جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [اِیکی اوز] اثر «پریسا موسوی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط "parisa" با نام [اِیکی اوز] اثر «پریسا موسوی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,217 بازدید, 93 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اِیکی اوز] اثر «پریسا موسوی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع "parisa"
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط "parisa"
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
94
487
مدال‌ها
2
"ماهبد"
- نادر توی بازجویی زبون باز کرده و حرف زده، و پلیس مهتاب رو گیر اورده و بعد فهمیده اصلا قضیه به مهتاب مربوط نمیشه و آزادش کردن، این یعنی به کل حرف‌های نادر هیچ و پوچ بوده، و از اونجایی که نادر به احتمال اینکه چیزی رو لو نده کشته شده و...
وقتی هیچ سرو صدایی از مهوا نشنیدم حرفم رو تو نصفه قطع کردم و برگشتم سمتش و با دیدن چشم‌های بسته‌‌ش محکم لب‌هام رو روی هم فشردم و کمی تو جام جابه جا شدم و سریع نگاهم رو از صورتش گرفتم.
پس این همه ساعت داشتم برای کسی حرف میزدم که تو عالم بی‌خبری فرو رفته بود و هیچ درکی از اطرافش نداشت چون خواب بود؟
اما وقتی به خودم اومدم که لبخند عمیقی روی لب‌هام نشسته بود، وقتی متوجهش شدم سریع لب‌هام رو جمع کردم و نگاهم رو همینطوری که دوخته بودم به روبه روم سرم رو بین دست‌هام گرفتم و نفس عمیقی کشیدم.
درست مثل اونشب، خوابش برده بود. عجیب نبود این خوابیدن‌های یهویی؟ افکارم رو پس ز‌دم و محکم چشم‌هام رو روی هم فشردم. اخه چیش عجیب باشه مرد حسابی؟ آدمه دیگه هروقت که خوابش بیاد نمی‌تونه که مقاومت بکنه! این فکرا چیه تو سرت میاد.
‌سخت آب دهنم رو قورت دادم و نیم نگاهی بهش انداختم که سرش کج شده بود و به مبل تکیه داده بود، به عنوان یک همکار می‌تونستم درکش بکنم. امروز روز سختی داشته و همین صبح مادر پدرش رو به خاک سپرده بود.
اینطوری نمی‌شد، اگه تا صبح هم همینجا بمونه و بخوابه مطمئنم تموم تنش کوفته و کرخت میشه، اما اگه هم بیدارش بکنم دقیقا مثل چند ساعت پیش میاد رو خونه‌ی اول که بره.
سخت آب دهنم رو قورت دادم و آرنجم رو به زانوم تکیه دادم و سرم رو بین دست‌هام گرفتم، اخه مرد حسابی این فکرا چیه با خودت می‌کنی؟ مگه طوطی یا کبوتره که میگی اگه ازادش کنم میره یا... کلافه از افکارات درهم برهمم محکم چشم‌هام رو روی هم فرود اوردم و بی‌قرار از روی کاناپه اهسته بلند شدم.
تموم چند دقیقه رو با خودم کلنجار می‌رفتم که چیکار بکنم و چیکار نکنم، زیادی بزرگش کرده بودم نه؟ اصلا چطوره بسپرم به خودِ خاتون؟ چمیدونم من که تو این چیزا تجربه‌ای ندارم! حتی اگه بخوام بیدارش هم بکنم خوابش مثل اونشب اونقدری سنگین هست که نخواد بیدار بشه.
آهسته دوباره سر جای قبلیم روی کاناپه نشستم، حتی دلیل اینکه چرا دوباره اینجا نشستم رو نمی‌دونستم مثلا ممکن بود بیدارش بکنم!
با نشستنم تکون ریزی خورد و باعث شد نگاهم به صورتش کشیده بشه اما‌ چشم‌هاش همینطور بسته بود و متوجه شدم که... دست‌هاش به یک باره دور بازوم حلقه بسته بودن.
ای...خودم کردم که لعنت بر خودم باد!‌ همین چند ثانیه پیش تردید داشتم که کاش می‌رفتم روی یه مبل دیگه می‌نشستم تا بیدار نشه و الان...نه تنها بیدار نشد بلکه توی خواب دستش دور بازوم پیچیده شد!
سخت آب دهنم رو قورت دادم و بی‌قرار دستی به ته ریشم کشیدم، خواستم بدون اینکه دستم با دستش برخورد بکنه بازوم رو از بین دست‌ها‌ی ظریف و نحیفش بیرون بکشم اما موفق نشدم که نشدم.
خدایا نوکرتم، منو با چی اینطوری داری مجازات می‌کنی؟
می‌تونستم‌ سردیِ یکی یکی از عرق‌هایی که روی پیشنونیم و تیغه‌ی کمرم نشسته بود رو احساس بکنم!
نگاهم بی‌‌اختیار دوباره کشیده شد سمت صورتش، نتونستم هیچ جوره نگاهم رو کنترل بکنم و لحظه‌‌ای نگاهم بین اجزای صورتش چرخ خورد...اون مژه‌های بلندی که تا زیر چشم‌هاش و گودی چشم‌هاش می‌رسیدن و حتی چشم‌های بادومیِ بسته شدش و لب...لب‌های ریز و کوچیکش تا ماه گرفتیهِ زیر چونش که به وضوح مشخص بود.
عقل از سرت پریده؟ حالیته داری چه غلطی می‌کنی ماهبد؟ سریع نگاهم رو پایین به زمین دوختم و نفس عمیقی کشیدم.
به خودت بیا مرد حسابی...به خودت بیا!
 
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
94
487
مدال‌ها
2
اروم جوری که باعث بیدار شدنش نشم بازوم رو کنار کشیدم و این حرکتم باعث شد تا دستش از دور بازوم رها بشه و من با خیالی آسوده نفسم رو بیرون بفرستم. دوباره نگاه شرم‌آورم رو به سختی به چهره‌‌ی غرق در خوابش دوختم، لحظه احساس ناگواری درونم به راه افتاد و انگار که...حجم زیادی از چیزی روی شونه‌ها و قفسه‌ی سی*ن*ه‌م سنگینی بکنه.
حالا می‌خواستم این دختری که کنار دستم با خیالی راحت چشم روهم گذاشته رو بیشتر از نزدیک بشناسم، بیشتر درموردش بدونم و... بیشتر دور و برش بپلکم!
نمی‌دونم...باید دست از مدام سرزنش کردن خودم برمی‌داشتم چون دیگه دیر شده بود. دیگه کار از کار گذشته بود و دل بی‌صاحبم بدجوری بین دست‌های این دختر لرزیده بود!
صدای چرخش کلید توی در باعث شد لحظه‌ای انگار که کار شرم‌آوری کرده باشم شونه‌هام بالا بپرن و من درجا حتی بدون اینکه احتیاط کنم تا یه وقت مهوا بیدار نشه، از روی مبل بلند شدم. مطمئناً خاتون بود، سخت آب دهنم رو قورت دادم و نفس عمیقی کشیدم تا قبل اینکه خاتون سرو صورتم رو ببینه و از حال دلم با خبر بشه همه چیز رو لاپوشونی کنم.
-ماهبد پسرم؟
صدای بلند خاتون باعث شد نیم نگاهی به مهوا بندازم و مطمئن بشم که بیدار نشده و بعد به سمت خاتون که داشت می‌اومد سالن قدم برداشتم و با لبخندی و صدای ملایمی زمزمه کردم:
-سلام، رسیدن به خیر باشه خاتون خانوم. میگم...خوب منو اینجا قال گذاشتیا.
خاتون یواش یواش ریز خندید و سری به نشونه‌ی تاسف تکون داد و وقتی نگاهش به پشت سرم افتاد گل از گلش شکفت و دوباره نگاه مهربونش رو به چهرم دوخت.
-اهان مادر، پس درد بی‌درمونت معلوم شد که اینطوری سرخ و سفید شدی و هوش از سرت پریده نه؟ بیا...بیا بشین اینجا ببینم چیکارا کردین چی گفتین چی شنیدین.
از شنیدن حرف خندونِ خاتون بی‌اختیار سر پایین انداختم و لب‌هام رو از اینکه روش کارم دست خاتون اومده بود تا چطوری منو حالی به حالی کنه، روی هم فشردم و دوباره با همون صدای اروم زمزمه کردم:
-حرفا میزنیا خاتون، می‌خواستی چیکار کنیم استغفرالله!
خاتون پشت بند حرفم صدای خنده‌ی ارومش بلند شد و انگار خوب فهمیده که می‌تونست یکی یکی عرق‌های نشسته روی پیشنونیم رو بیینه و بخاطر همین هم با صدای ملایمی مثل خودم زمزمه کرد:
-خیلی خب مادر، چیزی نگفتم که به این زودی جوش میاری! خجالت نداره که دله، دلِ عاشق مگه حرف حساب سرش میشه.
اره حق با خاتون بود. حرف حساب سرش که نمیشه هیچ و هر ثانیه یک بار هم یه غوغایی به پا می‌کنه که نگو و نپرس! دستی به میون موهام کشیدم این روزا مدام این حرکتم رو انجام میدادم و هرچقدر هم تلاش می‌کردم از سرم نمی‌پرید که نمی‌پرید!
-تا شما بشینید من غذا رو گرم می‌کنم خاتون.
هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که خاتون سریع لب زد:
-نه مادر، با اعظم خانوم یه چند لقمه غذا خوردم، بنده خدا حتی بچه‌هاش هم یه تُکه پا نمیان بهش یه سری بزنن و کمک دستش بشن. دنیا بد دنیایی شده.
هنوز لب باز نکرده بودم و چیزی نگفته بودم که خاتون باز نگاهش افتاد به چهره‌ی غرق در خواب مهوا و با دیدنش لبخند مهربونی روی لب‌هاش نشست و بعد اروم زمزمه کرد:
-این دختر اینجا هلاک میشه مادر! حداقل ببر تو اتاق من بخوابه.
همین یکی کم بود که بخوام باز کار اون شب رو تکرار کنم، حالا بماند که با چه عذاب و چه سختی‌ای تونستم از پس اون کار و اون شب بربیام!
-میگم خاتون، خب...همینجا خوابش گرفته خوابیده، اگه بیدارش بکنیم تو این نصفه شب و تاریکی خب باز...حرف از رفتن میزنه. خودتم که میدونی تو این نصفه شب برای یه دختر امنیت نداره بخواد راه بیوفته تو خیابون‌ها!
فقط خدا خدا می‌کردم که خاتون از حرفی که زده کوتاه بیاد. اخه نمی‌دونست که اون شبی هم مهوا رو اوردم تو اتاق عرقی نموند که نریخته باشم! اما انگار خاتون کوتاه بیا نبود که نبود، تازه گیر سه پیچ داده بود که جای مهوا اینجا راحت نیست و طفلی وقتی بیدار بشه باید کلی بدن درد بکشه و فلان و بیسان...اخرشم هم ناچار موندم و چیزی نگفتم، اخه خاتون تو که منو خوب می‌شناسی دیگه این حرفا واسه چیه!
خاتون سمت اتاقش قدم برداشت تا لباس‌هاش رو عوض کنه، چند قدمی با تردید به سمت مهوا برداشتم کاش حداقل می‌‌تونستم صداش بکنم و بیدار بشه و خواب الود سمت اتاق حرکت کنه تا اینکه من بخوام ببرمش!
با صفحه‌ی گوشیش که روی سایلنت داشت زنگ می‌خورد نگاه از اون چهره‌ای که هیچ نمی‌شد زیباییش رو انکار کرد گرفتم و به گوشیش خیره شدم و چشمم خورد به اسم نرگس.
با فکر اینکه خودش بیدار شد جواب میده دست از نگاه کردن به صفحه‌ی گوشی برداشتم و دوباره از سر ناچاری قدمی نزدیکش شدم. انگار کلمه‌ها خود به خود نوک زبونم جاری شدن و بیرون پرت شدن که اروم زمزمه کردم:
-انگار باید مثل دفعه‌ی قبل کلی آزار و اذیت رو به دوش بکشم. درسته ماه خانوم؟
 
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
94
487
مدال‌ها
2
با روشن شدن دوباره‌ی صفحه‌ی گوشیش نگاهم رو مجدد به گوشی دوختم و دوباره همون اسم و نشون بود. این اسم چه نسبتی می‌تونست باهاش داشته باشه؟ حتما دوستش بود نه؟
با فکر اینکه دوستش باشه و نگرانش شده باشه ناچار دستی به ته ریشم کشیدم و گوشی رو با تردید از روی عسلی برداشتم. اگه جوابی نمی‌دادم و منتظر می‌موندم تا وقتی که خود مهوا بیدار شد جواب بده اون وقت اون بنده خدا از نگرانی قطعا دق می‌کرد، حالا هرکیم که بود!
آیکون سبز رو بالا کشیدم و گوشی رو با قورت دادن آب دهنم کنار گوشم گذاشتم که صدای نگرانِ دخترونه‌ای توی گوشم پیچید.
-مهواا؟‌کجایی تو آخه؟ صد دفعه زنگت زدم برنداشتی مردم و زنده شدم! کجایی حالت خوبه؟ می‌دونم پریشونی اما... بخاطر مامان که خالته یکم ملاحظه‌ کن، بخدا از عصره که دلش مثل سیرو سرکه میجوشه که نکنه دور از جون اتفاقی برات افتاده باشه!
این دختر هرکسی هم که بود حق داشت نگران مهوا شده باشه و حالا اینطوری پشت سر هم بخواد تند تند از نگرونی حرف بزنه! صدام رو صاف کردم و با نفس عمیقی که کشیدم زمزمه کردم:
-سلام!
چند ثانیه‌‌ای هیچ صدایی از طرف دخترِ پشت خط به گوشم نرسید، حتما شک داشت که شماره رو درست گرفته یا نه، اما بعد از لحظاتی صدای متعجب دختر پشت خط دوباره برای بار دوم توی گوشم پیچید:
-شما؟ من با مهوا تماس گرفتم شما کی هستید؟
نیم نگاهی به چهره‌ی غرق در خواب مهوا انداختم و همین‌طور روم رو ازش برگردوندم و بعد آروم زمزمه کردم:
-عذرخواهی می‌کنم، خانوم تهرانی الان همراه من هستن، نگران نباشید حالشون خوبه.
اما همینکه حرفم رو زدم صدای عصبی‌ِ این دختر به گوشم رسید و باعث شد دوباره نفس عمیقم رو بیرون بدم.
-یعنی چی؟ مهوا چرا باید پیش شما باشه؟ اونم این وقت شبی! اصلا شما کی هستید گوشیو لطفا بدید بهش!
برگشتم درست سمت مهوا که روی کاناپه دراز کشیده بود و خاتون برای اینکه یه وقت سردش نشه پتویی روش کشیده بود. چند ثانیه‌ای خیره شدم به صورتش و بعد سریع نگاه دزدیدم و همینطوری که دستم رو بین موهام فرو برده بودم زمزمه کردم:
-ممنون میشم اگه آرامش خودتون رو حفظ بکنید. عرض کردم که، ایشون همراه من هستن و کاملا حالشون خوبه. می‌تونید واقعا بهم اعتماد کنید.
-خیلی خب، میشه گوشیو بدید بهش؟!
ناچار لب‌هام رو روی هم فشردم و برای اینکه کاملا این خانوم رو قانع کنم تا حرفم رو باور بکنه و مطمئن بشه که حال مهوا واقعا خوبه زمزمه کردم:
- می‌تونم یه خواهشی ازتون بکنم؟ ببینید من میشه گفت همکار ایشونم و خود ایشون اصلا در شرایطی نیستن که بخوان حرف بزنن اما همینطور که گفتم از حالشون مطمئن باشید. و ممنون میشم بهم اعتماد بکنید، حتما بهشون میگم باهاتون تماس بگیره.
انگار که واقعا تونستم کمی از بابت حرف‌هایی که زدم مطمئنش بکنم. همیشه با لحن ملایم حرف زدن و استفاده از کلماتی که واقعا میشه اعتماد اون فرد رو به دست اورد، جوابگوعه.
این‌بار صدایی که به گوشم رسید با لحن تند و نگران نبود بلکه با تن صدای آروم و کاملا اطمینان بود.
-اگه قطعا بهش بگید که باهام تماس بگیره ممنون میشم و می‌دونم که قطعا تو هر شرایطی باشه می‌تونه از پس خودش بربیاد، خدانگهدارتون.
«خداحافظتون»‌ای زیر لب زمزمه کردم و تماس قطع شد، از جمله‌ی اخر حرف این دختری که حالا مطمئن بودم دوست مهواست، تک ابرویی بالا انداختم. انگار هم موفق شده بود که با یه حرف بهم بفهمونه مهوا پلیسه و اگه بلایی‌ هم سرش بیارم پام بدجوری گیره.
 
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
94
487
مدال‌ها
2
آخ خاتون که ببین خودت رفتی و با خیال آسوده چشم رو هم گذاشتی و باز منو به جون این عذاب و شکنجه انداختی، اخه... خدایی نکرده و دور از جون این دختر زخم و زیلی نیست که بشه گفت نمیتونه یه چند قدم راهو بیاد و بغلش بگیر بیار! خب خوابیده... فقط خوابیده و چه نیازی هست واقعا...تموم افکاراتم رو پس زدم و با دست‌هام صورتم رو پوشوندم، خوب می‌دونستم که اگه این حرف خاتون رو عملی نکنم چه غرا و چه قشقرق‌هایی که به پا نمیکنه.
البته همین قشقرق و غر‌های شیرینشه که همیشه لبخند روی لب‌هام میاره.. بخاطر همین نفس عمیقی کشیدم و خیلی اروم دختر روبه روم رو با کلی عرق ریختن روی دست‌هام بلند کردم. سبکیش حتی از پر هم سبک تر بود... فقط سعی کردم نگاهم یه وقت منحرف نشه و درست به روبه روم و به اتاق خاتون که خودش روی تخت من خوابیده بود راهی شدم.
خدا می‌دونست که تو این چند دقیقه چه عذابی رو که نکشیدم! لعنت به این قلبِ وا مونده که همیشه و همه جا فقط بلده بی⁦‌جنبه بازی دربیاره و کار دستم بده، با تکون ریزی که خورد نگاهم بی‌اختیار کشیده شد به صورتِ مثل ماهش، شعله‌ی چشم‌هاش همچنان خاکستر شد و بسته موند که ندید چه کاری که دستم نداده!
خدایا من نوکرتم، خودت که می‌دونی ناچار موندم...
فقط امیدوار بودم وقتی مهوا بفهمه دوباره مثل اونشب اوردمش تو اتاق، جوش نیاره و عصبی نشه. اگه بشه هم حق داره، نداره؟ کدوم ادمی خوشش میاد توسط نامحرم لمس بشه که این دختر دومیش باشه؟ اخه خاتون ببین کاراتو... دفعه پیش درست، من نمی‌تونستم تو ماشین این دختر رو به امون خدا ول کنم بخاطر همین همچین کاری کردم اما الان که...
حتی نفهمیدم چطوری با کلی فکر و خیال مهوا رو تا اتاق بردم که الان خواسته باشم از اتاق خارج بشم اما... انگار چیزی مانعم شد و برگشتم برای اخرین بار نگاهش کردم، عاشق شده بودم گناه که نکرده بودم! اما باز هرچی هم بود نامحرمم بود! نگاهم رو به زمین دوختم و خواستم قدم از قدم بردارم که صدای زمزمه‌ی زیر لب مهوا باعث شد همونجا میخ‌کوب بشم.
-مامان...ن.. نرو..
برگشتم سمتش و با چشم‌های بسته‌اش مواجه شدم، داشت هزیون می‌گفت؟ کابوس می‌دید؟
اما من تازه نگاهم افتاد به گرمی چیزی که دور مچ دستم حلقه بسته بود، دوباره دست‌هاش بود که مچ دستم رو گرفته بود و منو با تنی گُر گرفته رها کرده بود!
-ت..تنهام نذار...م.. مامان...
کاش می‌تونستم کاری بکنم تا تو کابوسی که اینطوری باعث آزار و اذیت دادنش شده بیدارش بکنم اما زهی خیال باطل!
چهره‌ی زیبا و دلرباش خیس عرق بود و اما تنها یک جمله کافی بود تا من از پرتگاه عمق وجودم سقوط کنم‌.
-م...مثل ماهبد...از....ازم محافظت کن...م... مامان...
لحظه‌ای باعث شد زمین و زمان دور سرم بچرخه، نمی‌دونستم...به ولله که نمی‌دونستم دلیل این حرفی که زد و به گوش‌های من مهمون شد چی می‌‌تونست باشه اما تنها یک کلمه انگار درون گوش‌هام اکو می‌شد که اون هم این بود: «محافظِ ماه»
دستم رو بند گردنم کردم تا تیشرتم رو کمی از تنم فاصله بدم و هرجوری که شده بود حالم بیشتر از این پریشون و دگرگون نشه اما شدنی نبود وقتی جمله‌ی بعدی این دختر مثل مته به سرم کوبیده شد:
-نه...نه...نرو مامان...من...من نکشتمتون...ماماان!
نفس عمیقی کشیدم، حرفش سنگین ترین جمله‌ای بود که داشت کمرم رو خم می‌کرد، خب طبیعی بود...داشن کابوس می‌دید و هزیون به هم می‌بافت. دستی به صورتم کشیدم و محکم لب‌هام رو روی هم فشردم، چیکار می‌تونستم بکنم؟ چیکار می‌‌تونستم بکنم جز اینکه بذارم خودش از کابوسی که شده بود شکنجه الانش، رهایی پیدا بکنه؟
 
بالا پایین