جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [محنت تعشق] اثر «کیانا طاهری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط .AikA. با نام [محنت تعشق] اثر «کیانا طاهری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,486 بازدید, 52 پاسخ و 48 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [محنت تعشق] اثر «کیانا طاهری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع .AikA.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط .AikA.
موضوع نویسنده

.AikA.

سطح
4
 
- مدیر تالار زبان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار زبان
ناظر تایید
Jun
3,300
11,972
مدال‌ها
3
- اِه! خونه دامون چرا اونم این وقت شب؟
به ساعت نگاه کردم و تازه هنوز ساعت 8 شده بود.
- ساعت تازه 8 شده گلم، از دیروز اومدم اینجا.
کانیا با ابروهای بالا رفته و لبخندی به صفحه سیاه گوشی نگاه کرد و صدای خنده‌ی کوتاه نوژا بلند شد.
- آها آره حواسم به ساعت نبود، خونه دامون چخبره جونم؟
با صدای آروم و نازی گفتم:
- خونه دامون خبری نیست، اومدم اینجا که توی سکوت و آرامش بتونم درس بخونم و دامون هم کمکم کنه.
صدای حرصی و رومخ نوژا دوباره بلند شد.
- چقدر خوب عزیزم انشالله که موفق بشی و خانوم دکتر بشی.
با زمزمه و اشاره کانیا لبخندی زدم.
- مرسی عزیزم، کاری نداری؟ کانیا صدام میکنه.
- کانیاجون هم اونجاست؟
کانیا ابروهاش رو تند تند بالا داد و به گوشی اشاره کرد.
- آره گلم، کاری نداری دیگه؟
صدای خنده‌ی کوتاه نوژا دوباره بلند شد که کانیا با انگشت به پیشونیش کوبید. با دیدن این حالت کانیا لبخند پهنی زدم.
- نه شهرزادی، شب‌بخیر.
- شب‌بخیر.
با قطع شدن تماس با کانیا همزمان «پوفی» کشیدیم.
کانیا دراز کشید و دست‌هاش رو زیر سرش برد.
- هی من میگم این رو دامون نظر داره تو بگو نه.
شونه‌ای بالا انداختم و گوشی رو کناری انداختم.
- بیخیال مهم نیست.
با نیم‌خیز شدن کانیا سوالی نگاهش کردم.
- گشنمه.
- منم گشنمه.
بعداز سر کردن شال از اتاق بیرون رفتیم.
دامون توی سالن و آشپزخونه نبود. با دیدن در تراس که باز بود به اون سمت رفتم. به چارچوب در تراس تکیه دادم و کانیا هم کنارم توقف کرد و داخل تراس نشد.
دامون روی صندلی نشسته بود و لپ‌تاپ و همون برگه‌هایی که آماده کرده بودیم روی میز گذاشته شده‌بود.
کانیا دستش رو روی شونه‌ام گذاشت.
- شام چی داریم پسرعمو؟
دامون سرش رو برگردوند و به ما دوتا که توی چارچوب در ایستاده بودیم نگاه کرد.
دستی به گردنش کشید و کمی گردنش رو به چپ و راست مایل کرد و از روی صندلی بلند شد.
- شام الان میرسه.
دست کانیا رو کنار زدم و به طرف دامون قدم برداشتم.
- غذا چی سفارش دادی؟
این حرف رو کانیای شکمو گفته بود.
دامون دستش رو کنار دستم روی میز گذاشت و اونم مثل من که توی لپ‌تاپ خم شده بودم و با دقت نگاه می‌کردم، کمی خم شد.
- خاله شام درست کرد داده سهیل بیاره، چند دقیقه دیگه میرسه.
سرم رو به طرف دامون برگردوندم. باز با اون چشم‌های به رنگ شبش بهم زل زده بود.
با صدای کانیا سریع سرم رو به طرفش برگردوندم.
- اهوم خوبه.
کانیا از چارچوب در فاصله گرفت و به داخل خونه رفت.
 
موضوع نویسنده

.AikA.

