جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [توفش] اثر «تیفانی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط شیر کاکائو با نام [توفش] اثر «تیفانی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,395 بازدید, 49 پاسخ و 27 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [توفش] اثر «تیفانی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع شیر کاکائو
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شیر کاکائو
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,622
5,067
مدال‌ها
2
روزها پشت سر هم می‌گذشتند، آرام، بی‌رحم و شبیه هم؛ اما در دل آن روزهای شلوغ و پر از هیاهوی اداری، تنها چیزی که احمد را سر پا نگه می‌داشت، آن نگاه بود؛ آن چند ثانیه‌ی لعنتی، آن چشم‌های زخمی که نه ترسیده‌بودند، نه عقب کشیده‌بودند. تنها با یک اخم، بیشتر از صدها فریاد، در وجودش رسوخ کرده‌بودند. در ستاد، پشت میزهای پر از نقشه و گزارش و مهرهای بی‌جان، می‌نشست؛ اما فکرش هزار فرسنگ آن‌طرف‌تر بود. دست خط‌های ناآشنا را روی پرونده‌ها دنبال می‌کرد، اما چشمش در جست‌وجوی همان شال کرم‌رنگی بود که فقط یک‌بار در باد لرزیده ‌بود.
بعضی شب‌ها، به عمد، دیر به خانه می‌رفت. می‌گفت «کار هست»، اما نه کاری مانده‌‌بود، نه رمقی برای کار. فقط دلش می‌خواست در کوچه‌ها قدم بزند، در تاریکی خیابان‌های باران‌خورده، شاید اتفاقی، رد آن شبح را بگیرد. شاید گوشه‌ای از بازار، کنار چراغ‌نفتی مغازه‌ای، دختری بایستد که بوی خاک باران‌خورده بدهد.
حتی در چهره‌ی زنانی که از کنارش رد می‌شدند، نشانه‌ای می‌جُست. چشم‌هایی شبیه، لبخندی شبیه، حتی نحوه‌ی بستن روسری! اما هیچ‌کدامش او نبودند. او، فقط آمده‌‌بود که آتش بزند و برود و این نبودنش، مثل شعله‌ای آرام اما پیوسته، داشت احمد را می‌سوزاند.
بی‌بی از بی‌خوابی‌ها، از بی‌اشتهایی و از لباس‌هایی که روزها عوض نمی‌شدند، غر می‌زد. احمد اما فقط لبخند نصفه‌نیمه‌ای می‌زد. چه می‌توانست بگوید؟ که عقلش را، دلش را، هویتش را، همه را به دست زنی سپرده که حتی اسمش را نمی‌داند؟
شورش‌های منطقه‌ی بالا، بازارچه‌ی کهنه، کوچه‌ی خواجه‌پور… هرجا که ردّی از جمعیت و اعتراض بود، خودش را می‌رساند. ببی‌این‌که ماموریت مستقیمی داشته باشد، بی‌آن‌که لزومی باشد، فقط با یک امید گنگ. فقط با یک امید گنگ. اما نبود. انگار که آن روز، فقط خیال بوده باشد. مثل تصویری که فقط در تب و لرز می‌بینی. مثل توهمی که وقتِ تب چهل‌درجه به سراغت می‌آید و بعد، ناپدید می‌شود و احمد هر روز بیشتر مطمئن میشد که آن دختر، آمده‌بود فقط یک کار بکند: دل از او ببرد.
ساعت از نیمه‌شب گذشته بود. چراغ‌های ماشین در مه رقیقی که بر شالیزارها افتاده‌بود، خطی کمرنگ و لرزان بر جاده‌ی باریک می‌کشیدند. احمد، پشت فرمان، ابرو در هم کشیده، بی‌آنکه حتی به اطراف نگاهی بیندازد، با سرعتی یک‌نواخت پیش می‌رفت. خستگی نه در تنش، که در فکرش لانه کرده‌بود. مثل باری که هر روز سنگین‌تر می‌شد و روی شانه‌اش می‌نشست. از دور، چراغ‌های سرد و زرد عمارت پدری چون فانوسی بی‌روح در دل تاریکی می‌درخشید. بنای قدیمی، با سقف شیروانی و ستون‌هایی که خاطرات هزار وعده و وعید را یدک می‌کشیدند، حالا بیشتر به قلعه‌ای خالی می‌مانست. همین که ماشین را روبه‌روی ورودی متوقف کرد، درب چوبی حیاط با ناله‌ای آرام گشوده شد. اقاسید، پیرمردی با قامت خمیده و نگاهی گرم، بیرون آمد. لباس بلند خاکستری‌اش در نسیم شبانه تکان می‌خورد و فانوس کوچکی در دست داشت که نور لرزانش به چهره‌ی مهربانش، گرمایی محو می‌داد.
- قربان، بالأخره برگشتین.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,622
5,067
مدال‌ها
2
صدایش آرام بود، اما از لای چین‌هایش، سال‌ها خدمت، صبر و دل‌سوزی می‌تراوید.
احمد سر تکان داد و پیاده شد. دست‌هایش را در جیب فرو برده‌‌بود، بارانی چرمی‌اش از مه خیس شده‌بود و موهای جلوی پیشانی‌اش، کمی به صورتش چسبیده‌بودند. فقط سری برای پیرمرد تکان داد و با همان صدای بم و گرفته‌اش گفت:
- چیزی نگین، سید. فقط بذار امشب، هیچ‌ک.س چیزی نگه.
سید آهی کشید، سر تعظیم فرود آورد و کنار رفت. احمد خواست از پله‌ها بالا برود اما صدایی مانعش شد. سکوت نیمه‌شب، هنوز روی دیوارهای ضخیم عمارت سنگینی می‌کرد، که صدای برخورد عصایی چوبی با کف موزاییک‌فرش حیاط، مثل زنگ بیدارباش در پادگان، طنین انداخت. احمد که تازه پالتویش را به آقا سید داده‌بود، فقط چشم چرخاند. نیازی به دیدن نبود. این صدا برای همه‌ی اهل خانه آشنا بود. بی‌بی آمده‌ بود. زنی بلندقد، با قامتی استوار، صورتی استخوانی با گونه‌هایی برجسته و ابروهایی کشیده و درهم. چادری سیاه به دور خود پیچیده‌ بود که سایه‌اش را کشیده‌تر و اقتدارش را سنگین‌تر می‌کرد. نگاهش برنده و تیز بود، درست مثل کلماتی که از دهانش بیرون می‌آمدند؛ بی‌ملاحظه، بی‌واسطه، بی‌رحم. از میان سایه‌ها، با گام‌هایی محکم بیرون آمد.
احمد فقط ایستاد. دستی به یقه‌اش کشید، مثل سربازی که فرمانده‌اش وارد شده باشد، اما سکوت را نشکست. این قانون نانوشته‌ی خانه بود: اول بی‌بی حرف می‌زد، بعد باقی. نگاهش را مستقیم در چشمان نوه‌اش دوخت و گفت:
- این چه ریختیه این وقت شب؟ از جنگ برگشتی یا از می‌خونه؟
احمد نفسش را آرام بیرون داد. لبخند نزد. از آن شب‌ها بود که بی‌بی، جای زخم‌زدن، زبان تیزش را تیزتر کرده‌بود. بی‌بی جلوتر آمد. عصایش را آرام روی زمین گذاشت. نوک تیز آن، درست روی موزاییکی نشست که احمد پایش را رویش گذاشته‌بود. نگاهش، حالا کمی خسته‌تر بود، اما صدایش نه.
- توی این شهر همه به اسم تو می‌لرزن. اما من خوب می‌دونم کی از چی می‌لرزه. زن اگه افتاده باشه به جون دلِ مرد، دیگه نه تفنگ کار می‌کنه، نه نشان.
احمد چشم تنگ کرد. دلش می‌خواست چیزی بگوید، اما بی‌بی دستش را بلند کرد. اجازه نداد.
- من بچه‌بازی بلد نیستم، احمد. اگه دل دادی، تکلیفش رو روشن کن. اگه ندادی هم، این‌قدر دور خودت نپیچ که گره‌ات بخوره به بند دل خودت.
صدایی در گلوی احمد لرزید، اما بالا نیامد.
- هر چی هست، از اون دختره‌ست. نگاهت، طرز راه رفتنت، حتی بوی خستگی‌ت فرق کرده. من مادرِ پدرت بودم، فکر کردی نمی‌فهمم؟
و بعد، آرام برگشت. عصایش را به زمین کوبید و با همان وقار سلطنت‌گونه‌اش وارد خانه شد.
آقا سید که کنار ایستاده بود، سرفه‌ای کرد و زیر ل*ب گفت:
- خدا به دادش برسه اگه عاشق شده باشه.
احمد اما فقط به درِ بسته‌ی پشت سر بی‌بی نگاه کرد. دیوار خانه، بوی زخم‌خورده‌ی خاطرات گرفته‌بود.
و حالا، یک چهره، یک دخترِ ناشناس، طنینش در سکوتِ شب بلندتر از تمام فریادهای دنیا بود. از پله‌های‌ جلوی درب بالا رفت و وارد خانه شد. بوی چوب خیس، کتاب‌های قدیمی و آتش نیمه‌خاموش بخاری در فضای خانه پیچیده‌بود. سکوت، مثل پتویی سنگین روی فضا افتاده‌بود. تنها صدای تیک‌تاک ساعتی قدیمی از انتهای سالن شنیده می‌شد. کت و کلاهش را کند، آن‌ها را روی صندلی کنار در رها کرد و با گام‌هایی سنگین از پله‌های چوبی وسط سالن بالا رفت و از میان چندین درب طبقه بالا، وارد اتاق کار شد. دفتر کهنه‌ی یادداشتش هنوز باز بود. اما دست‌نوشته‌ها هیچ‌کدام ادامه نیافته بودند. فقط کلماتی نیمه‌کاره، جملاتی بی‌پایان… . نگاهش را از کاغذ برداشت. پنجره را باز کرد. بوی شالیزار، بوی زمین خیس، و صدای دور گله‌ی قورباغه‌ها، همگی با هم هجوم آوردند. ایستاد. به بیرون خیره شد. در دل شب، فقط یک تصویر بود که هر شب و هر روز تکرار می‌شد: دختری با شالی کرم، نگاهی سرکش، و صدایی که آرام اما خنجر بود. هر زنی از کنارش می‌گذشت، به چشمش بی‌چهره بود. هر نگاهی، هر صدایی، در نهایت به او ختم می‌شد.
- اومدی که فقط آتیش بندازی و بری… لعنتی.
زیر ل*ب زمزمه کرد. چشم‌هایش را بست. اما تصویر، محو نمی‌شد. نه حالا، نه هیچ شب دیگری.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,622
5,067
مدال‌ها
2
روزها یکی پس از دیگری آمدند و رفتند. انگار تقویم تنها کاری که بلد بود، تکرار بود. صبح‌ها مثل قبل، با بوی چای و صدای پاهای آقا سید روی پله‌های چوبی شروع می‌شدند و شب‌ها با سکوت سنگین خانه‌ی قدیمی و نور کم‌رمق چراغ‌های نفتی به پایان می‌رسیدند. احمد، حالا بیشتر شبیه خودش شده‌بود. نه آن مردِ بی‌قرارِ شب‌های بارانی، نه آن افسر سرگردانی که از پشت هر پنجره، دنبال چشم‌هایی بی‌نام می‌گشت. لباس‌ها مرتب، موها شانه‌خورده، حرف‌هایش، کوتاه و حساب‌شده. بی‌بی با غرور تماشایش می‌کرد. آقا سید زیر ل*ب شکر می‌گفت که بالاخره «آقامون برگشت به زندگی.» حتی شام‌ها کنار سفره‌ی چوبی نشیمن، شوخی‌های نصفه‌نیمه‌ی احمد با خواهرزاده‌های کوچک‌ترش، صدای خنده‌ی خفه‌ی مادر و نگاه رضایت‌مند پدر، نشان از آرامشی داشت که خیال می‌رفت ماندگار شده.
آن روز آفتاب بی‌رمق بهاری از لابه‌لای شیشه‌های مات پنجره‌ی عمارت به داخل می‌تابید. بوی چای تازه‌دم و نان برشته در فضای سالن پیچیده‌‌بود. صدای خفیف رادیو از اتاق بی‌بی می‌آمد و سید، مثل همیشه، با دم‌پایی‌های پشمی‌اش از اتاقی به اتاق دیگر می‌رفت و زیر ل*ب غرغر می‌کرد. احمد کنار میز نشسته‌‌بود. برخلاف روزهای قبل، لباس نظامی نپوشیده‌بود؛ پیراهن سفید ساده‌ای به تن داشت و موهایش مرتب‌تر از همیشه بود. بی‌بی، با چادر گل‌برجسته سوغاتی‌اش، در صندلی روبه‌روی او نشسته‌‌بود و با عینکش به بافتنی‌ای نگاه می‌کرد که انگار فقط برای مشغول کردن ذهنش بود، نه برای پوشیدن کسی. نگاهش گه‌گاه از روی میل‌ها بالا می‌رفت و بی‌صدا احمد را برانداز می‌کرد. سید با سینی چای وارد شد، لیوان‌ها را با وسواس کنار دستشان گذاشت و گفت:
- خدا رو شکر، بالاخره یه روز مثل آدم تو خونه نشستین قربان… همه‌مون گفتیم کار دست خودت دادی ها.
بی‌بی با چشم‌غره نگاهش کرد و گفت:
- واسه چی چشم نذاشتی رو دهنت سید؟ مرد تا وقتی حرف نزنه، سنگین‌تره.
احمد نیم‌لبخند محوی زد. چای را برداشت. حرارتش به کف دستش خوش نشست، انگار مدتی بود دلش برای همین سادگی‌ها تنگ شده‌بود. اما آرامشش چندان دوام نیاورد. درب عمارت با ضرب باز شد و صدای قدم‌های شتاب‌زده‌ی سربازی، از حیاط تا ایوان رسید. چند لحظه بعد، همان سرباز با نفسِ بریده وارد شد، کلاهش را برداشت، سلام داد و منتظر ایستاد.
احمد، آرام چای را روی میز گذاشت. سرباز گفت:
- قربان، از ستاد پیام رسید. اوضاع دانشگاه به‌هم ریخته. جمعیت زیادی جمع شدن، تیراندازی هم شنیده‌شده! گفتن خودتون سریع بیاین.
بی‌بی، با اخمی تند، میل بافتنی را پایین گذاشت. ل*ب‌هایش محکم روی هم فشرده‌شد. نگاهی تیز به احمد انداخت و آرام گفت:
- بازم شورشه؟
احمد فقط سر تکان داد. بلند شد، پیراهنش را مرتب کرد و به سید نگاه کرد:
-پالتو و کلاه رو بیار. سریع.
بی‌بی بلند نشد، اما صدایش سرد و سنگین بود:
- حواست باشه احمد… این‌بار دل من یه چیز دیگه میگه.
احمد مکث کرد، فقط یک لحظه، همان‌قدر که لازم بود تا نگاهش در نگاه نگران بی‌بی قفل شود. چیزی نگفت؛ نه قولی داد و نه لبخندی زد. فقط چرخید، پالتو را گرفت و همراه سرباز، در سکوت، از در عمارت خارج شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,622
5,067
مدال‌ها
2
باد، آرام از میان درختان حیاط گذشت و رد نم‌ناک صبحگاهی را بر سنگ‌فرش‌ها جا گذاشت. احمد همراه با سرباز، با گام‌هایی تند از درِ عمارت بیرون رفت. پالتو را نیمه‌راه پوشید، یقه‌اش را بالا داد و سوار بر ماشین ارتشی شد که صدایش از دور قابل‌تشخیص بود. راننده بی‌درنگ راه افتاد و چرخ‌ها، گل‌های شب‌باران‌خورده‌ی حاشیه‌ی کوچه را لگد کردند.
در طول مسیر، به پنجره‌ی بخارگرفته‌ی کنارش خیره ماند. سکوت درون ماشین، به‌اندازه‌ی هر فریادی گویا بود. نگاهش درون مهِ صبحگاهی گم شده‌بود، اما ذهنش نه آرام بود و نه تهی. با کمی نزدیک شدن، بوی باروت و فریادهای پراکنده، در ذهنش جان می‌گرفت. دلش گرفته‌بود، نه از مأموریت، نه از مسئولیت؛ از چیزی گنگ… حس آن صبح لعنتی، حس آن اخم کوتاه، دوباره ته سی*ن*ه‌اش می‌پیچید.
ماشین روبه‌روی ستاد فرماندهی توقف کرد. بی‌درنگ پیاده شد. سرباز در را برایش باز کرد و پیشاپیش راه افتاد. فضای ستاد، پر از رفت‌وآمد افسران و سربازان انگلیسی بود. صدای بی‌سیم‌ها و قدم‌های سنگین، در راهروهای نمور پیچیده‌ بود. یکی از سربازان جلو آمد.
- قربان، چند نفر از لیدرهای تجمع رو گرفتیم. توی بازداشتگاه منتظرن. می‌خواین الان بازجویی شروع شه؟
احمد سری تکان داد. لحنش کوتاه و بدون تردید بود:
- یکی‌یکی بیاریدشون، مثل همیشه چشم‌بسته باشن. پرونده رو اول بدین دستم.
دقایقی بعد، درب اتاق بازجویی باز شد. صدای کشیده‌شدن صندلی روی زمینِ سیمانی و نفس‌های سنگین نخستین بازداشت‌شده فضا را پر کرد.
چشم‌ها و دست‌هایش بسته و صورتش نیمه‌تار بود. احمد، پشت میز، پرونده را باز کرد. سوال پرسید. نه با خشونت، نه با نرمی، فقط با آن صدای صاف و فرمانده‌ای همیشگی‌اش سؤال پرسید. پاسخ‌ها گاه از سر ترس و گاه از سر لجاجت، کوتاه بودند. احمد به‌دنبال چیز خاصی نبود. نفر دوم. نفر سوم و بالاخره نفر چهارم را آوردند.
دختری با قدی متوسط، دستی بسته و چشمانی که با پارچه‌ای مشکی پوشیده‌ شده‌‌بود. موهایش از زیر روسری بیرون زده‌‌بود. آرام نشست. صدایی از او درنیامد. احمد دست برد، پرونده را برداشت و مشخصات را مرور کرد: «متولد رشت، دانشجوی ادبیات. سابقه‌ی شرکت در اعتراضات، گزارش‌های غیرمستقیم.»
سکوت کرد. از جایش بلند شد، آهسته به دور صندلی‌اش چرخید. پشت سر دختر ایستاد. خواست حرف بزند، اما جمله در گلو ماند. نمی‌دانست چرا، اما صلابتی در نشستن دختر بود، در بی‌صدا بودنش، در مقاومتی که حتی قبل از شروع پرسش‌ها در فضا پیچیده‌بود. نفسش را آهسته بیرون داد.
- اسمت چیه؟
دختر سکوت کرد.
- اسمت رو پرسیدم.
ل*ب‌های دختر کمی لرزیدند، اما صدایش محکم بود. آرام و شمرده گفت:
- اون‌هایی که بهم دستبند زدن، اسمم رو تو پرونده نوشتن. بخونین.
احمد ل*ب پایینش را گاز گرفت. جایی در سی*ن*ه‌اش فشرده شد. این صدا، این طرز ایستادگی، این خون‌سردی زهرآگین... یادش نمی‌آمد کجا، اما انگار جایی، روزی، درست با همین تُن، با همین صلابت، کسی مقابلش قرار گرفته‌بود.
نفسش را محکم‌تر بیرون داد. پرسید:
- بار آخری که توی تجمع بودی، کِی بود؟
دختر سرش را بالا نگرفت، اما کلماتش با طعنه رد شد:
- هر وقت صدای مردم بالا بره، من هستم.
و این جمله، تیری شد به نقطه‌ی مبهمی در خاطر احمد.
حرفی نزد، فقط برای لحظه‌ای ایستاد. دستانش را پشت کمر گره کرد. حس می‌کرد باید این دختر را بشناسد، اما چطور؟ از کجا؟
صدای باز شدن در که آمد، یکی از سربازان داخل شد:
- قربان، اگه اجازه بدین… فرمانده‌ی ارشد منتظرن.
احمد بدون آن‌ که نگاه از دختر بردارد، گفت:
- فعلاً این یکی رو اینجا نگه دارین. بعداً خودم باهاش حرف می‌زنم.
و وقتی از در بیرون رفت، هنوز آخرین کلمات دختر درون ذهنش چرخ می‌زد:
«هر وقت صدای مردم بالا بره، من هستم…»
احمد نمی‌دانست چرا این جمله نظرش را جلب کرده، کم ندیده‌بود و نشنیده‌بود از زبان این مردم زبان‌نفهم! اما می‌دانست، چیزی در این دختر بود… چیزی که داشت درِ بسته‌ی یک خاطره‌ی قدیمی را با زور باز می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,622
5,067
مدال‌ها
2
صدای پاهای احمد در راهروی سنگی فرمانداری طنین می‌انداخت. دیوارها نم کشیده‌بودند و نور زرد چراغ‌های نفتی بیشتر از آن‌که روشنی بیاورند، سایه‌ها را پررنگ‌تر کرده‌‌بودند. هوا اگرچه بهاری بود، اما بوی باروت، رطوبت و اضطراب همه‌چیز را درون این ساختمان سردتر جلوه می‌داد.
یکی از سربازها در اتاقی بزرگ و نیمه‌تاریک را برایش باز کرد. پشت میز، مردی با یونیفرم خاکستری و صورتی درشت، با سبیلی انبوه و خطوطی عمیق در پیشانی، نشسته‌بود. تیمسار مظفری، فرمانده ارشد منطقه، بی‌آن‌که سر بلند کند، با دست اشاره کرد:
- بیا تو احتشام. بشین!
احمد قدمی پیش گذاشت و مقابلش ایستاد، اما ننشست. نگاهش منتظر بود، جدی و بی‌حرف.
تیمسار درحالی‌که گوشه‌ای از نقشه‌ی دیواری را که با سنجاق به صفحه‌ی چوبی چسبانده شده‌بود، دوباره صاف می‌کرد، نفس بلندی کشید. سپس بدون مقدمه گفت:
- اوضاع خرابه احمد. نه‌فقط اینجا، همه‌جا. از بازارچه‌های رشت گرفته تا گوشه‌های سردِ تهران. مردم چیزی برای خوردن ندارن، صدای شکم گرسنه از صدای تفنگ بلندتر شده.
احمد ابرو در هم کشید و گفت:
- گزارش‌هایی که از دانشگاه اومده نشون میده جو، فقط دانشجویی نیست. مردم عادی هم وارد ماجرا شدن.
تیمسار سرش را بالا آورد. نگاهش خسته اما محکم بود.
- وقتی نون برای سفره نیست، دشمن مردم نمیشن ما یا انگلیس‌ها… خودمونیم. خودشونن. هر کی که یک لقمه بیشتر داره، میشه هدف.
کمی مکث کرد. بعد درحالی‌که از پشت میز بلند میشد و به سمت پنجره می‌رفت، گفت:
- شاه جوونه، ترسیده. همه‌چی رو انداخته گردن ما. انگار نه انگار همین یه‌سال پیش، اون پدرش خودش دستور می‌داد نصف این جماعت رو تبعید کنن.
صدایش را صاف کرد. لهجه‌اش ته‌مانده‌ای از مهاجرت داشت، اما آن‌قدر درون این خاک حل شده‌ بود که بومی به‌نظر برسد. ادامه داد:
- خزانه‌ها خالین. انگلیسی‌ها دست از فشار برنمی‌دارن. روس‌ها هم تو شمال کمین کردن. مردم نه به شاه اعتماد دارن، نه به ما. هر روز یه شورش، هر روز یه بهانه برای آتش. از مرکز هم خبری نیست. فقط نامه‌ پشت نامه، دستور پشت دستور. اما پول؟ نیرو؟ پشتیبانی؟ هیچ.
احمد آرام گفت:
- پس باید خودمون فکر کنیم، قربان.
تیمسار چشمانش را تیز کرد.
- یعنی چی؟
احمد چند قدم جلو رفت. انگشتش را روی بخشی از نقشه کشید؛ مسیر کوچکی که از جنگل‌های فومن به سمت مرکز می‌رفت.
- ما باید کنترل اطلاعات رو دست بگیریم. مردم چیزی که می‌بینن رو باور می‌کنن. اگه نتونیم جلوی دیدنشون رو بگیریم، باید کاری کنیم که اون چیزی رو ببینن که ما می‌خوایم.
فرمانده ابرو بالا انداخت.
- منظورت سرکوب رسانه‌ایه؟ روزنامه‌ها که همه زیر نظرن.
احمد سر تکان داد.
- روزنامه‌ها به درد طبقهٔ متوسط می‌خورن. اما عوام... عوام با چشمشون می‌فهمن؛ با نون، با امنیت یا با ترس. ما باید ترس رو دقیق و هدف‌دار مدیریت کنیم، نه با شکنجه و تیر که دیگه جواب نمیده، با نشون دادنِ تاوان نافرمانی. مردم همیشه دنبال یکی می‌گردن که اسمش رو فریاد بزنن. یکی که فکر کنن داره واسشون می‌جنگه. باید یه نفر رو بندازیم وسط و بسازیمش، بذاریمش روی دوش مردم. بعد وقتی همه باورش کردن، سرش رو ببریم زیر آب.
سکوتی در اتاق نشست.
فرمانده به تکیه‌گاه صندلی‌اش فشار آورد. بعد زیر ل*ب گفت:
- می‌خوای قهرمان بسازی که بعد بندازیش زیر چرخ؟
احمد نگاهش را مستقیم در چشمان او دوخت.
- نه قهرمان، نماد. کسی که همه فکر کنن بی‌گناهه، اما ما مجبوریم براش «عدالت» اجرا کنیم تا بفهمن هیچ‌ک.س بالاتر از قانون نیست‌؛ حتی اگر اون قانون از لوله‌ی تفنگ بیاد.
فرمانده مکث کرد. از آن مکث‌های سنگین که پایان هر جمله‌اش می‌توانست فصل جدیدی از تاریخ را رقم بزند.
- و این نماد قراره کی باشه؟
احمد سکوت کرد. فقط گفت:
- باید از دل همین شورش بیاد، نه از بیرون، تا مردم خودشون باور کنن. این درد از خودشونه.
فرمانده نفسی بلند و آهسته کشید.
- احمد! حواست هست داری چی میگی؟
- از همیشه بیشتر قربان.
نگاه فرمانده لحظه‌ای روی او ماند. بعد بلند شد. قدمی عقب رفت و کنار پنجره ایستاد. بیرون، باد شاخه‌های خشک را تکان می‌داد. گفت:
- برو، فعلاً این حرفا رو فقط به من زدی. تا فردا گزارش عملیاتی کامل می‌خوام. راهکار، نقشه و اون نماد لعنتی!
