جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [زعم و یقین] اثر «سایه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط سایه مولوی با نام [زعم و یقین] اثر «سایه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 13,005 بازدید, 187 پاسخ و 73 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زعم و یقین] اثر «سایه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سایه مولوی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سایه مولوی

داستان کلی رمان چطوره؟

  • خوب

    رای: 28 96.6%
  • متوسط

    رای: 1 3.4%
  • بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    29
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
696
11,866
مدال‌ها
2
تند و با هیجان از پله‌ها پایین آمد؛ می‌خواست این خبر خوب را به همه بگوید. می‌دانست که طلعت و عنایت هم آنقدری به پرهام وابسته شده‌بودند که حالا این خبر بتواند خوشحالشان کند. به پایین پله‌ها که رسید، طلعت را دید که مشغول چیدن سفره‌ی هفت‌سین بر روی میز چوبیِ وسط سالن بود. جلوتر رفت و لبخند زد.
- چه سفره‌ی قشنگی!
طلعت که به سمتش برگشت با دیدن چشمان اشک‌آلودش جا خورد. متعجب و نگران پرسید:
- چی‌شده؟ چرا گریه می‌کنین؟
طلعت با گوشه‌ی روسری گلدارش، اشک چشمانش را پاک کرد و لبخند محوی زد.
- چیزی نیست دخترم؛ برای آقا ناراحتم، کاش سال تحویل کنارمون بود.
آهی کشید. او هم دوست داشت که سال تحویل امسالش را کنار احتشام بگذراند، اما انگار هیچ‌وقت هیچ‌چیزی قرار نبود طبق خواسته‌ی او پیش برود. ناگهان به یاد خبری که برای گفتنش به پایین آمده‌بود افتاد و با خوشحالی لبخند زد.
- راستی قادر گفت اگه بخوام... .
هنوز حرفش تمام نشده‌بود که سامان نفس‌نفس‌زنان به سمتشان آمد. از دیدنش در آن حال و اوضاع جا خورد و امیرعلی را که پشت سرش دید متعجب و نگران شد.
- سامان‌جان چی‌شده؟ چرا نفس‌نفس می‌زنی؟
از فکرش گذشت که نکند اتفاقی برای احتشام افتاده‌باشد؟! از این فکر ته دلش خالی شد.
- ب‌... بابا... بابا... .
قدمی پیش گذاشت و با وحشت پرسید:
- بابا چی؟
سامان نفس عمیقی کشید و گفت:
- جواب بررسی امضاها اومده؛ بابا همین امروز، فردا آزاد میشه.
با گیجی به سامان نگاه کرد. احساس می‌کرد اشتباه شنیده‌‌است، اما لبخند روی لب‌های سامان خلاف فکرش را ثابت می‌کرد.
- خدایا شکرت! خدایا صدهزار مرتبه شکر! من برم... من برم صدقه بذارم کنار؛ راستی سامان‌جان نذر کرده‌بودم اگه آقا آزاد شد یه گوسفند قربونی کنیم ها.
سامان دست روی چشمش گذاشت.
- چشم، همین که بابا آزاد بشه خودم ترتیبش رو میدم.
طلعت باز هم دست پای چشمانش کشید و رو به سامان گفت:
- چشمات بی‌بلا پسرم.
طلعت که وارد آشپزخانه شد، سامان به او که همچنان مات و مبهوت مانده‌بود نزدیک شد.
- خوبی؟
سر بلند کرد و لب به دندان گرفت تا بغضش اشک نشود و رسوایش نکند.
- و... واقعاً آقای احتشام داره آزاد میشه؟
سامان با لبخند سر تکان داد.
- آره داره آزاد میشه، اما تو هنوز عادت نکردی بهش بگی بابا.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
696
11,866
مدال‌ها
2
او هم لبخند زد. خدا چقدر زود صدایشان را شنیده و جواب دعاهایشان را داده‌بود!
- وقتی بیان و چندبار بابا صداشون کنم عادت می‌کنم، شما نگران نباشین.
سامان با شیطنت ابرو بالا پراند و گفت:
- زیاد بهت امیدوار نیستم، آخه تو حتی بعد از این‌همه مدت عادت نکردی به من نگی شما‌.
از برق شیطنتی که در نگاه سامان بود لبخند زد. حالش با خبرهایی که شنیده‌بود، عجیب خوش بود. قدمی به او نزدیک شد ابرو بالا انداخت و با خباثت گفت:
- چرا نباید بگم شما؟ آدم که به بزرگتر از خودش تو نمیگه.
سامان هم قدمی به او نزدیک شد. هر دو انگار حضور امیرعلی را از یاد برده‌بودند. سامان سر به سمت صورتش نزدیک کرد و لب زد:
- پس اینجوریه؛ آره؟!
لبش را به دندان گرفت تا صدای خنده‌اش بلند نشود. این سربه‌سر گذاشتن سامان زیادی به مذاقش خوش آمده‌بود.
- آره؛ همینجوریه.
سامان ابرو بالا پراند. شیطنت چشمانش جای خود را به نگاهی پرمهر، اما محزون داد. رد نگاهش را که گرفت به سرخیِ محو گونه‌اش که جای سیلیِ سامان بود رسید و دلیل نگاه محزون سامان را فهمید. سرخی صورتش آنقدر کم‌رنگ بود که طلعت و ملکتاج متوجه‌اش نشده‌بودند، اما همین سرخی محو هم از چشمان تیزبینِ سامان دور نمانده‌بود. دست سامان بالا آمد و نرم و آرام پشت انگشتانش را به گونه‌‌ی او کشید و نوازشش را تا نزدیکی لب و چانه‌ی ظریفش امتداد داد. سر او هم با حرکتی غیر ارادی به سمت دست نوازشگر سامان مایل و چشمانش از سر آرامش خمار شد. سامان با ناراحتی زمزمه کرد:
- بشکنه دستم؛ ببین با صورتت چی‌کار کردم!
چشمانش از محبت کلام او به اشک نشست. زیر لب «خدا نکنه‌ای!» زمزمه کرد. مطمئناً سیلی خوردن از او به این نوازشِ دلپذیر می‌ارزید. نگاهش ناخودآگاه میخ چشمان سامان شده‌بود و نگاه سامان روی اجزای صورت او چرخ می‌خورد. او مسـ*ـت عطر سامان و ماتِ نگاه مهربانش بود و سامان محو زیبایی‌ و غمزه‌های جذاب او. هر دو مسخ یک‌دیگر شده‌بودند که با صدای امیرعلی به خودشان آمدند و با سرعت از هم فاصله گرفتند.
- سامان‌جان داداش، میشه بی‌زحمت سوییچ ماشینم رو بدی؟ من می‌خوام برم.
دستی به صورت ملتهبش کشید، نمی‌دانست نگاه سامان چه چیزی در خود داشت که اینطور مسخش کرده‌ و ضربان قلبش را بالا برده‌بود. شاید هم مشکل از سامان نبود، مشکل از قلب او بود که با یک نگاه مهربان از سامان عنان از کف می‌داد و ضربانش به هزار می‌رسید. نگاهش که به امیرعلی افتاد با دیدن اخم‌های در همش متعجب شد. او هم یک چیزی‌اش شده‌بود انگار. سامان جلو رفت و سوییچ را به دستش داد و گفت:
- چرا اینقدر زود؟ خب بمون یه چایی بخور بعد برو.
امیرعلی لبخند محوی زد.
- نه دیگه زودتر برم کار دارم، فقط اون سندی که گفتی رو برام بیار ببینم دادگاه قبولش می‌کنه یا نه.
سامان که به طبقه‌ی بالا رفت قدمی به سمت امیرعلی برداشت. احساس می‌کرد برای تمام کارهایی که در این مدت برای احتشام کرده‌بود، یک تشکر و به‌خاطر رفتاری که روز گذشته با او داشت یک عذرخواهی به امیرعلی بدهکار است.
