جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [محنت تعشق] اثر «کیانا طاهری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط .AikA. با نام [محنت تعشق] اثر «کیانا طاهری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,673 بازدید, 59 پاسخ و 49 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [محنت تعشق] اثر «کیانا طاهری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع .AikA.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط .AikA.
موضوع نویسنده

.AikA.

سطح
4
 
- مدیر تالار زبان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار زبان
ناظر تایید
Jun
3,343
12,118
مدال‌ها
3
- اِه! خونه دامون چرا اونم این وقت شب؟
به ساعت نگاه کردم و تازه هنوز ساعت 8 شده بود.
- ساعت تازه 8 شده گلم، از دیروز اومدم اینجا.
کانیا با ابروهای بالا رفته و لبخندی به صفحه سیاه گوشی نگاه کرد و صدای خنده‌ی کوتاه نوژا بلند شد.
- آها آره حواسم به ساعت نبود، خونه دامون چخبره جونم؟
با صدای آروم و نازی گفتم:
- خونه دامون خبری نیست، اومدم اینجا که توی سکوت و آرامش بتونم درس بخونم و دامون هم کمکم کنه.
صدای حرصی و رومخ نوژا دوباره بلند شد.
- چقدر خوب عزیزم انشالله که موفق بشی و خانوم دکتر بشی.
با زمزمه و اشاره کانیا لبخندی زدم.
- مرسی عزیزم، کاری نداری؟ کانیا صدام میکنه.
- کانیاجون هم اونجاست؟
کانیا ابروهاش رو تند تند بالا داد و به گوشی اشاره کرد.
- آره گلم، کاری نداری دیگه؟
صدای خنده‌ی کوتاه نوژا دوباره بلند شد که کانیا با انگشت به پیشونیش کوبید. با دیدن این حالت کانیا لبخند پهنی زدم.
- نه شهرزادی، شب‌بخیر.
- شب‌بخیر.
با قطع شدن تماس با کانیا همزمان «پوفی» کشیدیم.
کانیا دراز کشید و دست‌هاش رو زیر سرش برد.
- هی من میگم این رو دامون نظر داره تو بگو نه.
شونه‌ای بالا انداختم و گوشی رو کناری انداختم.
- بیخیال مهم نیست.
با نیم‌خیز شدن کانیا سوالی نگاهش کردم.
- گشنمه.
- منم گشنمه.
بعداز سر کردن شال از اتاق بیرون رفتیم.
دامون توی سالن و آشپزخونه نبود. با دیدن در تراس که باز بود به اون سمت رفتم. به چارچوب در تراس تکیه دادم و کانیا هم کنارم توقف کرد و داخل تراس نشد.
دامون روی صندلی نشسته بود و لپ‌تاپ و همون برگه‌هایی که آماده کرده بودیم روی میز گذاشته شده‌بود.
کانیا دستش رو روی شونه‌ام گذاشت.
- شام چی داریم پسرعمو؟
دامون سرش رو برگردوند و به ما دوتا که توی چارچوب در ایستاده بودیم نگاه کرد.
دستی به گردنش کشید و کمی گردنش رو به چپ و راست مایل کرد و از روی صندلی بلند شد.
- شام الان میرسه.
دست کانیا رو کنار زدم و به طرف دامون قدم برداشتم.
- غذا چی سفارش دادی؟
این حرف رو کانیای شکمو گفته بود.
دامون دستش رو کنار دستم روی میز گذاشت و اونم مثل من که توی لپ‌تاپ خم شده بودم و با دقت نگاه می‌کردم، کمی خم شد.
- خاله شام درست کرد داده سهیل بیاره، چند دقیقه دیگه میرسه.
سرم رو به طرف دامون برگردوندم. باز با اون چشم‌های به رنگ شبش بهم زل زده بود.
با صدای کانیا سریع سرم رو به طرفش برگردوندم.
- اهوم خوبه.
کانیا از چارچوب در فاصله گرفت و به داخل خونه رفت.
 
موضوع نویسنده

.AikA.