احمد سر تکان داد. بی‌آن‌که چیزی بگوید، چرخید و از اتاق خارج شد.
در ذهنش، طرحی تازه شکل می‌گرفت. مثل دودی که از درز باروت بلند می‌شود. هنوز «او» را نمی‌شناخت، اما حالا برای خاموش‌کردن آتش مردم، دنبال جرقه‌ای تازه می‌گشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,622
5,067
مدال‌ها
2
***
سه روز گذشته‌بود. سه روزی که هر ساعتش شبیه وزنه‌ای بود که آرام‌آرام روی شانه‌ی بازداشتی‌های جوان ستاد گذاشته میشد. بازجویی‌ها یکی‌یکی انجام می‌شدند، پرونده‌ها بالا می‌رفت، گزارش‌ها نوشته میشد؛ اما یک پرونده هنوز بی‌نتیجه مانده‌بود:
پرونده‌ی دخترک خاموش. دختری که آمده‌بود و جز سکوت و نگاه سرکش، چیزی تحویل نداده‌بود. صبر بازجوها ته کشیده‌بود و فرمانده‌ی پرونده‌ها دستور داد:
- احتشام بیاد، خودش بازجوی این یکی باشه. از حلقش بکشه بیرون هر چی هست.
ساعتی نگذشته بود که درب اتاق بازجویی با صدای محکمی گشوده شد. احمد با قدم‌هایی شمرده و نگاه سرد، وارد شد. چراغ زردرنگی بالای سر دختر تاب می‌خورد. صندلی ساده‌ی چوبی زیرش لق میزد. سرش پایین بود، روسری نیمه‌افتاده و دست‌هایی که هنوز با طناب بسته‌ بودند.
چند لحظه فقط ایستاد و نگاهش کرد. بعد با صدایی جدی و خشک، بی‌هیچ لطافت یا دلسوزی‌ای گفت:
- تو فکر کردی اگه ساکت بمونی همه‌چی تموم میشه؟ اسم تو، تو لیسته! شاهد هست، گزارش هم هست. فقط باید بگی تا بدونیم چند نفر دیگه باهات بودن.
دخترک سرش را بالا نیاورد.
- داری وقت خودتو تلف می‌کنی.
احمد اخم کرد. به میز نزدیک شد و دستش را محکم روی چوب کوبید.
- بهت گفتم حرف بزن! یا می‌خوای تا آخر عمر اینجا بپوسی؟
دخترک باز هم تکان نخورد. نفس کشید؛ عمیق، شمرده، انگار صدای او هیچ سنگی بر سطح دریاچه‌ی آرامش نمی‌انداخت. احمد یک‌قدم دیگر جلو رفت. صدایش پایین آمد، اما زهرش بیشتر شد:
- چرا اومدی تو خیابون؟ چی رو می‌خواید عوض کنید با این لجبازی احمقانه‌تون؟
سکوت. احمد عصبی به سمتش خم شد. درست زمانی که می‌خواست چیزی تند بگوید، بی‌اراده دستش را به سمت چشم‌بند برد.
- وقتی چیزی نبینی، می‌تونی چیزی برای پنهون کردن داشته باشی!
بند چشم‌بند را کشید. پارچه به‌آرامی روی گونه‌های دختر افتاد و آن لحظه... چشم‌درچشم... برای چند ثانیه، هیچ‌چیز در دنیا صدا نداشت. احمد خشکش زد. مغزش فرمان نمی‌داد. پلک نزد. نفس نکشید. آن نگاه… همان نگاه... چشم‌هایی که بوی آن میدان شلوغ را می‌دادند. او بود. همان چشم‌هایی که با یک اخم، دنیا را به آتش می‌کشیدند.
- تو... تو همونی... .
دخترک چشم در چشمش دوخت. مرد یک‌قدم عقب رفت، دلش لرزید، نه از ترس. از چیزی که بی‌نام بود و بی‌جا. چیزی که فقط یک کلمه داشت:
او.
و مرد مغرور نظامی برای اولین‌بار در زندگی‌اش نمی‌دانست باید چه بگوید.
 
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,622
5,067
مدال‌ها
2
یک قدم دیگر عقب رفت، گویی فقط با آن فاصله‌ی ناچیز بود که می‌توانست خودش را از گردابی که ناگهان در دلش پیچیده‌بود، نجات دهد. سی*ن*ه‌اش سنگین شده‌بود. نه از خشم که از چیزی شبیه پشیمانی یا شاید شوقی که جای اشتباهی سبز شده‌بود.
دخترک اما مثل آن روز میان میدان، نگاهش را عقب نکشید. محکم، مستقیم و بی‌لرزش. انگار هیچ دستی به چشم‌بندش نرفته، انگار او بوده که پرده را کنار زده و حالا می‌خواست طرف مقابلش را تا ته ببیند.
احمد صدایش را صاف کرد. سعی کرد دوباره همان لحن خشک و حرفه‌ای را بازیابی کند، اما چیزی در گلویش گیر کرده‌بود. خش‌دار گفت:
- اسمت چیه؟
زن بی‌تأثیر و بی‌تکان فقط جواب داد:
- تو که گفتی توی لیسته.
مرد نفس عمیقی کشید. دست‌هایش را پشت کمر قلاب کرد. نمی‌توانست نگاه از او بگیرد. شبیه همان شب بود. همان دختری که روی زمین افتاده‌بود، با شال کرم. زخمی، اما سرکش. حالا روبه‌رویش نشسته‌بود. اسیر، اما باز هم فاتح‌تر از هر بازجو.
- چرا اومدی تو خیابون؟
- چرا تو هنوز اونجایی؟
- کار تو نیست این سوالا رو بپرسی.
- کار تو هم نبود وقتی اون شب فقط وایسادی و کمک نکردی.
احمد خشکش زد. لب‌های دخترک آرام اما محکم حرکت می‌کردند و با هر کلمه، طناب‌هایی که دور اطمینانش کشیده‌بود، بازتر میشد.
- تو… شناختی منو؟
دخترک سرش را به‌ نرمی کج کرد. لحظه‌ای پلک زد، انگار می‌خواست بسنجد این پرسش، تهدید است یا اعتراف. بعد با طعنه‌ی آرامی گفت:
- آره. همیشه آدمایی که از کمک کردن می‌ترسن بیشتر تو ذهن می‌مونن.
این‌بار احمد بی‌اراده پلک زد. جمله مثل سیلی بود. نه برای اتهام که برای حقیقتش. سکوتی سنگین میانشان نشست. سپس احمد آرام گفت:
- اگه قرار بود کمکت نکنم، الان اینجا نبودم.
دخترک پوزخندی محو زد:
- این‌جا بودن دلیل کمک نیست. گاهی زندون، فقط شکل دیگه‌ای از شکنجه‌ست. مخصوصاً وقتی پشتش نیت پنهان باشه.
احمد خواست چیزی بگوید، دفاعی، توضیحی، هرچه. اما زبانش نچرخید. آن‌چه او می‌گفت، چیزی بود که هنوز خودش به زبان نیاورده‌بود. نه برای خودش، نه برای فرمانده، نه حتی روی کاغذ. در آن لحظه، فهمید این دختر، همان کسی‌ست که نه‌تنها دلتنگش بوده، بلکه ناتمامش مانده. اما او فقط یک مأمور بود و دخترک فقط یک متهم و میان این دو، مرزی بود که با یک نگاه در حال شکستن بود. چند ثانیه‌ای نگاهش را از چشم‌های دختر برداشت. خودش را عقب کشید، انگار لازم داشت فاصله‌ای بسازد تا دوباره همان افسر خونسردی شود که همه از او حساب می‌بردند. دستش را روی میز گذاشت و نفس عمیقی کشید. سکوت سنگینِ بینشان بیشتر از هر داد و فریادی، اتاق را پر کرده‌بود. بالاخره صدایش را پایین آورد. لحنی نرم‌تر، اما همچنان جدی:
- گوش کن… من نمی‌خوام بی‌دلیل از اینجا سر دربیاری. اینجا جای موندن نیست. اگه همکاری کنی، قول میدم کمکت کنم. هم تو، هم اونایی که باهات گرفتن.
دخترک سرش را کمی چرخاند، اما نگاهش از او گریخت. هیچ چیز نگفت. احمد کلافه دستی به پیشانی‌اش کشید و لحنش آرام‌تر شد.
- می‌فهمی چی میگم؟ لازم نیست همه‌چی رو بگی. فقط یک نشونه، یک اسم، یک مسیر… من می‌تونم ترتیب آزادی‌تون رو بدم.
جوابی نشنید. آهی کشید. از کنارش رد شد و پشت صندلی ایستاد. لحظه‌ای چشم‌هایش را بست. تصویر همان میدان، همان اخم، همان نگاه… حالا اینجا نشسته بود، با همان سرسختی. صدا را پایین‌تر آورد؛ انگار دارد اعترافی زمزمه می‌کند:
- می‌دونی… تو تنها دختری بودی که… تا اون روز… .
جمله را خورد. این چه حرفی بود که داشت می‌زد؟ خودش را جمع کرد. دوباره محکم شد. از پشت، نگاهی کوتاه به صورتش انداخت و پرسید:
- خانوادت… کجان؟ کی منتظرته؟
این بار کمی مکث کرد. صدایش هنوز محکم بود، اما دیگر بوی لجبازی نمی‌داد، بوی خستگی می‌داد. آرام گفت:
- جز پدرم کسی رو ندارم.
احمد پلک زد. انگار چیزی در دلش تکان خورد. نفسش گیر کرد. برای لحظه‌ای نگاهش نرم شد.
- پدر… اسمت رو نگفتی.
- فراهانی… خاتون فراهانی.
صدای دختر در تاریک‌ترین نقطه‌ی مغزش جرقه زد. این اسم… «خاتون»… به آرامی نشست روی زبانش، انگار چیزی قدیمی را به یاد می‌آورد. چند ثانیه بعد، همانجا که ایستاده‌بود، آهسته زیر لب گفت:
- خاتون… .
و همان دم یک جرقه‌ی کمرنگ در ذهنش روشن شد. همان نقشه‌ای که مدت‌ها بود خاک می‌خورد. بی‌آنکه چیزی بگوید، چرخید و قدمی به سمت درب گذاشت. درست پیش از خروج، برای آخرین‌بار نگاهش را به او دوخت.
- من می‌تونم کمکت کنم. اما… باید یاد بگیری کی وقت لجبازی نیست.
و سپس درب را گشود و از اتاق بیرون رفت. اما برای اولین‌بار، ته ذهنش چیزی شبیه ترس می‌لرزید. ترس از این‌که این دختر، این اخم، این غرور… قرار است همه‌چیز را برایش عوض کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,622
5,067
مدال‌ها
2
جلوی اتاق بازجویی ایستاد. صدای کشیده شدن صندلی‌ها و زمزمه‌ی آرام سربازها از پشت درب به گوش می‌رسید، اما ذهنش جای دیگری بود. برای لحظه‌ای دستش را به چهارچوب چوبی در گرفت؛ انگار چیزی باید محکم نگهش می‌داشت تا نلغزد. این‌بار ماجرا با همه‌ی مأموریت‌ها فرق می‌کرد. نه برای اینکه این دخترک سرسخت‌تر از بقیه بود، بلکه چون همان چند لحظه نگاه چیزی را درونش بیدار کرده‌بود که سال‌ها در اعماق وجودش دفن شده‌بود؛ هوسِ فتح چیزی که هیچ‌وقت قرار نبود تسلیم شود. نفسش را آرام بیرون داد و راه افتاد. راهرو باریک ستاد را با گام‌هایی بلند طی کرد. باید می‌رفت و همه‌ی اطلاعاتی که درباره‌ی این دختر و خانواده‌اش وجود داشت، یکجا جمع می‌کرد. در راه دست‌هایش را در جیب پالتوی چرمی‌اش فرو برده بود و سرش پایین بود؛ انگار در ذهنش نقشه‌ای را خط‌خطی می‌کند. درب بایگانی را باز کرده و بوی کاغذ کهنه و رطوبت دالان، یک لحظه دلش را زد. بی‌مقدمه به سرباز نگهبان گفت:
- پرونده‌ی فراهانی... خاتون فراهانی و پدرش... هرچیزی که داریم رو برام بیار. همین حالا!
سرباز چند ثانیه مردد نگاهش کرد و بعد با کمی دستپاچگی سراغ قفسه‌ها رفت. احمد گوشه‌ی میز ایستاد. انگشتانش بی‌قرار روی چرم کمرش ضرب گرفته‌بودند. پرونده را گرفت. با حوصله شروع به ورق‌زدن کرد. اسم پدرش بارها تکرار شده‌بود؛ «حسن فراهانی»، تاجر قدیمی و هم‌زمان حامی مالی گروه‌های مخالف دولت. مردی که بارها دستگیر شده‌بود و با وجود ماه‌ها تبعید و دوری از خانواده باز هم دست از سیاست برنداشته‌بود. چند یادداشت دست‌نویس هم بود؛ اسامی کسانی که پول و اسلحه گرفته‌بودند. احمد بی‌صدا خندید؛ این مرد بهترین نامزد برای همان نقشه‌ای بود که از ماه‌ها قبل در ذهنش می‌چرخید. قهرمان‌سازی و بعد، شکستنِ همان قهرمان. هرچه بیشتر فکر می‌کرد، بیشتر مطمئن میشد این دختر همان کلید است. هم راهی برای آرام کردن خشم مردم و هم راهی برای رسیدن به چیزی که نمی‌دانست چیست؛ شاید قدرت، شاید هم چیزی نزدیک‌تر به میل قلبی‌اش. پرونده را بست. انگشت اشاره‌اش روی جلد چرمی ماند. لحظه‌ای چشم بست. تصویر خاتون دوباره در ذهنش جان گرفت. «اگر این مرد، همون نماد باشه… اگه من اون رو در نگاه مردم بالا ببرم و بعد…»
نفسش کمی تند شد. به‌سختی آب دهانش را قورت داد. خودش هم نمی‌دانست در این طرح، کدام بخشش خطرناک‌تر بود. بازی با آتشِ خشم مردم یا بازی با دختری که از اولین نگاه، تسخیرش کرده‌بود. آهسته گفت:
- فراهانی... دخترت... هیچکدوممون رو از این بازی زنده بیرون نمی‌بره.
پرونده را زیر بغل زد و از بایگانی بیرون رفت. گام‌هایش محکم و بی‌تردید بود؛ درست مثل تصمیمی که تازه در دلش ریشه دوانده‌بود. حالا می‌دانست چه می‌خواهد. می‌خواست با یک نقشه، هم شورش را خاموش کند، هم دختری را که نگاهش از تمام فریادها خطرناک‌تر بود، به زانو دربیاورد. وارد اتاقش شد، اتاقی نیمه‌تاریک، روبه‌روی پنجره‌ای که شیشه‌هایش از باران‌های بهاری و مه غلیظی که از سمت شالیزارها می‌خزید، لکه‌لکه بود. چراغ نفتی کنج اتاق سایه‌ی قامتش را کج‌ومعوج روی دیوار انداخته بود. چشمانش به نقطه‌ای ثابت دوخته شده‌بود، اما ذهنش هزار مسیر را یک‌باره می‌پیمود. هرچه بیشتر فکر می‌کرد، نقشه‌ای که در ذهن می‌پروراند شفاف‌تر میشد. انگار همه‌چیز از قبل چیده شده باشد. شورش‌ها، خشم مردم، دخترک لجوج با نگاه برافروخته و حالا او که باید بین فرمان و دلش یکی را انتخاب می‌کرد. نفسش را آهسته بیرون داد. لب‌هایش را با زبان خیس کرد و زیر لب زمزمه کرد:
- برام کاری نداره... .
انگار می‌خواست خودش را قانع کند. نگاهش لغزید روی کاغذهای پراکنده روی میز، روی نقشه‌ی راه‌های شمال که با خطوطی قرمز و آبی نشانه‌گذاری شده‌بودند. بله، کاری نداشت اگر برای محبوب شدن در چشم خاتون هم که شده، پدرش را به‌عنوان قهرمان مردم علم کند. بگذارد آوازه‌اش بپیچد: «مردی که بر ظلم قد علم کرده… مردی که حق مردم را می‌خواست.»
تکه‌ای کاغذ برداشت و رویش چیزی یادداشت کرد. دست خطش کمی لرزان بود؛ چیزی میان هیجان و اضطراب. قلم را روی میز رها کرد و نگاهش را دوباره به دیوار دوخت. اگر مجبور بود برای به چنگ آوردن دل این دختر خودش را تا حد یک جاسوس پایین بکشد، می‌کشید. اگر باید نقش ناجی را بازی می‌کرد، بازی می‌کرد. خودش معرفی‌اش می‌کرد؛ خودش دستگیری‌اش را دستور می‌داد. همه‌چیز را از پیش می‌نوشت و کارگردانی می‌کرد تا روزی که مردم باور کنند قانون بر احساس مقدم است. فکر این‌که وقتی همه‌چیز را به نام «عدالت» تمام کرد و از دخترک برای نجات پدرش امضا عقدنامه‌اش را گرفت… پدر خاتون را آزاد کند و برگ برنده را تقدیمش کند، لبخندی سرد روی لب‌هایش نشاند.
- مو لای درزش نمی‌ره.
همین را زیر لب گفت. باور داشت یا دست‌کم می‌خواست باور کند. اما ته دلش، میان همه‌ی آن نظم و حسابگری، چیزی مثل تردید کم‌جان اما سمج، نفس می‌کشید. چیزی شبیه سوال، اگر همه‌چیز طبق نقشه پیش نرفت چه؟ اگر این دختر و اگر این اخم و نگاه، بیشتر از یک بازی بود؟
دستش را روی سی*ن*ه‌اش گذاشت، ضربان قلبش از آنچه انتظار داشت تندتر بود. پلک زد. صدای باران را شنید که روی بام حلبی می‌ریخت. انگار شب هم فهمیده بود که از این‌جا به بعد، راهش بازگشت ندارد. چند لحظه طول کشید تا دوباره توانست نفسی عمیق بکشد. خودش را راست کرد. چانه‌اش را بالا گرفت و نگاهش را از سایه‌ی لرزانش کند. باید شروع می‌کرد. از فردا قدم اول را برمی‌داشت. هیچ‌چیز و هیچ‌ک.س، نمی‌توانست این مسیر را از او بگیرد، نه مردم، نه فرمانده و نه حتی خودِ خاتون.
 
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,622
5,067
مدال‌ها
2
هنوز همان‌جا پشت میز چوبی‌اش نشسته‌بود. قلم را برداشت و کاغذ سفید را جلو کشید. چند لحظه فقط به نقطه‌ای خیره ماند. ذهنش پر بود از تکه‌های مبهم نقشه، از مسیرهایی که باید همزمان پیش می‌رفتند. نفسی عمیق کشید و انگشتانش را از خستگی باز و بسته کرد. بعد بی‌آنکه لحظه‌ای درنگ کند شروع به نوشتن کرد.
سطر اول: «هدف نهایی - ایجاد یک نماد شکست‌ناپذیر و سپس سرکوب او به دست قانون.»
خطوط بعدی با دقتی حساب‌شده پر شد. چطور شایعه‌ها را پخش کند. کدام آدم‌ها را آرام‌آرام به سمت فراهانی هل بدهد. چطور به او اطلاعات برساند. چطور همه‌چیز را طوری جلوه دهد که فراهانی قهرمان و ناجی مردم جلوه کند. چطور طوری پرونده‌سازی کند که وقتی لحظه‌ی دستگیری رسید، مردم باور کنند او خطرناک‌ترین فرد این شهر است.
میان این خطوط، فقط یک قسمت خالی ماند. جایی که به نقش خودش و رابطه‌اش با دختر فراهانی می‌رسید. آنجا را سفید گذاشت. از نوشتنش پرهیز کرد. حتی برای خودش هم نخواست روی کاغذ بیاورد که قرار بود دل یک زن را بدزدد. اما در دلش، از همه‌چیز مطمئن بود. برای دلش کاری نداشت. اگر لازم میشد، می‌توانست با همان چهره‌ی آرامش، هر روز در خانه‌ی فراهانی برود. می‌توانست او را یار کند. به او هشدار بدهد. حتی برایش قهرمان بسازد. می‌توانست دلسوزی را بازی کند و همانقدر که قهرمانش می‌کرد، در آخر ضربه‌ی آخر را هم خودش بزند. فکرش را با طعمی تلخ، با سرسختی در دلش تکرار کرد.
وقتی آخرین خط را نوشت تکه کاغذ را تا زد، برگه‌های دیگر را رویش چید و همه را داخل پوشه‌ی چرمی‌اش گذاشت. بلند شد. دستی روی میز کشید و یک لحظه در سکوت طولانی دفترش ایستاد. چراغ زرد کمرنگ، روی دیوار افتاده بود و سایه‌اش را کشیده‌تر نشان می‌داد. نفس عمیقی کشید. دیگر حتی تردید هم در نگاهش نبود.
پوشه را برداشت و از اتاق بیرون رفت. در راهرو صدای قدم‌هایش در سکوت می‌پیچید. جلو اتاق فرمانده ایستاد، دو ضربه به درب زد و منتظر ماند.
صدای خش‌دار تیمسار مظفری از پشت درب آمد:
- بیا تو.
آرام درب را باز کرد. قدم‌هایش را شمرده برداشت. پوشه را روی میز گذاشت و سر بلند کرد:
- این هم نقشه‌ی عملیات. سیر تا پیازش نوشته شده. فقط چند مورد... .
کمی مکث کرد. نگاهش را از نگاه تیز فرمانده برید.
- چند مورد حساس هست که اگر اجازه بدین، فقط در زمان اجرا توضیح بدم. برای امنیت بیشتر.
فرمانده چند لحظه نگاهش کرد. انگشت‌های زمختش را روی میز زد.
- و درباره‌ی دختره؟
- باید آزاد بشن. همین امروز. خودشون و همون چند نفر دیگه. این‌طور باورپذیرتره.
مظفری ابرو بالا داد. نگاهش پر از پرسش بود.
- مطمئنی این بازی دو سر بُرده؟
احمد بی‌تردید گفت:
- مطمئن‌تر از همیشه قربان.
چشم‌درچشم هم ایستادند. سپس فرمانده دستی به ریش جوگندمی‌اش کشید و آهی خسته سر داد.
- باشه. اما احمد… اگه این نقشه شکست بخوره، خودت بهتر از من می‌دونی چه تاوانی داره.
- می‌دونم.
و صدایش آرام شد.
- و می‌ارزه.
سکوت کوتاهی در اتاق نشست. فرمانده با حرکت سر اشاره کرد. احمد پوشه را برداشت، چرخید و بیرون رفت. در ذهنش، پایان این بازی را می‌دید. پایان یک مرد و یک دختر... دختری که شکی در بدست آوردنش نداشت. سهم او بود و بس خاتونِ ایرانی!
 
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,622
5,067
مدال‌ها
2
***
(زمان حال)
باران هنوز آرام می‌بارید، اما دیگر از آن باران شسته و آرامش‌بخش خبری نبود؛ مثل نخ نازک و پیوسته‌ای بود که روی شانه‌های خاتون سنگینی می‌کرد و بوی نمِ کوچه را به داخل خانه کشانده بود. لباسش هنوز از آن شب نمناک بود و موهایش، که حالا باز کرده بود، بوی باران و اضطراب می‌داد. خانه ساکت بود و به جز صدای قل‌قل کتری در سماور زغالی که عمو محمد از صبح روشن کرده بود صدایی به گوش نمی‌رسید. روی تخت نشسته و زانوهایش را بــــغـ.ـــل گرفته و چشمش به نقطه‌ای نامعلوم دوخته شده بود. کلمات احمد هنوز مثل طوفانی که از یک سمت به سمت دیگر هلش می‌داد در گوشش می‌چرخیدند: «باید باهام ازدواج کنی…»
زیر ل*ب بی‌آنکه بفهمد، با خودش حرف می‌زد.
- مگه آدم قلب می‌خره که این‌جوری معامله می‌کنی؟ ازدواج؟ به چه قیمتی؟ به قیمت پدرم؟ اونم با تو؟ بعد از همه‌ی اینا؟
صدای قلبش بلندتر از صدای باران بود. دلش می‌خواست همه‌چیز خواب باشد، یک کابوس که با بیدار شدن تمام شود؛ اما واقعیت مثل تیغی سرد در تنش مانده بود. انگشتانش را بی‌قرار روی پارچه‌ی پتو کشید. قلبش میان خشم و تردید، تند می‌زد. هنوز نمی‌دانست از آن مرد متنفر است یا از خودش که حتی برای لحظه‌ای نگاهش را از او برنداشته بود.
صدای کوبیده شدن محکم درب ناگهان رشته‌ی افکارش را برید. سرش را با وحشت بلند کرد. از پشت پرده‌ی نازک پنجره سایه‌ی چند مرد را دید. صدای مردانه‌ای، خشک و عصبانی، از حیاط آمد. از جا بلند شد و روسری‌اش را شتابزده دور سر پیچید. وقتی به ایوان رسید صدای گفت‌وگو، تند و پرتنش، از حیاط می‌آمد. صدای بم و خش‌دار عمو محمد وچند مرد دیگر. غریبه نبودند، اما لحنشان بیگانه و سرد بود.
- محمد، به خدا ما هم دوستش داشتیم... ولی خ*یانت، خیانته!
- شما نمی‌دونین چی میگین! من رفیق چهل ساله‌شم... اون مرد همچین کاری نمی‌کنه!
- سند هست، مدرک هست! همه میگن خبرها رو داده... بهش اعتماد کردیم، ولی فروخت ما رو!
قلب خاتون پایین ریخت. آرام‌تر قدم برداشت و از لابه‌لای پرده‌ی باران نگاه کرد. چهار مرد در حیاط ایستاده بودند، هر کدام تفنگی بر دوش. باران لباس‌هایشان را لکه‌دار کرده بود، اما نگاهشان از خشم می‌درخشید. عمو محمد با قامتی خمیده اما صدایی محکم میان آن‌ها ایستاده بود. دستانش را جلو آورده بود انگار می‌خواست با کلماتش گلوله‌ها را پس بزند.
- دارین اشتباه می‌کنین. به خدا قسم اشتباه می‌کنین...
اما یکی از مردها که انگار بزرگ‌ترشان بود جلو آمد. صدایش آرام‌تر بود، اما از آن آرامش‌هایی که زیرش آتش می‌سوخت:
- خاتون خانم باید بدونه پدرش چه کرده...
خاتون بی‌اختیار قدمی جلو رفت.
- چی شده؟ از پدرم چی میگین؟
همه برگشتند. نگاه‌ها لحظه‌ای روی او ماند.
 
بالا پایین