جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [وداع جان] اثر «زینب باقری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط zeinabbagheri با نام [وداع جان] اثر «زینب باقری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 486 بازدید, 29 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [وداع جان] اثر «زینب باقری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع zeinabbagheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط zeinabbagheri
موضوع نویسنده

zeinabbagheri

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
31
166
مدال‌ها
2
هول‌هولکی اشک‌هایم را پاک‌کردم تا عطیه نبیند. اما انگار بی‌فایده بود. چراکه عطیه مغموم مقابلم زانو زد و گفت:
- چی‌شده؟ چرا گریه می‌کنی؟
لبخندی آشفته زدم و گفتم:
- چیزی نیست عزیزم. کارم داشتی؟
با شوق تلفن را به‌گوشم چسباند.
- اوهوم. بابایی می‌خواد با شما حرف بزنه.
نفسی گرفتم. باید پاسخش را می‌دادم.
- سلام.
- سلام.
- خوبید؟
- خوبم. خسته نباشید.
- مچکرم.
- ... .
- قراره دوهفته دیگه برگردیم.
قلبم دوباره تپش گرفت. حس‌کردم گونه‌هایم رنگ گرفته‌اند. انتظار در تمام ذرات وجودم حاکم شد. انگار قرار نبود که به اصطلاح، آدم شوم!
با لغزش گفتم:
- به‌سلامتی

***
ریحانه، نگران لیوان آب‌قند را به‌لبم چسباند.
- بخور دیبا. رنگ به‌رو نداری!
- خوبم ریحانه... الان خوبم.
آقاجان: دیباجان، باید خوشحال باشیم که دارن برمی‌گردن!
خوشحال؟
مگر من خوشحال نبودم؟
به‌خدا که بودم. خیلی هم بیشتر از آقاجان! اما درد من یک چیز دیگر بود. آقاجان چه می‌دانست که رفتنش یک‌جور دلم را به‌درد آورده و آمدنش هم یک جور دیگر به‌درد می‌آورد؟
شاید هم بعد از آن‌همه التماس به‌درگاه خدا برای بازگشت‌شان، این حالم، خود به‌نوعی ناشکری بود.
چشم‌ بسته گفتم:
- خوشحالم. اما دست خودم نیست آقاجان، دلواپسم.
آقاجان لبخند غمگینی زد و گفت:
- شما خیال می‌کنی من دلواپس نیستم؟ خیال می‌کنی حواسم نیست جوونم هر روز و شب زیر تیغه و با مرگ دست‌وپنجه نرم می‌کنه؟
آهی کشید و ادامه داد:
- منم دلواپسم عزیزم. اما اجرش به صبرشه، به بی‌قراری‌شه.
این‌را گفت و سپس زیر لبی نجوا کرد:
- «یوسف گم‌گشته باز آید به کنعان غم مخور.»
با چشمانی نم‌ناک مقابلش زانوزدم و گفتم:
- الهی من به‌فدای قلب بی‌قرار و صبورتون بشم.
نگاهم را که به بالا کشیدم، نم اشکی که دزدکی از گوشه چشمش سُر می‌خورد را شکار کردم اما سریع نگاهم را برداشتم و وانمود کردم که چیزی ندیده‌ام.
او هم عقب‌عقب رفت و همان‌طور که وارد اتاقش می‌شد، گفت:
- باید نماز شکر بخونم که شیر پسرام دارن بر می‌گردن. باید شکر کنم که خدا هم‌چین اولادی بهم داده.
ریحانه با حالی نذار نالید:
- خیلی از آدمایی که بیرون از این خونه‌ان، وقتی در مورد امثال طاها می‌شنون، خیلی در موردشون کم‌لطفی می‌کنن. اگر اونا حال این پدر و مادرها رو می‌دیدن، هیچ‌وقت قضاوت نمی‌کردن.
آهی کشیدم و گفتم:
- وقتی امام علی به‌شهادت رسید، اون موقع بود که تازه یتیم‌ها متوجه شدن کی هر روز و شب شکم‌شون‌رو سیر می‌کرد. البته شاید کمی قیاس مع‌الفارق باشه اما مصداق نسبتاً مناسبیه. گذر زمان همه چیو ثابت می‌کنه. فقط صبر داشته باش.
ریحانه هم‌چنان که به‌حرفم فکر می‌کرد، سری هم به‌معنی تأیید تکان داد.
برای طاها و امثال طاها چه فرقی می‌کرد که پشت سرشان چه گفته می‌شد؟ برای آن‌ها همین‌که راه درست را می‌رفتند، کفایت می‌کرد.
یکی‌دوساعتی به صحبت با ریحانه گذشت. عطیه که با ذوق مشغول بازی با عروسکش بود و از شدت شوق سر از پا نمی‌شناخت، نزدیکم شد و موبایلم را به‌دستم داد.
 
موضوع نویسنده

zeinabbagheri

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
31
166
مدال‌ها
2
- زنگ می‌خوره مامان.
صورتش را بوسیدم و گفتم:
- مرسی نازنین. برو بازی کن.
با دیدن نام مخاطب آن‌‌طرف خط، لبخندی‌ زدم. احتمالاً آن‌ها هم فهمیده‌ بودند.
- سلام مامان‌عاطفه.
صدای ضعیفش دلم را تکاند. پس نمی‌دانستند!
- سلام دخترم. سلام قربونت برم.
- خدانکنه عزیزم. حال‌تون خوبه؟ بابا خوبن؟
- واسه مایی که یه پامون لب گوره، هرروزمون طاقت فرساست.
خنده‌ای هم کرد که دلم را بیشتر سوزاند. فکر می‌کنم باز هم دردپای مامان‌عاطفه، او را از عالم و آدم سیر کرده‌بود.
-خدانکنه. انشاءاللّه سایه‌تون صدسال بالای سرمون باشه.
- نگو مادر، این جسم بی‌جون ما، چند صباحی بیشتر مهمون این دنیا نیست و ما هم بند و بساط‌مون‌رو جمع کردیم. یه‌جورایی آردهامون‌رو بیختیم و الک‌هامون رو هم آویختیم. تنها نگرانی‌مون‌هم برای دوتا پسرامونه که هر کدوم‌شون یه گوشه دنیان و هر دقیقه تن و بدن‌مون‌رو از ترس می‌لرزونن. به‌خواست خدا خیال‌مون که از بابت‌شون راحت شه، دیگه چشم‌مون‌رو به این دنیا می‌بندیم.
صدایم کماکان معترض و غمگین بود:
- ازتون خواهش می‌کنم این‌طوری نگین. شما امید مائین. شما و بابا ابراهیم برای من مثل آقاجان دوست‌داشتنی هستید.
گله‌مند گفت:
- برا همینه که بهمون سر می‌زنی؟
شرم‌زده لب گزیدم و چیزی نگفتم. کاملاً حق با او بود.
- شرمنده تموم خوبی‌هاتم دخترم. اگر تو نبودی، نمی‌دونم چی قرار بود بشه. ولی منو آقا ابراهیم، از دار دنیا جز این دو تا پسر و شما و عطیه، هیچ‌کسی‌رو نداریم. لطفاً هر وقت تونستی بیایید ببینیم‌تون. دلم، هم برای شما تنگ شده و هم برای شیرین زبونی‌های عطیه. اصلاً وقتی می‌بینمش یاد امیرارسلانم می‌افتم. عطیه خیلی شبیهشه و دل من با دیدنش قرار می‌گیره. اما دست‌وپام دیگه مثل سابق توان بیرون از خونه رفتن‌رو نداره که بیام بهتون سر بزنم.
- می‌فهمم. من واقعاً شرمنده گل روی شما هستم. راستیتش یکم این مدت سرم شلوغ بوده اما می‌دونم که همه اینا ممکنه توجیه به‌نظر برسه. لطفاً منو ببخشین.
-نه عزیزم. حرف تو برای ما سنده عزیزم. کاملاً دغدغه‌هاتو درک می‌کنم دخترم. همه زحمت‌های ما به‌دوش توئه.
- این چه حرفیه که می‌زنید؟ شما هم عین پدرومادر خودم هستید.
- قربونت برم عزیزم.
ناگهان با به‌خاطر آوردن تماس طاها و نوید آمدن‌شان، ذوق‌زده گفتم:
- مامان‌جان؟
- جانم؟
- الان میشه بیایم؟
خوشحالی‌اش کاملاً محسوس بود.
- آره عزیزم. آره دخترگلم. بیایید‌بیایید.
صدای باباابراهیم هم آمد:
- چی‌شده خانم؟
مامان‌عاطفه با صدای بلند گفت:
- قراره دیباجان با عطیه بیان اینجا.
- عه؟ قدم‌شون روی چشم.
- سلام برسونید به باباابراهیم.
- باشه روچشمم. منتظرتونم.
- الهی بگردم. الان میاییم.
 
موضوع نویسنده

zeinabbagheri

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
31
166
مدال‌ها
2
عطیه باری دیگر نزدیک آمد و عروسکش را با احتیاط در آغوشم گذاشت و پچ‌پچ‌کنان گفت:
- دخترم تازه خوابیده مامان، آروم صحبت کن!
لبخندی زدم و من هم مثل خودش گفتم:
- دخترت‌ رو بیدار کن بریم یه جایی.
- کجا؟
- خونه مامان‌عاطفه.
ابتدا مات و مبهوت نگاهم کرد و سپس فریادی از اعماق وجودش کشید. من هم با خنده دکمه وسط سی*ن*ه عروسک را فشردم و صدای گریه‌اش بلند شد.
- ای‌‌وای دخترت بیدار شد مامان‌عطیه!
عطیه عروسکش را با خنده برداشت و گفت:
- گریه نکن دخترم، گریه نکن عزیزم! الان می‌ریم خونه مامان‌جون!
ریحانه که مشغول تماشایمان بود، زیر خنده زد.
من هم خندیدم.
- پاشید برسونمتون.
- نه‌نه با آژانس می‌ریم. این‌جوری تو اذیت میشی.
- حرف اضافه ممنوع! سر راه می‌رسونمتون دیگه.
- واقعاً ممنونم. پس بذار با آقاجان خداحافظی کنم.
این را گفتم و به اتاق آقاجان رفتم. عطیه هم دنبالم آمد.

بعد از خداحافظی با آقاجان، به‌راه افتادیم. سر راه هم دو شاخه گل لاله و شیرینی گرفتیم. همین‌که در با صدای تیکی باز شد و ریحانه از داخل شدن‌مان مطمئن شد، دنده عقب گرفت و رفت. شاخه گل‌ها را به‌دست عطیه دادم و گفتم:
- یکی‌شو بده به مامان‌عاطفه و یکی‌شم به باباابراهیم.
- چشم.
مامان‌عاطفه با گرمی به استقبال‌مان آمد. او از آخرین دیدارمان شکسته‌تر شده‌بود و انتظار، در تک‌تک اعضای چهره‌اش هویدا بود. با دست‌های زخمی‌اش که حاصل قالی‌بافی شبانه‌روزی بود، دستانم را گرفت و در چشمان شرمزده‌ام خیره شد.
- سلام
- سلام عزیزکم... خوش اومدین.
عطیه چادرش را کشید و گفت:
- سلام مامان‌جونی
- سلام شیرینم. سلام به‌روی ماهت! وای خدا این دختر چه دلبر شده!
لبخندی زدم.
باباابراهیم هم به‌ما پیوست و گفت:
- به‌به دخترای گلم!
نگاهی به‌چهره تکیده و شانه‌های پهن اما خم‌شده‌اش انداختم و محترمانه احوال‌پرسی کردم. نهایتاً هم شیرینی را به‌دست مامان عاطفه دادم.
- مناسبتش چیه عزیزم؟
- میگم بهتون.
باباابراهیم: خانم بذار بیان داخل، زشته دم‌ در!
مامان‌عاطفه طفلکی فوری کنار رفت و تعارف زد تا داخل شویم.
خانه‌شان در عین کوچکی، باصفا و آرام‌بخش بود. در عین سادگی، پر از اخلاص بود و حس خوب... و هم‌چنین، پر از خاطره!
به‌پشتی تکیه دادم و نشستم. بوی قورمه‌سبزی مامان‌عاطفه کل خانه را برداشته‌بود و بدجور اشتهایم را تحریک کرده‌بود.
به‌شوخی گفتم:
- ما هم شام اینجائیم دیگه؟
مامان‌عاطفه با لبخند سرم را به‌سی*ن*ه چسباند و گفت:
- بعد از اینکه گفتین میایین بار گذاشتم مادر. کاش همیشه پیش ما بودین!
دستش را بوسیدم و گفتم:
- مشتلق بدین!
 
موضوع نویسنده

zeinabbagheri

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
31
166
مدال‌ها
2
باباابراهیم دست روی قلبش گذاشت و گفت:
- نکنه...
خندیدم و گفتم:
- بله سرورم، تا دوهفته دیگه برمی‌گردن. چشم و دلتون روشن!
مامان‌عاطفه جیغ خفه‌ای کشید و ناگهان برخاست و بی‌توجه به پادردش، شیرینی‌ها را پخش کرد.
- همیشه خوش‌خبر باشید دخترا. شما دل مارو شاد کردین، خدا هم دل شمارو شاد کنه.
عطیه در آغوش بابا نشست و دلبرانه گفت:
- من خودم با بابا حرف زدم. بهم قول داد که زودی میاد. منم خیلی خوشحالم.
مامان‌عاطفه: پس اونی‌که دم‌ ظهر زنگ زد پسرم بوده و تا من برسم قطع شد. خدای من... هنوز باورم نشده که ارسلانم داره برمی‌گرده. نکنه خواب باشم؟
بابا خنده ای کرد.
- نه خانوم... بیداربیداری، هشیارهشیار. پسرمون داره برمی‌گرده.
- خداروشکر! الهی هیچ مادری از بچه‌هاش دور نمونه.
- آمین.
کمی بعد مامان‌عاطفه به‌پشتی تکیه داد و خواست بلند شود. می‌توانستم صدای نفس‌نفس‌زدنش را بشنوم. چقدر تأسف داشت که او برای یک ایستادن ساده هم به‌زحمت می‌افتاد!
دستش را گرفتم.
- چیزی لازم دارین؟ بگین من میارم.
- می‌خوام براتون چای بیارم.
- ای‌وای شما چرا؟ خودم میارم.
- دخترم کاری نیست که... من عادت کردم. این زانو درد آخرش منو زمین‌گیر می‌کنه.
- خدانکنه، دور از جون! به زانوهاتون پماد می‌زنم خوب میشه.
لب گزید و خجالت‌زده گفت:
- بیشتر از این شرمنده‌مون نکن دیباجان. شما و حاج‌آقا خیلی به‌گردن ما حق دارید. اگر امیرارسلان پشتش به ایرج‌خان و تو گرم نبود، هیچ‌وقت نمی‌تونست بذاره بره. ما هم که کاری از دست‌مون برنمیاد هیچ... روزبه‌روز هم داریم ضعیف‌تر می‌شیم.
- میشه بیایید با من زندگی کنیم؟ این‌جوری خیال منم راحت میشه.
- نه مادر؛ اون اوایل که امیرارسلانم خونه خریده‌بود، هم همش این‌رو می‌گفت. ولی منو آقاابراهیم دلامون گره‌خورده به بندبند این خونه، به در و دیواراش، به خاطره‌هاش... برا همین اونم راضی نشد مارو تنها بذاره. تو هم اینو از ما نخواه!
- اماآخه...
بابا: آره دخترم. این خونه برای ما خود آرامشه.
مغموم برخاستم و چند فنجان چای ریختم. مامان‌عاطفه هم کماکان صحبت می‌کرد.
- فقط حیف که اهالیش دور هم جمع نیستن. شنیدی میگن پنج تا انگشت شبیه هم نمی‌شن؟ بچه‌ها هم همین‌طورین. امیرآئینم کجا و امیرارسلانم کجا! تومنی صنار با هم توفیر دارن. یکی‌شون از اولم اهل یللی‌تللی، اون‌یکی‌ از اول هم منطقی و اهل حق.
طفلک ارسلان همیشه حواسش بهمون بوده و هست. اما آئین از همون اولشم معرفت نداشت. به‌هوای درس‌خوندن پاشو از مملکت بیرون گذاشت و الانم که چندین سال از درس خوندنش گذشته، بازم نمی‌خواد قید اونجا رو بزنه.
بابا: یه زمانی حرف وطن که می‌شد، چهار ستون بدن همه می‌لرزید. خون تو رگ‌ها می‌جوشید و غرور و غیرت بیداد می‌کرد. اما الان...
لب گشودم و گفتم:
-همه ایرادگیر شدن باباجان!
بابا: ایراد رو که همه می‌تونن بگیرن دخترم. هیچ‌کسی هم منکر مشکلات نیست اما مهم اینه که اصلاحش کنن. یه روز یه شاگرد نقاشی بوده که یه طرح می‌کشه میذاره تو شهر و کنار تابلوشم قلم و رنگ میذاره و می‌نویسه اون‌جایی که فکر می‌کنی ایراد داره رو با یه ضربدر مشخص کن!
بعد چندساعت که برمی‌گرده، می‌بینه که نقاشی همه چی تمومش، پر از ضربدرهایی هستش که مردم روش زدن. حقیقتاً خیلی دلش می‌گیره و ناراحت و غمگین میره پیش استادش و قضیه رو براش تعریف می‌کنه. استاده هم بهش میگه که یه بار دیگه همون نقاشی رو بکش و بذار میدون... منتهی این‌بار کنارش بنویس با این رنگ و قلم، ایراداش‌ رو پیدا کنید و اصلاح کنید.
شاگرده این‌کارو می‌کنه و بعد چندساعت که میاد نقاشی‌شو چک کنه، می‌بینه حتی یه نفرم دست به‌کار نشده. استاده که می‌فهمه، بهش میگه آدم‌ها قدرت انتقاد دارن اما جرأت اصلاح‌کردن رو نه... ندارن!
 