سطح
4
 
- مدیر تالار زبان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار زبان
ناظر تایید
Jun
3,343
12,118
مدال‌ها
3
با دستی که روی شونه نشست به عقب برگشتم و به دست بزرگ دامون که روی شونه‌ام گذاشته بود نگاه کردم و بعد سرم رو بالا آوردم.
- بشین.
چند ثانیه خیره نگاهش کردم و بعد روی صندلی که خودش چند دقیقه پیش نشسته بود، نشستم و دست دامون از روی شونه‌ام برداشته شد. نفس عمیقی کشیدم و حواسم رو به صفحه لپ‌تاپ و نوشته‌ها دادم.
ساعت‌های مطالعه و روز‌های هفته نوشته شده‌بود و همچنین دروسی که باید میخوندم.
با دیدن تایم‌های طولانیی که باید درس میخوندم لب‌هام رو آویزون کردم و به دامون که حالا روی صندلی سمت چپم نشسته بود نگاه کردم.
- برنامه فشرده‌ای نیست؟
دامون سرش رو به نشونه «نه» بالا برد.
- هفته اول اردیبهشت رو از دست دادی برای خوندن و امتحانات نهایی هستن و کل کتاب باید بخونی، آزمون‌های شبه نهایی هم هست که خوبه و اینجوری تایم خوندنت برای امتحانات نهایی کمتر میشه.
سری تکون دادم.
- آره.
با اعتماد به‌نفس ادامه دادم:
- و من میتونم.
دامون سری تکون داد و دوباره خیره بهم نگاه کرد.
اخم محوی کردم که دستی به ته‌ریشش کشید و بعد لپ‌تاپ رو برداشت و جلوی خودش گذاشت و مشغول شد.
دستم رو زیر چونه‌م گذاشتم بهش خیره شدم. اخم محوی توی صورتش داشت. به چشم‌های سیاه و به رنگ شبش که زیبایی چهره‌ش رو هزاربرابر کرده‌بود، زل زدم و به عبارت دیگه‌ای غرق شدم. مژه‌های بلند و پرش هم بیشتر چشم‌های کشیده‌اش رو زیباتر کرده‌بود. چشم‌های مشکیش رو از خاله به ارث برده‌بود. چشم‌های خاله هم قشنگ بود ولی چشم‌های دامون از خاله و دلوین قشنگ‌تر بود. با انگشت چونه‌اش رو خاروند و من نگاهم به چونه‌اش خورد و غرق خاطرات گذشته شدم. انگشتش رو جایی گذاشت که روزی جای بوسه‌ی من بود. بوسه‌هایی که از روی عشق بود. سنی نداشتم ولی خوب می‌دونستم که حس دوست‌ داشتنم نسبت به دامون واقعیه. لبخند تلخی زدم، آدم‌ها شاید فراموش بشن و از یاد برن و حتی بخشیده بشن ولی خاطرات باقی میمونه. خاطرات بد یا خوب تا ابد باقی میمونه.
با صدای دامون از فکر بیرون اومدم و فهمیدم که خیلی وقته که بهش خیره شده‌بودم.
- شهرزاد؟
نگاهم رو گرفتم و از روی صندلی بلند شدم.
- سهیل هنوز نیومد؟
- اومد.
بدون گفتن حرفی داخل خونه شدم.
با دیدن کانیا و سهیل که انگار دعوا می‌کردن، به طرفشون رفتم.
- چتونه باز؟
کانیا و سهیل به طرفم برگشتن و کانیا به پشت سر سهیل اشاره کرد.
- ترشی.
با دیدن ظرف کوچیک که سهیل پشت سرش گرفته‌بود و انگار حاوی ترشی بود، به سهیل چپ نگاه کردم که شونه‌ای بالا انداخت.
- نمیدم، برای خودم آوردم.
- ترشی توی یخچال هست سهیل از اونجا بردار بخور.
کانیا هم با چشم‌های مظلوم سری تکون داد.
 
موضوع نویسنده

.AikA.

