- Jun
- 1,097
- 7,265
- مدالها
- 2
لب فشردم و حرفی نزدم، که گفت:
- حالا سر چه چیزی از هم دلخور هستید؟
سکوت طولانی کردم که گفت:
- ای بابا فروغ! من و تو که چیز پنهانی از هم نداریم.
به دروغ گفتم:
- سر جبهه رفتن او دلخورم، رفت و چوبش را خورد.
- اینطوری که ایرج میگفت، دیگر به راحتی نمیتواند به جبهه برود. حداقل ششماه تا یکسال زمان میخواهد تا ریههایش خوب شوند، ترکشهای درون بدنش که هیچ!
سکوت کردم، که گفت:
- حالا چرا برای مجلس عروسی مخالفت داری؟
- چون دیگر شوق و ذوق هیچچیز را ندارم. بعد از آن همه رنجی که کشیدم دیگر از همه چیز دلسرد شدم.
-الهی بمیرم، حق داری! در این سالها واقعا سختی کشیدی اما وقتش است دلت را به روزهای خوش بسپاری.
سکوت کردم اما در وجودم از اعماق قلبم میگریستم و میگفتم فروغ نه تنها شوق پوشیدن لباس عروس ندارد بلکه دیگر شوق زندگی کردن را هم ندارد.
بعد از جمع و جور کردن آشپزخانه، هر کسی طبق برنامهای که چیده بود؛ عزم بیرون رفتن از کلاهفرنگی را کرد و من هم ناچار بودم به خواستهی عمورحیم تن در دهم اگرچه دل خوشی از عمورضا و رفتن بر سر مزارش نداشتم و تحمل سایهی حمید هر لحظه برایم گرانتر میشد اما به خاطر آنکه کسی از جدایی من و حمید بویی نبرد، سر تسلیم فرو آوردم و علیرغم میل باطنیام با آنها همراه شدم. فردین را گوشه کناری گیر آوردم و بر سرش غریدم:
- مگر قرار نبود چیزی راجع به اینکه من و حمید به سر خانه و زندگی نرفتیم، به آنها نگویی!
فردین کلافه دستی به موهایش کشید و گفت:
- من چیزی نگفتم، به گمانم کار حمید است.
از حرص دستم را مشت کردم و گفتم:
- حمید؟ به خدا که دارد کارد را به استخوانم میرساند آنقدر چوب در لانهی زنبور میکند که آخرش رازش را جار میزنم و بیشتر از این روسیاهش میکنم.
او پفی کرد و گفت:
- حالا که آن موضوع را ختم بخیر کردی.
سپس بیاعتنا به من که گر گرفتهبودم، از کنارم گذشت و رفت. مدتی در رفتن تعلل کردم تا آرامشم را بازیابم و بالاخره به راه افتادم و سوی ماشین رفتم. آنها در انتظار من در ماشین نشستهبودند و من آخرین کسی بودم که به آنها پیوستم، هنوز از حمید کینه داشتم و دلم میخواست خرخرهاش را برای اتفاق صبح بجوم. او در جلو نشسته بود، من و خاله و عمورحیم در عقب نشستیم. تمام راه خودم را با نگاه کردن به خیابانها سرگرم کردهبودم درحالی که صحنهی دیشب و نگاه آشفته حمید از جلوی چشمانم یکدم محو نمیشد. سکوت امروزش و نگاه دیشبش همه و همه بر آنچه دیدهبودم صحه میگذاشت اما با وقاحت تمام آن را جلوی فردین انکار کردهبود.
صدای سرفههایش هر از گاهی شنیده میشد. سنگینی نگاهش را حس کردم و متوجه شدم از آینه بغل ماشین به من زل زدهبود، نگاه سردم را از او گرفتم و با حال دل بارانیام دست و پنجه نرم میکردم. تا آخر راه هر از گاهی نگاهم در تلهی نگاه دلگیر و غمزدهاش گیر میکرد که سعی داشتم خودم را بیاعتنا جلوه دهم اما در دلم غوغایی بود و جنگی تمام نشدنی تمام وجودم را چون خوره ذرهذره میخورد.
به بهشتزهرا که رسیدیم اول سر مزار عمورضا رفتیم، حمید سر مزار پدرش دو زانو نشست و عمورحیم روی قبر برادرش خیمه زد و سرش را روی مزار او گذاشت و زارزار گریست. از تکان شانههای حمید و شدت گرفتن سرفههایش میشد فهمید او هم دارد برای پدرش اشک میریزد. با شانههای خمیده و حالی رقتبار چون کودک یتیمی در سوگ پدرش اشک میریخت. خاله شانهام را برای تسلی فشرد و اشکهایش را پاک کرد. تنها من بودم که با نگاهی تلخ به سنگ قبر مشکی او زل زدهبودم و تنها آخرین خاطره از او آن هم در آن شب عقد شوم، جلوی چشمانم پرده میانداخت.
با شدت یافتن سرفههای حمید، فردین او را مجبور کرد تا از آنجا برخیزد و به داخل ماشین برود، بعد از آن من و خاله و عمورحیم به سر مزار مادرم رفتیم. هنوز سنگ قبرهای توخالی عمورضا و حمید که عمری برایشان سوگواری کردهبودم به قوت خویش باقی بود و مرا میسوزاند که چطور عمرم را به بهای چنین آدمی سوزاندم. نگاهم که به آنها میافتاد تمام وجودم در شعلههای خشم و ناراحتی میسوخت که حق فریاد کشیدن از آن را هم نداشتم.
- حالا سر چه چیزی از هم دلخور هستید؟
سکوت طولانی کردم که گفت:
- ای بابا فروغ! من و تو که چیز پنهانی از هم نداریم.
به دروغ گفتم:
- سر جبهه رفتن او دلخورم، رفت و چوبش را خورد.
- اینطوری که ایرج میگفت، دیگر به راحتی نمیتواند به جبهه برود. حداقل ششماه تا یکسال زمان میخواهد تا ریههایش خوب شوند، ترکشهای درون بدنش که هیچ!
سکوت کردم، که گفت:
- حالا چرا برای مجلس عروسی مخالفت داری؟
- چون دیگر شوق و ذوق هیچچیز را ندارم. بعد از آن همه رنجی که کشیدم دیگر از همه چیز دلسرد شدم.
-الهی بمیرم، حق داری! در این سالها واقعا سختی کشیدی اما وقتش است دلت را به روزهای خوش بسپاری.
سکوت کردم اما در وجودم از اعماق قلبم میگریستم و میگفتم فروغ نه تنها شوق پوشیدن لباس عروس ندارد بلکه دیگر شوق زندگی کردن را هم ندارد.
بعد از جمع و جور کردن آشپزخانه، هر کسی طبق برنامهای که چیده بود؛ عزم بیرون رفتن از کلاهفرنگی را کرد و من هم ناچار بودم به خواستهی عمورحیم تن در دهم اگرچه دل خوشی از عمورضا و رفتن بر سر مزارش نداشتم و تحمل سایهی حمید هر لحظه برایم گرانتر میشد اما به خاطر آنکه کسی از جدایی من و حمید بویی نبرد، سر تسلیم فرو آوردم و علیرغم میل باطنیام با آنها همراه شدم. فردین را گوشه کناری گیر آوردم و بر سرش غریدم:
- مگر قرار نبود چیزی راجع به اینکه من و حمید به سر خانه و زندگی نرفتیم، به آنها نگویی!
فردین کلافه دستی به موهایش کشید و گفت:
- من چیزی نگفتم، به گمانم کار حمید است.
از حرص دستم را مشت کردم و گفتم:
- حمید؟ به خدا که دارد کارد را به استخوانم میرساند آنقدر چوب در لانهی زنبور میکند که آخرش رازش را جار میزنم و بیشتر از این روسیاهش میکنم.
او پفی کرد و گفت:
- حالا که آن موضوع را ختم بخیر کردی.
سپس بیاعتنا به من که گر گرفتهبودم، از کنارم گذشت و رفت. مدتی در رفتن تعلل کردم تا آرامشم را بازیابم و بالاخره به راه افتادم و سوی ماشین رفتم. آنها در انتظار من در ماشین نشستهبودند و من آخرین کسی بودم که به آنها پیوستم، هنوز از حمید کینه داشتم و دلم میخواست خرخرهاش را برای اتفاق صبح بجوم. او در جلو نشسته بود، من و خاله و عمورحیم در عقب نشستیم. تمام راه خودم را با نگاه کردن به خیابانها سرگرم کردهبودم درحالی که صحنهی دیشب و نگاه آشفته حمید از جلوی چشمانم یکدم محو نمیشد. سکوت امروزش و نگاه دیشبش همه و همه بر آنچه دیدهبودم صحه میگذاشت اما با وقاحت تمام آن را جلوی فردین انکار کردهبود.
صدای سرفههایش هر از گاهی شنیده میشد. سنگینی نگاهش را حس کردم و متوجه شدم از آینه بغل ماشین به من زل زدهبود، نگاه سردم را از او گرفتم و با حال دل بارانیام دست و پنجه نرم میکردم. تا آخر راه هر از گاهی نگاهم در تلهی نگاه دلگیر و غمزدهاش گیر میکرد که سعی داشتم خودم را بیاعتنا جلوه دهم اما در دلم غوغایی بود و جنگی تمام نشدنی تمام وجودم را چون خوره ذرهذره میخورد.
به بهشتزهرا که رسیدیم اول سر مزار عمورضا رفتیم، حمید سر مزار پدرش دو زانو نشست و عمورحیم روی قبر برادرش خیمه زد و سرش را روی مزار او گذاشت و زارزار گریست. از تکان شانههای حمید و شدت گرفتن سرفههایش میشد فهمید او هم دارد برای پدرش اشک میریزد. با شانههای خمیده و حالی رقتبار چون کودک یتیمی در سوگ پدرش اشک میریخت. خاله شانهام را برای تسلی فشرد و اشکهایش را پاک کرد. تنها من بودم که با نگاهی تلخ به سنگ قبر مشکی او زل زدهبودم و تنها آخرین خاطره از او آن هم در آن شب عقد شوم، جلوی چشمانم پرده میانداخت.
با شدت یافتن سرفههای حمید، فردین او را مجبور کرد تا از آنجا برخیزد و به داخل ماشین برود، بعد از آن من و خاله و عمورحیم به سر مزار مادرم رفتیم. هنوز سنگ قبرهای توخالی عمورضا و حمید که عمری برایشان سوگواری کردهبودم به قوت خویش باقی بود و مرا میسوزاند که چطور عمرم را به بهای چنین آدمی سوزاندم. نگاهم که به آنها میافتاد تمام وجودم در شعلههای خشم و ناراحتی میسوخت که حق فریاد کشیدن از آن را هم نداشتم.