سطح
4
 
- مدیر تالار زبان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار زبان
ناظر تایید
Jun
3,300
11,972
مدال‌ها
3
با دستی که روی شونه نشست به عقب برگشتم و به دست بزرگ دامون که روی شونه‌ام گذاشته بود نگاه کردم و بعد سرم رو بالا آوردم.
- بشین.
چند ثانیه خیره نگاهش کردم و بعد روی صندلی که خودش چند دقیقه پیش نشسته بود، نشستم و دست دامون از روی شونه‌ام برداشته شد. نفس عمیقی کشیدم و حواسم رو به صفحه لپ‌تاپ و نوشته‌ها دادم.
ساعت‌های مطالعه و روز‌های هفته نوشته شده‌بود و همچنین دروسی که باید میخوندم.
با دیدن تایم‌های طولانیی که باید درس میخوندم لب‌هام رو آویزون کردم و به دامون که حالا روی صندلی سمت چپم نشسته بود نگاه کردم.
- برنامه فشرده‌ای نیست؟
دامون سرش رو به نشونه «نه» بالا برد.
- هفته اول اردیبهشت رو از دست دادی برای خوندن و امتحانات نهایی هستن و کل کتاب باید بخونی، آزمون‌های شبه نهایی هم هست که خوبه و اینجوری تایم خوندنت برای امتحانات نهایی کمتر میشه.
سری تکون دادم.
- آره.
با اعتماد به‌نفس ادامه دادم:
- و من میتونم.
دامون سری تکون داد و دوباره خیره بهم نگاه کرد.
اخم محوی کردم که دستی به ته‌ریشش کشید و بعد لپ‌تاپ رو برداشت و جلوی خودش گذاشت و مشغول شد.
دستم رو زیر چونه‌م گذاشتم بهش خیره شدم. اخم محوی توی صورتش داشت. به چشم‌های سیاه و به رنگ شبش که زیبایی چهره‌ش رو هزاربرابر کرده‌بود، زل زدم و به عبارت دیگه‌ای غرق شدم. مژه‌های بلند و پرش هم بیشتر چشم‌های کشیده‌اش رو زیباتر کرده‌بود. چشم‌های مشکیش رو از خاله به ارث برده‌بود. چشم‌های خاله هم قشنگ بود ولی چشم‌های دامون از خاله و دلوین قشنگ‌تر بود. با انگشت چونه‌اش رو خاروند و من نگاهم به چونه‌اش خورد و غرق خاطرات گذشته شدم. انگشتش رو جایی گذاشت که روزی جای بوسه‌ی من بود. بوسه‌هایی که از روی عشق بود. سنی نداشتم ولی خوب می‌دونستم که حس دوست‌ داشتنم نسبت به دامون واقعیه. لبخند تلخی زدم، آدم‌ها شاید فراموش بشن و از یاد برن و حتی بخشیده بشن ولی خاطرات باقی میمونه. خاطرات بد یا خوب تا ابد باقی میمونه.
با صدای دامون از فکر بیرون اومدم و فهمیدم که خیلی وقته که بهش خیره شده‌بودم.
- شهرزاد؟
نگاهم رو گرفتم و از روی صندلی بلند شدم.
- سهیل هنوز نیومد؟
- اومد.
بدون گفتن حرفی داخل خونه شدم.
با دیدن کانیا و سهیل که انگار دعوا می‌کردن، به طرفشون رفتم.
- چتونه باز؟
کانیا و سهیل به طرفم برگشتن و کانیا به پشت سر سهیل اشاره کرد.
- ترشی.
با دیدن ظرف کوچیک که سهیل پشت سرش گرفته‌بود و انگار حاوی ترشی بود، به سهیل چپ نگاه کردم که شونه‌ای بالا انداخت.
- نمیدم، برای خودم آوردم.
- ترشی توی یخچال هست سهیل از اونجا بردار بخور.
کانیا هم با چشم‌های مظلوم سری تکون داد.
 
موضوع نویسنده

.AikA.

سطح
4
 
- مدیر تالار زبان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار زبان
ناظر تایید
Jun
3,300
11,972
مدال‌ها
3
سهیل با لج‌بازی سرش رو به دو طرف تکون داد.
- نمی‌خوام.
اخمی کردم.
- بچه‌ای مگه، بهش بده.
کانیا کنارم ایستاد و نیم‌نگاهی بهش انداختم. کانیا فقط از ترشی‌هایی که مامان درست می‌کرد می‌خورد، مامان هم همیشه براش جداگونه درست می‌کرد و من می‌بردم براش.
- سهیل بهش بده، رفتی خونه هرچی ترشی تو خونه هست بخور.
با صدای دامون هرسه به عقب برگشتیم.
- چیشده؟
کانیا سریع به ظرف ترشی که تو دست سهیل بود اشاره کرد. با کف دست توی پیشونیم کوبیدم.
- توکه معده درد میگیری نمیدونم چرا همش می‌خوری.
- دامون بگو ترشی بهم بده.
دامون که انگار خنده‌اش گرفته‌بود، سری تکون داد.
- باهم بخورین ترشی رو، ترشی تو یخچال هم هست.
سهیل وارد آشپزخونه شد و در همون حین رفتن گفت:
- بهش میدم ولی زیاد نمی‌خوره، ترشی رو برای خودم آوردم.
دامون توجهی به بحث این‌ دوتا نکرد و از کنار سهیل گذشت و داخل آشپزخونه شد.
منم شونه‌ای بالا انداختم و پشت سر دامون داخل آشپزخونه شدم. با کمک کانیا میز رو از غذا و باقی‌ چیزهایی که سهیل آورده‌بود چیدیم و روی صندلی نشستیم. سهیل بعد از خوردن شام و دعوا با کانیا به خونه خودمون رفته‌بود و حالا ما هرکدوم مشغول کار خودمون بودیم.
بی حوصله روی کاناپه سه نفره دراز کشیدم و یکی از کوسن‌های زرشکی رو بغل گرفتم. دکور خونه دامون ساده بود و همچنین خونه کوچیکی بود. البته خونه مجردی همین بود. به کانیا نگاه کردم که با گوشی مشغول بود. پایین پام نشسته بود و با پا به کمرش کوبیدم که جیغ آروم و کوتاهی کشید. سریع به سمتم برگشت و بلند شد. با لگدی که به زانوم کوبید با درد «آخ» بلندی گفتم و منم بلند شدم.
- چرا میزنی بزغاله؟
زانوم رو ماساژ دادم و با درد گفتم:
- من آروم زدم.
کانیا با اخم گوشی رو روی کاناپه انداخت.
- خب آروم یا محکم فرقش چیه؟
- دردم گرفت.
پای چپم رو بالا آوردم و به زانوش کوبیدم.
- آخ! شهرزاد دلت کتک می‌خواد؟
ابرویی بالا دادم و سرم رو به نشونه تمسخر تکون دادم.
- آره جوجه.
کانیا که انگار زورش گرفته‌بود، سریع یه کوسن برداشت و محکم توی سرم کوبید.
- آخ!
دستم رو روی سرم گذاشتم و بعد سرم رو بالا آوردم و به طرفش هجوم بردم. دست توی موهای بلند و آزادش کردم و کشیدم که شروع کرد به جیغ و داد کردن.
- منو میزنی؟
- آی! نکن شهرزاد!
موهاش رو بیشتر کشیدم.
- بگو غلط کردم.
- آی! نمی‌خوام.
با دردی که توی سرم پیچید فهمیدم که از پشت موهام رو کشید. کارش رو بی‌جواب نذاشتم و پام رو بالا آوردم و دوباره توی زانوش کوبیدم.
- آی!
با دادی که دامون کشید ازهم جدا شدیم. به طرف دامون برگشتم و با موهای بهم‌ ریخته، نگاه عصبانی و نفس نفس زدن‌های زیاد نگاهش کردم. حواسم پرت دامون شد که کانیا با پا توی شکمم کوبید. با دردی که توی شکمم پیچید «آخ» بلندی گفتم و نشستم.
 
بالا پایین