سطح
4
 
- مدیر تالار زبان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار زبان
ناظر تایید
Jun
3,343
12,118
مدال‌ها
3
سهیل با لج‌بازی سرش رو به دو طرف تکون داد.
- نمی‌خوام.
اخمی کردم.
- بچه‌ای مگه، بهش بده.
کانیا کنارم ایستاد و نیم‌نگاهی بهش انداختم. کانیا فقط از ترشی‌هایی که مامان درست می‌کرد می‌خورد، مامان هم همیشه براش جداگونه درست می‌کرد و من می‌بردم براش.
- سهیل بهش بده، رفتی خونه هرچی ترشی تو خونه هست بخور.
با صدای دامون هرسه به عقب برگشتیم.
- چیشده؟
کانیا سریع به ظرف ترشی که تو دست سهیل بود اشاره کرد. با کف دست توی پیشونیم کوبیدم.
- توکه معده درد میگیری نمیدونم چرا همش می‌خوری.
- دامون بگو ترشی بهم بده.
دامون که انگار خنده‌اش گرفته‌بود، سری تکون داد.
- باهم بخورین ترشی رو، ترشی تو یخچال هم هست.
سهیل وارد آشپزخونه شد و در همون حین رفتن گفت:
- بهش میدم ولی زیاد نمی‌خوره، ترشی رو برای خودم آوردم.
دامون توجهی به بحث این‌ دوتا نکرد و از کنار سهیل گذشت و داخل آشپزخونه شد.
منم شونه‌ای بالا انداختم و پشت سر دامون داخل آشپزخونه شدم. با کمک کانیا میز رو از غذا و باقی‌ چیزهایی که سهیل آورده‌بود چیدیم و روی صندلی نشستیم. سهیل بعد از خوردن شام و دعوا با کانیا به خونه خودمون رفته‌بود و حالا ما هرکدوم مشغول کار خودمون بودیم.
بی حوصله روی کاناپه سه نفره دراز کشیدم و یکی از کوسن‌های زرشکی رو بغل گرفتم. دکور خونه دامون ساده بود و همچنین خونه کوچیکی بود. البته خونه مجردی همین بود. به کانیا نگاه کردم که با گوشی مشغول بود. پایین پام نشسته بود و با پا به کمرش کوبیدم که جیغ آروم و کوتاهی کشید. سریع به سمتم برگشت و بلند شد. با لگدی که به زانوم کوبید با درد «آخ» بلندی گفتم و منم بلند شدم.
- چرا میزنی بزغاله؟
زانوم رو ماساژ دادم و با درد گفتم:
- من آروم زدم.
کانیا با اخم گوشی رو روی کاناپه انداخت.
- خب آروم یا محکم فرقش چیه؟
- دردم گرفت.
پای چپم رو بالا آوردم و به زانوش کوبیدم.
- آخ! شهرزاد دلت کتک می‌خواد؟
ابرویی بالا دادم و سرم رو به نشونه تمسخر تکون دادم.
- آره جوجه.
کانیا که انگار زورش گرفته‌بود، سریع یه کوسن برداشت و محکم توی سرم کوبید.
- آخ!
دستم رو روی سرم گذاشتم و بعد سرم رو بالا آوردم و به طرفش هجوم بردم. دست توی موهای بلند و آزادش کردم و کشیدم که شروع کرد به جیغ و داد کردن.
- منو میزنی؟
- آی! نکن شهرزاد!
موهاش رو بیشتر کشیدم.
- بگو غلط کردم.
- آی! نمی‌خوام.
با دردی که توی سرم پیچید فهمیدم که از پشت موهام رو کشید. کارش رو بی‌جواب نذاشتم و پام رو بالا آوردم و دوباره توی زانوش کوبیدم.
- آی!
با دادی که دامون کشید ازهم جدا شدیم. به طرف دامون برگشتم و با موهای بهم‌ ریخته، نگاه عصبانی و نفس نفس زدن‌های زیاد نگاهش کردم. حواسم پرت دامون شد که کانیا با پا توی شکمم کوبید. با دردی که توی شکمم پیچید «آخ» بلندی گفتم و نشستم.
 
موضوع نویسنده

.AikA.

سطح
4
 
- مدیر تالار زبان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار زبان
ناظر تایید
Jun
3,343
12,118
مدال‌ها
3
- آی! شکمم!
از درد زیادی که توی شکمم پیچیده‌بود خم شدم.
کانیا آروم کنارم نشست.
- هوی! خوبی؟
دامون هم سریع کنارم نشست و شونه‌ام رو تکون داد.
- خوبی؟
از شدت درد اشک توی چشم‌هام جمع شده بود.
- محکم زدم؟
با این حرف کانیا اشک‌هام سرازیر شدن.
دامون به لحن تندی رو به کانیا گفت:
- شالش کجاست؟
کانیا سریع بلند شد.
دست‌هام رو روی شکمم محکم فشار دادم و زانوهام رو جمع کردم.
- آخ! مسکن بهم بده.
- بریم دکتر بهتره.
سرم رو به چپ و راست تکون داد.
- مسکن بهم بده، دکتر لازم نیست.
دامون دستش رو بالا آورد و روی گونه‌ی خیسم کشید و اشک‌هام رو پاک کرد. با حرکت دست دامون روی صورتم انگار درد رو از یاد برده بودم و این من نبودم که از درد ناله می‌کردم. با انداخته شدن شال روی سرم توسط کانیا، دامون دستش رو برداشت و روی دست‌هام که روی شکمم بود گذاشت.
- کانی مسکن و آب بیار.
با رفتن کانیا زانوم رو خم کرد و بعد دست‌هام رو پس زد. آروم شروع کرد به ماساژ دادن شکمم و بدون توجه به نگاه خیره‌ی من نگاهش به حرکت دست‌هاش بود. درد شکمم کمتر که نشده‌بود هیچ، دل درد هم گرفته‌‌بودم و این باعث نیش زدن اشک‌ توی چشم‌هام شد.
با فشار دستش «آخ»ی گفتم که سرش رو بالا آورد.
- آی! دلم درد میکنه.
با اومدن کانیا، مسکن رو از توی ورق جدا کرد. دستم رو بالا آوردم و قرص رو گرفتم و توی دهنم گذاشتم و لیوان آب رو هم پشت بندش با یک نفس سر کشیدم. کانیا نگران نگاهم می‌کرد.
دامون دستم رو گرفت و خودش بلند شد.
- پاشو دراز بکش.
دل درد بدی گرفته بودم و طوری بود که همزمان با دراز کشیدنم روی کاناپه دوباره «آخ» آرومی گفتم.
کانیا آروم و با بغض گفت:
- ببخشید!
دامون به طرف کانیا برگشت.
- مشکلی نیست، برو به کارت برس.
تحمل درد رو نداشتم و حتی بعضی موقع‌ها با کوچکترین دردی که سراغم می‌اومد مسکن می‌خوردم و بی‌جون می‌شدم و حالا حتی جون نداشتم که به کانیا بگم فدای سرت عزیزم. با حرکات دست بزرگ دامون روی شکمم با بی‌حالی چشم‌هام رو روی هم گذاشتم. نمیدونم چقدر گذشت ولی حرکت دست دامون روی شکمم متوقف نشد و هم‌چنان مشغول ماساژ دادن شکمم بود. از بچگی همینطور بودم. وقتی توی حیاط ویلای آقاجون زمین می‌خوردم و پا یا دستم درد می‌گرفت بابام شروع می‌کرد به ماساژ دادن همون نقطه و این عادت هنوز همراه منه و دامون هم انگار فراموش نکرده بود و این عادت من رو خیلی خوب می‌دونست.
 