موضوع نویسنده

zeinabbagheri

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
31
166
مدال‌ها
2
بله دخترم... آدم‌ها فقط بلدن بهونه بگیرن، اما پاش که برسه، خودشون بدتر از همه عمل می‌کنن و حتی بعضی‌هاشون شهامت ورود به چنین کاری رو هم ندارن.
- مثال قشنگی بود. کاملاً حق با شماست.
- خب دخترم... کلاسات چطور پیش میره؟ ازت راضی‌ان؟
- بله خداروشکر. هم اساتید ازم راضی‌ان و هم دانشجوهام.
مامان‌عاطفه گفت:
- از بس باکمالات و بااستعدادی!
لبخندزنان قلپی از چایم را نوشیدم.
عطیه: مامان دوهفته میشه چندروز؟
- میشه چهارده روز عزیزدلم.
مامان‌عاطفه باحسرت به‌عطیه نگریست و گفت:
- فقط یکم دیگه صبرکن عطیه‌جانم، نوه خوشگلم!
عطیه لبخندی دندان‌نما زد و چیزی نگفت.
چندساعتی به‌همین منوال گذشت. پس از شام، پاهای مامان‌عاطفه را پماد زدم و به آشپزخانه برگشتم و ظرف‌های شام را شستم. می‌خواستم به‌خانه خودم برگردم اما اصرارهای عطیه و نگاه‌های پر از خواهش مامان‌عاطفه و مخالفت ناشی از نگرانی باباابراهیم مبنی بر دیروقت بودن، منصرفم کرد.
آخرین بشقاب را هم آب‌کشی کردم. عطیه کش موهایش را باز کرد و گفت:
- مامانی بریم بخوابیم؟
- آره قشنگم مسواک زدی؟
- بله زدم.
- باشه پس بریم موهاتو شونه کنم و بعدشم لالا!
خندید و گفت:
- بریم.
باباابراهیم که مشغول شمردن قبضه‌های تسبیحش بود گفت:
- دخترم خسته نباشی. خیلی اذیت شدی.
- نه باباجون. شب خیلی خوبی بود... شب‌بخیر.
عطیه: شب‌بخیر بابایی.
لبخندی زد و گفت:
- شبتون بخیر برگ گل‌ها!
بی‌حرف داخل اتاق شدیم. عطیه خودش را روی تخت پرت کرد.
-اینجا بوی بابارو میده.
لبخندی زدم و هم‌زمان که شانه را برمی‌داشتم، چشمم به فلش مشکی رنگی افتاد که درون کشو کنار شانه افتاده‌بود. فلش را به‌تلویزیون نسبتاً کوچک اتاق وصل کردم و در عین کنجکاوی وارسی‌اش کردم و متوجه شدم پر از تِرک‌های موسیقی است.
ابرویی بالا انداختم. پس به‌قول ریحانه، او هم اهل‌دل است!
پس از کمی بالا و پایین کردن، نهایتاً یکی از آهنگ‌ها را به‌تصادف پلی کردم. تعجبم دو چندان شد. پس معین گوش می‌دهد!
روی تخت نشستم و موهای پریشان و خرمایی رنگ عطیه را با طمأنینه شانه زدم. حق با عطیه بود؛ کل اتاقش پر از بوی ادکلن ملایمی بود که همیشه به خود میزد.
سفر کردم که از عشقت جدا شم...
دلم می‌خواست دیگه عاشق نباشم!
ولی عشقت تو قلبم مونده ای‌وای!
دل دیوونه‌مو سوزونده ای‌وای!
هنوزم عاشقم... دنیای دردم.
مثل پروانه‌ها دورت می‌گردم.

سفر کردم که از یادم بری... دیدم نمیشه!
آخه عشق یه عاشق با ندیدن کم نمیشه!
غم دور از تو موندن، یه بی‌بال‌وپرم کرد...
نرفت از یاد من عشق... سفر عاشق ترم کرد!

هنوز پیش مرگتم من...
بمیرم تا نمیری.
خوشم با خاطراتم...
اینو از من نگیری.
 
موضوع نویسنده

zeinabbagheri

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
31
166
مدال‌ها
2
دلم از ابرو بارون، به‌جز اسم تو نشنید.
تو مهتاب شبونه فقط چشمام تورو دید.
نشو با من غریبه مثل نامهربونا.
بلاگردون چشمات... زمین و آسمونا.
می‌خوام برگردم اما می‌ترسم...
می‌ترسم بگی حرفی نداری.
بگی عشقی نمونده... می‌ترسم، بری تنهام بذاری!

هنوز پیش‌مرگتم من...
بمیرم تا نمیری!
خوشم با خاطراتم..
اینو از من نگیری!

تو رو دیدم تو بارون، دل دریا تو بودی.
تو موج سبزسبز تن صحرا تو بودی.
مگه میشه ندیدت تو مهتاب شبونه؟
مگه میشه نخوندت... تو شعر عاشقونه؟ «سفر؛ معین.»

***
فنجان قهوه‌ام را برداشتم و سرکشیدم. دلم از این حجم از تنهایی گرفته‌بود. از زندگی یکنواخت و بیهوده‌ام، از فنجان‌های بی‌شمار قهوه‌هایی که شب‌هایم را روشن نگاه می‌داشت و تیرگی‌های خاطراتم را به‌رخ می‌کشید. بار اولی که قهوه را صرفاً برای تسکین خوردم را خوب به‌خاطر دارم.
هوا سرد بود.
تنم یخ بسته‌بود.
قلبم نیز مثل دست‌هایم سرد شده‌بود و نمی‌توانست خون پمپاژ کند. آنقدر با پاهای نیمه‌جانم خیابان‌ها را گز کرده‌بودم که نفسم بالا نمی‌آمد. سرما تا مغز استخوانم نفوذ کرده‌بود و من هر چقدر هم که سعی می‌کردم تا دست‌هایم را به لب‌هایم بچسبانم و به آنها گرما ببخشم، بی‌فایده بود.
کوله‌ام روی دوشم سنگینی می‌کرد. بی‌حس شده‌بودم و میل شدیدی به‌خواب داشتم. اما عمل به قولی که به مادر داده‌بودم، آن لحظه از اوجب واجبات بود. مادری که جسمش با هر قدمی که من برمی‌داشتم، خاکستر میشد و سبک‌بال و رها در فضای خانه می‌رقصید. خانه‌ای که پانزده‌سال تمام در آن زندگی کرده‌بودم، رشد کرده‌بودم!
خانه‌ای که برایم امن بود... مأمن بود!
با دست‌های بی‌حسم زنگ در را به صدا درآوردم. کمی بعد در با صدای تیک ضعیفی باز شد و مردی بیرون آمد.
- بله دخترم؟ چیزی می‌خوای؟
انگار در حال خودم نبودم و جمله‌اش را نمی‌فهمیدم.
- خوب نیستی؟ سردته؟ اصلاً این موقع شب اینجا چیکار می‌کنی؟
سرم را تکان دادم تا تمرکز کنم. چرا که فراموش کرده‌بودم برای چه آنجا هستم و چه کاری باید انجام می‌دادم.
- دخترخانم!
با کمی ممارست، هدف را به‌خاطر آوردم و سعی کردم از داخل کوله‌ام، جعبه را بیرون بیاورم. اما نمی‌توانستم بردارم؛ چرا که دست‌های فریز شده‌ام، توان بلندکردنش را نداشتند. برای همین کیفم را مقابل آن مرد گرفتم و گفتم:
- برش دارید!
- این چیه؟
- بدید به صاحب این خونه.
- میشه بگی این چیه؟
بی‌توجه به‌حرفش عقب‌گرد کردم و آهسته‌آهسته دور شدم. بی‌هدف... کاملاً بی‌هدف!
وقتی به خیابان اصلی رسیدم، کسی صدایم زد:
- خانم‌خانم... صبر کنید!
 
موضوع نویسنده

zeinabbagheri

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
31
166
مدال‌ها
2
پاهایم رمقی نداشت. از خدا خواسته ایستادم تا نفسی چاق کنم. هنوز در بهت و ناباوری به‌سر می‌بردم. هنوز داغ بودم. هنوز نفهمیده‌بودم که چه چیزی را از سر گذرانده‌ام. جسم بی‌جانم را به گوشه‌ای کشیدم و روی زمین فرود آمدم.
- حال‌تون خوبه؟
انگار چیزی گلویم را سفت چسبیده‌بود و نمی‌گذاشت واژه‌ها را پشت هم ردیف کنم.
- آقاجان می‌خواد ببینت‌تون.
تنها نگاهش کردم.
- اسمت چیه؟
نمی‌دانم چرا... اما لحن مهربانش باعث شد لب‌هایم به‌سخن واشود:
- دیبا.
زیرلبی تکرار کرد و با یک لبخند خالصانه گفت:
- اسم قشنگی داری دیباخانم!
گیج و گنگ نگاهش کردم.
- شما حال‌تون خوب نیست. با من بیایید لطفاً. آقاجانم می‌خواد شمارو ببینه.
دوباره مثل می‌گساران نگاهش کردم و پرسیدم:
- چی؟
با تأسف سری تکان داد و جلوی پایم زانو زد.
- خواهش می‌کنم با من بیایید تا کمک‌تون کنم. استدعا می‌کنم خانم!
پس از زدن این حرف، کاپشنش را درآورد و روی شانه‌هایم انداخت.
- هوا سرده... اگر با من نیایین، ذات‌الریه می‌گیرین!
دو لبه کاپشنش را به‌هم نزدیک کردم و نالیدم:
- امشب هم سوختم، هم یخ‌زدم!
- ... .
با او همقدم شدم و ادامه دادم:
- امشب مردم و زنده شدم!
امشب... عزادار شدم، تنها شدم، بی‌ک.س شدم!
- تا خدا هست، هیچ‌ک.س بی‌ک.س نیست.
پوزخندی زدم.
- خدا؟ خدا کجا بود وقتی پدر و مادرم تو آتیش می‌سوختن؟
لب گزید. بغضی بی‌پدرو‌مادر در گلو بالا پایین می‌شد.
- خدا گاهی از پدر و مادر و دوست و آشنا هم نزدیک‌تره. خودش بهمون میگه فَانّی قریب... اون‌وقت ما بگیم که نیستش؟ که نمی‌تونه اوضاع‌ رو درست کنه؟
قدری سکوت کرد و سپس گفت:
- کافیه صداش کنید. اون هیچ‌وقت کار بیهوده نمی‌کنه.
چیزی تا کوچه‌شان نمانده بود.
- من فقط پونزده سالمه!
- پس اون بچه‌هایی که چشم وانکرده میرن پرورشگاه چی؟
- من خیلی زجر کشیدم.
- دنیاست دیگه... پسته، دَنیِ. بخاطر همین هم شده محل آزمون و خطا.
رسیدیم به‌همان در قهوه‌ای رنگ بزرگ!
- بفرمائید!
بی‌هیچ حرفی داخل شدم. آنقدر مغموم و دلسرد بودم که هیچ کجا را به‌دید جستجوگرانه نگاه نکردم.
وقتی پا به‌داخل خانه گذاشتم، موجی از گرمای دلپذیر فضای خانه، در تنم نشست. گلویم می‌سوخت و مطمئن بودم که سرما خورده‌ام.
بدون اینکه به‌کسی نگاه کنم، جلوتر رفتم و خودم را به‌بخاری چسباندم. چند دقیقه به‌همین شکل سپری شد تا اینکه بدنم یواش‌یواش تحلیل رفت و روی زمین سُر خوردم. بعد از این‌همه تنش، این حقم بود که لااقل یک روز تمام بخوابم!

***
 
موضوع نویسنده

zeinabbagheri

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
31
166
مدال‌ها
2
شب از نیمه گذشته بود که با پریشان‌حالی از خواب پریدم. تمام تنم در تب می‌سوخت و می‌لرزید. چشم‌هایم را که باز کردم، دو مرد را دیدم که نگران بالای سرم نشسته‌اند. با یادآوری اتفاقاتی که در کمتر از یک روز از سر گذرانده‌بودم، بی‌قرار نیم‌خیز شدم. آن پسری که به‌دنبالم آمده بود، خطاب به مردی که کنارش نشسته‌بود گفت:
- آقاجان بیدار شد!
آقاجانش نگاهی بی‌نهایت مشفقانه به‌چهره‌ام انداخت و لبخند غمگینی زد.
- خوبی دخترم؟
صدای آرام و دلسوزانه‌اش، باعث شد آهی از اعماق وجودم بکشم و اجازه دهم اشک‌هایی که پشت پلک‌هایم جمع شده‌اند، بیرون بریزند. اشک‌هایی که ابتدا مثل نم‌نم باران بود و بعد از مدت کوتاهی، سیل‌آسا به‌نظر می‌رسیدند.
- طاهاجان برو یه چیز گرم بیار برای دیباخانم!
طاها مطیعانه برخاست.
- چشم آقاجان!
او که رفت، آقاجانش از جیب کتش بیرون کشید و اشک‌هایی که روی گونه‌هایم می‌درخشیدند را زدود.
او را تار می‌دیدم اما همان تصویر تار، با عطر موجود روی دستمالش، ترکیب دل‌پذیری ایجاد کرده‌بودند. با آن صدای بمش، با آرامش شروع به‌سخن گفتن کرد.
- دیباجان، شما برای من خیلی باارزشی، می‌دونستی؟
بی‌توجه به‌حرفش گفتم:
- مامان و بابام... سوختن!
- طاها یه‌چیزایی بهم گفت دخترم. منم بهش سپردم بره اون‌جا تا مطمئن بشیم.
- مردن... نه؟
با بیچاره‌ترین حالت ممکن گفتم:
- اصلاً مگه میشه که زنده‌ مونده باشن؟
- بهت تسلیت می‌گم!

آخ..
پس این کورسوی امید هم از بین رفته‌بود!
طاها فنجان به‌دست نزدیکم شد.
هنوز تنم می‌لرزید و چشم‌هایم دو دو می‌زد. مطمئن بودم هر چقدر هم که بگویم و بگویند که مرده‌اند، تا نمی‌دیدم‌شان، نمی‌توانستم باور کنم.
طاها: دیباخانم براتون قهوه آوردم. آروم‌تون می‌کنه.
پس از گفتن این حرف، محتویات فنجان را هم‌زد و بعد از چندبار فوت کردن، به‌لبهایم چسباند.
- تا داغه خوردن داره.
عطر دیوانه‌کننده و آرام‌بخش قهوه، نگذاشت تا از نوشیدنش اجتناب کنم. حق با طاها بود. آرامش از دست رفته‌ام، کمی بازگشت!
دوباره دراز کشیدم و گفتم:
- می‌خوام بخوابم.
طاها: حالتون خوبه؟
- می‌خوام بخوابم.
پدرش گفت:
- بخواب دخترم. بهتره استراحت کنی. بعداً باهم صحبت می‌کنیم.
وقتی این‌را گفت، چندی نکشید که چشمانم گرم خواب شد و به‌اصطلاح، از حال رفتم.

***
 
موضوع نویسنده

zeinabbagheri

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
31
166
مدال‌ها
2
وقتی دوباره چشم بازکردم، به این فکرکردم که چقدر حالت انفعالی، بر من قالب شده‌است. چراکه گویی میل به خوابیدن در من تمام نمی‌شد.
آدم‌هایی که بیدار می‌شدند، آدم‌هایی که می‌گفتند، می‌خندیدند و با یک روز از نو، روزی از نو کمربند همت می‌بستند و برای اهداف‌شان برانگیخته می‌شدند، با من فرسنگ‌ها فرسنگ فاصله داشتند. آدم‌هایی که در دامن پرمهر خانواده، گل آرزوهای‌شان را می‌پروراندند، با منی که گل آرزوهایم را پرپر شده می‌دیدم، فرق می‌کردند.
من بیدار می‌شدم که چه؟
اصلاً برای چه چیزی باید بیدار می‌شدم؟ و برای چه کسی؟
آن از پانزده‌سال اول زندگی که با حسرت گذشت. پانزده‌سالی که صبوری کردم تا بالاخره یک‌روزی جامه عمل به آرزوهایم بپوشانم...
این‌هم از ادامه مسیر!
حداقل آن موقع یک پدرومادری داشتم که گاهی... گاهی که نه، همیشه به‌هم بپرند. اما الان چه؟ الان چه می‌کردم که همان باریکه نور هم رخت بسته‌بود و می‌خواست چشمم به تاریکی عادت کند!
آه... باز هم رسیدم به عادت و قصه تلخش!
وجهه ناگوار سوگ...
و سوزدلی که مطمئن‌بودم به این راحتی‌ها سرد نمی‌شود.

به‌وقت پایان قصه‌ها، همیشه برای‌مان از نرسیدن‌های پُرغصه می‌گفتند. همیشه دل‌مان می‌ماند پیش کلاغی که هرگز به خانه‌اش نمی‌رسید.
اصلاً چرا نباید می‌رسید؟ خانه‌اش کجا بود؟ یعنی در این کره‌خاکی، آن‌هم با این همه وسعت، خانه‌ای برای او نبود؟
من همیشه آرزو داشتم او را به لانه برسانم.
دلم برایش می‌سوخت.
همیشه به‌خدا می‌گفتم؛ خدایا، درد او را به‌من بچشان ولی نگذار او این‌قدر بی‌هدف پرواز کند.
نگذار عمرش با حسرت سپری شود.
نگذار داغ‌دار خانواده‌ای باشد که هرگز پیدایشان نکرده!
اما خیلی گذشت تا فهمیدم، این پرنده خیالی، فقط برای قافیه‌سازی است.
وقتی فهمیدم، همان جا شکستم.
من اولین شکستم را در آن نقطه تجربه کردم.
خیلی حرف بود که به‌خاطر یک قافیه، قافیه را ببازم!
اما حقیقت این بود که درد این پرنده خیالی داشت در جانم رسوخ می‌کرد.
حال این من بودم که هر چه پر می‌زدم، به‌خانه نمی‌رسیدم.
هر چه پر می‌زدم، بیشتر پرپر می‌شدم.
هر چه پر می‌زدم، بیشتر به تنهایی‌ام پی می‌بردم.
راستش بریده بودم.
من رسماً برای زنده‌ماندن، باید هم‌زمان با سررسیدن قصه‌های شاد و رنگارنگ آدم‌های دیگر، بی‌مقصد پرواز می‌کردم.
آخ خدا...
چرا آشیانه‌ام روی هیچ درختی سالم نمی‌ماند؟ چرا طوفان داشت خانه مرا به‌یغما می‌برد؟ چرا محکوم بودم به ساختن دوباره و دوباره آشیانی که پای ماندن نداشت!؟ اصلا خانه برای که؟ اهالی‌اش چه شده‌بودند؟ چه بر سرشان آمده‌بود؟
خدایا...
هنوز هم نباید به‌خانه می‌رسیدم؟
قصه که هیچ، دنیایت هم به سررسید!

کاش لااقل یک‌نفر برایم مانده‌بود و من تا به این حد غریبانه زانوانم را بغل نمی‌گرفتم. ای‌کاش یک نفر بود که بالا پایین شدن دمای بدنم برایش مهم بود. ای‌کاش کسی بود که حواسش به پوششم در سوز زمستان و گرمای تابستان بود. کسی که به‌وقت خوب نبودن احوالم، یک جمله تسکین‌دهنده بر لب می‌راند، یا اینکه با گرفتن دست‌هایم، کمی از بار عذاب و غمم را به‌دوش می‌کشید. کسی که مراقب خورد و خوراکم بود و از همه مهم‌تر، کسی که مراقب قلب وامانده‌ام بود!
 
موضوع نویسنده

zeinabbagheri

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
31
166
مدال‌ها
2
پتو را کنارزدم و با چشم‌هایی که از همان لحظه اول هشیاری‌ام، بارانی شده‌بود، خود را درون آینه تماشا کردم. به‌جز پوسته ظاهری‌ام، همه اجزای بدنم از درون فروپاشیده‌بود و تنها چشم‌هایم بود که آن حجم از غم را در دو گوی غمگین چشمانم منعکس کرده‌بود. یک قدم به‌سمت در برداشتم. اما تلوتلو رفته و با صدای بدی زمین خوردم.
نمی‌دانم صدای افتادنم بلند بود یا اینکه آدم‌های این خانه از شدت نگرانی پشت در ایستاده‌بودند که در کسری از ثانیه، در را گشودند و احوالم را جویا شدند. البته چون آن‌ها برای من بیگانه‌ای بیش نبودند، فرضیه اولم، محتمل‌تر بود!
- دیباخانم... خوبین شما؟ اصلاً چرا بلند شدین؟
بگذار ببینم... اصلاً آن‌ها که بودند که حال برای من دایه مهربان‌تر از مادر شده‌بودند؟ چرا برای من دل می‌سوزاندند؟
با تکیه بر میز، بلند شدم و بی‌حرف به‌سمت در به‌راه افتادم.
- دخترم کجا میری عزیز؟ شما حالت خوب نیست. باید بیشتر استراحت کنی!
با شنیدن آن عزیز چسبیده به جمله‌اش که هم یک‌جور وصله ناجور بود و هم در دایره واژگانم کاملاً نامأنوس، فریادی حسرت‌بار از اعماق وجودم سردادم و گفتم:
- بسه دیگه! این کاراتون چه معنی میده؟ من عزیز هیچ‌کسی نیستم. شما اصلاً کی من می‌شید؟ چیکارمید؟ ولم کنید برم گورم‌رو گم کنم. ولم کنید و الکی برای من دل نسوزونید... اوکی؟
طاها چشم‌هایش را به‌پدرش دوخت. پدری که مغموم و بی‌حرف به‌زمین خیره گشته‌بود.
وقتی سکوت ممتدش را دیدم، یک قدم دیگر برداشتم. ناگهان با یادآوری این واقعیت تلخ که دیگر جز یک مشت خاک، چیزی از آن خانه نمانده، بندبند وجودم بی‌پناهی را حس کرد.
متوقف شدم. داشتم می‌رفتم اما به کجا؟ باز هم به آن خانه؟ دیوانه شده‌بودم؟
پوزخندی زدم. باید خرابه‌نشین می‌شدم؟ حال این به جهنم... فرضاً که می‌شدم. ولی حتی اگر با این هم کنار می‌آمدم، مگر می‌توانستم باز هم در خانه‌ای نفس بکشم که در نقطه‌نقطه‌اش، اثری از خاکستر فرید و ثریا دیده‌می‌شد؟
نالیدم:
- کجا برم؟ اصلاً مگه جایی‌رم دارم که برم؟
آقاجانِ طاها، آرام و تأثیرگذار گفت:
- اگر ازت خواهش کنم دختر این خونه بشی، قبول می‌کنی؟
با بیچاره‌ترین حالت ممکن برگشتم و دردمندانه نگاهش کردم. او داشت از منی‌که همین‌جوری‌اش هم برای‌شان حکم سربار داشتم، خواهش می‌کرد که بمانم؟
- خانم این خونه سال‌هاست که فوت‌شده. وقتی رفت، دنیای من و طاها تیره‌و‌تار شد تا همین دیشب که شما پاتو گذاشتی تو این خونه و چراغ‌شو روشن کردی.
دیباجان! باباجان... ازت می‌خوام بمونی و همه‌کسم بشی. بشی مادرم، بشی خواهرم... بشی دخترم!
بمون و دل من پیرمردرو نشکون!
لرزش صدایش، صداقت کلامش را تأیید می‌کرد و چون حرف‌هایش از دل برآمده بود، به‌دل هم می‌نشست.
جلوتر رفتم و با قلبی شکسته نالیدم:
- من بی سروپا که حتی یه بارم رنگ روشنایی ندیدم، چطور می‌تونم چراغ خونه‌تون‌رو روشن کنم؟ اصلاً چرا مامان گفت بیام پیش شما؟
با اخمی که حاکی از مرور خاطرات بود گفت:
- سالها پیش مادرت تو این خونه زندگی می‌کرد.
- این‌جا چیکار می‌کرد؟
- کار!
با انزجار گفتم:
- خدمتکار بود؟
- این واژه درست نیست دیباجان. اون همدم حمیراخانوم من بود.
بعد از گفتن نام همسرش، چشم‌هایش را با درد بست و دست‌هایش را روی عصایش محکم قفل کرد.
چقدر این لفظش شنیدنی بود. طوری اَدا کرد که من نیز برای حمیراخانومش ضعف کردم و فراموش کردم که موقعیت مادر در گذشته چگونه بوده‌است.
- پس اون جعبه چی بود؟
- وقتی حمیرا فوت شد و ثریا رفت، یه‌سری یادگاری هم با خودش برد و الانم همون‌رو برگردونده.
چشم‌هایم را بازوبسته کردم تا واضح ببینم. بعد هم مثل بیچاره‌ها گفتم:
- حالا من چیکار کنم؟
- فقط بگو می‌مونی. خواهش می‌کنم بگو می‌مونی باباجان!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین