- Jun
- 2,042
- 37,848
- مدالها
- 3
بعد از مراسم مسجد، سر مزار پدر رفتیم و بعد از ساعتی عزاداری در جمعی خودمانیتر، نزدیک غروب بود که خانه برگشتیم. برای برگشت به خاطر همراهی مادر مریم، قرار شد مریم، مادرش و ایران، همراه ماشین رضا برگردند و من وسایل جامانده را بیاورم. آنها زودتر از من به خانه رسیدند. زمانی که رسیدم، ماشینم را در حیاط پارک کرده و در عقب را باز کرده بودم تا مقداری از وسایل را بردارم، رضا از بالای پلهها با شتاب پایین آمد و به من که چند دیس حلوا و خرما روی هم در دست گرفتهبودم، گفت:
- بذار من ببرم.
به محتویات دستم اشاره کردم.
- اینا رو من میبرم، تو بقیه رو بیار.
از رضا جدا شدم و بعد از بالا رفتن از پلهها، از در خانه داخل شدم. از همان ابتدای ورود مریم و لیلاخانم را در آشپزخانه دیدم. همین که نزدیک شدم، شنیدن نامم از دهان لیلاخانم باعث شد در جایی که به من دید نداشتند، بایستم تا حرفهایشان را بشنوم.
- سارینا هیچی نگفت؟
مریم جواب داد:
- نه! گفت ماشینا رو میزنه به اسم رضا.
نگاهم را به سرامیکهای کف دوخته و با دقت گوش میدادم.
- خب خدا روشکر! باز از اون مرد یه چی به تو و رضا رسید، میتونین از این قوطی کبریتی که توش هستین در بیاین برید یه خونه حیاطدار، پوسیدید توی آپارتمان.
- ولی رضا میخواد ماشینا رو بفروشه بده به سارینا!
صدای پر از شگفتی لیلاخانم را شنیدم.
- چرا؟!
ابروهایم درهم رفت.
- پولشو لازم داره! گرفتار شده!
صدای محکم لیلاخانم نشان از خشمش میداد.
- یعنی چی؟ شده که شده! به شما چه؟
- وا مامان؟ خواهر شوهرمهها!
- چیچی خواهرشوهرته؟ اون و رضا از پدر و مادر جدان، هیچ نسبتی با هم ندارن که رضا وظیفهای داشته باشه، نذار اموالتونو بذل و بخشش کنه.
- وا مامان! نگو یهو رضا میاد میشنوه.
- بشنوه! مگه بد میگم؟ رضا فکر میکنه یه کاره اون دختره، ولی نیست! همش تقصیر ایرانه که از اول توی گوش این پسر کرد سارینا خواهرشه، من قبل اینکه رضا خواهان تو بشه چند بار به بابات گفتم بشینه زیر پای رضا، همین دخترو براش بگیره تا حدأقل به یه نون و نوایی برسه.
چیزی در گلویم جوانه زد. صدای بهتزدهی مریم که سعی میکرد بلند نشود به گوشم رسید.
- مامان! این حرفا چیه؟ اون دوتا خواهر برادرن!
- ببین! من اصلاً حرفم یه چی دیگهس، میگم به خودتون فکر کنید، پدرش واسه اون کم نذاشته، تو و رضا سادهاید، اون هم داره سوءاستفاده میکنه، دیده پدرش یه چی به شما داده، چشم نداشته ببینه، گرفتاری و این اداها رو اومده تا ازتون پس بگیره.
صدای شکستن قلبم را شنیدم. بغض گلویم بزرگ شد. دیگر نتوانستم تحمل کنم. به تندی برگشتم تا از آنجا دور شوم که نشنوم. رضا را با فاصلهی اندکی از خودم دیدم.
- بذار من ببرم.
به محتویات دستم اشاره کردم.
- اینا رو من میبرم، تو بقیه رو بیار.
از رضا جدا شدم و بعد از بالا رفتن از پلهها، از در خانه داخل شدم. از همان ابتدای ورود مریم و لیلاخانم را در آشپزخانه دیدم. همین که نزدیک شدم، شنیدن نامم از دهان لیلاخانم باعث شد در جایی که به من دید نداشتند، بایستم تا حرفهایشان را بشنوم.
- سارینا هیچی نگفت؟
مریم جواب داد:
- نه! گفت ماشینا رو میزنه به اسم رضا.
نگاهم را به سرامیکهای کف دوخته و با دقت گوش میدادم.
- خب خدا روشکر! باز از اون مرد یه چی به تو و رضا رسید، میتونین از این قوطی کبریتی که توش هستین در بیاین برید یه خونه حیاطدار، پوسیدید توی آپارتمان.
- ولی رضا میخواد ماشینا رو بفروشه بده به سارینا!
صدای پر از شگفتی لیلاخانم را شنیدم.
- چرا؟!
ابروهایم درهم رفت.
- پولشو لازم داره! گرفتار شده!
صدای محکم لیلاخانم نشان از خشمش میداد.
- یعنی چی؟ شده که شده! به شما چه؟
- وا مامان؟ خواهر شوهرمهها!
- چیچی خواهرشوهرته؟ اون و رضا از پدر و مادر جدان، هیچ نسبتی با هم ندارن که رضا وظیفهای داشته باشه، نذار اموالتونو بذل و بخشش کنه.
- وا مامان! نگو یهو رضا میاد میشنوه.
- بشنوه! مگه بد میگم؟ رضا فکر میکنه یه کاره اون دختره، ولی نیست! همش تقصیر ایرانه که از اول توی گوش این پسر کرد سارینا خواهرشه، من قبل اینکه رضا خواهان تو بشه چند بار به بابات گفتم بشینه زیر پای رضا، همین دخترو براش بگیره تا حدأقل به یه نون و نوایی برسه.
چیزی در گلویم جوانه زد. صدای بهتزدهی مریم که سعی میکرد بلند نشود به گوشم رسید.
- مامان! این حرفا چیه؟ اون دوتا خواهر برادرن!
- ببین! من اصلاً حرفم یه چی دیگهس، میگم به خودتون فکر کنید، پدرش واسه اون کم نذاشته، تو و رضا سادهاید، اون هم داره سوءاستفاده میکنه، دیده پدرش یه چی به شما داده، چشم نداشته ببینه، گرفتاری و این اداها رو اومده تا ازتون پس بگیره.
صدای شکستن قلبم را شنیدم. بغض گلویم بزرگ شد. دیگر نتوانستم تحمل کنم. به تندی برگشتم تا از آنجا دور شوم که نشنوم. رضا را با فاصلهی اندکی از خودم دیدم.