موضوع نویسنده

.AikA.

سطح
4
 
- مدیر تالار زبان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار زبان
ناظر تایید
Jun
3,343
12,118
مدال‌ها
3
ده دقیقه‌ای گذشت و صدای دامون بلند شد:
- شهرزاد؟
چشم‌های خمار از خوابم رو نیمه‌باز کردم.
- هوم؟
دستش رو برداشت و بلند شد.
- اینجا اذیت میشی برو توی اتاق بخواب.
دردم آروم شده‌بود. نیم‌خیز شدم و بعد بلند شدم و به اتاق رفتم. اتاق تاریک بود و کانیا روی تخت دراز کشیده بود و بازهم مشغول گوشی بود. تنها نور گوشی بود که کمی فضای اتاق رو روشن کرده‌بود. بی‌حال روی تخت دراز کشیدم که کانیا با دیدنم سریع ایرپاد رو از توی گوشش در آورد و نشست.
- خوبی شهی؟
سری تکون دادم.
- آره خوبم نگران نباش!
- خیلی محکم زدم؟
- نه! مهم نیست فدای سرت.
دراز کشیدم و سرم رو روی بالشت گذاشتم.
- ببخشید!
به کانیا با چشم‌های خمار از خواب نگاه کردم.
- میگم مهم نیست، فدای سرت! اتفاق بود.
کانیا کنارم دراز کشید و سرش رو روی بازوم گذاشت و دستم رو دور شونه‌اش انداخت.
با بی‌حالی خنده‌ای کردم و با انگشت اشاره روی دماغ گوشتی و کوچیکش ضربه زدم.
- کوچولوی لوسِ بغلی!
کانیا کوتاه خندید.
- خسته‌ای بخواب!
- اهوم.
چشم‌هام رو بستم و چند ثانیه بیشتر طول نکشید که به خواب عمیقی فرو رفتم.
***
با صدا کردنم توسط کسی چشم‌هام رو آروم باز کردم. صدای کانیا توی فضای اتاق پیچید.
- شهی پاشو.
- هوم باشه.
از روی تخت بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. چشم‌هام هنوز کامل باز نشده‌بود. با برخوردم به کسی که قطعاً دامون بود «هین»ی کشیدم و چشم‌هام کامل باز شد. یک قدم عقب اومدم و سرم رو بالا گرفتم. دامون نگاهش روی صورتم و بعد کم‌کم پایین‌تر رو نشونه رفت و من هنوز با ویندوزی که بالا نیومده بود، با دهان باز فقط نگاهش می‌کردم. سرم رو کمی تکون دادم و بی‌توجه از کنارش گذشتم و به توالت رفتم.. دست و صورتم رو آب زدم و توی آینه به خودم نگاه کردم. چشم‌های آبیم خمار از خواب، ابروهام بهم ریخته و موهام هم شلخته بود. شونه‌ای بالا انداختم و با دستمال دست و صورتم رو خشک کردم و بیرون اومدم. با دیدن دامون و کانیا توی آشپزخونه که درحال آماده کردن صبحونه بودن ابرویی بالا دادم و بعد وارد اتاق شدم. اول موهام رو شونه کردم و دم اسبی بستم و بعد شروع به پوشیدن لباس فرم مدرسه کردم. کانیا داخل اتاق شد. از توی آینه نگاهی بهش انداختم.
- ساعت 10 باید آزمایش رو انجام بدیم شهی.
سری تکون دادم و کرم آبرسان رو روی صورتم پخش کردم.
- آره.
کانیا مقنعه‌ش رو از روی صندلی برداشت و توی هوا تکون داد.
- استرس دارم.
- نداشته باش.
چپ نگاهم کرد که شونه‌ای بالا انداختم و نگاهم رو ازش گرفتم.
- تمرکز کن، اینجوری پیش بره گیج میشی و اونجا هی باید من مواظب باشم که خرابکاری نکنی.
کانیا سری تکون داد.
- اوکی.
 
