جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [آبینه] اثر «Z SR نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط جانان قصه با نام [آبینه] اثر «Z SR نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,386 بازدید, 61 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آبینه] اثر «Z SR نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع جانان قصه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط جانان قصه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
73
750
مدال‌ها
2
و در دل امید به این دارم که آن بطری‌های مجلل، قیمت گرانی نداشته باشند.
- خانم‌سرمدی بیرون کارتون دارند!
در پاسخ به حرف یزدان سر تکان می‌دهد و رو به من می‌گوید:
- بعداً حرف می‌زنیم، زودتر این افتضاح‌ رو جمع کن و بیا بیرون کمک بقیه! لباستم عوض کن.
او بیرون می‌رود و من با نگاهی که خرج خون باریکه‌‌ی راه گرفته از انگشتم می‌کنم، پر حرص دستمال می‌کشم کف زمین را.
- بده من تمیز می‌کنم، برو دستتو چسب بزن.
تخس اخم می‌کنم.
- خودم می‌تونم.
دست یزدان روی دستمال می‌نشیند و بی‌نگاه به من محکم می‌گوید:
- برو به زخمت برس.
کوتاه می‌آیم و بی‌حرف برمی‌خیزم. شقیقه‌هایم که نبض می‌گیرد، می‌دانم اخطار سردرد سهمگینی را به من می‌دهد و حدسم درست از کار در می‌آید که بعد از گذشت چهار ساعت از تولد و رقص مهمانان، مراسم تمام می‌شود و من هنوز در مبارزه با سردردم مشغول هستم و حسرت می‌کشم چرا حرف جاوید را به گوش نگرفتم و زودتر از کافه بیرون نزدم.
جاویدی که تماس گرفته بود تا دنبالم آید، اما با شنیدن صدایم که سعی داشتم سرحال نشانش دهم، شک کرده بود؛ ولی چیزی بروز نداده و با مخالفتم، مشکوک و ناراضی تماس را قطع کرده بود.
و حالا تقریباً مهمانان رفته‌اند و آخرین نفرات خانم‌سرمدی و پسرخاله‌اش و همسرش هستند که از در کافه بیرون می‌زنند. البته که خانم‌سرمدی تا لحظه آخر به مانند عقاب بالا سر تک‌به‌تک‌مان نظارت داشت که دوباره چیزی نظم کافه و مهمانی را بر هم نزند و در مورد افتضاحی که در آشپزخانه به بار آورده بودم دیگر هیچ سخنی بر لب نرانده و به آن اشاره نکرده بود.
و گویی این مهمانی همان‌طور که انتظار داشت پیش رفته و مطابق میل او و مهمانانش بود که در لحظه آخر تشکر نیم‌بندی از ما کرده و گفته بود افراد حاضر در این‌جا، فردا می‌توانند کمی دیرتر به بلوط بیایند.
نمی‌دانم از فروش بلوط با خبر است یا نه، حسی می‌گوید امکان ندارد او چیزی نداند؛ اما برایم سوال شده است اگر اطلاع دارد پس چطور آن‌قدر بی‌خیال و خوشحال با پسرخاله و مهمانانش برخورد می‌کرد که انگار قرار نیست اتفاقی افتد!
او سرآشپز مخصوص این رستوران است و مدیریت کل آشپزخانه را به عهده دارد، پس چطور می‌تواند با این موضوع کنار آید و طوری رفتار کند که فروش این‌جا و حتی تغییر هویت مکان بلوط هیچ تأثیری بر حالش ندارد!؟
 
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
73
750
مدال‌ها
2
نفس بیرون می‌فرستم و سر تکان می‌دهم. توانایی تفکیک هیچ مسئله‌ای را در خود نمی‌بینم و سعی بر این دارم که کارها را هر چه سریع‌تر به اتمام برسانم و به خانه بروم؛ چرا که هنوز سردردی که از همان چند ساعت پیش سراغم آمده آرام نشده و احساس این را دارم که بدترین شب زندگی‌ام را گذرانده‌ام.
شبی که احساس آوارگی را با ذره‌ذره گوشت و استخوانم در حین این‌که به بقیه خدمات می‌رساندم و پذیرایی می‌کردم، تجربه کرده بودم. دو سال بود به این‌جا آمده بودم و از یک آشپز ساده و کسی که پیش پا افتاده‌ترین کارها را به او می‌سپردند تبدیل به کمک سرآشپز شده بودم.
با خبر مهدی، این احساس را داشتم که تمام تلاش‌های دو ساله‌ام در مقابل چشمانم ذره‌ذره در حال فروپاشی است.
از این‌که باید دوباره از صفر شروع کنم، تمام انرژی نداشته‌ام دود هوا می‌شود. کدام رستورانی به من اعتماد می‌کند و مرا از همان اول کمک‌ سرآشپز قرار می‌دهد؟ آن هم بدون پارتی و این‌که کسی حمایتم کند؟
دو سال پیش اگر کمک دوست جاوید نمی‌بود حتی در این‌جا هم جایی نداشتم. کسی ریسک نمی‌کرد که یک مبتدی را قبول کند و همه رستوران‌ها و کافه‌ها از همان ابتدا فرد حرفه‌ای می‌خواستند که درصد خطای پایینی داشته باشد... .
با این وجود که من دیگر مبتدی نیستم، اما رفتن از این کافه رستوران و نابودی‌اش و دنبال کار گشتن می‌تواند تا چند مدت طولانی مرا در باتلاق افسردگی اندازد.
- جانان دیگه ظرفی باقی نمونده؟
بی‌نگاه به حمید اشاره به چند میز دورتر می‌کنم و با نجوایی آرام می‌گویم:
- اون‌جا هنوز ظرف هست.
همان سمت می‌رود و تقریباً یک ساعتی طول می‌کشد تا بتوانیم سر و سامانی به محیط رستوران بدهیم و ظرف‌ها را به آشپزخانه منتقل کنیم. همه مشغول جا به جایی وسایل و تفکیک غذاها هستیم و صدای صحبت بچه‌ها بیشتر می‌کند آشفتگی‌ام را.
- بچه‌ها به نظرم بهتره هممون با آقای‌هاشمی صحبت کنیم. رستوران خودشِ و صاحب اختیارشِ حرفی نیست، ولی این‌قدر هم بی‌انصاف نیست که ما رو همین‌جوری بیرون بندازه و بگه برین به امان خدا، حتماً جایی برامون در نظر داره.
سالاد ماکارانی نیم‌خورده را در سطل آشغال خالی می‌کنم و محمد در پاسخ به مهدی می‌گوید:
- بابا اصلاً مطمئنی چنین اتفاقی می‌خواد بیفته؟ شاید ما الکی داریم به خودمون استرس می‌دیم.
 
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
73
750
مدال‌ها
2
نسیم پر حرص ظرف‌ها را به هم می‌کوبد.
- راسته بچه‌ها، من خودم واسه این‌که سرگوش آب بدم خیلی دور همون میزی که خریدار این‌جا با آقای‌هاشمی صحبت می‌کرد، چرخیدم. فروختن این‌جا قطعیِ...
سمانه ناامید می‌پرسد:
- حتی کوبیدنش؟
نسیم شانه بالا می‌اندازد:
- آره فکر کنم، همون خریدار نکبت داشت طرح می‌ریخت که نقشه‌ سالن رو چطوری در بیاره.
کیمیا رو به نسیم می‌گوید:
- من خیلی دقت کردم، از اون خریدار دیگه که داداشش بود، خبری نشد و نیومد تا آخر مراسم، تو دیدیش؟
نسیم سری به چپ و راست تکان می‌دهد و ناامیدانه نگاهمان می‌کند.
- نه، شنیدم داداشش می‌گفت حالش زیاد خوب نیست و زنگ زده از حسام، پسرخاله سرمدی معذرت‌خواهی کرده که نتونسته بمونه.
مریم که در نزدیکی من است با حرص زیر لب می‌گوید:
- گور به گور بشه که می‌خواد از کار بی کارمون کنه...
محمد کلافه و با خستگی دستی پشت گردنش می‌کشد و مرا مخاطب قرار می‌هد:
- جانان تو یه چیزی بگو؟ این‌قدر ساکتی که انگار هیچ اتفاقی قرار نیست بیفته!
محمد چیزی از آشفتگی درونم نمی‌داند، اما حدس این‌که نسیم بفهمد در چه حالی‌ام سخت نیست. یزدان با نیم‌نگاهی از گوشه چشم به من سمت دیگر آشپزخانه می‌رود، همان سمتی که یزدان رفته قدم برمی‌دارم و پیتزای‌های نیم خورده را در سطل آشغال مخصوص غذا می‌ریزم و در همان حال می‌گویم:
- چی بگم؟ من از همه شما بیشتر دلم می‌سوزه که باید از این‌جا بریم! فروختن و کوبیدن این‌جا یه درده، بی‌کار شدن هممون هزار درده...
همه با افسوس سر تکان می‌دهند. غزاله انگشتان ظریفش را در هم می‌شکند و با تردید رو به من می‌گوید:
- جانان تو نمی‌تونی با آقای‌هاشمی حرف بزنی منصرف بشه؟ بالاخره تو این جمع بیشتر از همه به تو اعتماد داره.
شیشه‌های نوشابه را سر و سامان می‌دهم.
- خیلی دوست دارم کاری انجام بدم که این‌جا فروش نره، چون حتی خود من بیشتر از شماها به این کار و موقعیت احتیاج دارم. ولی حرف زدن من توفیری نداره غزاله، آقای‌هاشمی وقتی تصمیم به فروش گرفته، حرف منی که براش حکم یه کارمند ساده رو دارم اصلاً اهمیت نداره.
 
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
73
750
مدال‌ها
2
یزدان چهره در هم می‌کشد و با تأسف سر تکان می‌دهد.
- فردا هم می‌تونیم در این مورد حرف بزنیم و راه حل پیدا کنیم. الان بهتره این‌جا رو تمیز کنیم و زودتر بریم.
در سکوت به تأیید حرف یزدان همیشه اخمو با کمک یکدیگر آشفتگی آشپزخانه را تا حدودی سر و سامان می‌دهیم.
دقایقی بعد مهدی تکیه به میز می‌زند و خسته می‌نالد:
- یکی بره ظرف‌های تو حیاط‌ رو هم بیاره، تازه یادم اومد سری آخر رو نتونستم بیارم.
همگی چنان خسته‌اند که خودشان را به کوچه علی چپ می‌زنند. دست از کار می‌کشم و زیر لب می‌گویم:
- من میرم.
دستان نیمه خیسم را به فرمم می‌مالم و از آشپزخانه بیرون می‌زنم‌. برق‌های محیط داخلی کافه رستوران خاموش هستند و من با روشنایی ضعیفی که از نورهای مخفی سقف محیط را کمی روشن کرده، خودم را به در شیشه‌ای حیاط می‌رسانم.
قبل از این‌که وارد حیاط شوم متوجه صدایی از گوشه داخلیِ سمت راست رستوران می‌شوم. صدایش به مانند شبیه چیزی است که کسی به صندلی خورده است.
سرعت چرخیدنم به آن سو به حدی بالاست که نیمی از تنه‌ام محکم به در کوبیده می‌شود. حضور کسی را در آن‌جا احساس می‌کنم. به در شیشه‌ای می‌چسبم و تپش قلبم هم‌سو با حس ترسم تصاعدی بالا می‌رود.
زبانم قفل می‌شود و اما به سختی می‌گویم:
- ک... کسی... اونجا...ست؟
تنها همین حرفم کافی‌ست، همان کسی که در تاریکی فرو رفته است و تنها سایه‌ای محو از او می‌بینم، با نهایت سرعت سمت در رفته بلافاصله از کافه بیرون بزند.
با فرار کردنش به خود می‌آیم و زبانم باز می‌شود که صدایم را رو سرم می‌اندازم تا به بچه‌ها برسد:
- بچه‌ها... دزد... بیاین بیرون... بچه‌ها...
 
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
73
750
مدال‌ها
2
سپس با نهایت سرعت خودم را به در می‌رسانم و ترسان از کافه بیرون می‌زنم.
مهدی و حمید و یزدان اولین نفراتی هستند که نفس‌زنان پشت سرم ظاهر می‌شوند و بقیه هم به دنبالشان.
دست روی قفسه‌سی*ن*ه‌ام گذاشته و مبهوت به اطراف سرک می‌کشم که نشانی از حضور کسی نیست.
- چی دیدی جانان؟ مطمئنی کسی تو کافه بوده؟
کیمیا هراسان نزدیکم می‌شود.
- جانان شاید اشتباه دیدی و یکی از مهمونای امشب بوده که چیزی جا گذاشته.
نسیم می‌غرد:
- کیمیا عقلتو به کار بنداز، اگه از مهمونا بوده چرا بی‌سر و صدا اومده و این جوری فرار کرده!
حمید دورتر از من اطراف را می‌پاید.
- جانان از خستگی توهم نزدی؟ هیچ‌کَس این اطراف دیده نمیشه که...
در حالی که از ترس آنی دست روی قفسه‌سی*ن*ه گذاشته‌ام و هنوز اطراف را زیر نظر دارم، لب می‌زنم:
- مطمئنم یکی از کافه بیرون زد، یه مرد بود، ولی چهرش‌ رو نتونستم ببینم چون همه جا تاریک بود. اصلاً می‌تونید دوربین‌ها رو چک کنید!
مهدی اشاره به داخل کافه می‌زند.
- بریم داخل دیر وقته، به هر حال نمی‌تونیم معلوم کنیم کی بوده، دو روزه دوربین‌ها از کار افتاده و آقای‌هاشمی هنوز تعمیرشون نکرده.
چشمانم در این طرف و آن طرف کافه می‌چرخد. چطور ممکن است یک نفر به سرعت این‌گونه محو شود؟
- در رو چرا قفل نکردید شماها؟
حمید رو به غزاله‌ای که بیرون آمده کلافه می‌گوید:
- اصلاً حواسم نبوده.
حمید نگران ادامه می‌دهد:
- مهدی بیا چک کن ببین دخل خالی نشده؟
مهدی سری تکان می‌دهد.
- شاید چیز دیگه دزدیده، بهتر هممون همه چیزو چک کنیم، وگرنه باید خسارت بدیم.
کیمیا به همراه مهدی و حمید داخل می‌روند و نسیم نزدیکم می‌شود:
- جانان حالت خوبه؟ رنگ به صورتت نیست، بیا ما آژانس بگیریم و بریم خونه!
موافق با حرفش هستم و نسیم هنوز شماره اول را نگرفته، یزدان با نگاه عمیقی به من سکوتش را می‌شکند و رو به نسیم می‌گوید:
- برو وسایل جانان‌ رو بیار، خودم می‌رسونمتون.

***
 
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
73
750
مدال‌ها
2
پاستای آماده شده را به همراه قوطی نوشابه و لیوان پایه بلند داخل سینی می‌گذارم و با دستمال کاغذی سُس پاستا را که کمی از محیط دایره مانند وسط بشقاب بیرون زده تمیز می‌کنم.
کیان کنارم قرار می‌گیرد. دفترچه کوچک همراهش را سمتم متمایل می‌کند و حین گرفتن سینی با مهربانی می‌گوید:
- امروز درخواست لازانیا زیاد داشتیم. بعد خوردنش هم بلافاصله از طعم خوب و خوشمزه بودنش تعریف کردند.
لبخند رضایت بخش کوتاهی نقش می‌بندد روی لبم و کمر راست می‌کنم.
سینی را به سی*ن*ه‌اش تکیه می‌دهد و اشاره به دفترچه‌ای می‌کند که سمتم گرفته و پر افتخار لب می‌زند:
- سه مشتری جدید اومده و با شنیدن تعریف بقیه از لازانیا، درخواست دوتا لازانیا و یه پاستا کردند. گفتم لازانیامون تموم شده، ولی گفتند صبر می‌کنند تا درست کنی و عجله‌ای ندارند، زود دست بجنبون جانان.
بی‌مکث دست‌کش‌هایم را تعویض می‌کنم و سریع می‌گویم:
- نگران نباش، به اندازه دو نفر مواد آماده شده‌شو دارم، درست کردن لازانیای کلی رو می‌ذارم برای بعد این سفارش.
با لبخند بیرون می‌رود و من بلافاصله تابه‌ای تمیز روی شعله کناری گاز می‌گذارم و به اندازه مد نظر آرد داخلش می‌ریزم، خامی‌اش که گرفته می‌شود کره اضافه می‌کنم و بعد از دو دقیقه شیر پرچرب را، گلوله‌های آرد را هم می‌زنم تا از یکدیگر باز شوند و هم‌زمان رو به کیمیا می‌گویم:
- پاستا رو آبکش کن، موقعشِ.
نگاهم را از پاستای پِنه شناور و پخته شده در قابلمه کنار دستم می‌گیرم و کیمیا قابلمه را برمی‌دارد و سمت سینک می‌رود؛ از روی میز، فلفل سیاه و پودر سیر و پاپریکا و آویشن و نمک به سس بشامل اضافه می‌کنم‌؛ هم می‌زنم تا به غلظت دلخواهم برسد.
بلافاصله تابه را از روی گاز برمی‌دارم و هم‌زمان که ورقه‌های لازانیا را در ظرف مخصوص پخت لازانیا می‌چینم، گوش می‌دهم به صحبت نسیم که با دستان پر از ظرفِ کثیف قدم به آشپزخانه می‌گذارد:
- بچه‌ها آقای‌هاشمی بالاخره سر و کله‌‌اش پیدا شد.
ژاله در حالی در آن سر آشپزخانه قهوه دم می‌کند می‌گوید:
- چه عجب بعد ده روز یادش اومده کافه‌ای داره.
 
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
73
750
مدال‌ها
2
سس بشامل روی ورقه‌ها می‌ریزم و دوباره با گذاشتن ورقه جدید، مایع گوشت و قارچ را به آن اضافه می‌کنم. نسیم ظرف‌ها را در سینک مخصوص ظرف شستن رها می‌کند و دست به کمر می‌برد و اخمالود لب می‌گزد.
- فعلاً داره با خانم‌سرمدی حرف می‌زنه، نمی‌دونم دوباره چه نقشه‌ی جدیدی برامون چیدن.
کیمیا غر می‌زند:
- هردوتاشون لنگه هم هستند، باید ترسید از حرف‌های اینا.
روی ورقه آخر لازانیا را پنیر می‌ریزم و ظرف را راهی فر می‌کنم. بلافاصله پاستا‌های آبکش شده را به سس مخصوصش اضافه می‌کنم و هم می‌زنم.
کیان دوباره وارد آشپزخانه می‌شود و رو به من می‌گوید:
- جانان، دوتا پیتزای مرغ و قارچ و یه پپرونی.
سر تکان می‌دهم و کیمیا به کمکم می‌شتابد. درست کردن پپرونی را سمانه به عهده می‌گیرد و در کنار یکدیگر به سرعت مشغول می‌شویم.
نسیم همچنان که ظرف می‌شورد غر‌هایش ادامه دارد و ‌از میان سر و صدا و جز ولز غذاها و برخورد ظرف‌ها، حرف‌هایش به گوشمان می‌رسد:
- من که حدس می‌زنم امروز اومده عذر هممون رو بخواد، این خط این نشون.
از گوشه چشم می‌بینم با دستکش‌های کفی‌اش یک خط و یک نشان روی دیوار پشت سینک می‌کشد و بعد از دو ثانیه آب روی کف‌ها می‌پاشد و تمیزشان می‌کند‌.
خمیر پیتزا را در ظرف مخصوصش پهن می‌کنم و ابتدا سس کچاپ روی خمیر می‌مالم تا نانش خشک نشود، با ریختن کمی پنیرپیتزا روی سس، مرغ پختهِ ریش شده، قارچ، فلفل دلمه و زیتون سیاه به آن می‌افزایم و دوباره سطح رویی را مملؤ از پنیر می‌کنم و با ریختن دوباره زیتون و فلفل‌دلمه‌رنگی روی پنیر انتهایی پیتزا، هم‌‌زمان با کیمیا ظرف‌ها را داخل فر می‌گذاریم.
بچه‌ها در هیاهوی آشپزخانه دوباره همان مسئله ده روز گذشته را پیش کشیده‌اند و نظراتشان را در هم ادغام می‌کنند. ده روزی که کافه هم‌چنان پا برجا بود و خبری از آقای‌هاشمی و خریدار جدید در کافه رؤیت نشده بود. همگی دل به امیدی بسته بودیم که فروشی در کار نخواهد بود و کافه هم‌چنان پابرجا خواهد ماند.
اما در پس زمینه ذهن خود احتمال می‌دادیم که دیر یا زود این اتفاق خواهد افتاد و کاری جزٔ پذیرش از دستمان برنخواهد آمد. کیان و محمد و مهدی و پویا هم به آشپزخانه آمده بودند و همگی مشغول حرف زدن از آمدن یک‌باره‌ای آقای‌هاشمی بودند.
بی‌توجه به حرف‌هایشان سمت فر می‌چرخم و لازانیایی که بویش برخاسته و رنگ و رویش نشان از پخته شدنش را می‌دهد از نظر می‌گذارنم، با روشن کردن گریل چند دقیقه‌ای زمان می‌دهم تا پنیر رویش کمی طلایی گردد و سپس از فر بیرونش می‌آورم.
دو بشقاب سفید روی میز می‌گذارم و لازانیا را در آن‌ها می‌کشم، سپس با سس و گوجه‌گیلاسی و ریحان تزئینشان می‌کنم.
 
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
73
750
مدال‌ها
2
ظاهرش، پنیرهای آب‌شده و بخاری که از آن بیرون می‌زند به قدری هوس برانگیز جلوه‌اش می‌دهد، منی که هیچ‌وقت در آشپزخانه به خاطر بو غذاهایی که زیر بینی‌ام می‌پیچد، هوس غذایی را نمی‌کنم مشتاق به خوردنش می‌شوم.
با لبخند رضایت‌بخشی دو ظرف را در سینی می‌گذارم و پاستا را هم در ظرف دیگری می‌کشم و کنار آن‌ها می‌گذارم.
هنوز قدم سمت کیان برنداشته‌ام که یزدان اخم‌آلود وارد آشپزخانه می‌شود. نگاهش از لبخند کمرنگ روی لب من کنده می‌شود و سمت بچه‌ها می‌چرخد که همچنان مشغول حرف زدن هستند.
متعجب می‌شوم پیشخوان را رها کرده و این‌جا آمده است. با ابروی بالا رفته نظاره‌گرش هستم که در آشپزخانه را محکم می‌بندد و با صدای بلندی که به گوش همگی برسد می‌غرد:
- دست مریزاد، مشتری اومده تو کافه نشسته و منتظر سفارششِ اون‌وقت شما این‌جا جمع شدید، خاله‌زنک بازی راه انداختید. کی می‌خواید این بساط‌ رو جمع کنید و بفهمید که هیچ کاری از دست هیچ کدومتون بر نمیاد؟
همه سکوت می‌کنند و خیره به یزدان می‌شوند؛ یزدانی که به ندرت پیش می‌آید این‌گونه عصبی شود و بلند حرف بزند. چرا که معمولاً سرش به کار خودش گرم است و تا جای ممکن در کاری دخالت نمی‌کند و با کسی هم‌کلام نمی‌شود.
- چندتا مشتری بیرون رفتند و میز‌هاشون همون‌طور کثیف مونده، چند نفر هم مدام اومدند پیش من که کی سفارششون آماده میشه و می‌رسه! برید خداروشکر کنید آقای‌هاشمی تو اتاقشه، اگه این اوضاع‌ رو ببینه زودتر از فروش این‌جا دست به کار میشه و اخراجتون می‌کنه! متوجهید چی میگم؟
تنها صدای پیچیده در فضا، صدای پختن غذاها و سرخ شدن روغن است که با قدم‌های بلند کیان سمت من، شکسته می‌شود. سینی را از دستم می‌گیرد و سمت در می‌رود. بقیه هم تک‌به‌تک بدون این‌که پاسخی به گفتهِ درست یزدان بدهند مشغول کار خود می‌شوند.
هنوز سمت پیتزا‌های درون فر نرفته‌ام که در آشپزخانه تا انتها باز می‌شود و آقای‌هاشمی به همراه خانم‌سرمدی داخل می‌آید. کیان سینی به دست مقابلشان خشک می‌شود. پوف کلافه‌ی یزدان از اوضاع پیش آمده را می‌شنوم و صدای آقای‌هاشمی که رو به کیان می‌گوید:
- سفارش مشتری‌ رو ببر منتظر نمونه.
 
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
73
750
مدال‌ها
2
کیان بی‌حرف بیرون می‌زند. یزدان دست به سی*ن*ه کمی از ورودی آشپزخانه فاصله می‌گیرد و خیره به آقای‌هاشمی و خانم‌سرمدی به میز گوشه دیوار تکیه می‌دهد.
آقای‌هاشمی در رأس آشپزخانه قرار می‌گیرد و چشمانش همگی‌مان را رصد می‌کند. دست در جیب فرو می‌برد و با آهی که می‌کشد بلند می‌گوید:
- زودتر از چیزی که فکرشو می‌کردم خبر فروش این‌جا به گوشتون رسیده.
بچه‌ها دست از کار می‌کشند و در خود فرو رفته خیره به آقای‌هاشمی باقی می‌مانند.
- الان نمی‌خوام وقتتون‌ رو بگیرم و از کارتون جا بمونید، اومدم این‌جا بهتون بگم، لطفاً ساعت ده که بلوط تعطیل میشه، نیم ساعت اضافه‌تر بمونید تا من حرفام‌ رو به همتون بزنم و ازتون خداحافظی کنم.
گفتن کلمه‌ای خداحافظی رنگ از رخ بچه‌ها می‌برد و من با درد ناخن در کف دست فرو می‌کنم! پس آن اتفاق زودتر از چیزی که تصور می‌کردم در حال رخ دادن است. بوی پیتزا زیر بینی‌ام می‌پیچد و من با رمقی که دیگر در اندام‌هایم حس‌ نمی‌کنم، بی‌حال سمت فر می‌روم و نگاه آقای‌هاشمی سمتم کشیده می‌شود.
- یعنی چی آقای‌هاشمی، یعنی به همین راحتی...
سه پیتزای پخته شده را بیرون می‌کشم و خانم‌سرمدی به جای آقای‌هاشمی پاسخ ژاله را می‌دهد:
- نگران چیزی نباشید و فعلاً به کارتون برسید. آقای‌هاشمی امشب همه توضیحاتو میدن، فقط یادتون باشه کسی از بچه‌ها زودتر از کافه نره و همتون باشید این‌جا.
سکوت به لبان همه دوخته می‌شود. بعد از مدت‌ها از حواس پرتی‌ام نوک انگشتم از برخورد با ظرف پیتزا می‌سوزد و به دهان می‌برمش. زیر چشمی نگاه می‌دهم به آقای‌هاشمی که گویی با حسرت به نقطه‌به‌نقطه آشپزخانه خیره می‌شود و در نهایت بی‌حرف از در بیرون می‌زند.
زمان می‌گذرد و من چیزی از معنایش نمی‌فهمم. در سکوت سفارشات را آماده می‌کنم و تحویل می‌دهم. مغزم به مانند ربات دستورات پخت غذاها را کنار هم ردیف و دستانم را مجاب به آماده‌سازی می‌کند‌‌.
اما نه گوش‌هایم دیگر چیزی می‌شنود و نه چشمانم جز مواد اولیه‌ی زیر دستانم چیزی می‌بیند.
قلبم هزار تکه شده و هر تکه، ماتم گرفته به دیوار قفسه‌سی*ن*ه‌ام ضربه‌ای آرام و بی‌رمق می‌کوبند. گذر زمان را نمی‌فهمم تا وقتی که نسیم بازویم را می‌گیرد.
- جانان، سفارش نداریم، چرا پیراشکی سرخ می‌کنی؟
 
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
73
750
مدال‌ها
2
با گیجی نیم نگاهی خرجش می‌کنم و زمزمه‌ام در آهش گم می‌شود.
- ها؟ چی گفتی؟
زیر تابه را خاموش می‌کند. پیراشکی‌های خام شناور در روغن، کف تابه جای می‌گیرند.
- میگم چرا داری اینارو سرخ می‌کنی؟ کافه رو تعطیل کردند، بچه‌ها رفتند بیرون. بیا بریم آقای‌هاشمی کارمون داره.
بی‌حواس زمزمه می‌کنم:
- سورنا دیروز هوس پیراشکی کرده بود، قول دادم از این‌جا براش بخرم و ببرم.
سر تکان می‌دهد.
- باشه ولی بعد بیا سرخشون کن، بیرون منتظر ما هستند.
پیراشکی‌های خام را از تابه بیرون می‌کشم تا روغن زیادی به خود جذب نکنند، همراه نسیم بیرون می‌روم و در گوشه ذهن به خاطر می‌سپارم که بعد سراغشان بروم.
همه‌ی بچه‌ها در وسط رستوران کنار یکدیگر ردیف قرار گرفته‌اند و چشم به آقای‌هاشمی و خانم‌‌سرمدی ایستاده در کنارش داده‌اند.
با پیوستن ما به جمع، آقای‌هاشمی با نگاهی عمیق و کلی به تک‌تکمان دهان باز می‌کند:
- گاهی اوقات روزگار طوری می‌چرخه و ما رو با خودش همراه می‌کنه، که هیچ قدرتی به ما این اجازه رو نمیده که با اون چرخش مقابله کنیم و همون مسیر رو ادامه می‌دیم، یعنی مجبور می‌شیم با ساز این روزگار برقصیم و تن به اتفاقات بدیم.
انگشت در هم قلاب می‌کنم و از پا دردی که از پاشنه پایم تیر می‌کشد و بالا می‌آید تکیه به میز گرد چوبی می‌دهم تا کمی وزنم از روی پاهایم برداشته شود.
- اگه تا یک ماه پیش بهم می‌گفتند که این کافه رستوران‌ رو می‌فروشی، به خنده می‌افتادم و فکر می‌کردم طرف دیوونه شده که چنین پیشنهادی داره به من میده‌.
نگاهش را در فضای داخلی رستوران به گردش در می‌آورد و با حسرت ادامه می‌دهد:
- این کافه رستوران، با این فضا، با این محیط، با وجود کارکنان خوب و ماهر و دلسوزی مثل شماها آرزوی همه هست و فروختنش حتی محال به نظر میاد.
قدمی سمت میز کنارش برمی‌دارد و دستی به صندلی چوبی می‌کشد.
- ولی چرخ روزگار طوری برای من چرخیده که باید بگم از روی اجبار تن دادم به فروختن این‌جا‌.
بچه‌ها با درد پلک می‌زنند و خانم‌‌سرمدی سر پایین می‌اندازد و حسی از صورتش خوانده نمی‌شود.
- مریضی همسرم پیشرفت کرده و من مجبورم برای ادامه درمانش که به پول این‌جا احتیاج دارم، کافه رو بفروشم و برای مدت طولانی دل از کشور خودم بکنم و برم تو یه کشور غریب!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین