جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط atefeh.m با نام [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,910 بازدید, 222 پاسخ و 48 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع atefeh.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط atefeh.m
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
860
25,262
مدال‌ها
3
***
با چشمان به نم نشسته و قلبی بی‌قرار، به عکس روی صفحه‌ی گوشی‌اش که متعلق به نمایه‌ی یکی از برنامه‌های مجازی علیسان بود، خیره بود و حسرت‌وار او را میان عکس برانداز می‌کرد. هر نگاهش به عکس او که لباس خلبانی به تن داشت، تیری داغ به قلب خسته و ناآرامش بود. دلتنگ بود و راهی جز این‌گونه رفع دلتنگی نداشت. پس از بهبودی چشمانش تنها آرزویش دیدن مردی بود که بندبند وجودش تمنای داشتنش را داشت. غمِ غربت و دلتنگی برای عزیزانش، دست به‌هم داده‌ و خلقش را تنگ و دنیا را به کامش زهر کرده‌بودند. حالش همچون پرنده‌ای بود که در قفسی از جنس طلا اسیر بود و راهی برای گریز از زیبایی‌های ظاهری که به او تحمیل شده‌بود، نداشت. پلک‌هایش را محکم بر روی هم فشرد که شاید از شر اشک‌های مزاحم راحت شود. با سرازیر شدن قطرات اشک بر روی صورت ملتهبش، زمزمه‌وار حرف دلش را که همچون حناق در گلویش چنبره زده‌بود، به زبان آورد.
- بی‌معرفت دلم برات تنگه! اونقدری که تو خواب و بیدار همه‌ش تو رو می‌بینم.
تلخ‌خندی زد و با قلبی که گویی درحال فروپاشی بود، لب زد:
- حتی با دیدن هواپیما دلم آتیش می‌گیره. میگم شاید تو خلبانش باشی... !
با آستین شومیز سفیدش، رد اشک‌های مانده بر روی صورتش را پاک کرد. درحالی‌که پی‌در‌پی پلک میزد، نگاهش را به سقف بلند اتاق سوق داد. برای رفع بغضی که گلویش را می‌سوزاند، چند نفس عمیقی کشید و سپس با حسرت لب زد:
- خوش به حال راضی که عروس خونواده‌ی شما شد... !
یک‌مرتبه گریه‌ی آرامش به هق‌هق تبدیل شد. آنقدر حالش خراب بود که هراسی برای شنیدن گریه‌اش توسط دیگر اعضای خانه نداشت. سر جایش روی تخت دراز کشید و زانوهایش را در شکم جمع کرد و گوشی را در آغوشش فشرد و آرام‌آرام به گریستن ادامه داد تا وقتی که به خواب رفت. در این حین سرور که بابت نگرانی از نیامدن دخترک برای صرف شام، به اتاق او رفت، با دیدن صحنه‌ی پیش رویش قلبش فشرده شد و گویی دنیا را بر سرش آوار کردند. آهسته به‌سوی تخت رفت. کمی که به چهره‌ی نوه‌اش دقت کرد، از دیدن مژه‌های خیس و بینی سرخ شده‌اش متوجه‌ی گریه‌ی او شد. درحالی‌که ملحفه‌ی سفید با طرح‌های قلب را بر روی او می‌کشید، گوشی را از میان آغوش او بیرون آورد. با ضربه‌ای آرام بر روی صفحه‌ و روشن شدن آن با دیدن عکس روی صفحه، آه از نهادش برخاست و در کسری از ثانیه چشمانش پر از اشک شد.
- الهی بمیرم برای دل عاشقت عزیزم... !
 
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
860
25,262
مدال‌ها
3
***
پس از خواندن نماز صبح، دچار نگرانی و دل‌آشوبی مبهم شده‌ و خواب از چشمانش گریخته‌بود. با صدای دردانه که صدایش میزد، از افکار عمیقی که او را در خود غرق کرده و او را از حال و هوای اطرافش دور کرده‌بود، بیرون آمد.
- جانم عمو!
دردانه که پایین تخت ایستاده‌بود، نخودی خندید و با شیرین‌زبانی گفت:
- علوسکم رو دیدی؟ بابا احمدرضا برام خلیده.
با اینکه بی‌حوصله بود و دل و دماغی نداشت، اما پر مهر دستی بر سر برادرزاده‌اش کشید و سپس نگاهش را به‌سوی عروسک خرگوش گوش‌دراز صورتی‌رنگ میان دستان او سوق داد.
- مبارکت باشه و دست بابا احمدتم درد نکنه‌!
دردانه خندان عروسکش را در هوا چرخاند و به‌سوی تاب متصل به درخت کنج حیاط دوید.
- چایت رو بخور مادر.
با تعارف محبوبه‌خانم که به همراه لیلا مقابلش نشسته‌بودند، لبخند کم‌جانی زد و زیر لب تشکر کرد.
- الو، الو... دُخی صدا و تصویر رو داری؟
با صدای راضیه که به همراه فاطمه کنار دیگ‌های بزرگ روی اجاق‌گاز‌های گوشه‌ی حیاط ایستاده‌بودند، نگاهش به‌سمت آن‌ها کشیده‌شد.
- گونش، هستی یا رفتی؟
با شنیدن نام دلبرکش، به یک‌باره تمام وجودش را دلتنگی و حسرت فرا گرفت. تمامش گوش شد تا صدای او را بشنود که شاید برای زخم نشسته بر قلبش مرهمی باشد. صداهای مبهمی از پشت گوشیِ میان دست راضیه به گوشش خورد. فاطمه سرش را بیشتر به‌سمت راضیه برد و خطاب به گونش، گفت:
- گونش جونم قربونت بشم! امروز جات خیلی خالیه. ان‌‌شاءالله برای عقد داداش امیر و راضیه‌گلی حتماً بیا.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
860
25,262
مدال‌ها
3
پس از چند ثانیه صدای گونش را که به وضوح می‌شد پی به بغض‌آلودی‌اش برد، به گوشش خورد.
- خیلی دوست داشتم امروز اونجا کنار همه‌تون بودم.
هر واژه‌ای که از جانب دلبرش به گوشش می‌خورد ترکشی به قلب سرکش و ناآرامش بود. سر پایین انداخت و خودش را با استکان مقابلش سرگرم کرد.
- راضیه‌جان، دیگ‌های نذری رو نشون گونش جان بده، بگو امروز جاش پیشمون خالیه.
راضیه در جواب محبوبه‌خانم که درحال مرتب کردن ظروف یک‌بارمصرف پیش رویش بود، «چشم» گفت و دوربین گوشی را به‌سوی دیگ‌ها گرفت.
- ببین گونش، این‌ها برای توئه بی‌معرفته که رفتی خانم فرنگی شدی.
سپس هر دو دختر جوان قاه‌قاه خندیدند و با خنده‌شان دل دخترک پشت گوشی را بی‌قرار‌تر کردند.
- اِه راضی، دختر گلم رو اذیت نکن، گوشی رو بیار ببینمش.
با کلامی که لیلا بیان کرده‌بود، سر بلند کرد. راضیه خندان به‌سوی تخت آمد و گوشی را مقابل مادرش و محبوبه‌خانم گرفت. گونش با دیدن خاله‌اش و محبوبه‌خانم با دلتنگی که به جانش نشسته‌بود، به‌ سختی بغضش را مهار و از ریزش اشک‌هایش جلوگیری کرد.
- سلام خاله، سلام حاج‌خانم خوبین؟
دیگر طاقتش طاق شد و تاب ماندن در آنجا را نداشت. شتابان از تخت پایین رفت و در مقابل چشمان متحیر جمع حاضر به‌سوی اتاق‌های سمت چپ حیاط که مدتی از آن او شده‌بود، رفت. وارد اتاق شد و درب را بست و به آن تکیه داد. پی‌در‌پی نفس می‌کشید تا از شر بغض خفقان میان گلویش راحت شود. پس از دقایقی همان‌جا نشست و سرش را بین دستانش گرفت. ضربان قلبش آنقدر نامیزان میزد که هر لحظه ممکن بود، قلبش از هم بپاشد. هرگز باورش نمی‌شد زندگی‌اش این‌گونه برای جنس مخالف دچار اختلال شود. حالش عجیب گرفته‌بود و میل به دیدار یار همچون پیچک وجودش را احاطه کرده‌بود. با صدای زنگ گوشی‌اش از خلسه‌ی تلخی که گرفتارش شده‌بود، بیرون آمد و سر بلند کرد. از جایش برخاست و به‌سوی گوشی‌اش که بر روی تاقچه‌ی اتاق بود، رفت و آن را برداشت. با دیدن نام مارجانش اندکی آرامش بر جانش نشست. چند نفس عمیق کشید و تماس را برقرار کرد.
- جانم مارجان؟
- الو سلام پسرم خوبی؟
با شنیدن صدای شخص بیگانه، اخمی غلیظ بین ابروهایش نشست.
- شما؟
شخص پشت خط پس از کمی من‌من کردن، جواب داد:
- من عطا هستم، همسایه‌ی مارجان، پسرم می‌تونی بیای شمال؟ حال مارجانت... یکم خوب نیست... !
لحظه‌ای قالب تهی کرد و در کسری از ثانیه دنیا برایش به اندازه‌ی گوری تنگ و طاقت‌فرسا شد. زیر لب نام خدا را صدا زد و شتابان به‌سوی چمدان و وسایلش که کنج دیوار بود، دوید.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین