- Jun
- 3,300
- 11,972
- مدالها
- 3
- اِه! خونه دامون چرا اونم این وقت شب؟
به ساعت نگاه کردم و تازه هنوز ساعت 8 شده بود.
- ساعت تازه 8 شده گلم، از دیروز اومدم اینجا.
کانیا با ابروهای بالا رفته و لبخندی به صفحه سیاه گوشی نگاه کرد و صدای خندهی کوتاه نوژا بلند شد.
- آها آره حواسم به ساعت نبود، خونه دامون چخبره جونم؟
با صدای آروم و نازی گفتم:
- خونه دامون خبری نیست، اومدم اینجا که توی سکوت و آرامش بتونم درس بخونم و دامون هم کمکم کنه.
صدای حرصی و رومخ نوژا دوباره بلند شد.
- چقدر خوب عزیزم انشالله که موفق بشی و خانوم دکتر بشی.
با زمزمه و اشاره کانیا لبخندی زدم.
- مرسی عزیزم، کاری نداری؟ کانیا صدام میکنه.
- کانیاجون هم اونجاست؟
کانیا ابروهاش رو تند تند بالا داد و به گوشی اشاره کرد.
- آره گلم، کاری نداری دیگه؟
صدای خندهی کوتاه نوژا دوباره بلند شد که کانیا با انگشت به پیشونیش کوبید. با دیدن این حالت کانیا لبخند پهنی زدم.
- نه شهرزادی، شببخیر.
- شببخیر.
با قطع شدن تماس با کانیا همزمان «پوفی» کشیدیم.
کانیا دراز کشید و دستهاش رو زیر سرش برد.
- هی من میگم این رو دامون نظر داره تو بگو نه.
شونهای بالا انداختم و گوشی رو کناری انداختم.
- بیخیال مهم نیست.
با نیمخیز شدن کانیا سوالی نگاهش کردم.
- گشنمه.
- منم گشنمه.
بعداز سر کردن شال از اتاق بیرون رفتیم.
دامون توی سالن و آشپزخونه نبود. با دیدن در تراس که باز بود به اون سمت رفتم. به چارچوب در تراس تکیه دادم و کانیا هم کنارم توقف کرد و داخل تراس نشد.
دامون روی صندلی نشسته بود و لپتاپ و همون برگههایی که آماده کرده بودیم روی میز گذاشته شدهبود.
کانیا دستش رو روی شونهام گذاشت.
- شام چی داریم پسرعمو؟
دامون سرش رو برگردوند و به ما دوتا که توی چارچوب در ایستاده بودیم نگاه کرد.
دستی به گردنش کشید و کمی گردنش رو به چپ و راست مایل کرد و از روی صندلی بلند شد.
- شام الان میرسه.
دست کانیا رو کنار زدم و به طرف دامون قدم برداشتم.
- غذا چی سفارش دادی؟
این حرف رو کانیای شکمو گفته بود.
دامون دستش رو کنار دستم روی میز گذاشت و اونم مثل من که توی لپتاپ خم شده بودم و با دقت نگاه میکردم، کمی خم شد.
- خاله شام درست کرد داده سهیل بیاره، چند دقیقه دیگه میرسه.
سرم رو به طرف دامون برگردوندم. باز با اون چشمهای به رنگ شبش بهم زل زده بود.
با صدای کانیا سریع سرم رو به طرفش برگردوندم.
- اهوم خوبه.
کانیا از چارچوب در فاصله گرفت و به داخل خونه رفت.
به ساعت نگاه کردم و تازه هنوز ساعت 8 شده بود.
- ساعت تازه 8 شده گلم، از دیروز اومدم اینجا.
کانیا با ابروهای بالا رفته و لبخندی به صفحه سیاه گوشی نگاه کرد و صدای خندهی کوتاه نوژا بلند شد.
- آها آره حواسم به ساعت نبود، خونه دامون چخبره جونم؟
با صدای آروم و نازی گفتم:
- خونه دامون خبری نیست، اومدم اینجا که توی سکوت و آرامش بتونم درس بخونم و دامون هم کمکم کنه.
صدای حرصی و رومخ نوژا دوباره بلند شد.
- چقدر خوب عزیزم انشالله که موفق بشی و خانوم دکتر بشی.
با زمزمه و اشاره کانیا لبخندی زدم.
- مرسی عزیزم، کاری نداری؟ کانیا صدام میکنه.
- کانیاجون هم اونجاست؟
کانیا ابروهاش رو تند تند بالا داد و به گوشی اشاره کرد.
- آره گلم، کاری نداری دیگه؟
صدای خندهی کوتاه نوژا دوباره بلند شد که کانیا با انگشت به پیشونیش کوبید. با دیدن این حالت کانیا لبخند پهنی زدم.
- نه شهرزادی، شببخیر.
- شببخیر.
با قطع شدن تماس با کانیا همزمان «پوفی» کشیدیم.
کانیا دراز کشید و دستهاش رو زیر سرش برد.
- هی من میگم این رو دامون نظر داره تو بگو نه.
شونهای بالا انداختم و گوشی رو کناری انداختم.
- بیخیال مهم نیست.
با نیمخیز شدن کانیا سوالی نگاهش کردم.
- گشنمه.
- منم گشنمه.
بعداز سر کردن شال از اتاق بیرون رفتیم.
دامون توی سالن و آشپزخونه نبود. با دیدن در تراس که باز بود به اون سمت رفتم. به چارچوب در تراس تکیه دادم و کانیا هم کنارم توقف کرد و داخل تراس نشد.
دامون روی صندلی نشسته بود و لپتاپ و همون برگههایی که آماده کرده بودیم روی میز گذاشته شدهبود.
کانیا دستش رو روی شونهام گذاشت.
- شام چی داریم پسرعمو؟
دامون سرش رو برگردوند و به ما دوتا که توی چارچوب در ایستاده بودیم نگاه کرد.
دستی به گردنش کشید و کمی گردنش رو به چپ و راست مایل کرد و از روی صندلی بلند شد.
- شام الان میرسه.
دست کانیا رو کنار زدم و به طرف دامون قدم برداشتم.
- غذا چی سفارش دادی؟
این حرف رو کانیای شکمو گفته بود.
دامون دستش رو کنار دستم روی میز گذاشت و اونم مثل من که توی لپتاپ خم شده بودم و با دقت نگاه میکردم، کمی خم شد.
- خاله شام درست کرد داده سهیل بیاره، چند دقیقه دیگه میرسه.
سرم رو به طرف دامون برگردوندم. باز با اون چشمهای به رنگ شبش بهم زل زده بود.
با صدای کانیا سریع سرم رو به طرفش برگردوندم.
- اهوم خوبه.
کانیا از چارچوب در فاصله گرفت و به داخل خونه رفت.