- Dec
- 94
- 487
- مدالها
- 2
"ماهبد"
- نادر توی بازجویی زبون باز کرده و حرف زده، و پلیس مهتاب رو گیر اورده و بعد فهمیده اصلا قضیه به مهتاب مربوط نمیشه و آزادش کردن، این یعنی به کل حرفهای نادر هیچ و پوچ بوده، و از اونجایی که نادر به احتمال اینکه چیزی رو لو نده کشته شده و...
وقتی هیچ سرو صدایی از مهوا نشنیدم حرفم رو تو نصفه قطع کردم و برگشتم سمتش و با دیدن چشمهای بستهش محکم لبهام رو روی هم فشردم و کمی تو جام جابه جا شدم و سریع نگاهم رو از صورتش گرفتم.
پس این همه ساعت داشتم برای کسی حرف میزدم که تو عالم بیخبری فرو رفته بود و هیچ درکی از اطرافش نداشت چون خواب بود؟
اما وقتی به خودم اومدم که لبخند عمیقی روی لبهام نشسته بود، وقتی متوجهش شدم سریع لبهام رو جمع کردم و نگاهم رو همینطوری که دوخته بودم به روبه روم سرم رو بین دستهام گرفتم و نفس عمیقی کشیدم.
درست مثل اونشب، خوابش برده بود. عجیب نبود این خوابیدنهای یهویی؟ افکارم رو پس زدم و محکم چشمهام رو روی هم فشردم. اخه چیش عجیب باشه مرد حسابی؟ آدمه دیگه هروقت که خوابش بیاد نمیتونه که مقاومت بکنه! این فکرا چیه تو سرت میاد.
سخت آب دهنم رو قورت دادم و نیم نگاهی بهش انداختم که سرش کج شده بود و به مبل تکیه داده بود، به عنوان یک همکار میتونستم درکش بکنم. امروز روز سختی داشته و همین صبح مادر پدرش رو به خاک سپرده بود.
اینطوری نمیشد، اگه تا صبح هم همینجا بمونه و بخوابه مطمئنم تموم تنش کوفته و کرخت میشه، اما اگه هم بیدارش بکنم دقیقا مثل چند ساعت پیش میاد رو خونهی اول که بره.
سخت آب دهنم رو قورت دادم و آرنجم رو به زانوم تکیه دادم و سرم رو بین دستهام گرفتم، اخه مرد حسابی این فکرا چیه با خودت میکنی؟ مگه طوطی یا کبوتره که میگی اگه ازادش کنم میره یا... کلافه از افکارات درهم برهمم محکم چشمهام رو روی هم فرود اوردم و بیقرار از روی کاناپه اهسته بلند شدم.
تموم چند دقیقه رو با خودم کلنجار میرفتم که چیکار بکنم و چیکار نکنم، زیادی بزرگش کرده بودم نه؟ اصلا چطوره بسپرم به خودِ خاتون؟ چمیدونم من که تو این چیزا تجربهای ندارم! حتی اگه بخوام بیدارش هم بکنم خوابش مثل اونشب اونقدری سنگین هست که نخواد بیدار بشه.
آهسته دوباره سر جای قبلیم روی کاناپه نشستم، حتی دلیل اینکه چرا دوباره اینجا نشستم رو نمیدونستم مثلا ممکن بود بیدارش بکنم!
با نشستنم تکون ریزی خورد و باعث شد نگاهم به صورتش کشیده بشه اما چشمهاش همینطور بسته بود و متوجه شدم که... دستهاش به یک باره دور بازوم حلقه بسته بودن.
ای...خودم کردم که لعنت بر خودم باد! همین چند ثانیه پیش تردید داشتم که کاش میرفتم روی یه مبل دیگه مینشستم تا بیدار نشه و الان...نه تنها بیدار نشد بلکه توی خواب دستش دور بازوم پیچیده شد!
سخت آب دهنم رو قورت دادم و بیقرار دستی به ته ریشم کشیدم، خواستم بدون اینکه دستم با دستش برخورد بکنه بازوم رو از بین دستهای ظریف و نحیفش بیرون بکشم اما موفق نشدم که نشدم.
خدایا نوکرتم، منو با چی اینطوری داری مجازات میکنی؟
میتونستم سردیِ یکی یکی از عرقهایی که روی پیشنونیم و تیغهی کمرم نشسته بود رو احساس بکنم!
نگاهم بیاختیار دوباره کشیده شد سمت صورتش، نتونستم هیچ جوره نگاهم رو کنترل بکنم و لحظهای نگاهم بین اجزای صورتش چرخ خورد...اون مژههای بلندی که تا زیر چشمهاش و گودی چشمهاش میرسیدن و حتی چشمهای بادومیِ بسته شدش و لب...لبهای ریز و کوچیکش تا ماه گرفتیهِ زیر چونش که به وضوح مشخص بود.
عقل از سرت پریده؟ حالیته داری چه غلطی میکنی ماهبد؟ سریع نگاهم رو پایین به زمین دوختم و نفس عمیقی کشیدم.
به خودت بیا مرد حسابی...به خودت بیا!
- نادر توی بازجویی زبون باز کرده و حرف زده، و پلیس مهتاب رو گیر اورده و بعد فهمیده اصلا قضیه به مهتاب مربوط نمیشه و آزادش کردن، این یعنی به کل حرفهای نادر هیچ و پوچ بوده، و از اونجایی که نادر به احتمال اینکه چیزی رو لو نده کشته شده و...
وقتی هیچ سرو صدایی از مهوا نشنیدم حرفم رو تو نصفه قطع کردم و برگشتم سمتش و با دیدن چشمهای بستهش محکم لبهام رو روی هم فشردم و کمی تو جام جابه جا شدم و سریع نگاهم رو از صورتش گرفتم.
پس این همه ساعت داشتم برای کسی حرف میزدم که تو عالم بیخبری فرو رفته بود و هیچ درکی از اطرافش نداشت چون خواب بود؟
اما وقتی به خودم اومدم که لبخند عمیقی روی لبهام نشسته بود، وقتی متوجهش شدم سریع لبهام رو جمع کردم و نگاهم رو همینطوری که دوخته بودم به روبه روم سرم رو بین دستهام گرفتم و نفس عمیقی کشیدم.
درست مثل اونشب، خوابش برده بود. عجیب نبود این خوابیدنهای یهویی؟ افکارم رو پس زدم و محکم چشمهام رو روی هم فشردم. اخه چیش عجیب باشه مرد حسابی؟ آدمه دیگه هروقت که خوابش بیاد نمیتونه که مقاومت بکنه! این فکرا چیه تو سرت میاد.
سخت آب دهنم رو قورت دادم و نیم نگاهی بهش انداختم که سرش کج شده بود و به مبل تکیه داده بود، به عنوان یک همکار میتونستم درکش بکنم. امروز روز سختی داشته و همین صبح مادر پدرش رو به خاک سپرده بود.
اینطوری نمیشد، اگه تا صبح هم همینجا بمونه و بخوابه مطمئنم تموم تنش کوفته و کرخت میشه، اما اگه هم بیدارش بکنم دقیقا مثل چند ساعت پیش میاد رو خونهی اول که بره.
سخت آب دهنم رو قورت دادم و آرنجم رو به زانوم تکیه دادم و سرم رو بین دستهام گرفتم، اخه مرد حسابی این فکرا چیه با خودت میکنی؟ مگه طوطی یا کبوتره که میگی اگه ازادش کنم میره یا... کلافه از افکارات درهم برهمم محکم چشمهام رو روی هم فرود اوردم و بیقرار از روی کاناپه اهسته بلند شدم.
تموم چند دقیقه رو با خودم کلنجار میرفتم که چیکار بکنم و چیکار نکنم، زیادی بزرگش کرده بودم نه؟ اصلا چطوره بسپرم به خودِ خاتون؟ چمیدونم من که تو این چیزا تجربهای ندارم! حتی اگه بخوام بیدارش هم بکنم خوابش مثل اونشب اونقدری سنگین هست که نخواد بیدار بشه.
آهسته دوباره سر جای قبلیم روی کاناپه نشستم، حتی دلیل اینکه چرا دوباره اینجا نشستم رو نمیدونستم مثلا ممکن بود بیدارش بکنم!
با نشستنم تکون ریزی خورد و باعث شد نگاهم به صورتش کشیده بشه اما چشمهاش همینطور بسته بود و متوجه شدم که... دستهاش به یک باره دور بازوم حلقه بسته بودن.
ای...خودم کردم که لعنت بر خودم باد! همین چند ثانیه پیش تردید داشتم که کاش میرفتم روی یه مبل دیگه مینشستم تا بیدار نشه و الان...نه تنها بیدار نشد بلکه توی خواب دستش دور بازوم پیچیده شد!
سخت آب دهنم رو قورت دادم و بیقرار دستی به ته ریشم کشیدم، خواستم بدون اینکه دستم با دستش برخورد بکنه بازوم رو از بین دستهای ظریف و نحیفش بیرون بکشم اما موفق نشدم که نشدم.
خدایا نوکرتم، منو با چی اینطوری داری مجازات میکنی؟
میتونستم سردیِ یکی یکی از عرقهایی که روی پیشنونیم و تیغهی کمرم نشسته بود رو احساس بکنم!
نگاهم بیاختیار دوباره کشیده شد سمت صورتش، نتونستم هیچ جوره نگاهم رو کنترل بکنم و لحظهای نگاهم بین اجزای صورتش چرخ خورد...اون مژههای بلندی که تا زیر چشمهاش و گودی چشمهاش میرسیدن و حتی چشمهای بادومیِ بسته شدش و لب...لبهای ریز و کوچیکش تا ماه گرفتیهِ زیر چونش که به وضوح مشخص بود.
عقل از سرت پریده؟ حالیته داری چه غلطی میکنی ماهبد؟ سریع نگاهم رو پایین به زمین دوختم و نفس عمیقی کشیدم.
به خودت بیا مرد حسابی...به خودت بیا!