موضوع نویسنده

.AikA.

سطح
4
 
- مدیر تالار زبان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار زبان
ناظر تایید
Jun
3,343
12,118
مدال‌ها
3
آماده شدم و مقنعه رو روی صورتم مرتب کردم و به سمت کانیا برگشتم.
- منم یکمی استرس گرفتم.
کانیا طبق عادت همیشگی با انگشت به پیشونیش کوبید و از روی تخت بلند شد.
- بیا بریم صبحونه بخوریم.
با کانیا به آشپزخونه رفتیم. دامون هم کنار قهوه‌ساز به کابینت تکیه داده بود.
روی صندلی نشستم.
- صبح بخیر!
دامون بهم نگاه کرد و تکیه‌اش رو از کابینت گرفت.
- صبح توهم بخیر!
دوتا گردو از توی ظرف برداشتم و توی دهنم گذاشتم. به کانیا اشاره کردم.
- برا من چایی بریز، پنیر رو هم بده.
کانیا لیوان تمیزی برداشت و برام چایی ریخت و با پنیر به سمتم گرفت.
- ممنون!
از دستش گرفتم و شروع کردم به خوردن.
دامون هم با دو فنجون قهوه کنار کانیا یعنی روبه‌روی من نشست و یکی از فنجون‌های قهوه‌ رو جلوی کانیا گذاشت.
- امروز مدرسه کاری دارین؟
قبل از اینکه کانیا چیزی بگه، گفتم:
- آره یه آزمایش علوم هست که باید انجام بدیم و نمره‌اش خیلی مهمه.
دامون آرنجش رو روی میز گذاشت و توی دست دیگه‌اش قهوه بود.
- دوتایی توی یه گروه هستین؟ حالا آماده هستین؟
همونطور که پنیر رو روی نون پخش می‌کردم، سری تکون دادم.
- آره، آماده‌ایم ولی... .
به کانیا اشاره کردم و ادامه دادم:
- کانیا خانوم بدموقع استرس گرفتن که باعث میشه خانوم دست‌وپاش رو گم کنه.
لقمه رو توی دهنم گذاشتم و نگاه دامون روی کانیا که مظلوم درحال خوردن قهوه بود، نشست. لیوان چایی رو برداشتم و قلوپی خوردم. دامون همونطور خیره به کانیا نگاه می‌کرد.
کانیا چپ نگاهش کرد.
- چیه؟
دامون قهوه‌اش رو روی میز گذاشت.
- عجیبه!
کانیا بادامی توی دهنش گذاشت و جوید.
- چی؟
من همونطور که درحال خوردن چایی بودم، خیره نگاهشون می‌کردم.
دامون به ظرف کیک‌های خیسی که جلوی من گذاشته شده‌بود، با دست اشاره کرد.
لیوان رو روی میز گذاشتم. ظرف رو برداشتم و به طرفش گرفتم که از دستم گرفت و رو به کانیا گفت:
- تا حالا ندیدم و نشنیدم کسی بگه کانیا استرس داره!
کانیا شونه‌ای بالا انداخت.
- بعضی مواقع اینجوری میشم.
- خب نشو!
کانیا بهم نگاه کرد.
- مگه دست منه؟
- آره پس دست کیه؟ ریلکس باش، نمیتونی برو توی تراس بشین و یه ربع توی سکوت نفس عمیق بکش و به هیچی هم فکر نکن.
- پیشنهاد خوبیه.
با این حرف دامون هردو بهش نگاه کردیم. چند‌ ثانیه خیره نگاهش کردم. چند تار از موهای مشکی و خیسش که نشونه دوش گرفتنش بود، روی پیشونیش افتاده بود و ته‌ریش سیاهش مرتب بود. نگاه خیره‌ام رو ازش گرفتم و از پشت میز بلند شدم.
 
موضوع نویسنده

.AikA.

سطح
4
 
- مدیر تالار زبان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار زبان
ناظر تایید
Jun
3,343
12,118
مدال‌ها
3
حواسم پرت اون تار موهای خیسی بود که روی پیشونیش افتاده بود. همونطور که داخل اتاق می‌شدم، شقیقه‌ام رو ماساژ می‌دادم. نباید فکرم درگیر اون می‌شد. به طرف آینه میز آرایشی رفتم. به چشم‌های آبی زلالم خیره شدم. چشم‌های منم می‌شد به رنگ دریا تشبیه کرد مثل چشم‌های دامون که همیشه می‌گفتم به رنگ شب هستن. چشم‌های منم به رنگ چشم‌های بابا بود. رنگ چشم‌های شاینا هم به مامان رفته بود. تارهای موهای خرماییم رو که توی صورتم ریخته بودم رو مرتب کردم. بی‌حوصله روی تخت نشستم و به ساعت گوشی نگاه کردم. هنوز ساعت 8 بود. گوشی رو کناری انداختم و بلند شدم. کتاب‌ و دفتری که لازم داشتم رو به‌همراه گوشیم توی کوله مدرسه گذاشتم. از اتاق بیرون رفتم. کانیا هنوز درحال خوردن صبحونه بود. دامون هم به اتاقش رفته بود فکر کنم.
- کانی بلند شو دیگه.
کانیا سری تکون داد و آخرین مغز گردو رو هم توی دهنش گذاشت و بلند شد. چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم و همراهش شروع به جمع کردن میز کردم. ظرف‌های کثیف رو توی سینک گذاشتم وبه طرف کانیا برگشتم که همزمان در یخچال دوقلوی سفید رو آروم بهم کوبید.
- کانی بعداز مدرسه میری خونه خودتون؟
- آره.
با صدای دامون نگاهمون بهش افتاد که توی چارچوب در آماده ایستاده بود.
- آماده‌این؟
تنها به تکون دادن سرم اکتفا کردم و از کنارش گذشتم ولی با حس بوی ادکلن کرید اونتوس که ادکلن موردعلاقه‌اش بود، یک متریش برای چندثانیه توقف کردم. بعد از کمی مکث نفس عمیقی کشیدم و به طرف اتاق رفتم. کوله کانیا و خودم رو برداشتم و دوباره به جمع اون دوتا پیوستم. کوله کانیا رو به طرفش گرفتم و جلوی در شروع به پوشیدن کفش‌هام شدم. با پوشیدن کفش‌هاشون از خونه بیرون رفتیم. با توقف ماشین با کانیا همزمان «خداحافظ»ی گفتیم و پیاده شدیم.
***
برنامه درسی شروع شده‌بود و من از صبح ساعت 6 بیدار شده‌بودم و درگیر کتاب زیست بودم. با تقه‌ای که به در خورد، چشم‌هام رو باز کردم و سرم رو بالا آوردم. دامون با یه سینی کوچیک توی دستش داخل اتاق شد.
- خسته نباشی.
- مرسی!
دامون سینی رو روی میز گذاشت و خم شد.
- چند درس خوندی؟
مداد رو روی صفحه‌ باز کتاب انداختم.
- ده دقیقه‌ای هست که فصل دو رو شروع کردم، خسته شدم!
روی صندلی جاجه‌جا شدم. سرم رو به طرفش گرفتم که رخ‌به‌رخ شدیم و فاصله‌مون شاید به بیست سانت می‌رسید. دامون بعداز چند ثانیه مکث سرش رو عقب برد و راست وایستاد. کتاب رو کناری زدم و سینی رو که حاوی بادام زمینی، بادام هندی، مغز پسته و گردو بود رو جلو کشیدم. به ساعت کوچیک روی میز نگاهی انداختم. ساعت هنوز ده صبح بود. کل روز رو درگیر خوندن زیست بودم و تقریباً تونستم چهار فصل زیست رو با تمرین و مرورهای زیاد کامل از یاد بشم.
 
موضوع نویسنده

.AikA.

سطح
4
 
- مدیر تالار زبان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار زبان
ناظر تایید
Jun
3,343
12,118
مدال‌ها
3
***
روزها همینطور می‌گذشت و من درگیر درس، مدرسه و امتحانات بودم. بالاخره با کلی سختی و ساعت‌های زیادی درس خوندن ماه خرداد رو تموم کردم و حالا روی مبل خونه‌ی دامون نشسته بودم. به چمدون کوچیک لباس‌ها و وسایل ضروری و کمی که توش جا داده بودم، خیره شدم. با صدای چرخش کلید توی در بلند شدم و مانتوم رو مرتب کردم.
دامون داخل شد و به من که آماده منتظر نگاهش می‌کردم، زل زد.
- سلام، آماده‌ای بریم؟
دسته چمدون رو توی دست گرفتم و به طرف در رفتم.
- سلام.
با نشستن دامون توی ماشین به‌طرفش برگشتم و بهش نگاه کردم. نیم‌نگاهی بهم انداخت.
- چیه؟
توی این مدت کم‌وبیش و مثل دوتا هم‌خونه باهم کنار اومده بودیم و مشکلی با همدیگه نداشتیم.
زیر قولم زده‌بودم. قولی که به خودم و بقیه داده‌بودم که به گذشته و خاطرات فکر نکنم. ولی نتونستم، محال ممکن هست که آدمی بتونه عشق و علاقه‌اش به یه آدم دیگه‌ رو نادیده بگیره حتی اگه سال‌ها تلاش کنه.
نگاه طولانیم رو گرفتم و بدون توجه به نگاه دامون به جلو خیره شدم.
- فردا میری تهران؟
- آره!
- خوبه!
***
خیلی سریع و چشم بهم زدنی تیرماه شروع و تموم شد. حالا دوباره من با کلی وسایل دوباره به خونه دامون اومده بودم. به خونه نگاهی انداختم. دو چمدونم رو با کمک شاینا به اتاق بردم. دیروز با کمک شاینا و سهیل خونه رو تمیز کرده‌بودیم و حالا از تمیزی برق میزد. دامون هم فردا می‌اومد. دل‌تنگ بودم و این رو از شبایی که ساعت‌ها به عکس‌هایی که ازش داشتم نگاه می‌کردم، فهمیده‌بودم. نفس عمیقی کشیدم و از روی تخت بلند شدم. با صدای شاینا از اتاق بیرون رفتم.
- جان؟
شاینا گوشیم رو به‌سمتم دراز کرد.
- دامون زنگ زد ولی تا رسیدم که جوابش رو بدم، قطع شد. گوشی رو از دستش گرفتم و روی شماره دامون کلیک کردم. گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و به طرف تراس رفتم. بعداز دو بوق صدای آرومش توی گوشم پیچید.
- الو، شهرزاد؟
لبخندی زدم. احمقانه بود ولی هربار با صدا کردن اسمم دلم می‌لرزید.
- سلام، خوبی؟
صدای خش‌خشی اومد و بعد صدای دامون به گوش رسید.
- رفتی خونه؟
- آره، تازه رسیدم.
به آسمون تاریک و صاف زل زدم.
- امشب تنها اونجا نخواب. سهیل یا شاینا رو بگو که اونجا بمونن.
نچی کردم.
- نه میخوام تنها باشم امشب.
- با سهیل برو خونه، فردا خودم که رسیدم شیراز میام دنبالت.
گوشه لبم کش اومد.
- لازم نیست، امشب اینجا میمونم.
- بچه تو از سایه خودتم می‌ترسی حالا امشب می‌خوای توی اون خونه تنها بمونی؟
دوباره نچی کردم.
-نمی‌ترسم و امشب اینجا میمونم.
نفس عمیقی کشید.
 
موضوع نویسنده

.AikA.

سطح
4
 
- مدیر تالار زبان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار زبان
ناظر تایید
Jun
3,343
12,118
مدال‌ها
3
- شهرزاد! من کار دارم نصفه شب نمیرسم، صبح میرسم اونجا، لج نکن برو خونه و یا هم اگه میمونی سهیل یا شاینا بگو پیشت بمونن. شونه‌ای بالا انداختم.
- جن که منو نمی‌خوره، تا آخرشب سهیل و شاینا رو نگه می‌دارم بعدش که رفتن می‌خوابم. صبح هم که تو میرسی!
دامون دوباره نفس عمیقی کشید.
- دیگه بهت چی بگم!
- هیچی!
چند ثانیه بعد گفت:
- کارهامو زودتر انجام میدم که زودتر برسم شیراز.
ابرویی بالا دادم.
- لازم نیست، به هرحال دوساعت دیرتر برسی من بیشتر می‌خوابم.
برخلاف حرفی که زدم، دوست داشتم که زودتر برسه و ببینمش. دلِ تنگم ساز مخالفت میزد با حرفایی که به زبون آوردم.
- باشه پس دیگه خیالم راحته!
دستم رو روی گلبرگ گلِ لیلیوم توی گلدان کشیدم.
- اهوم! کاری نداری؟
صدای خش‌خشی اومد.
- نه، مواظب خودت باش!
دستم رو برداشتم و به طرف در تراس برگشتم.
- همچنین، خدانگهدار!
- خدانگهدار!
تماس رو قطع کردم و داخل خونه شدم.
- باشه پس دیگه خیالم راحته!
دستم رو روی گلبرگ گلِ لیلیوم توی گلدان کشیدم.
- اهوم! کاری نداری؟
صدای خش‌خشی اومد.
- نه، مواظب خودت باش!
دستم رو برداشتم و به طرف در تراس برگشتم.
- همچنین، خدانگهدار!
- خدانگهدار!
تماس رو قطع کردم و داخل خونه شدم.
به شاینا و سهیل که هرکدوم درگیر گوشی و کار خودشون بودن نگاهی کردم.
- بچه‌ها من گشنمه؟
سهیل گوشی رو کناری انداخت و بهم نگاه کرد.
- چی می‌خورین سفارش بدم؟
- مثل همیشه پیتزا.
شاینا همونطور که سرش توی گوشی بود لایکی نشون داد.
- باشه.
بعد از خوردن شام تا آخر شب با شاینا و سهیل فیلم دیدیم. بعد هم اون دوتا به خونه خودمون رفتن.
خوابم نمی‌اومد برای اینکه سرگرم بشم شروع کردم به تمیز کردن نشیمن که پر از پوست تخمه و میوه بود.
یک‌ساعتی درگیر بودم؛ ولی بازم خوابم نمی‌اومد و توی اون خونه بزرگ تنهایی واقعاً خسته‌کننده بود. همه لامپ‌هارو خاموش کردم و توی تاریکی روی کاناپه دراز کشیدم. صفحه گوشی رو روشن کردم و خودم رو با بازی و فضای مجازی سرگرم کردم.
هوا کمی روشن شده‌بود که پلک‌هام روی هم افتاد و به‌خواب رفتم.

«دامون»
***
کارم توی اصفهان کنسل شده‌بود و تا آخرماه دوباره بهم خبر می‌دادن که دوباره برم.
فقط با برداشتن گوشیم و سوئیچ از ماشین پیاده شدم. خسته بودم و راه زیادی رو رانندگی کردم. کلید رو توی در انداختم و داخل خونه شدم. نگاهی به ساعت دیواری انداختم، هنوز ساعت هفت صبح بود. شهرزاد حتماً خواب بود که خونه غرق سکوت بود.
 
موضوع نویسنده

.AikA.

سطح
4
 
- مدیر تالار زبان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار زبان
ناظر تایید
Jun
3,343
12,118
مدال‌ها
3
گوشی و سوئیچ رو روی کانتر انداختم و به طرف قهوه‌ساز رفتم. بعد از خوردن قهوه بلند شدم که به شهرزاد سر بزنم. از آشپرخونه بیرون رفتم. با دیدن در تراس که نیمه‌باز بود، اخم محو و کم‌رنگی کردم. در رو بستم و برگشتم که نگاهم به جسم روی کاناپه سه‌نفره خورد. شهرزاد توی خودش روی کاناپه جمع شده‌بود و موهای بلند و مواجش هم از کاناپه آویزون بود و پتو یا ملحفه‌ای روی خودش ننداخته بود. با قدم‌های آروم به طرف شهرزاد رفتم؛ موهاش روی صورتش ریخته بود. روی زانو خم شدم و آروم موهاش رو از روی صورتش کنار زدم. اخم کرده بود و انگار که کمی سردش شده‌بود. چند ثانیه روی صورتش مکث کردم و بعد بلند شدم و به طرف اتاق رفتم و با دو پتو نازک و بالشتی برگشتم. پتو رو آروم روی بدن شهرزاد کشیدم و پایین کاناپه بالشت رو انداختم و دراز کشیدم. پتوی دومی رو فقط تا زانو روی خودم انداختم. ساعد دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و چشم‌هام رو بستم.
بخاطر قهوه‌ای که خورده بودم خواب از سرم پریده بود ولی تنم کوفته و خسته بود و چند ساعتی رو باید استراحت می‌کردم.
با برخورد چیزی روی دستم از جا پریدم و سریع نشستم که صدای جیغ شهرزاد بلند شد که مشخص بود از خواب بیدار شده و با این حرکت سریع من ترسیده‌بود. به عقب برگشتم که نگاهم به چشم‌های باز و خواب‌آلود شهرزاد خورد. با صداش نگاهم رو از چشم‌های زلال دریاییش گرفتم.
- کی اومدی؟
پتو رو کناری زدم و دوباره دراز کشیدم.
- یک‌ساعتی میشه.
- خوبه!
چشم‌هام رو بستم. چند دقیقه‌ای گذشت که شهرزاد صدا یا حرکتی نکرد. چشم‌هام رو باز کردم که با دیدن سرش و موهای بلندش که از کاناپه آویزون شده بود و همینطور با چشم‌هاش خیره نگاهم می‌کرد از ترس کمی جابه‌جا شدم.
شهرزاد که انگار فهمیده‌بود ترسیدم خنده‌ی کوتاهی کرد. دستم رو روی پیشونیش گذاشتم و به عقب هولش دادم.
- ترسیدم بچه!
خنده‌ی کوتاهی کرد.
- بگیر بخواب هنوز زوده برا بیدار شدن، منم خسته‌‌ی راهم!
شهرزاد روی کاناپه نشست و موهاش رو با کش‌مو بست. دست‌هام رو زیر سرم گذاشتم و همینطور خیره به حرکاتش نگاه می‌کردم. بستن موهای بلندش کمی سخت بود براش!

«شهرزاد»
***
نگاه خیره‌اش رو روی خودم احساس می‌کردم و با اینکه لباس شخصی پوشیده‌ای تنم بود ولی بازم راحت نبودم و نگاه خیره‌اش معذب کننده‌بود. خداروشکر که آقاجون بینمون یه صیغه‌ی محرمیت دوساله خونده بود، وگرنه که من اینجوری اصلاً جلوی دامون ظاهر نمی‌شدم.
 
بالا پایین