- آقای تقوی؟
امیرعلی که سر بلند کرد با خجالت ادامه‌ داد:
- من به‌خاطر رفتار دیروزم عذر می‌خوام و برای کارهایی که تموم این مدت برای آقای احتشام کردین ازتون ممنونم.
امیرعلی همچنان با اخم نگاهش می‌کرد.
- تشکر لازم نیست من اگه کاری کردم پولش رو گرفتم؛ بابت رفتارتون هم ناراحت نباشین، من اشتباه کردم که دخالت کردم.
مات و مبهوت نگاهش کرد. باورش نمی‌شد! این همان مرد متشخص و مبادی آداب بود که همیشه محترمانه با او صحبت می‌کرد؟! نمی‌فهمید؛ چرا این روزها تمام مردان دور و اطرافش اینقدر عجیب و ضد و نقیض رفتار می‌کردند؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
696
11,866
مدال‌ها
2
نگاهش را بین طلعت، عنایت و سامان که پشت میز ناهارخوری نشسته‌بودند چرخی داد و لبخند زد. برای اولین بار در طول این چندوقته بود که همه با حالی خوب دور یک میز برای غذا خوردن نشسته‌بودند. از فکرش گذشت که اگر پرهامش هم بود حال خوبش کامل می‌شد. از این فکر به یاد قادر و حرف‌هایش افتاد. سر بلند کرد و به سامان که روبه‌رویش نشسته‌بود نگاه کرد.
- راستی امروز قادر زنگ زد.
توجه سامان را که دید ادامه داد:
- ازم خواست ازتون به‌خاطر رفتار دیروزش عذرخواهی کنم.
سامان یکی از ابروهایش را با ژست جذابی بالا انداخت.
- جداً؟! پس روابط حسنه شد!
از چهره‌ی جذاب و لحن بانمکش لبخند زد.
- آره؛ گفت هر وقت که بخوام می‌تونم برم و پرهام رو ببینم.
سامان سرش را تکانی داد و با کمی مکث، گفت:
- اما بهتره که یه چند وقتی نری دیدنش.
متعجب به سامان نگاه کرد. طلعت هم از حرف سامان متعجب شده‌بود، اما نمی‌خواست دخالتی بکند. اخم محوی به صورتش نشاند و پرسید:
- چرا نباید برم دیدنش؟!
گوشه‌ی پلکش با حالتی عصبی پرید. چرا نباید برادرش را می‌دید؟! چرا حالا که قادر کوتاه آمده‌بود، سامان او را از دیدن برادرش منع می‌کرد؟! سامان با تأسف نگاهش کرد.
- ببین الان داوودی خبر آزادیِ بابا رو شنیده و احتمالاً تو رو هم زیر نظر می‌گیره تا از تموم ماجرا سر در بیاره؛ تو تا وقتی کنار ما هستی جات امنه، اما اون ممکنه به برادرت آسیب بزنه. تو که این رو نمی‌خوای، می‌خوای؟
به آرامی سر تکان داد. سامان ادامه داد:
- می‌دونم برات سخته، اما برای امنیت خودش هم که شده بهتره تا داوودی دستگیر نشده پرهام رو نبینی.
نفسش را با آه عمیقی بیرون داد. فکر می‌کرد همه چیز در حال درست‌شدن است، اما انگار قرار نبود به این راحتی‌ها مشکلاتش حل شود. سرش را تکانی داد تا افکار منفی‌اش را کنار بزند و سعی کرد به این فکر کند که پدرش در شُرُف آزادی است و او هم می‌تواند پس از دستگیریِ داوودی پرهامش را ببیند، اما تمام این فکرها باعث نمی‌شد که چیزی از بار غمِ نشسته بر روی دلش کم شود. قاشقش را بی‌حوصله داخل ظرف غذایش چرخاند. دیگر اشتهایی برای غذا خوردن نداشت.
- چرا غذات رو نمی‌خوری پری‌جان؟
نیم‌نگاهی سمت طلعت انداخت و درحالی که از پشت میز بلند می‌شد جواب داد:
- اشتها ندارم، من میرم تو اتاقم.
از پشت میز بیرون آمد و خواست از آشپزخانه خارج شود که با صدای سامان از حرکت ایستاد.
- راستی، امشب خونه‌ی عمه عاطفه دعوتیم.
پوفی کشید. در این وضعیتش آخرین چیزی که می‌خواست، بیرون رفتن از خانه و پس از ان روبه‌رو شدن با دوقلوهای همیشه کنجکاو بود.
- باشه؛ خوش‌بگذره.
سامان از پشت میز بلند شد و با تشکر کوتاهی از طلعت به سمت او که کنار ورودیِ آشپزخانه ایستاده‌بود آمد. روبه‌رویش که ایستاد با اخم محو پرسید:
- منظورت چیه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
696
11,866
مدال‌ها
2
سرش را پایین انداخت. نمی‌خواست که سامان غم و کلافگیِ نگاهش را ببیند.
- من الان واقعاً حوصله‌ی بیرون رفتن رو ندارم.
نگفت که بدون پرهامش هیچ کجا به او خوش نمی‌گذرد، اما در اصل حرف دلش این بود.
- پریزاد! نگاهم کن.
از صدا زدن اسم کاملش توسط سامان ضربان قلبش بالا رفت و جریان خون در رگ‌هایش تند شد. ناخودآگاه سرش را بالا گرفت و نگاهش را به نگاه جدی، اما مهربانِ سامان دوخت.
- می‌دونم که ندیدن برادرت برات سخته، اما اینجوری بهش نگاه کن که این مدت یه فرصته تا برای خودت زندگی کنی. تو توی تمام زندگیت همیشه خودت رو وقف خانواده‌ات کردی، حالا وقتشه که یکم هم به فکر خودت باشی، به خودت برسی و باری که روی دوشته رو بین دیگران تقسیم کنی؛ اینطوری برای پرهام هم بهتره، توی این مدت با پدرش وقت می‌گذرونه و هم وقتی تو با یه حال و روحیه‌ی بهتر بری سراغش حال اونم از خوبیِ تو خوب میشه‌.
نگاه مصممِ سامان، او را وادار به اطاعت می‌کرد. حق با سامان بود؛ او هم کمی نیاز به تجدید قوا داشت، او هم نیاز داشت تا برای یک‌بار هم که شده مسئولیت‌هایی که در این مدت به عهده‌اش بود را روی دوش دیگران بگذارد. آنقدر در این چندوقته دردسر و غم کشیده‌بود که روح و قلبش در حال متلاشی شدن بود و نیاز داشت تا کمی هم به وضعیت خودش و روح و جسمِ خسته‌اش سروسامان بدهد.
***
دستی به صورتش کشید. هم صورت و هم دستانش سردِ سرد بود. برای کنترل اضطرابش نفس عمیقی کشید و با دوختن نگاهش به اعدادی که خبر از پایین آمدنِ آسانسور می‌دادند، سعی کرد به حال بدش مسلط شود. اضطرابش از وقتی که فهمیده‌بود، عاطفه از ریز و درشت ماجرایشان خبر دارد شدیدتر هم شده‌بود. در آسانسور که باز شد بی‌آنکه به سامان که کنارش ایستاده‌بود نگاه کند قدم جلو گذاشت و وارد آسانسور شد. نگاهش که به خودش در دیوارهای آینه‌ایِ آسانسور افتاد از فکرش گذشت که خوب بود آنقدری آرایش داشت تا رنگِ پریده از ترس و اضطرابش رسوایش نکند. دوباره به تصویر خودشان نگاه انداخت. مانتوی آبی و جین روشنش با پیراهن آبی و جینی که سامان به تن کرده‌بود هم‌رنگ بود. با کلافگی دسته‌ی کیف مشکی و کوچکش را میان مشتش فشرد. اگر در حال دیگری بود همین ست کردن اتفاقی و ناخواسته‌ی لباس‌هایشان هم می‌توانست لبخند به لبش بیاورد و غرقِ لذتش کند، اما حالا... .
- خوبی؟
سرش را چرخاند و نگاه گیجش را به سامان دوخت.
- چی؟!
سامان تکرار کرد:
- میگم حالت خوبه؟
زیرلب «آهانی» گفت.
- آره؛ خوبم.
دستان خیس از عرقش را به گوشه‌ی لباسش کشید. پنهان کردن اضطرابش از سامان، بی‌فایده بود.
- یکم استرس دارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
696
11,866
مدال‌ها
2
- استرس برای چی؟ تو که قبلاً هم عمه و دخترهاش رو دیدی؛ فقط می‌مونه آقای طاهری، که اون هم مرد خوب و آرومیه.
موهایش را به داخل شال سفیدش هل داد و گفت:
- آخه اون‌موقع نمی‌دونستم که عاطفه خانوم از همه چیز خبر داره.
سامان شانه بالا انداخت.
- این چیزی رو عوض نمی‌کنه، دیدی که اون روز عمه عاطفه هیچ چیزی راجع به اون اتفاق‌ها نگفت و الان هم قرار نیست بگه؛ پس اضطرابت بی‌مورده.
دستانش را در هم پیچاند. خودش این را می‌دانست، اما نمی‌توانست جلوی اضطرابش را بگیرد. آسانسور که در طبقه‌ی پنجم ایستاد، برای بیرون رفتن تعلل کرد. به خانه‌ی عاطفه رسیده‌بودند و او همچنان مضطرب بود‌. سامان که تعللش را دید گفت:
- چرا وایسادی؟ نترس توی اون خونه کسی قرار نیست بهت حمله کنه، البته دوقلوها رو قول نمی‌دم؛ خودت که دیدی مثل وروره جادو می‌مونن.
از حرف سامان و لحن طنزآلودش به خنده افتاد. درحالی که از آسانسور بیرون می‌آمد، میان خنده‌‌ جواب داد:
- اگه بشنون درباره‌شون اینجوری حرف می‌زنین از دستشون جون سالم به در نمی‌برین.
سامان چشم گشاد کرد و نگاه مشکوکی به دور و اطرافش انداخت.
- اینجا جز من و تو کسی نیست که حرف‌هام رو بشنوه؛ تو هم که چیزی بهشون نمیگی، میگی؟
لب گزید و با شیطنت گفت:
- چی بهم میدین تا بهشون چیزی نگم؟
سامان لحظه‌ای فکر کرد.
- یه آب هویج بستنی، خوبه؟
با اخم جواب داد:
- همین؟!
سامان تا آمد جوابی بدهد، موبایلش زنگ خورد. سامان نگاهی به صفحه‌ی موبایلش انداخت و با دیدن شماره‌‌ای که با نام عمه عاطفه ذخیره شده‌بود، گفت:
- خیله خب، فعلاً بیا بریم تا عمه شاکی نشده؛ بعداً با هم مذاکره می‌کنیم.
باز هم خندید. می‌دانست که قصد سامان منحرف کردن فکر او از اضطرابش بود و خیلی خوب از پس این‌کار بر آمده بود.
***
برای اولین بار بود که آقای طاهری را می‌دید. مردی که هم‌سن و سال احتشام به‌نظر می‌رسید؛ پوستی گندمگون و موهای جوگندمی داشت که کمی هم وسط سرش خالی شده‌بود. همانطور که سامان گفته‌بود، آرام و مهربان بود و رفتاری محترمانه داشت.
- خوی پری‌جان؟
به اجبار لب‌هایش را مثل لبخند کش داد.
- خوبم عاطفه خانوم، ممنون.
رفتار عاطفه دقیقاً مثل همان شب پرمهر و صمیمی بود و همین بیش از پیش معذبش کرده‌بود.
- عاطفه خانوم چیه دختر خوب؟ بهم بگو عمه عاطفه.
تنها لبخند زد. فکرش سمت آن روزهایی می‌رفت که به مادرش از تنهایی‌‌شان گله و شکایت می‌کرد و حالا این‌همه فامیل و آشنا پیدا کرده‌بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
696
11,866
مدال‌ها
2
با نشستن دوقلوها در کنارش به خودش آمد. نگاهی به هر دو انداخت و لبخند محوی زد و کمی جمع و جورتر نشست.
- ببینم تو چرا اینقدر معذبی؟
سرش را تکان داد و گفت:
- نه؛ معذب نیستم‌، راحتم.
این‌بار قُل دیگر گفت:
- مشخصه معذبی دیگه؛ ببین، هی داری با انگشت‌هات ور میری و پوست لبت رو می‌جویی.
از تیزبینیِ دخترها متعجب شد. انگار دخترها در کنار شیطنت‌شان استعدادهای دیگری هم داشتند.
- اصلاً بیا بریم توی اتاق ما یکم با هم حرف بزنیم.
از گوشه‌ی چشم نگاهی به سامان که روی مبل کناریشان نشسته و مشغول صحبت با آقای طاهری بود، انداخت و ادامه داد:
- کنار سامان با این حواس جمعش نمیشه راحت حرف زد.
متعجب چشم گشاد کرد. رفتن به اتاق دوقلوها مساوی می‌شد با سؤال‌پیچ شدنش از طرف آن‌ها و این چیزی بود که در تمام طول مهمانی سعی داشت از آن فرار کند‌. خواست مخالفتی بکند که دخترها بازوهایش را گرفتند و او را به سمت اتاقشان کشاندند. از دیدن اتاق دوقلوها متعجب و شگفت‌زده شده‌بود. روتختی و دیوار‌های یاسی، پرده‌های آبیِ روشن و چراغ‌های بنفشی که در سقف کار گذاشته شده‌بود، بسیار آرام‌بخش و زیبا به‌نظر می‌رسید و زیاد با روحیه‌ی شر و شیطانی که از سونیا و کیانا دیده‌بود، جور در نمی‌آمد. یکی از دخترها دست دور بازویش حلقه کرد و با لبخندی که لب‌های پر و گوشتی‌اش را زینت داده‌بود پرسید:
- سلیقه‌مون چطوره؟ خوشت میاد؟
با لبخند سر تکان داد. حس آرامش عجیبی از چیدمان زیبای اتاقشان گرفته‌بود.
- خیلی قشنگه، سلیقه‌ی کدومتونه؟
دختر خنده‌ی زیبایی کرد و با اشاره‌ای به قُلش که روی تخت نشسته‌بود گفت:
- من و سونیا با هم.
ابرو بالا انداخت و به سمت سونیا رفت و روی تخت نشست.
- من که مدام قاطی می‌کنم کدومتون کیاناس و کدوم سونیا.
کیانا که همچنان پیش رویشان ایستاده‌بود خنده‌ی بلندی سر داد.
- ما رو بابا هم با هم اشتباه می‌گیره تو که جای خود داری، واسه همین هم من همیشه یه دستبند مرواریدی به دست چپم می‌اندازم تا قابل تشخیص باشم.
نگاهی به دست کیانا انداخت و با دیدن دستبند مرواریدی‌اش لبخند زد. برعکس دوقلوها او زیاد ریزبین نبود و تا به حال متوجه دستبند او نشده‌بود.
- ببینم شما از بچگی همین‌قدر شبیه به هم بودین؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
696
11,866
مدال‌ها
2
سونیا که در کنارش نشسته‌بود، جواب داد:
- بچگیمون هم شبیه به هم بودیم، ولی از اونجایی که این کیانا خانوم همیشه عین این نی‌نی کوچولوها انگشتش رو می‌کرد توی دهنش همه با یه نگاه به انگشت خیس خورده‌اش تشخیصش می‌دادن.
کیانا با اخم غرید:
- نخیر هم این تو بودی که همیشه انگشتت توی دهنت بود.
این‌بار سونیا هم اخم در هم کشید.
- چرا دروغ میگی؟ من کی انگشتم رو می‌کردم تو دهنم؟ اصلاً از تو عکس‌هامون هم معلومه؛ برو اون آلبوم رو بیار تا بهت نشون بدم کی انگشتش همیشه تو دهنش بود.
کیانا سر تکان داد و درحالی که به سمت در اتاق می‌رفت گفت:
- باشه؛ ولی باز هم میگم این تو بودی که همیشه انگشتت رو می‌کردی توی دهنت.
دست روی لب‌هایش گذاشت. نمی‌دانست از این بحثی که بین دوقلوها راه افتاده‌بود، بخندد یا از کل‌کل‌های پایان ناپذیرشان گریه کند. کیانا که آلبوم به دست وارد اتاق شد، سونیا روی تخت برایش جا باز کرد تا بنشیند. کیانا بین او و سونیا نشست و آلبومی که از سر و رویش کهنگی می‌بارید را باز کرد. صفحه‌ی اول و دوم تماماً عکس‌های دونفره‌ی عاطفه و همسرش بود. کیانا تندتند آلبوم را ورق می‌زد تا به عکس‌های مورد نظرشان برسد. در میان ورق‌ زدن‌هایش چشمش به عکسی خورد و دختری که در عکس بود در نظرش شبیه به مادرش آمد. پیش از آن‌که کیانا دوباره آلبوم را ورق بزند، دست روی صفحه‌ی آلبوم گذاشت و گفت:
- صبر کن؛ صبر کن.
کیانا دست از ورق زدن آلبوم برداشت و متعجب نگاهش کرد. بی‌توجه به نگاه متعجب‌شان، آلبوم را به سمت خودش کشید و با دقت عکس را نگاه کرد. دو دختر نوجوان که کنار هم ایستاده و لبخند زده‌‌بودند. می‌توانست تشخیص بدهد که یکی از دخترها عاطفه است، اما دیگری عجیب شبیه به مادرش بود و او را گیج کرده‌بود. مادرش در نوجوانی چرا باید کنار عاطفه‌ی احتشام عکس می‌انداخت؟! اصلاً ربط مادرش و عاطفه به یک‌دیگر چه بود که اینطور صمیمانه کنار هم ایستاده‌بودند؟! درحالی که دستش را روی عکس قدیمی می‌کشید آرام و متعجب زمزمه کرد:
- این مادر منه؟
سونیا با تکان سرش گفت:
- آره؛ مگه نمی‌دونستی مادر تو و مادر ما از تو دبیرستان با هم دوست بودن؟
اخم محوی به صورتش نشست. عاطفه و مادرش دوست بودند؟! پس چرا احتشام از این ماجرا به او چیزی نگفته‌بود؟! چرا خود عاطفه از این ماجرا چیزی بروز نداده‌بود؟! با گیجی پرسید:
- دوست بودن؟
سونیا «اوهومی» گفت.
- آره؛ تو دبیرستان با هم دوست شده‌بودن و وقتی رفتن دانشگاه هم‌دیگه رو گم کردن؛ تازه اون روز که واسه دایی رفتن خواستگاری مامان دوباره دیدش و فهمید اونی که دل داداشش رو برده دوست دوران بچگیِ خودشه.
با گیجی دست به صورتش کشید.
- پس چرا آقای احتشام و عاطفه خانوم این رو به من نگفتن؟
این‌بار کیانا جواب داد:
- شاید دایی یادش رفته بگه، مامان هم حتماً فکر کرده دایی بهت گفته.
نفسش را عمیق بیرون داد. دیگر از شنیدن این‌همه حقایق عجیب و غریب خسته شده‌بود. او که دنیا را به حال خودش گذاشته‌بود؛ چه می‌شد اگر دنیا هم او را به حال خودش می‌گذاشت؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
696
11,866
مدال‌ها
2
نگاه بی‌حواسش را از شیشه‌ی ماشین به شهری که در نیمه شب با چراغ‌های مختلف نورافشانی شده‌بود، دوخته‌بود. در ذهنش پر از فکر بود و حرف‌های عاطفه از سرش بیرون نمی‌رفت. سخت بود که باور کند عاطفه او را به‌خاطر دردسری که برای احتشام درست کرده‌بود بخشیده است‌، اما عاطفه او را با حرف‌هایش به این باور رسانده بود. گفته‌بود «هر انسانی ممکن است اشتباه کند و مهم این است که اشتباهش را تکرار نکند.» گفته‌بود «خدا با تمام عظمتش بزرگترین خطاهای انسان را می‌بخشد و ما که باشیم که نبخشیم؟» حرف‌هایش او را به فکر بخشیدن مادرش انداخته‌بود؛ با این‌که هنوز هم دلش می‌خواست دلایل مادرش برای پنهان‌کاری‌هایش را بداند، اما تصمیم گرفته‌بود که او را ببخشد. به سمت سامان که در سکوت رانندگی می‌کرد چرخید و پرسید:
- شما می‌دونستین که عاطفه خانوم با مادر من دوست بوده؟
سر تکان دادن سامان را که دید با ناراحتی پرسید:
- پس چرا به من نگفتین؟
سامان با بی‌تفاوتی شانه بالا انداخت.
- واسه این‌که مهم نبود.
با اخم نگاهش کرد و غری زیر لب زد.
- مهم نبود؟ لاقل می‌تونستم از عاطفه خانوم... .
سامان میان حرفش پرید:
- عمه عاطفه.
نفسش را با حرص بیرون داد و دوباره تکرار کرد:
- اگه بهم می‌گفتین می‌تونستم از عمه عاطفه بپرسم که چرا مادرم این کارها رو کرده.
سامان نیم‌نگاه کوتاهی سمتش انداخت و با آرامش جواب داد:
- اگر می‌گفتم و اگر از عمه عاطفه هم می‌پرسیدی فایده‌ای نداشت چون عمه هم چیزی از این موضوع نمی‌دونه.
با تکان سرش پرسید:
- شما از کجا می‌دونین که چیزی نمی‌دونه؟
ماشین پشت چراغ قرمز ایستاد و سامان کمی به سمتش مایل شد و گفت:
- عمه عاطفه اگه چیزی می‌دونست همون روزها که بابا دربه‌در دنبال یه دلیل برای رفتن مادرت می‌گشت بهش همه چیز رو می‌گفت.
نفسش را با ناامیدی بیرون داد. این معمای زندگی‌اش طلسم شده‌بود، انگار که فاش نمی‌شد.
- راستی، نگفتی واسه حق السکوتت و لو ندادن من چی می‌خواستی؟
لبخند محوی زد. این‌بار قرار نبود فکرش منحرف شود.
- می‌خوام فردا صبح من رو ببرین بهشت زهرا، سر خاکِ مادرم.
سامان درحالی که ماشین را راه می‌انداخت کوتاه نگاهش کرد و پرسید:
- دنبال بهونه‌ای که مادرت رو ببخشی؟
زبانش را روی لب زیرینش کشید و با طمأنینه جواب داد:
- بخشیدن مادرم بهونه نمی‌خواد؛ شاید یه چیزهایی رو ازم پنهون کرد و درباره‌ی یه سری چیزها بهم دروغ گفت، اما هیچ‌وقت بد من رو نخواست. همیشه به فکرم بود و هر کاری که از دستش بر میومد برای خوشحالی و خوشبختی‌ من انجام داد. این بی‌رحمیه که حالا بخوام خوبی‌هاش رو نادیده بگیرم و به‌خاطر پنهون‌کاری‌هایی که هنوز هم دلیلش رو نمی‌دونم نبخشمش.
سامان آهی کشید.
- میشه من رو هم ببخشی؟ بابت تموم روزهایی که خواسته یا ناخواسته ناراحتت کردم.
لبخند محوش کمی عمق گرفت. اگر سامان بابت ناراحت کردن او عذر می‌خواست او که آن‌ها را اینقدر توی دردسر انداخته‌بود چه باید می‌گفت؟!
- به قول عمه عاطفه همه‌ی ما آدم‌ها هم بدی دیدیم و هم بدی کردیم؛ بیشتر از اون چیزی که شما من رو ناراحت کردین من شما رو توی دردسر انداختم، پس اگه بخوایم با هم روراست باشیم این منم که یه عذرخواهی به شما بدهکارم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین