- Apr
- 73
- 750
- مدالها
- 2
و در دل امید به این دارم که آن بطریهای مجلل، قیمت گرانی نداشته باشند.
- خانمسرمدی بیرون کارتون دارند!
در پاسخ به حرف یزدان سر تکان میدهد و رو به من میگوید:
- بعداً حرف میزنیم، زودتر این افتضاح رو جمع کن و بیا بیرون کمک بقیه! لباستم عوض کن.
او بیرون میرود و من با نگاهی که خرج خون باریکهی راه گرفته از انگشتم میکنم، پر حرص دستمال میکشم کف زمین را.
- بده من تمیز میکنم، برو دستتو چسب بزن.
تخس اخم میکنم.
- خودم میتونم.
دست یزدان روی دستمال مینشیند و بینگاه به من محکم میگوید:
- برو به زخمت برس.
کوتاه میآیم و بیحرف برمیخیزم. شقیقههایم که نبض میگیرد، میدانم اخطار سردرد سهمگینی را به من میدهد و حدسم درست از کار در میآید که بعد از گذشت چهار ساعت از تولد و رقص مهمانان، مراسم تمام میشود و من هنوز در مبارزه با سردردم مشغول هستم و حسرت میکشم چرا حرف جاوید را به گوش نگرفتم و زودتر از کافه بیرون نزدم.
جاویدی که تماس گرفته بود تا دنبالم آید، اما با شنیدن صدایم که سعی داشتم سرحال نشانش دهم، شک کرده بود؛ ولی چیزی بروز نداده و با مخالفتم، مشکوک و ناراضی تماس را قطع کرده بود.
و حالا تقریباً مهمانان رفتهاند و آخرین نفرات خانمسرمدی و پسرخالهاش و همسرش هستند که از در کافه بیرون میزنند. البته که خانمسرمدی تا لحظه آخر به مانند عقاب بالا سر تکبهتکمان نظارت داشت که دوباره چیزی نظم کافه و مهمانی را بر هم نزند و در مورد افتضاحی که در آشپزخانه به بار آورده بودم دیگر هیچ سخنی بر لب نرانده و به آن اشاره نکرده بود.
و گویی این مهمانی همانطور که انتظار داشت پیش رفته و مطابق میل او و مهمانانش بود که در لحظه آخر تشکر نیمبندی از ما کرده و گفته بود افراد حاضر در اینجا، فردا میتوانند کمی دیرتر به بلوط بیایند.
نمیدانم از فروش بلوط با خبر است یا نه، حسی میگوید امکان ندارد او چیزی نداند؛ اما برایم سوال شده است اگر اطلاع دارد پس چطور آنقدر بیخیال و خوشحال با پسرخاله و مهمانانش برخورد میکرد که انگار قرار نیست اتفاقی افتد!
او سرآشپز مخصوص این رستوران است و مدیریت کل آشپزخانه را به عهده دارد، پس چطور میتواند با این موضوع کنار آید و طوری رفتار کند که فروش اینجا و حتی تغییر هویت مکان بلوط هیچ تأثیری بر حالش ندارد!؟
- خانمسرمدی بیرون کارتون دارند!
در پاسخ به حرف یزدان سر تکان میدهد و رو به من میگوید:
- بعداً حرف میزنیم، زودتر این افتضاح رو جمع کن و بیا بیرون کمک بقیه! لباستم عوض کن.
او بیرون میرود و من با نگاهی که خرج خون باریکهی راه گرفته از انگشتم میکنم، پر حرص دستمال میکشم کف زمین را.
- بده من تمیز میکنم، برو دستتو چسب بزن.
تخس اخم میکنم.
- خودم میتونم.
دست یزدان روی دستمال مینشیند و بینگاه به من محکم میگوید:
- برو به زخمت برس.
کوتاه میآیم و بیحرف برمیخیزم. شقیقههایم که نبض میگیرد، میدانم اخطار سردرد سهمگینی را به من میدهد و حدسم درست از کار در میآید که بعد از گذشت چهار ساعت از تولد و رقص مهمانان، مراسم تمام میشود و من هنوز در مبارزه با سردردم مشغول هستم و حسرت میکشم چرا حرف جاوید را به گوش نگرفتم و زودتر از کافه بیرون نزدم.
جاویدی که تماس گرفته بود تا دنبالم آید، اما با شنیدن صدایم که سعی داشتم سرحال نشانش دهم، شک کرده بود؛ ولی چیزی بروز نداده و با مخالفتم، مشکوک و ناراضی تماس را قطع کرده بود.
و حالا تقریباً مهمانان رفتهاند و آخرین نفرات خانمسرمدی و پسرخالهاش و همسرش هستند که از در کافه بیرون میزنند. البته که خانمسرمدی تا لحظه آخر به مانند عقاب بالا سر تکبهتکمان نظارت داشت که دوباره چیزی نظم کافه و مهمانی را بر هم نزند و در مورد افتضاحی که در آشپزخانه به بار آورده بودم دیگر هیچ سخنی بر لب نرانده و به آن اشاره نکرده بود.
و گویی این مهمانی همانطور که انتظار داشت پیش رفته و مطابق میل او و مهمانانش بود که در لحظه آخر تشکر نیمبندی از ما کرده و گفته بود افراد حاضر در اینجا، فردا میتوانند کمی دیرتر به بلوط بیایند.
نمیدانم از فروش بلوط با خبر است یا نه، حسی میگوید امکان ندارد او چیزی نداند؛ اما برایم سوال شده است اگر اطلاع دارد پس چطور آنقدر بیخیال و خوشحال با پسرخاله و مهمانانش برخورد میکرد که انگار قرار نیست اتفاقی افتد!
او سرآشپز مخصوص این رستوران است و مدیریت کل آشپزخانه را به عهده دارد، پس چطور میتواند با این موضوع کنار آید و طوری رفتار کند که فروش اینجا و حتی تغییر هویت مکان بلوط هیچ تأثیری بر حالش ندارد!؟