جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 17,315 بازدید, 165 پاسخ و 45 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,048
37,859
مدال‌ها
3
بعد از مراسم مسجد، سر مزار پدر رفتیم و بعد از ساعتی عزاداری در جمعی خودمانی‌تر، نزدیک غروب بود که خانه برگشتیم. برای برگشت به خاطر همراهی مادر مریم، قرار شد مریم، مادرش و ایران، همراه ماشین رضا برگردند و من وسایل جامانده را بیاورم. آن‌ها زودتر از من به خانه رسیدند. زمانی که رسیدم، ماشینم را در حیاط پارک کرده و در عقب را باز کرده بودم تا مقداری از وسایل را بردارم، رضا از بالای پله‌ها با شتاب پایین آمد و به من که چند دیس حلوا و خرما روی هم در دست گرفته‌بودم، گفت:
- بذار من ببرم.
به محتویات دستم اشاره کردم.
- اینا رو من می‌برم، تو بقیه رو بیار.
از رضا جدا شدم و بعد از بالا رفتن از پله‌ها، از در خانه داخل شدم. از همان ابتدای ورود مریم و لیلاخانم را در آشپزخانه دیدم. همین که نزدیک شدم، شنیدن نامم از دهان لیلاخانم باعث شد در جایی که به من دید نداشتند، بایستم تا حرف‌هایشان را بشنوم.
- سارینا هیچی نگفت؟
مریم جواب داد:
- نه! گفت ماشینا رو می‌زنه به اسم رضا.
نگاهم را به سرامیک‌های کف دوخته و با دقت گوش می‌دادم.
- خب خدا روشکر! باز از اون مرد یه چی به تو و رضا رسید، می‌تونین از این قوطی کبریتی که توش هستین در بیاین برید یه خونه حیاط‌دار، پوسیدید توی آپارتمان.
- ولی رضا می‌خواد ماشینا رو بفروشه بده به سارینا!
صدای پر از شگفتی لیلاخانم را شنیدم.
- چرا؟!
ابروهایم درهم رفت.
- پولشو لازم داره! گرفتار شده!
صدای محکم لیلاخانم نشان از خشمش می‌داد.
- یعنی چی؟ شده که شده! به شما چه؟
- وا مامان؟ خواهر شوهرمه‌ها!
- چی‌چی خواهرشوهرته؟ اون و رضا از پدر و مادر جدان، هیچ نسبتی با هم ندارن که رضا وظیفه‌ای داشته باشه، نذار اموالتونو بذل و بخشش کنه.
- وا‌ مامان! نگو‌ یهو رضا میاد می‌شنوه.
- بشنوه! مگه بد میگم؟ رضا فکر می‌کنه یه کاره اون دختره، ولی نیست! همش تقصیر ایرانه که از اول توی گوش این پسر کرد سارینا خواهرشه، من قبل اینکه رضا خواهان تو بشه چند بار به بابات گفتم بشینه زیر پای رضا، همین دخترو براش بگیره تا حدأقل به یه نون و نوایی برسه.
چیزی در گلویم جوانه زد. صدای بهت‌زده‌ی مریم که سعی می‌کرد بلند نشود به گوشم رسید.
- مامان! این حرفا چیه؟ اون دوتا خواهر برادرن!
- ببین! من اصلاً حرفم یه چی دیگه‌س، میگم به خودتون فکر‌ کنید، پدرش واسه اون کم نذاشته، تو و رضا ساده‌اید، اون هم داره سوءاستفاده می‌کنه، دیده پدرش یه چی به شما داده، چشم نداشته ببینه، گرفتاری و این اداها رو اومده تا ازتون پس بگیره.
صدای شکستن قلبم را شنیدم. بغض گلویم بزرگ شد. دیگر نتوانستم تحمل کنم. به تندی برگشتم‌ تا از آنجا دور شوم که نشنوم. رضا را با فاصله‌ی اندکی از خودم دیدم.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,048
37,859
مدال‌ها
3
چشم‌های نگرانش می‌گفت او هم حرف‌های لیلاخانم‌ را شنیده‌بود. تا با لحن دلسوزانه‌ای «آبجی» گفت، دیس‌های درون دستم را روی میز غذاخوری گذاشتم و درحال رد شدن از کنارش با بغضی که به شدت گلویم‌ را می‌فشرد گفتم:
- بذار برم رضا!
رضا با محکم گفتن «کجا؟» مرا در آستانه‌ی در نگه داشت. تا برگشتم، نگاهم به ایران که کوثر در بغل از در اتاقش بیرون آمد، خورد. سؤالی من و رضا را نگاه کرد. بین هر دو نفر چشم گرداندم و بعد نگاهم به مریم بهت‌زده پشت اپن دوخته شد که لبش را به دندان گرفته‌بود.
- باید برم رضا!
از در رد شدم و به سرعت ایوان را رد کردم. روی اولین پله‌ها صدای رضا را که به دنبالم‌ راه افتاده‌بود، شنیدم.
- سارینا صبر کن حرف بزنیم!
پله‌ها را به تندی پایین رفتم.
- بذار تنها باشم!
تا به ماشین برسم، گفت:
- شبه نرو بیرون!
همان‌طور‌دکه دستم برای باز کردن در ماشین رفته‌بود برگشتم و نگاهم‌ را به رضای نگران دوختم.
- برمی‌گردم.
چیزی نگذاشت کلمه‌ی «داداش» را به زبان بیاورم. من و این آدم هیچ نسبتی با هم نداشتیم؟
سریع سوار‌ شدم و درحالی‌ که به زور جلوی ریزش اشک‌هایم را می‌گرفتم از خانه خارج شدم. همین که وارد خیابان شدم اشک‌هایم را رها کردم. حرف‌های لیلاخانم در مغزم تکرار میشد. او‌ فکر‌ می‌کرد من برای اموال رضا برنامه ریخته‌ام. حتماً رضا مریم را به خاطر من مجبور‌ کرده‌بود. فقط از این می‌سوختم که لیلاخانم مرا دختر دغل‌کاری می‌دید که می‌خواهد حق برادرش را بخورد. مقابل دیدگانم تار شده و تمرکز رانندگی را از دست داده‌بودم. کنار خیابان نگه داشتم با تکرار «چشم نداشته ببینه»‌ی لیلاخانم در ذهنم، صدای گریه‌ام بلند شد. با دو دست به فرمان ماشین کوبیدم و زار زدم.
- من نخواستم، من نخواستم رضا رو مجبور کنم، خودش گفت، خودش خواست.
چندبار به فرمان کوبیدم و با مچ‌های دردناک دست از زدن برداشتم. پیشانی‌ام را روی دستانم که به فرمان گرفته‌بودمشان، تکیه دادم و آرام‌تر همراه با هق‌هق گریه گفتم:
- من اونی نیستم که اونا فکر می‌کنن.
قلبم می‌سوخت. اشک‌هایم با اینکه آرام نمی‌گرفتند، اما تأثیری در سوزش دلم نداشتند. واقعیت زندگی من همین بود؛ سارینایی که مادرش رهایش کرد، عشقش زیر خاک بود و پدرش؛ تنها کسی که برایش مانده‌بود را هم دیگر نداشت. هیچ‌کـس را نداشتم. تنهای تنها بودم، یک تنهای واقعی! گرچه چون زهر تلخ در گلویم مانده و قلبم را به آتش کشیده‌بود، اما حق با لیلاخانم بود. ایران زن پدرم بود و رضا پسرش؛ او هیچ نسبتی با من نداشت. چرا باید جورکش من میشد؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,048
37,859
مدال‌ها
3
نگاه به ساعت گوشی انداختم. ساعت یازده و چهل دقیقه بود. مطمئناً تا این موقع لیلاخانم به خانه‌اش برگشته‌بود. من هم باید برمی‌گشتم. گریه‌هایم را کرده و تصمیمم را گرفته‌بودم. فردا به جای اینکه به دیدن حمیدی بروم، پیش ابدالوند می‌رفتم تا سند ماشین‌ها را به نام رضا بزند.
ماشین را زیر سایبان پارک کردم. جز ایوان و پنجره‌ی اتاق ایران، همه خانه در تاریکی بود. ایران چشم انتظار برگشتنم مانده‌بود. باید او را از نگرانی درمی‌آوردم. بعد از پیاده شدن، سربه‌زیر پله‌ها را بالا رفتم. با صدای «سلام» رضا سر بلند کردم. تازه متوجه حضور او و مریم روی صندلی‌های ایوان شدم. لحنش محکم بود. چشمانش سرخ شده و ابروهایش درهم رفته‌بود. مریم با چشمان نگران و لبی که به دندان می‌گرفت، آرام «سلام» کرد. حتماً باعث بحث بین این دو نفر هم شده بودم. یک «سلام» در جواب هر دو دادم و برای اینکه نشان دهم هرچه بوده را فراموش کرده‌ام، پرسیدم:
- ایران‌جون خوابه؟
با روشن بودن چراغ اتاق می‌دانستم بیدار است، اما برای عادی جلوه دادن لازم بود بپرسم. رضا کمی خود را پیش کشید.
- خیلی وقت بود ایران‌جون نمی‌گفتی؟
درست بود. می‌خواستم تمرین کنم، ایران زن پدرم است نه مادرم و مرد روبه‌رویم پسر ایران است نه برادرم. چادرم را از سرم برداشتم و روی دستم انداختم. با لحن بی‌تفاوتی گفتم:
- دیر وقته، شما هم مثل من خسته‌اید، برید بخوابید.
رضا پوزخندی زد.
- می‌خوای بگی توی این چند ساعت دیگه رشته‌ها رو بریدی؟ مگه از مامان نپرسیدی؟ مریم بهش بگو!
مریم نگاهی به رضا انداخت و گفت:
- زن‌عمو تا الان همراه ما اینجا نشسته‌بود، منتظر اومدنت، وقتی از در حیاط اومدی داخل، کوثرو برداشت رفت توی اتاق.
تا خواستم چیزی بگویم، رضا گفت:
- این یعنی مامان تو رو دختر خودش می‌دونه، حتی اگه بخوای منکرش بشی.
اشتباهی بود که باید درستش می‌کردم. بدون بابا، من و ایران هیچ نسبتی با هم نداشتیم. خشک گفتم:
- من میرم بخوابم.
رضا محکم‌تر از قبل گفت:
- نخیر! جنابعالی می‌مونی با هم حرف بزنیم.
پلک‌هایم‌ را فشردم.
- رضا! حالم خوش نیست، خستم، باید بخوابم.
رضا به صندلی کنار میز سفیدرنگ که طرف من بود اشاره کرد.
- اول حرفای ما رو می‌شنوی بعد میری می‌خوابی.
- رضا! اگه فکر کردی من ناراحتم و به خاطر من با مریم بحث کردی، باید بگم اشتباه کردی من اصلاً... .
«بشین!» گفتن محکم رضا، کلامم را نیمه‌تمام گذاشت.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,048
37,859
مدال‌ها
3
او عصبی‌تر از همیشه بود. مجبور شدم علی‌رغم میلم بنشینم. چادر را روی میز انداختم و با نگاه چرخاندن بین او و مریم گفتم:
- رضا به خاطر من زنتو مجبور به هیچی نکن، اون ماشینا حق شماست... .
باز رضا میان حرفم آمد.
- من کسی رو مجبور‌ نکردم.
رو به طرف مریم چرخاند.
- مریم! خودت بگو من تو رو‌ مجبور کردم؟
مریم بلافاصله گفت:
- نه سارینا جون! به خدا... .
با بالا بردن دستم مانع حرف زدنش شدم.
- مریم‌جان! من که ازت دلخور نیستم، حواسم نبود که بیشتر از حقم نخوام، ازت معذرت می‌خوام که رضا به خاطر من باهات بدرفتاری کرده، ما فراموشمون شده‌بود هیچ نسبتی نداریم و رضا مسئول جمع کردن زندگی من نیست.
رضا محکم روی میز زد و با صدای بلندی گفت:
- بس کن سارینا!
من و مریم از صدای بلندش جا خورده و کمی شانه‌هایمان پرید. رضا آدم عصبی‌ای نبود که همیشه تا این حد خشمگین شود. در هر صورت تصمیمم را گرفته و نباید کوتاه می‌آمدم. نمی‌خواستم باعث ایجاد دلخوری در زندگی این دو نفر شوم. به چشمان سرخ و گرد شده رضا خیره شدم و نگذاشتم حرف بزند.
- رضا قبول کن واقعیتو! هرچی تا الان کمکم کردی بیشتر از لیاقت من بوده، تو برادرم نیستی، الان دیگه وقتشه قبول کنیم من و تو هیچ نسبتی... .
رضا میان کلامم آمد و توپید.
- بس کن دیگه! هرچی هیچی نمیگم ول نمی‌کنی! چیکار کنم باور کنی برادرتم؟ ها؟
دستش که روی میز بود، از خشم می‌لرزید.
- بیست و چهار-پنج سال کافی نبود برای اثبات برادریم؟
صداقت رضا را قبول داشتم، اما او هم اشتباه می‌کرد.
- رضا! من و تو از پدر و‌ مادر جداییم، دوتا غریبه‌ایم!
رضا با عصبانیت دستش را تکان داد:
- ول کن این اراجیفو! مگه برادری به شناسنامه‌س؟
آدمی نبودم از خشم کسی بترسم، اما خشم رضا فرق می‌کرد. کمی مکث کردم تا بر خودم‌ مسلط شوم و بعد محکم گفتم:
- پس به چیه؟ دقیقاً به شناسنامه‌س آقای رضا کشاورز!
شکستن چیزی را در چشمان قهوه‌ای‌رنگ رضا حس کردم. لحظه‌ای مکث کرد و بعد عقب نشست. دستش را به سی*ن*ه‌اش زد و با لحنی که دیگر خشمی نداشت و سرشار از غم بود، گفت:
- کی برات کم گذاشتم که هیچ‌وقت برادریمو قبول نداشتی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,048
37,859
مدال‌ها
3
بهت‌زده از جمله‌ای که شنیدم، لب باز کردم تا بگویم «اتفاقاً هرگز کم نگذاشته‌ای» اما او ادامه داد:
- من همون رضای شش‌ساله‌ام که توی حیاط خونه‌ی آقاجون گفتم «برادرت میشم» از همون روز من خودمو برادرت دونستم، اما تو نه اون روز، نه هیچ‌وقت دیگه قبول نکردی. بگو چیکار باید می‌کردم که نکردم؟
ناباورانه از سوءتفاهمی که برایش ایجاد شده‌بود نامش را صدا زدم، ولی با همان لحن بغض‌دار گفت:
- تموم بیست سالی رو که توی این خونه بودم، جز به چشم خواهرم نگاهت نکردم، وقتی کمک خواستی از همه وجودم برات گذاشتم، وقتی فهمیدم سرخود پاشدی رفتی مرز، افتادم دنبالت، بعدش هم تا پاکستان همراهت اومدم، فکر نکن وظیفمو انجام می‌دادم که جلوتر از اون برادریم منو می‌کشوند دنبالت.
لحظه‌ای با نگرانی به مریم نگاه کردم. می‌دانستم رضا هیچ از شغلش به او نگفته و می‌ترسیدم، به خاطر من، ناخواسته لب به اعتراف بگشاید. مریم نباید می‌فهمید. ملتمسانه «رضا!» گفتم، بدون اینکه متوجه نگرانی‌ام شود، انگشتش را به میز زد.
- روزی که علی رفت کی کنارت بود؟ کی شونه برای گریه‌هات شد؟ کی هر کاری کرد که احساس تنهایی نکنی؟
سری از سرزنش تکان داد.
- برات بد برادری کردم که تا تقی به توقی می‌خوره میگی من و رضا باهم نسبتی نداریم؟
برای رفع سوءتفاهمی که برایش پیش آمده‌بود، کمی خودم را پیش کشیدم.
- رضا به خدا... به خاک عزیزام که دیگه بالاترین قسم‌هام شدن، من به خودم شک می‌کنم به برادری تو شک نمی‌کنم.
رضا دستانش را کمی باز کرد و با لحن محکمی گفت:
- پس حرف حسابت چیه؟
نگاهی بین او‌ و‌ مریم چرخاندم.
- حرف من حق‌خوریه، نمی‌خوام به خاطر حماقتی که خودم کردم و خودم باید جورشو بکشم تو زندگیتو خراب کنی!
رضا با ابروهای درهم پیش آمد.
- کی گفته من دارم زندگیمو خراب می‌کنم؟
رو به رضا، دستم را به عقب برگردانده و حیاط اشاره کردم.
- اون ماشینا مال توئه!
رضا سری بالا انداخت.
- اونا تا الان مال تو و آقا بودن، بعد از این هم مال توئن، نه خانی اومده، نه خانی رفته!
عقب رفتم و دستم را روی میز گذاشتم.
- چرا رضا! هم خان اومده، هم خان رفته، بابا وصیت کرده، خواسته اونا برسه به تو، چون ماشیناشو دوست داشت، چون می‌دونست دست تو باشن بهتر از من نگهشون می‌داری، اونا فعلاً به اسم منه، ولی واقعاً مال توئه. همین فردا می‌زنم به اسمت، من نباید اونا رو بفروشم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,048
37,859
مدال‌ها
3
رضا سری تکان داد.
- باشه، مگه نمیگی آقا می‌خواست نگهشون دارم؟ خب تو هم نفروشش، بذار توی پارکینگ بمونن، ولی من به نام نمی‌زنم.
ضربه‌ای به میز زدم.
- چرا لج می‌کنی رضا؟ اینا اموالته!
رضا به صندلی تکیه زد.
- وقتی قرار نیست بفروشم چه اموالی؟
پلک‌هایم را فشردم.
- من که نگفتم نفروش! حتی بابا هم نگفته نفروش! فقط یه حدس زدم، می‌تونی بفروشی خرج زندگیت کنی.
رضا خود را پیش کشید.
- خب پس تو بفروشش!
سری از کلافگی به اطراف تکان دادم.
- رضا چرا گوش نمیدی؟ اونا حق من نیست.
رضا باز عقب نشست و چهره‌ی حق به جانبی گرفت.
- مگه نمیگی مال منه؟ خب من تصمیم گرفتم بدمش به تو!
عصبی شدم و با صدای بلندی گفتم:
- حق تو تنها هم نیست، مریم هم حق داره، کوثر هم‌ حق داره، یه نفری نمی‌تونی به جاشون تصمیم بگیری.
رضا هم صدایش را بلند کرد و با دست گذاشتن روی سی*ن*ه‌اش گفت:
- کوثر دختر منه و اختیار‌دارش منم، می‌تونم به جاش تصمیم بگیرم، جوابشو هم خودم میدم، مریم هم خودش راضیه.
یک لحظه نگاهم به مریم خورد که از صدای بحث بلند ما سرش را زیر انداخته و لب‌هایش را می‌فشرد. صدایم را آرام‌تر کردم و خودم را پیش کشیدم.
- نیست، راضی نیست، تو مریمو مجبور کردی.
تا رضا خواست چیزی بگوید، مریم سر بلند کرد و گفت:
- ساریناجون! چی بگم تا قبول کنی من هم از ته دلم راضیم؟ به جون کوثر قسم بخورم باور می‌کنی؟
پلک‌هایم را فشردم.
- قسم نخور مریم! قسم نخور!
مریم خود را جلوتر کشید.
- اگه می‌موندی، اگه بیشتر می‌شنیدی، خودت می‌فهمیدی من به مامان گفتم از ته دل راضیم، بهش گفتم من و رضا ماشینا رو نمی‌خوایم.
رو به طرف مریم کردم.
- می‌دونی پولشون چقدر می‌تونه زندگیتونو عوض کنه؟ می‌تونید از آپارتمان دربیاین برید یه خونه بزرگ‌تر راحت زندگی کنید، می‌تونید کلی کار دیگه بکنید.
مریم کلافه سری تکان داد:
- من و رضا همین الان هم زندگی خوبی داریم، از خونمون هم راضی هستیم، ما راحتیم، مامان چون خودش عادت به آپارتمان نداره فکر می‌کنه ما اذیتیم، ولی ما نیستیم.
سرم را تکان دادم و عقب رفتم.
- ولی باز هم من نمی‌تونم ازتون قبول کنم.
مریم کلافه عقب رفت، نگاهش را به رضا دوخت و رضا پرسید:
- چرا نمی‌تونی؟
سرم را زیر انداخته و آرام گفتم:
- خودم باید از پس مشکلاتم بربیام.
کمی مکث کردم و برای توجیه رضا سر بلند کردم.
- پس‌اندازهامو دارم، دلارهام هم هست، تا زمان دادگاه صبر می‌کنم، ان‌شاء‌الله دادگاه به نفع من حکم میده. بعدش حل میشه همه‌چی!
رضا نفس درون سی*ن*ه‌اش را با هوف بیرون داد:
- من هم دعا می‌کنم دادگاه به نفع تو رأی بده و شرکت برگرده، ولی فکر کردی تکلیف چکات دست سهراب چی میشه؟ اونا که کاملاً قانونیه، نمی‌تونی ازش پس بگیری باید پاسشون کنی، همه‌ی پس‌اندازتو هم جمع کنی قیمت دوتا از اون ماشینا نمیشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,048
37,859
مدال‌ها
3
رضا لحظاتی مکث کرد و بعد ادامه داد:
- اصلاً همین فردا دادگاه، شرکت رو از سهراب بگیره بده بهت، فکر کردی سهراب یه شرکت پروپیمون بهت برمی‌گردونه؟ نه! همین الانش حساب شرکت رو با بازی پروژه ساختمان‌سازی و ورشکستگی خالی کرده، هیچی نداری برای سرپا نگه داشتن اون شرکت، هر حکمی دادگاه بده فرقی نمی‌کنه، مجبوری ماشینا رو بفروشی.
خوب می‌دانستم با حماقت خودم، سهراب چه بر سر من آورده، من با دست خودم در چاهی که او کنده‌بود، افتاده بودم. حرفی برای گفتن نداشتم. سکوت کردم و درحالی‌ که دستم را به لبه‌ی میز می‌زدم سر به زیر انداختم. مریم گفت:
- ساریناجون! باور کن ما هر دو مون از ته دل راضی هستیم.
چند لحظه در سکوت فکر کردم و بعد سرم را بلند کردم.
- باشه قبول! ولی به یه شرط؟
رضا درحالی‌که به صندلی تکیه داده و دستانش را دو طرف آن قرار داده‌بود، هوفی کشید و گفت:
- چه شرطی؟
- من و تو یه قرارداد می‌بندیم، اگه شرکت برگشت، تو به میزان قیمت اون ماشینا شریکم میشی و اگه برنگشت، من کل پولشونو باید بهت برگردونم.
رضا به همراه پوزخند بلندی دو دستش را به دو طرف صندلی زد و گفت:
- امان از لجبازی تو دختر! من حریف هرچی توی زندگی شدم، حریف لجبازی تو نشدم.
تکیه‌اش را از صندلی گرفت و با نگاه کردن درون جیب پیراهنش، لحظاتی بعد خودکار و برگه‌ای را بیرون کشید. برگه را روی میز گذاشت و همان‌طور که روی برگه می‌نوشت، بلند خواند:
- قرارداد مابین رضا و سارینا؛ هرچی سارینا خواست قبول می‌کنم. رضا کشاورز
در پایان زیر اسمش امضا کرد و به طرف من گرفت.
- این هم از قرارداد امضاش کن!
لبخند زدم. دوباره شده‌بود همان رضای سابق. همان برادری که شوخی بخش مهم زندگی‌اش بود. برگه را گرفتم.
- مسخره می‌کنی؟
لبخند کجی زد.
- نه! چه مسخره‌ای؟ خودت قرارداد خواستی، امضاش کنی بستیم، تو که چک میلیاردی کشیدن بهت مزه داده یه چک هم برای من بکش.
دو طرف برگه را نگاه کردم. پشت یک فیش خود‌پرداز بانک که ده عملکرد آخر حسابش را نشان می‌داد، برایم با خط ریز قرارداد نوشته‌بود. خنده‌ام گرفت.
- پنج و پونصد هم که بیشتر توی حسابت نمونده!
رضا با «عه» گفتن کشیده، خود را پیش آورد.
- قرار نبود دیگه توی مسایل خصوصی من سرک بکشی، تو فقط امضاش کن قرار‌داد رو پس بده نگه دارم، یه وقت دبه نکنی.
درحالی‌ که با خنده‌ی دندان‌نمایی، سرم را به اطراف تکان می‌دادم، برگه را روی میز گذاشتم، در فضای کوچکی که از برگه مانده‌بود، امضای کوچکی کردم و گفتم:
- از قدیم گفتن حساب حسابه، کاکا برادر!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,048
37,859
مدال‌ها
3
برگه را به طرف رضا گرفتم. رضا با گرفتن برگه گفت:
- می‌خوای فردا ببریم پیش ابدالوند رسمیش کنیم؟
خنده‌ی بلندی کردم.
- فکر کن ابدالوند این برگه رو ببینه، از همونجا زنگ می‌زنه بیان دوتامونو ببرن تیمارستان.
رضا و مریم همزمان خندیدند و رضا گفت:
- برای من و تو بد نمیشه، فقط فکر کنم مامان و مریم غصه بخورن، نه مریم؟
مریم ابروی بالا انداخت.
- غصه؟ نه بابا! خیالت تخت! من و زن‌عمو یه نفس راحتی می‌کشیم از دست دوتاتون!
رضا ابرویی بالا داد:
- پس تو هم به خل و چل بودن ما دوتا رسیدی؟
مریم با گفتن «صددرصد» بلند شد و ادامه داد:
- فعلاً برم پیش زن‌عمو و کوثر... اما یادم نمیره براتون کمپوت بیارم.
همزمان که از کنارمان رد میشد، رضا گفت:
- فقط برای من گیلاس بیار، برای سارینا گلابی، چون از کمپوت گلابی بدش میاد.
مریم همزمان با خندیدن سری تکان داد و به من «شب بخیر» گفت و داخل شد. با خنده پاسخ «شب بخیر» مریم را دادم و به طرف رضا برگشتم. نگاهم را چند لحظه به نگاه رضا که دیگر خشمگین نبود و لبخندش برگشته‌بود، دوختم. با همان لبخندش گفت:
- دیگه حق نداری تا آخر عمرم به برادریم شک کنی.
قدردان نگاهش کردم.
- من همیشه قبولت داشتم و دارم، حتی همون بیست و چهار سال پیش توی حیاط خونه‌ی آقاجونت که گفتم برادر نمی‌خوام.
هر دو با یاد خاطرات خوش گذشته لبخند‌های پهنی زدیم و رضا گفت:
- از مریم به دل نگیر! مریم دوستت داره، فقط بدیش اینه پیش زن‌عمو غلافه، هرچی زن‌عمو بگه نمی‌تونه بهش حرفی بزنه.
سرم را به نشانه‌ی قبول داشتن حرفش تکان دادم و گفتم:
- رضا من تمام تلاشم این بود که زندگی تو و مریم سر من بهم نریزه.
دستش را به دو طرف صندلی زد.
- خیالت از ما راحت!
همزمان با بلند شدنش گفت:
- برم بخوابم که امشب بدجور از دستت سردرد گرفتم.
همان‌طور که به طرف در می‌رفت با او چرخیدم.
- فردا همین که با حمیدی قرارداد بستیم چکت رو می‌نویسم.
رضا قبل از اینکه پا به درون خانه بگذارد، برگشت و گفت:
- همین روزها بانک دسته چکت رو به خاطر چکای بی‌محل میلیاردی که می‌کشی توقیف می‌کنه و به همه بانکای کشور نامه میده به آدمی با این مشخصات دیگه دسته چک ندید!
خندیدم و او ادامه داد:
- از ما گفتن بود حالا تو بخند، فعلاً شب بخیر!
همراه با خندیدن «شب بخیر» گفتم و بعد از رفتن رضا دقایقی در ایوان نشستم تا به زندگی گذشته خودم و رضا فکر کنم. هیچ کجا رضا در برادری برای من کم نگذاشته‌بود، اما در خواهری من هیچ کاری برای او نکرده‌بودم.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,048
37,859
مدال‌ها
3
همراه رضا وارد نمایشگاه اتومبیل آقای حمیدی شدیم. در بدو ورود، نگاهم را دورتادور نمایشگاه بزرگ او که انواعی از ماشین‌های آلمانی و فرانسوی تا انگلیسی و آمریکایی در آن جمع بود، گرداندم. کاوه در همان ابتدای نمایشگاه در حال نشان دادن یک رنو کولیوس به مردی مسن و همراه جوان‌ترش بود. به محض دیدن ما، سری به نشانه‌ی سلام برای ما تکان داد و بعد از عذرخواهی از مشتریانش به طرف ما‌ قدم برداشت.
- سلام خانم‌ ماندگار! سلام آقای کشاورز!
هر دو سلام کردیم و رضا گفت:
- پدر هستن؟
کاوه به نشانه‌ی احترام دستش را باز کرد.
- بله بفرمایید!
من و رضا همزمان سری تکان دادیم و به طرف محل مورد اشاره‌ی کاوه قدم برداشتیم. کاوه قبل از اینکه گام بردارد، عابدین نامی را صدا زد. مردی که در انتهای دوران جوانی بود و سوی دیگری از نمایشگاه در‌حال دستمال کشیدن ماشینی، با صدای کاوه، سریع خود را به او‌ رساند. کاوه همزمان که همراه ما قدم‌ برمی‌داشت آرام چیزی به او گفت، عابدین سری تکان داد و به طرف مشتریانشان رفت. کاوه با «خوش آمدید»ی همراه ما شد و ما را تا انتهای نمایشگاه، جایی که حمیدی پدر، پشت میز لوکس و سفیدرنگش نشسته و چیزی می‌نوشت، راهنمایی کرد. حمیدی به محض دیدن ما، برای استقبال برخاست. بعد از احوالپرسی‌های معمول، کاوه ما را تنها گذاشت تا دوباره به مشتریانش برسد. من و رضا با تعارف حمیدی روبه‌روی هم روی مبل‌های چرم و طوسی‌رنگ مقابل میز او نشستیم. حمیدی با اندام لاغر و قد بلندی که کاوه هم از او به ارث گرفته‌بود با «خوش‌آمدید»ی روی صندلی‌اش نشست. صورت کشیده‌اش را کاملاً اصلاح کرده و موهای جوگندمی سرش که کمی هم عقب نشسته‌بودند را یک طرفه شانه زده‌بود. همین که در جایمان نشستیم، حمیدی رو به پسر جوانی کرد که تلافی سر کم‌مویش را با ریش پرپشتی به جا آورده‌بود و گفت:
- سروش! دوتا قهوه بیار.
سروش برای اطاعت حرف حمیدی رفت و من بحث را شروع کردم‌.
- آقای حمیدی! ازتون واقعاً ممنونم که قبول کردید ماشینا رو بخرید.
حمیدی عینک روی چشمش‌ را برداشت و‌ روی میز گذاشت.
- خواهش می‌کنم دخترم! من و فریدون سال‌های زیادی با هم رفاقت کردیم، باید یه جایی دونگ این رفاقت رو می‌دادم.
- نزنید این حرفو! شما به من لطف کردید.
حمیدی نگاهی متفکر به دستانش که روی میز درهم جمعشان کرده‌بود، انداخت و گفت:
- لطف نیست، ادای دینه.
سروش با سینی حاوی دو فنجان قهوه آمد و با «خوش آمدید»ی که گفت آن‌ها را میان من و رضا روی میز گذاشت و خودش عقب‌تر رفت. حمیدی حرفش را ادامه داد:
- اوایل دهه‌ی هفتاد بود که با فریدون آشنا شدم، فکر کنم هفتاد یا هفتاد و یک، یه بنز کلاس اس نقره‌ای داشت و دنبال مشتری می‌گشت براش، من هم اوایل کارم بود و اون‌موقع‌ها همه‌جور‌ ماشینی معامله می‌کردم، به عنوان خریدار بنزش رفتم و خوشم اومد ازش، خیلی سالم بود، مدل هشتاد و یک بود، اما مثل مدل نود سرپا.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,048
37,859
مدال‌ها
3
لبخندی روی لب حمیدی نشست.
- زودتر از خریدن ماشین با خود فریدون رفاقت کردم، ازش خوشم می‌اومد، مثل خودم بود، قدر ماشین رو‌ می‌دونست، می‌گفت پول لازمه که مجبور‌ به فروختن ماشینش شده، اون‌موقع‌ها که نگفت چرا، ولی بعدها که رفاقتمون بیشتر شد، فهمیدم سر واردات از دبی با یکی شراکت کرده و اون دستشو گذاشته بود توی پوست گردو.
حمیدی دستانش را از هم باز کرد و عقب نشست.
- خلاصه کنم، اون ماشین رو از فریدون خریدم و فروختم به یه استاد دانشگاه، بابات هم خودشو جمع کرد و سال هفتاد و چهار یه ایی کلاس نود و دو نقره‌ای براش از دبی آوردم. البته بگم من نیاوردم، حقیقت فریدون خودش دید و منو واسطه برد دبی تا براش معامله کنم، می‌گفت تو بهتر از ماشین سرت میشه، اما‌ مگه خودش کم کسی بود توی تجارت؟ معامله‌ی یه ماشین تقریباً صفر که کاری نداشت، شب بعد معامله که برگشتیم‌ هتل، گفتم فریدون راستشو بگو‌! منو چرا کشوندی دبی؟
حمیدی سری به نشانه‌ی تأسف تکان داد.
- گفت آوردمت بهت دبی رو نشون بدم گفتم چرا؟ گفت خودم یه سالیه اومدم، خواستم پای تو رو هم بکشم اینجا. گفتم با خارجی‌ها کار نکردم، فهمید می‌ترسم از اومدن اونجا، گفت درسته یه بار نصف سرمایه‌ام همین‌جا دود شد؛ اما من ول کن اینجا نیستم چون آینده اینجاست، حق هم با فریدون بود.
حمیدی لحظاتی سخنش را قطع کرد و من به این فکر کردم باز هم سهراب از همان دبی آتش به خرمن ما انداخت. حمیدی دوباره خود را پیش کشید و‌ دستانش را روی میز درهم‌ فرو کرد.
- خلاصه کنم، یه سال بعدش هم من رفتم دبی، نه سال طول کشید تا بالاخره از خرید و فروش ماشین کارکرده برسم به وارد کردن ماشین‌های صفر.
لبخندی زد و نفس کوتاهی کشید.
- من الان هرچی دارم از توصیه‌ی اون روز فریدونه، پس ایرادی نداره بعد این همه سال یه معامله‌ی کارکرده بکنم واسه خاطر دختر فریدون، این دونگ رفاقته!
به زور لبخندی زدم و تشکر کردم. یاد پدر غمگینم کرده‌بود رضا فهمید و برای اینکه باز خودم را بیابم، او حمیدی را مخاطب کرد.
- این بزرگی شما‌ رو‌ می‌رسونه آقای حمیدی!
و بعد از لحظه‌ای مکث گفت:
- ظاهر و باطن اون ماشین‌ها برای شما عیان‌تر از ما دو نفر هست.
با نگاهی به من ادامه داد:
- ما هم به انصاف شما اعتماد کامل داریم، فقط بفرمایید چه قیمتی روی هر پنج تا ماشین می‌ذارید؟
حمیدی با کمی مکث باز عینکش را برداشت و‌ روی چشم گذاشت.
- خب، قبل از اینکه بیاین من یه حساب و کتاب کردم.
روی کاغذی که قبل از رسیدن ما در حال نوشتن روی آن بود، نگاه کرد.
- مجموع قیمت صفر اون ماشین‌ها الان شش و سیصد هست.
سرش را بلند کرد و به ما دونفر نگاه کرد.
- پیشنهاد من شش تومن کامله.
 
بالا پایین