- Jul
- 696
- 11,867
- مدالها
- 2
تند و با هیجان از پلهها پایین آمد؛ میخواست این خبر خوب را به همه بگوید. میدانست که طلعت و عنایت هم آنقدری به پرهام وابسته شدهبودند که حالا این خبر بتواند خوشحالشان کند. به پایین پلهها که رسید، طلعت را دید که مشغول چیدن سفرهی هفتسین بر روی میز چوبیِ وسط سالن بود. جلوتر رفت و لبخند زد.
- چه سفرهی قشنگی!
طلعت که به سمتش برگشت با دیدن چشمان اشکآلودش جا خورد. متعجب و نگران پرسید:
- چیشده؟ چرا گریه میکنین؟
طلعت با گوشهی روسری گلدارش، اشک چشمانش را پاک کرد و لبخند محوی زد.
- چیزی نیست دخترم؛ برای آقا ناراحتم، کاش سال تحویل کنارمون بود.
آهی کشید. او هم دوست داشت که سال تحویل امسالش را کنار احتشام بگذراند، اما انگار هیچوقت هیچچیزی قرار نبود طبق خواستهی او پیش برود. ناگهان به یاد خبری که برای گفتنش به پایین آمدهبود افتاد و با خوشحالی لبخند زد.
- راستی قادر گفت اگه بخوام... .
هنوز حرفش تمام نشدهبود که سامان نفسنفسزنان به سمتشان آمد. از دیدنش در آن حال و اوضاع جا خورد و امیرعلی را که پشت سرش دید متعجب و نگران شد.
- سامانجان چیشده؟ چرا نفسنفس میزنی؟
از فکرش گذشت که نکند اتفاقی برای احتشام افتادهباشد؟! از این فکر ته دلش خالی شد.
- ب... بابا... بابا... .
قدمی پیش گذاشت و با وحشت پرسید:
- بابا چی؟
سامان نفس عمیقی کشید و گفت:
- جواب بررسی امضاها اومده؛ بابا همین امروز، فردا آزاد میشه.
با گیجی به سامان نگاه کرد. احساس میکرد اشتباه شنیدهاست، اما لبخند روی لبهای سامان خلاف فکرش را ثابت میکرد.
- خدایا شکرت! خدایا صدهزار مرتبه شکر! من برم... من برم صدقه بذارم کنار؛ راستی سامانجان نذر کردهبودم اگه آقا آزاد شد یه گوسفند قربونی کنیم ها.
سامان دست روی چشمش گذاشت.
- چشم، همین که بابا آزاد بشه خودم ترتیبش رو میدم.
طلعت باز هم دست پای چشمانش کشید و رو به سامان گفت:
- چشمات بیبلا پسرم.
طلعت که وارد آشپزخانه شد، سامان به او که همچنان مات و مبهوت ماندهبود نزدیک شد.
- خوبی؟
سر بلند کرد و لب به دندان گرفت تا بغضش اشک نشود و رسوایش نکند.
- و... واقعاً آقای احتشام داره آزاد میشه؟
سامان با لبخند سر تکان داد.
- آره داره آزاد میشه، اما تو هنوز عادت نکردی بهش بگی بابا.
- چه سفرهی قشنگی!
طلعت که به سمتش برگشت با دیدن چشمان اشکآلودش جا خورد. متعجب و نگران پرسید:
- چیشده؟ چرا گریه میکنین؟
طلعت با گوشهی روسری گلدارش، اشک چشمانش را پاک کرد و لبخند محوی زد.
- چیزی نیست دخترم؛ برای آقا ناراحتم، کاش سال تحویل کنارمون بود.
آهی کشید. او هم دوست داشت که سال تحویل امسالش را کنار احتشام بگذراند، اما انگار هیچوقت هیچچیزی قرار نبود طبق خواستهی او پیش برود. ناگهان به یاد خبری که برای گفتنش به پایین آمدهبود افتاد و با خوشحالی لبخند زد.
- راستی قادر گفت اگه بخوام... .
هنوز حرفش تمام نشدهبود که سامان نفسنفسزنان به سمتشان آمد. از دیدنش در آن حال و اوضاع جا خورد و امیرعلی را که پشت سرش دید متعجب و نگران شد.
- سامانجان چیشده؟ چرا نفسنفس میزنی؟
از فکرش گذشت که نکند اتفاقی برای احتشام افتادهباشد؟! از این فکر ته دلش خالی شد.
- ب... بابا... بابا... .
قدمی پیش گذاشت و با وحشت پرسید:
- بابا چی؟
سامان نفس عمیقی کشید و گفت:
- جواب بررسی امضاها اومده؛ بابا همین امروز، فردا آزاد میشه.
با گیجی به سامان نگاه کرد. احساس میکرد اشتباه شنیدهاست، اما لبخند روی لبهای سامان خلاف فکرش را ثابت میکرد.
- خدایا شکرت! خدایا صدهزار مرتبه شکر! من برم... من برم صدقه بذارم کنار؛ راستی سامانجان نذر کردهبودم اگه آقا آزاد شد یه گوسفند قربونی کنیم ها.
سامان دست روی چشمش گذاشت.
- چشم، همین که بابا آزاد بشه خودم ترتیبش رو میدم.
طلعت باز هم دست پای چشمانش کشید و رو به سامان گفت:
- چشمات بیبلا پسرم.
طلعت که وارد آشپزخانه شد، سامان به او که همچنان مات و مبهوت ماندهبود نزدیک شد.
- خوبی؟
سر بلند کرد و لب به دندان گرفت تا بغضش اشک نشود و رسوایش نکند.
- و... واقعاً آقای احتشام داره آزاد میشه؟
سامان با لبخند سر تکان داد.
- آره داره آزاد میشه، اما تو هنوز عادت نکردی بهش بگی بابا.
آخرین ویرایش: