه زد و سرش را روی مزار او گذاشت و زارزار گریست. از تکان شانه‌های حمید و شدت گرفتن سرفه‌هایش می‌شد فهمید او هم دارد برای پدرش اشک می‌ریزد. با شانه‌های خمیده و حالی رقت‌بار چون کودک یتیمی در سوگ پدرش اشک می‌ریخت. خاله شانه‌ام را برای تسلی فشرد و اشک‌هایش را پاک کرد. تنها من بودم که با نگاهی تلخ به سنگ قبر مشکی او زل زده‌بودم و تنها آخرین خاطره از او آن هم در آن شب عقد شوم، جلوی چشمانم پرده می‌انداخت.
با شدت یافتن سرفه‌های حمید، فردین او را مجبور کرد تا از آنجا برخیزد و به داخل ماشین برود، بعد از آن من و خاله و عمورحیم به سر مزار مادرم رفتیم. هنوز سنگ قبرهای توخالی عمورضا و حمید که عمری برایشان سوگواری کرده‌بودم به قوت خویش باقی بود و مرا می‌سوزاند که چطور عمرم را به بهای چنین آدمی سوزاندم. نگاهم که به آن‌ها می‌افتاد تمام وجودم در شعله‌های خشم و ناراحتی می‌سوخت که حق فریاد کشیدن از آن را هم نداشتم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
سر ظهر بود که به کلاه‌فرنگی رسیدم، سرفه‌های بی‌امان حمید روح همه را می‌خراشید. ناچار با فردین او را به سه دری برای استراحت بردیم، فردین ماسک اکسیژن را روی صورتش گذاشت و شیر اکسیژن را باز کرد، کناری دست به سی*ن*ه ایستادم و با چهره‌ای عبوس، به ناچار برای وقت تلف کردن و گمراه کردن خاله و عمورحیم آنجا ماندم. هنوز از اتفاقات صبح کینه داشتم و از اینکه به همه گفته‌بود ما به سر خانه و زندگیمان نرفتیم گلایه داشتم، با این حرفش اوضاع را بدتر کرده‌بود و ناچارم می‌کرد به همه‌چهره‌ی وقیحش را نشان دهم.
فردین از او پرسید:
-‌ قرص‌هایت را خوردی؟
چند سرفه‌ی خشک و خرابی زد و چهره از درد به هم فشرد و سری به علامت نفی تکان داد، فردین نیم‌نگاهی به من کرد و با کنایه گفت:
-‌ فروغ زحمت یک لیوان آب را که می‌توانی بکشی؟
لب و دهانی کج کردم و با حالت قهر و ناراحتی از آنجا خارج شدم، خاله درحالی که از شاه‌نشین پایین می‌آمد، با نگرانی گفت:
-‌ حالش چطور است؟
نفسم را با ناراحتی بیرون دادم و گفتم:
-‌ خوب است، کمی دیگر اکسیژن سرفه‌اش را می‌اندازد.
لیوانی را مملو از آب کردم و سوی سه‌دری رفتم، همان لحظه فردین از اتاق بیرون آمد و با نگاهی عاقل‌ اندر سفیه به من گفت:
-‌ با این قیافه گرفتن تو، همه پی به همه‌چیز می‌برند! آن وقت من و او را سرزنش می‌کنی؟!
جوابش را ندادم و داخل اتاق شدم. حمید مرا که دید نشست، قدم‌هایم را با حرص سویش برداشتم و لیوان آب را با بی‌میلی به طرفش گرفتم.
نگاهش را به من دوخت، چندثانیه نگاهش را به چهره‌ی عاصی من دوخت و بعد ماسک اکسیژنش را کنار زد و چند سرفه کرد که پشت لب بسته آن را قورت داد. به زور از جایش برخاست، خواستم لیوان آب را کنار رختخوابش بگذارم که جلوی راهم را سد کرد و نگاهم با نگاهش گیر کرد. نفسش را با ناراحتی بیرون راند و دستش را جلویم دراز کرد و مشتش را باز کرد، حلقه‌ی من در کف دستش بود. از زور سرفه صورتش سرخ شده‌بود اما سعی می‌کرد آن را فروبخورد و حرفش را بزند. به زور و بریده‌بریده گفت:
-‌ من زن ندارم فروغ، هر چه شنیدی اشتباه است.
نگاه دردمندش را به من دوخت و گفت:
-‌ دیگر این جنگ را تمام کن!
زهرخندی به لب راندم و با ناراحتی به او زل زدم و گفتم:
-‌ چه کسی به تو گفته من این‌ها را شنیدم حمید؟! اشتباه تو همین است! من آن‌ها را دیدم! من با چشمان خودم آن‌ها را کنارت دیدم.
چشم با ناراحتی بست و سری تکان داد و گفت:
-‌ هر چه دیدی اشتباه است، من هیچ‌گاه یک لحظه از خیال تو غافل نشدم.
نفسم را با ناراحتی بیرون راندم و چندثانیه با کلافگی نگاهش کردم گفتم:
-‌ مرد باش حمید! تو لباس جبهه بر تنت می‌کنی و ادعای شهادت می‌کنی. وقاحت دارد که با دروغ هنوز هم تلاش می‌کنی آن را کتمان کنی.
دلگیر گفت:
-‌ من زن ندارم فروغ! به همان خدایی که می‌پرستی من زن نگرفته‌ام! هر چه هست سوءتفاهم است.
چند سرفه‌ی خشک و خرابی زد و دوباره دردمند گفت:
-‌ چطور می‌توانی باور کنی من بخواهم زن بگیرم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
با خشم دستش را پس زدم و حلقه از دستش به روی زمین افتاد. درحالی که چون مار زخمی به خودم می‌پیچیدم گفتم:
-‌ باور می‌کنم حمید! چون تو نه تنها زن داری، حتی یک بچه چهارساله داری! خودم آن‌ها را دیدم. حتی نامشان را هم می‌دانم، اسم همسرت طاهره و اسم پسرت محمد است، حتی آن خانه‌ای که دم از بمباران شدنش را می‌زدی هم دروغ بود.
چشم بست و نفسش عمیقی کشید، چشمش را باز کرد و معترض گفت:
-‌ فروغ... .
حرفش را قورت داد و بعد از مکث کوتاهی که گویی چند سال بر من گذشت، ادامه داد:
-‌ حق این را نداشتی به آنجا بروی، اما هرچه به تو گفتن درست نیست.
مات و حیران نگاهش کردم، چند سرفه پشت لب بسته کرد و گفت:
-‌ حرفم را باور کن.
گیج و حیران به او زل زدم، نمی‌دانستم باید چه چیز را باور کنم؟ قسم حضرت عباسش را دم خروس را! آن‌ هم بعد از آن همه تحقیق کردن و حرف‌های همسایه‌هایش که می‌گفتند حمید به آنجا رفت و آمد دارد. گویی میان زمین و هوا بودم و نمی‌دانستم باید به آنچه با چشم دیدم و شنیدم باور کنم یا به حرف‌های بی‌پایه و اساس او اعتماد کنم.
نفسم لرزانم را بیرون راندم و گفتم:
-‌ باور نمی‌کنم حمید، مگر اینکه آن را به من ثابت کنی.
-‌ آخر چطور به تو ثابت کنم؟
-‌ شناسنامه‌ات را نشانم بده.
-‌ شناسنامه‌ام را همین چند وقت پیش گم کرده‌ام.
دست‌هایم را از سر خشم مشت کردم و به میان حرفش دویدم و گفتم:
-‌ اگر نمی‌توانی ثابت کنی پس انتظار نداشته باش حرفت را باور کنم.
با کلافگی به من زل زد و غرید:
-‌ فروغ!
زهرخند تمسخر باری به لبم پاشید و گفتم:
-‌ خیال کردی من احمقم؟! بهتر است برای زن و بچه‌ات مجادله کنی تا اینکه با من مجادله کنی زن نداری.
با ناراحتی گفت:
-‌ چرا حرف مرا باور نمی‌کنی؟ من زن ندارم، من چطور می‌توانم با وجود تو و خیال تو با کسی ازدواج کنم؟! چطور می‌توانی به این باور کنی که من به غیر از تو در این سال‌ها به زنی حتی بخواهم فکر کرده باشم.
با لحن تلخ و گزنده‌ای گفتم:
-‌ همان‌طور که در این سال‌ها سراغی از من نگرفتی پشتوانه‌ی محکمی است که به این باور ایمان بیاورم، کما اینکه خودم با چشم خودم آن زن و بچه بیچاره را دیدم و همسایه‌هایت هم تایید کردند که تو شوهرش هستی.
با ناراحتی دندان به هم فشرد و گفت:
-‌ آن‌ها زن و بچه‌ی من نیستند، چرا نمی‌فهمی!
شانه با بی‌تفاوتی بالا انداختم و گفتم:
-‌ نه نمی‌فهمم! چون به هر چه از تو چنگ انداختم جز تاریکی و فلاکت چیزی نصیبم نشد. هربار با وعده و دروغی مرا فریب دادی. مرا با وعده‌ی خوشبختی و این عشق جهنمی نابود کردی! هر بار از تو جز بدبختی و ناراحتی و فلاکت چیزی به من نرسید. دیگر نمی‌توانم به هیچ‌چیز تو را باور کنم حمید، تو دروازه‌ی جهنم بودی که به روی من گشوده شدی و حالا می‌خواهی بعد از آن همه درد و رنجی که از عشق تو کشیدم باز به آن تکیه کنم و چشمانم را به روی حقیقتی که هست ببندم. می‌خواهی به حرفت باور کنم که سندی برای آن نداری و حتی انکار نمی‌کنی این زن و بچه را نمی‌شناسی!
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
لب با حرص به هم فشرد و گفت:
-‌ نمی‌توانم ثابت کنم، من مدرکی برای این ندارم که به تو ثابت کنم.
زهرخندی به لب نشاندم و گفتم:
-‌ پس خیال مرا از سرت بنداز.
روی برگرداندم که بروم، بازویم را در چنگ گرفت و با سرفه‌هایش بریده‌بریده گفت:
-‌ تو... تنها زن من... هستی فروغ! تنها زنی که در زندگی‌ام بود تو بودی، چه درخیالم چه در زندگیم! او زن من نیست!
بازویم را وحشیانه از چنگش بیرون کشیدم و گفتم:
-‌ اما تو هیچ‌گاه برای من شوهر نبودی! سهم من از تو همیشه درد و رنج و فریب بود.
او را رها کردم و درحالی که تمام وجودم از خشمی لبریز بود که تمام تنم را می‌لرزاند. از اتاق خودم را با ناراحتی بیرون انداختم، آنقدر آشفته بودم که اگر کسی آن لحظه مرا می‌دید همه‌چیز برملا می‌شد. با زانوانی که می‌لرزیدند و گام‌های کشیده سوی حیاط رفتم، بغضی در گلویم باد کرد که راه نفسم را بست. چند مشت به سی*ن*ه‌ام کوفتم و تلاش کردم به گوشه‌ای دور و خلوت بگریزم. پشت درخت قطوری ایستادم و بغضم ترکید، روی زانوهایم خم شدم و اشک‌هایم قطره‌قطره از چشمان دردمندم روی زمین چکه کردند. صدای گریه‌ی غریبانه‌ام در فضا آکنده شده‌بود.
کمی که از گریه کردن آرام شدم، اندکی در باغ تعلل کردم تا کمی آثار گریه از صورتم محو شود. دیگر تحمل آنجا ماندن برایم سخت شده‌بود. دیگر دلم نمی‌خواست چشمم به او بیافتد و هی زخم‌هایی که از سر خ*یانت خوردم سر باز کنند. به طرف کلاه‌فرنگی رفتم که خاله با دیدنم گفت:
-‌ فروغ‌جان... .
حرفش را بریدم و گفتم:
-‌ باید بروم خاله‌جان جایی کار مهم دارم، بعداً صحبت می‌کنیم.
او هاج و واج مرا نگریستم. رفتم وسایلم را برداشتم و با خداحافظی عجولانه، در حالی که خاله از پی من می‌دوید و از سر نگرانی سوال می‌پرسید، با جواب‌های سربالا او را از سر باز کردم و کلاه‌فرنگی را ترک کردم.
به طرف خانه‌ی خودم رفتم و گوشه‌‌ای کز کردم و به حرف‌هایش می‌اندیشیدم. آنقدر به حرف‌هایش فکر کردم که باز یک خوش‌خیالی احمقانه مرا به تردید انداخت و باعث شد کم‌کم نرم شوم و به همه‌چیز با دیده‌ی تردید بنگرم. حقیقتی که تا چند ساعت پیش چون خنجر قلبم را پاره‌پاره کرده‌بود، با فکر کردن به حرف‌های حمید اندکی رنگ باخت و سبب شد وجدانم بتازد تا بار دیگر همه‌چیز برایم پر از سوال شود و به هر آنچه که دیده و شنیده‌بودم، با دیده‌ی شک و تردید بنگرم. شاید به قول زری موضوع چیز دیگر است. از این‌رو برای این که یکبار دیگر حقیقت را بدانم، از جا برخاستم. به سوی قاب عکس‌های روی دیوار رفتم و مقابل عکس او ایستادم و به او زل زدم. قاب عکس را از روی دیوار جدا کردم و پشت آن را باز کردم، عکس او را بیرون آوردم و شال و کلاه کردم و به سوی خانه‌ی آن زن به راه افتادم. در دلم غوغایی به پا بود، در سرم افکار مختلفی چرخ می‌خوردند. تنها دلم یک چیز را می‌خواست، یک‌نفر، فقط یک‌نفر پیدا شود که انکار کند حمید نسبتی با آن زن دارد.
وقتی به آنجا رسیدم غروب بود، بچه‌ها در کوچه فوتبال بازی می‌کردند و نور کم‌سوی تیربرق‌ها اندکی کوچه را روشن کرده‌بود. با تردیدی که گلویم را در چنگ گرفته‌بود و می‌فشرد به زحمت و با گام‌های کشیده جلو رفتم و مقابل ساختمان آن‌ها ایستادم. سر بالا راندم و به پنجره‌ی خانه‌ی صاحبخانه چشم دوختم. درحالی که در برزخ تردید دست و پا می‌زدم انگشتم را روی زنگ فشردم. در دلم گویی رخت می‌شستند. طولی نکشید که پنجره‌ی خانه باز شد و آن زن، که همسایه‌ها حاجیه‌خانم می‌نامیدند؛ سر از پنجره بیرون آورد و با تعجب گفت:
-‌ بفرمایید؟
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
با صدایی که می‌لرزید گفتم:
-‌ شما حاجیه‌خانم هستید؟
نگاه پر سوال خود را به من دوخت و گفت:
-‌ بله!
-‌ می‌شود جلوی در بیایید با شما کار دارم.
او مردد پنجره را بست و تا زمانی که به جلوی در بیاید گویی قرنی بر من گذشت. لنگه‌ی در که از هم باز شد او را از نزدیک دیدم، زن مسنی بود که با چادر گل‌گلی صورتش را پوشانده بود و دور لبش پر از چین و چروک بود، با حالت کنجکاوی گفت:
-‌ بفرمایید!
دستپاچه و من‌من‌کنان درحالی که همه‌چیز از سرم پاک شده‌بود، گفتم:
-‌ سلام، مزاحم شما شدم تا سوالی بپرسم.
او کنجکاوتر از قبل گفت:
-‌ بفرمایید!
آب دهانم را به سختی قورت دادم، عکس حمید را از کیفم بیرون آوردم و گفت:
-‌ راستش من دنبال این آقا می‌گردم، به من گفتند انگار مستاجر شما هستند. می‌شود ببینید این آقا را می‌شناسید؟!
با دستان لرزان عکس حمید را سویش گرفتم، او نگاهی به عکس کرد و بعد نگاه پر سوال خود را به من دوخت و گفت:
-‌ بله می‌شناسم.
بار دیگر گویی دنیا بر سرم آوار شد. عکس حمید از دستان لرزانم لغزید و به زمین افتاد. او متعجب به من که چون کشتی در هم شکسته اسیر طوفان بودم، زل زد و گفت:
-‌ کار شما با این آقا چیست؟
زانوانم را لرز گرفت و تاب و توانم برای ایستادن و سرپا ماندن در هم شکسته شد. درمانده به دیوار تکیه دادم تا فرو نریزم و سر به زیر انداختم، یک آن تمام آن خوش خیالی‌های چند لحظه پیش چون اسیدی شدند که گویی ناغافل به صورتم پاشیدند و سوزشش چند قطره اشکی شد که از چشمانم فروریختند. حاجیه‌خانم متعجب گفت:
-‌ خانم؟ خانم؟ حالتان خوب است!
اشک‌هایم را زدودم و مستاصل گفتم:
-‌ تو را به خدا بگویید آیا او زن دارد؟
او متعجب‌تر از قبل گفت:
-‌ بله که زن دارد، حتی بچه هم دارد.
چشم فرو بستم و دوباره اشک‌هایم ریختند. او که حال درمانده‌ام را دید و کنجکاوی هم امانش نمی‌داد گفت:
-‌ بیایید اینجا بنشینید و بگویید چه شده؟ چرا شما دنبال آقاحمید می‌گردید؟
لنگه‌ی در را باز کرد و تعارفم کرد داخل شوم، با اصرار او داخل شدم و سر پله‌هایش نشستم. با دو دستم صورتم را پوشاندم. او عکس حمید را در دست گرفت و گفت:
-‌ شما او را از کجا می‌شناسید!
اشک‌هایم را پاک کردم و با ناراحتی به دروغ و برای از سر باز کردن او گفتم:
-‌ خواستگارم است اما نمی‌دانستم زن دارد.
او از شنیدن آن حرف محکم به پشت دستش کوبید و گفت:
-‌ خدا مرگم بدهد! واه‌واه! چه غلط‌ها!
با بغض لب فشردم و گفتم:
-‌ به من گفت مجرد است و زن ندارد.
او درحالی که باورش نمی‌شد و چشمانش گرد شده بودند گفت:
-‌ خدا به دور! یک زن دارد مثل پنجه‌ی آفتاب، حتی یک بچه‌ی‌چهارساله هم دارد. خبر مرگش رزمنده است و جبهه می‌رود! بیچاره زنش خبر ندارد از پس او چه کارهایی می‌کند.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
گویا دنیا را چون پتک کردند و بر سرم می‌کوبیدند، گفتم:
-‌ نمی‌دانم!
او که آتشش شعله گرفته بود گفت:
-‌ بیچاره زنش پرستار یک زن پیر است و این مرد اینطوری مزدش را کف دست او گذاشته، هزاران بار به طاهره‌خانم گفتم نکند! مرد جماعت صفت ندارد. بفرما شلوارش دوتا شد! همین چند وقت پیش از جبهه آمده‌بود، طاهره‌خانم به جای آنکه به شوهرش برسد، او را رها کرد و شب را خانه‌ی آن پیرزن ماند. خب معلوم است شوهرش فیلش یاد هندوستان می‌کند! به خدا که از چنین مردی این کارها هم بعید بود، مرد محترمی به نظر می‌آمد. چنین کارهایی را چطور می‌تواند بکند؟! شما را کجا دیده است؟
کوتاه گفتم:
-‌ پرستارم!
-‌ حتماً در بیمارستان شما را دیده، عجب از این آقا حمید! پاهایم به زمین چسبید!
چشم به هم فشردم و نفس لرزانم را بیرون دادم و گفتم:
-‌ می‌شود یک خواهشی از شما بکنم؟
او با تعجب گفت:
-‌ بله!
-‌ می‌شود چیزی به زنش نگویید! نمی‌خواهم زندگی آن طفل معصوم خراب شود. تنها من می‌دانم گرفتن پناه آدم‌ها چه دردی دارد.
سری با تاسف تکان داد و نفسش را بیرون داد.
لب فشردم و گفتم:
-‌ من فردا با این آقا قرار ملاقات دارم، قبلاً هم شک کرده‌بودم که او زن دارد اما دیوار حاشایش بلند بود، اگر می‌شود شما هم همراه من بیایید تا شما را ببیند و دیگر از این غلط‌ها نکند.
او مکثی کرد و در تردید دست و پا می‌زد گفتم:
-‌ در حق طاهره خانم خواهری کنید و به من هم کمک کنید تا دیگر از این غلط‌ها نکند. پای آبرویش که وسط بیاید آدم می‌شود.
او گفت:
-‌ مگر جبهه نیست؟
لب فشردم و گفتم:
-‌ نه نیست!
سری با ناراحتی تکان داد و گفت:
-‌ ببین چه کسانی دارند برای مملکت می‌جنگند! بیچاره طاهره‌خانم که خیال می‌کند شوهرش جبهه رفته! حالا که اینطور است می‌آیم مادر! می‌آیم که حقش را کف دستش بگذارم.
از جا برخاستم و گفتم:
-‌ ممنون مادرجان فردا عصر به سراغتان می‌آیم.
او سری تکان داد و گفت:
-‌ باشد.
با حالی پر آشوب از او خداحافظی کردم و از آنجا بیرون آمدم، دیگر حال خودم نبودم. نمی‌دانستم کجا می‌روم، گویی قدم‌هایم را میان زمین و هوا برمی‌داشتم. باز هم رکب خورده بودم، باز هم مرا فریب داده‌بود، باز هم از خوش‌خیالی‌ها و سادگی‌ام چوب خورده‌بودم. دوباره چون زلزله سهمگینی مرا ویران کرد. این‌بار گریه نمی‌کردم تنها به بخت و عاقبت سیاهم می‌اندیشیدم... چرا باید سرنوشت من چنین باشد؟ چرا تقدیرم با من سر جنگ داشت؟ چرا هیچ‌گاه این عشق روی خوشش را به من نشان نداد؟ به کدامین گناه؟ این احساس، این دوست داشتن نفرین شده همه‌چیز را از من گرفت، حالا دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتم، او همه چیز را از من گرفت، باورم را، اعتمادم را، شوق زندگی کردن و امید را... دیگر از این جهان تاریک که تمام وجودم مرا در خودش بلعیده‌بود، راه گریزی نبود. حالا از شر این غم به چه آرزویی پناه ببرم؟ از آن آتش جنونی که او در من بیدار کرده‌بود، حالا خاکستری سرد و خاموش مانده که تنها آرزویش این است که باد فراموشی بیاید آن را با خود ببرد. دیگر حتی دلم نمی‌خواست گریه کنم فقط می‌خواستم در این سکوت دردناک و غم‌انگیز فرو روم و خاموش شوم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
به ماتمکده‌ی خودم که برگشتم. پاهایم دیگر نای راه رفتن نداشتند. روی زمین ولو شدم و عکس او را در دستم گرفتم و به چهره‌اش زل زدم. سال‌ها رویای او را داشتم، سال‌ها در رویای با او بودن زندگی کردم و به سختی زنده ماندم، درست دو قدم مانده به وصال باز دنیایم زیر و رو شد و عشقش چهره‌ی بی‌ریختش را به رخم کشید.
زنگ پی‌درپی تلفن اعصابم را می‌سایید، فیش تلفن را کشیدم و سرم را میان دو دستم گرفتم و در سکوت غمبار خود فرورفتم. نمی‌دانم تا چه مدت در آن حال غوطه‌ور بودم که صدای زنگ در مرا از جا پراند. اهمیتی ندادم و با این خیال که کسی با من کاری ندارد، مسئولیت آن را به خانواده‌ی آقا مصطفی سپردم. طولی نکشید که با صحبت‌های زینب‌خانم در حیاط، گوش‌ تیز کردم. از جا برخاستم و با کنجکاوی از پنجره حیاط را نگریستم که زینب‌خانم داشت به فردین و سوسن و خاله تعارف می‌کرد به داخل بیایند و اشاره به خانه‌ام می‌کرد و می‌گفت:
-‌ چراغ خانه‌اش که روشن است، حتماً خانه است.
از دیدن آن‌ها وا رفتم، آن‌ها هم با تعارفات زینب‌خان داخل شدند. اصلاً حال حوصله‌ی سین‌جیم‌های خاله و سوسن را نداشتم، خصوصاً که از قیافه‌ی عزا گرفته‌ام حتماً می‌فهمیدند چه شده‌است. مثل مرغ سرکنده هول کرده‌بودم و به چپ و راست می‌رفتم بدون اینکه بدانم باید چه کار کنم.
زینب‌خانم از حیاط مرا صدا زد، ناگزیر سر از پنجره بیرون راندم و با دیدن خاله چهره‌ی متعجبی گرفتم و به استقبال آن‌ها رفتم. مثل همیشه سر و صدای رامین سنباده‌ی روحم بود که از آمدن به خانه من ذوق‌زده بود. سوسن و خاله با تعجب به در و دیوار حیاط می‌نگریستند و حیرت کرده‌بودند. انگار خیال نمی‌کردند که بخواهم در چنین جایی زندگی کنم و در خیالشان، هنوز مرا همان کاخ‌نشین تیمسار جواهری می‌دیدند اما از دیدن آن خانه‌ی محقر نقلی حسابی شگفت‌زده شده‌بودند.
فردین تا مرا دید غرید:
-‌ هیچ معلوم هست تو کجا هستی؟
خاله لب گزید و او را دعوت به آرامش کرد و گفت:
-‌ خاله‌جان، چرا هرچه زنگ می‌زدیم جواب نمی‌دادی؟ نصفه‌ی عمر شدم.
لبخند زورکی به لب راندم و گفتم:
-‌ مرا ببخشید، خانه کمی کار داشتم، بفرمایید داخل!
سوسن گفت:
-‌ داخل نمی‌آییم، حاضر شو به کلاه‌فرنگی برویم.
درحالی که تاب و تحمل آن کلاه‌فرنگی لعنتی را نداشتم و رفتنم به آنجا و دیدن حمید مساوی با شکنجه شدن بود، گفتم:
-‌ شرمنده شما شدم، اما کلی کار دارم. یک ماه دیگر باید اینجا را تخلیه کنم و دارم وسایلم را جمع می‌کنم.
فردین دست به کمر غرید:
-‌ حالا امشب باید به فکر جمع کردن اسباب و اثاثیه‌هایت بیافتی؟
چپ‌چپ او را نگریستم و گفتم:
-‌ مرخصی‌ام که تمام شود فرصت ندارم.
سوسن و خاله گفتند:
-‌ عیبی ندارد حالا آماده شو برویم، فردا دوباره با هم برمی‌گردیم و آن‌ها را جمع می‌کنیم.
بنای انکار و بهانه‌جویی گذاشتم و سعی کردم آن‌ها را قانع کنم که بروند اما خاله دست بردار نبود و مثل همیشه مرغش یک پا داشت. سماجت مرا که دید گفت:
-‌ باشد، پس من هم می‌مانم تا کمکت کنم.
سوسن هم گفت:
-‌ من هم می‌مانم. امشب را کنار تو هستیم، خان‌داداش فردا صبح پس به دنبال ما بیا.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
دیگر نمی‌دانستم چطور آن‌ها را قانع کنم که مرا تنها بگذارند. درحالی که درمانده بودم به فردین نگریستم، فردین سری تکان داد و گفت:
-‌ پس بقیه را چه کنیم؟
خاله گفت:
-‌ امشب را بی‌ما سر کنید! من دلم رضا نمی‌دهد فروغ تنها باشد، دیر زمانی از او دور بودم، می‌خواهم پیش جگر گوشه‌ی خواهرم بمانم.
درحالی که از تصمیم خاله در دلم می‌گریستم، لبخند زورکی به لب راندم و گفتم:
-‌ قدمتان سر چشم من اما اینجا اگر بمانید نمی‌گذارم دست به سیاه و سفید بزنید.
فردین گفت:
-‌ پس من می‌روم و صبح به دنبالتان می‌آیم.
این شد که آن‌ها پیش من ماندند درحالی که من بعد از آن اتفاق عصر، حال و حوصله‌ی خودم را نداشتم اما ناچار بودم مهمان‌داری کنم. لبخندی زدم و آن‌ها را به خانه دعوت کردم. فردین نیز ما را ترک گفت و ما هم به خانه رفتیم. خاله و سوسن خانه‌ی کوچکم را که دیدند، خاله لب به شکایت گشود و گفت:
-‌ فروغ‌جان آخر چطور اینجا زندگی می‌کنی؟ آدم نفسش از کوچکی آن می‌گیرد! چرا در کلاه‌فرنگی نماندی؟
دلخوریم را قورت دادم و گفتم:
-‌ خاله‌جان همین هم غنیمت است، چه کسی به یک زن‌جوان مجرد خانه می‌داد؟
سوسن لبخندی زد و گفت:
-‌ به نظرم همین هم خوب است عزیزجان، برای فروغ اینجا بهتر است. تک و تنها در فرحزاد برایش ناامن بود.
خاله گفت:
-‌ فردین هم بود، شما هم که خواهر برادر رضاعی هم هستید.
به آشپزخانه برای دم کردن چای رفتم و گفتم:
-‌ فرحزاد به محل کارم دور بود و رفت و آمدم به آنجا مشکل بود. اینجا بهتر است، همسایه‌های خوبی دارم و احساس تنهایی نمی‌کنم.
خاله روی مبل نشست و شالش را روی شانه انداخت و گفت:
-‌ هر چه صلاح می‌دانی عزیزم اما حمید باید به فکر خانه‌ی بزرگتری باشد، شما را لای پر قو گذاشتند. بعد از این هم پای بچه به میان بیاید فضای خانه باید بزرگ و دلباز باشد.
حرفش سوزن به اعصاب آشفته‌ام می‌زد. حرفی نزدم، تنها صدای رامین بود که سکوت را می‌شکست. آهی بیرون راندم و از آشپزخانه بیرون آمدم و گفتم:
-‌ شام را سفارش می‌دهم. هرچه میل دارید بگویید سفارش دهم.
با اصرار من و انکار آن‌ها بالاخره مغلوب شدند و سفارش شام دادم. خاله گفت:
-‌ بنشین اینجا فروغم کلی حرف دارم که باید به تو بزنم.
به همراه سینی چای آمدم و گفتم:
-‌ خیر باشد.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
رامین آنقدر شلوغ می‌کرد که خاله کلافه شد و برای اینکه او را دست به سر کنم، ناچار حسین و حسن را صدا کردم و از آن‌ها خواستم که قدری رامین را مشغول کنند.
مقابل خاله که نشستم گفتم:
-‌ چه شده؟!
خاله جرعه‌ای چای نوشید و گفت:
-‌ فروغ‌جان، اگرچه من مادر تو نیستم اما تو از شیر من خوردی و خودم می‌دانم که تو این‌ روزها ناراحتی! می‌خواهم بدانم چه شده؟ خیال می‌کردم به خاطر حال و روز حمید انقدر کلافه هستی اما می‌بینم که به سوی او نمی‌روی و از او فاصله می‌گیری. به گمانم با هم قهر هستید.
جا خوردم و نگاه عاقل اندر سفیهی به سوسن کردم که سوسن انکار کرد و گفت:
-‌ خودت که عزیز را می‌شناسی، من چیزی نگفتم.
خاله گفت:
-‌ نیازی نبود کسی به من چیزی بگوید! مدام از او فرار می‌کنی و صورتت را ناراحتی پر کرده و مدام در فکر هستی.
لب فشردم و سکوت سنگینم صحه بر حرف‌های خاله گذاشت. خاله استکان چای را روی میز گذاشت و گفت:
-‌ چه چیزی باعث این دلخوری تو شده؟ چرا بعد از این همه‌ سال رنج و درد، حالا که به هم رسیدید به هم واکنشی نشان نمی‌دهید؟! حتی وقتی سر میز صبحانه حرف از گرفتن مجلس شد به هم ریختی و مخالفت کردی. حمید دیروز به من گفته بود شما هنوز سر زندگیتان نرفتید، آن‌ هم بعد از آن همه مجادله کردن باید شوق بیشتری برای با هم بودن داشته باشید... .
بغض سمجی قدر یک پرتغال دوباره در گلویم باد کرد و حواسم از حرف‌های خاله پرت شد و در دره‌ای از خیال عمیقی و دهشتناکی سقوط کردم، انگار همه‌چیز را مثل یک فیلم روی دور تند زده باشند؛ از لحظه‌ی دیدن زن و بچه‌اش در ترمینال و بعد از آن حرف‌های زری و حرف‌های همسایه‌ها و دست آخر هم آنچه را که امروز عصر صاحب‌خانه‌اش تایید کرد؛ هرکدام چون ضربه‌های خنجر به قلبم می‌خورد.
لپم را از داخل گاز می‌گرفتم و تلاش می‌کردم آن بغضی که داشت در گلویم آماس می‌‌کرد و بزرگتر می‌شد را قورت بدهم. چشمانم از زور اشک داشتند سرخ می‌شدند. برای فرو دادن آن بغض لعنتی از جان مایه گذاشتم. دیگر نمی‌خواستم گریه کنم، هر چقدر که برای این عشق لعنتی مجادله کردم دیگر کافی بود. دیگر هیچ‌ک.س و هیچ‌چیز نمی‌توانست مانع جدایی ما باشد. آن فروغ بیچاره که از تب عشق او می‌سوخت، مُرد و تمام شد و دفتر این این عشق هم برای همیشه بسته شد. حتی اگر همه دنیا دست به دست هم می‌دادند و وساطت می‌کردند که بگویند این ماجرا دروغی بیش نیست دیگر من حمید را نمی‌خواستم. از رنج کشیدن و دویدن به سوی او عاجز شده‌بودم. دلم می‌خواست خودم را از حصار عشق بیرون بیاندازم و بشوم همان فروغ قبل از عشق او، چرا که دیگر از این عشق خسته شده‌بودم. حتی تا همین امروز عصر برای او، باز هم مجادله کردم و از تلاش کردن دست برنداشتم، به آنجا رفتم که باز هم کسی را پیدا کنم که حتی شده دروغ کوچکی بگوید و رابطه‌ی او را با آن زن انکار کند اما حرف‌های خودش دروغ بود.
چشمانم تر شدند و با صدای خاله افکارم از هم پاشید، نگاه خیسم را به خاله دوختم و چشم بستم و مژه‌های مرطوبم را به هم فشردم و با آه دردمندی گفتم:
-‌ اما من حق دارم از او دلخور باشم. انقدر مرا سرزنش نکنید و آن گذشته‌های لعنتی را به رخ من نکشید، از آن همه سوختن و درد کشیدن برایش پشیمان هستم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
چشمان سوسن و خاله از حرف تلخ و تندم گرد شد و خاله با ناراحتی گفت:
-‌ آخر چه چیزی موجب شده انقدر ناراحت باشی؟ فراموش کردی که حتی زنده بودنش هم آرزویت بود؟! چرا کامتان را تلخ می‌کنید.
نفسم را دوباره به شکل آه بیرون دادم و گفتم:
-‌ به خاطر جبهه رفتن او بود، او هنوز هم همان حمید است و تغییر نکرده، هنوز هم پی دردسر و خیال شهادت می‌گردد. من دیگر توان رنج کشیدن بیش از این را ندارم.
این حرفم صورت خاله و سوسن را پر از ناراحتی کرد، خاله نفسش را با تمسخر بیرون داد و گفت:
-‌ چه شهادتی آخر؟ مگر این مرد تو را نمی‌بیند؟ چطور باز هم همان حرف‌ها را می‌زند، از خاطرش رفته که چطور برای زنده بودن دست و پا می‌زد؟!
سکوت تلخی کردم و نگاهم را به زیر انداختم. سوسن غرید:
-‌ بهتر است او را از این مملکت بیرون بیاوری و همراه ما به لندن بیایید تا این فکر و ذکر از سرش بیافتد. عزیزجان، والله که من به فروغ حق می‌دهم دلخور باشد! همه‌ی ما در آن ‌سال‌ها شاهد بودیم که فروغ چطور از غصه‌ی حمید آب شد.
خاله با ناراحتی دستش را مشت کرد و گفت:
-‌ آخر چطور با وجود تو چنین حرفی زده؟!
با ناراحتی زیر لب زمزمه کردم:
-‌ دیگر نمی‌دانم! شاید عشق او به اندازه‌ی عشق من نبود. او همیشه خودخواه بود. دیگر از من نخواهید به پای این عشق بیشتر از این صبر کنم، مطمئن باشید اگر او حالش بهتر شود باز هم مرا تنها می‌گذارد و در جبهه‌ها در پی مرگ می‌دود.
خاله با ناراحتی لب فشرد و گفت:
-‌ این‌ها همه دست تو است. زن آنقدر قدرت دارد که می‌تواند مثل موم مرد را در دستش نگه دارد. مطمئن باش اگر به سر خانه و زندگی رفته‌بودید، دلش به تو و داشتن تو گرم می‌شد و خیال جبهه رفتن از سرش می‌افتاد. چرا در رفتن به زندگیتان تعلل کردید؟
-‌ خودش خواست، هر بار که از سمت من این مسئله مطرح شد به بهانه‌ای آن را رد کرد. دیگر از مجادله کردن خسته شدم، می‌خواهم ما را به حال خودمان بگذارید. برای رسیدن ما انقدر... انقدر... .
بغضم شکفت و حرفم نیمه‌تمام ماند. سوسن از جا برخاست مرا در آغوش گرفت و دلداری داد. خاله دستم را گرفت و گفت:
-‌ آخر مگر می‌شود بنشینیم و تماشا کنیم که شما به خودتان صدمه می‌زنید! این چیزها با به سر خانه و زندگی رفتن شما حل می‌شود. من هنوز عشق را در چشمان حمید می‌بینم، هنوز هم وقتی نگاهش سوی تو می‌چرخد، خواستن و دوست داشتن را می‌توان در چشمانش دید. امروز صبح که تو و ارسلان را با هم دید چون مرغ سرکنده بی‌قرار بود، اگر من و رحیم مانع نمی‌شدیم، آبروریزی به راه می‌افتاد. نباید با دلخوری‌ها آتش این عشق را کور کنید.
صورت خیسم را پاک کردم و گفتم:
-‌ بگذارید خودمان تصمیم بگیریم.
خاله غرید:
-‌ البته که نمی‌گذارم، اگر بگذارم از سر خشم آنی زندگیتان را باز می‌سوزانید.
دردمند نالیدم:
-‌ خاله‌جان، دیگر او را نمی‌خواهم. بگذارید از این عشق و خواستن او رها شوم.
او با ناراحتی لب گزید و گفت:
-‌ دیگر این حرف‌ها را نشنوم، خودم موضوع را حل می‌کنم.
سوسن هم گفت:
-‌ نباید از سر عصبانیت و خشم آنی تصمیم بگیری، به قول عزیز اگر به سر زندگیتان بروید، پایبند زندگی می‌شود و فکر و ذکر جبهه رفتن از سرش می‌افتد.
خاله گفت:
-‌ تا اینجا هستیم باید مجلستان را بگیرید، من نمی‌گذارم از هم جدا شوید.
 
بالا پایین