- Jun
- 63
- 744
- مدالها
- 2
هولهولکی اشکهایم را پاککردم تا عطیه نبیند. اما انگار بیفایده بود. چراکه عطیه مغموم مقابلم زانو زد و گفت:
- چیشده؟ چرا گریه میکنی؟
لبخندی آشفته زدم و گفتم:
- چیزی نیست عزیزم. کارم داشتی؟
با شوق تلفن را به گوشم چسباند.
- اوهوم. بابایی میخواد با شما حرف بزنه.
نفسی گرفتم. باید پاسخش را میدادم.
تا خواستم آغازگر مکالمه باشم، صدای سلام دادنش را شنیدم. بیتردید او حضورم پای تلفن را به خوبی حس کردهبود.
در پاسخ با صدای نسبتاً لرزان گفتم:
- سلام!
با آرامش ذاتیاش گفت:
- حالتون خوبه؟
- خوبم. خسته نباشید.
- مچکرم!
سکوتی به مدت چند ثانیه نواخت تا اینکه خبری غیرمنتظره از زبانش شنیدم:
- قراره دوهفته دیگه برگردیم.
قلبم دوباره تپش گرفت. حسکردم گونههایم رنگ گرفتهاند. انتظار در تمام ذرات وجودم حاکم شد. انگار قرار نبود که به اصطلاح، آدم شوم!
با آنکه از زور شادی، سر از پا نمیشناختم، تنها توانستم با لغزش بگویم، «به سلامتی»!
***
ریحانه، نگران لیوان آبقند را به لبم چسباند.
- بخور دیبا. رنگ به رو نداری!
- خوبم ریحانه... الان خوبم.
آقاجان: دیباجان، باید خوشحال باشیم که دارن برمیگردن!
خوشحال؟ مگر من خوشحال نبودم؟ به خدا که بودم. خیلی هم بیشتر از آقاجان! اما درد من یک چیز دیگر بود. آقاجان چه میدانست که رفتنش یکجور دلم را به درد آورده و آمدنش هم یک جور دیگر به درد میآورد؟ شاید هم بعد از آنهمه التماس به درگاه خدا برای بازگشتشان، این حالم، خود به نوعی ناشکری بود.
چشم بسته گفتم:
- خوشحالم. اما دست خودم نیست آقاجان، دلواپسم.
آقاجان لبخند غمگینی زد و گفت:
- شما خیال میکنی من دلواپس نیستم؟ خیال میکنی حواسم نیست جوونم هر روز و شب زیر تیغه و با مرگ دستوپنجه نرم میکنه؟
آهی کشید و ادامه داد:
- منم دلواپسم عزیزم. اما اَجرش به صبرشه، به بیقراریشه.
این را گفت و سپس زیر لبی نجوا کرد:
- «یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور.»
با چشمانی نمناک مقابلش زانو زدم و گفتم:
- الهی من به فدای قلب بیقرار و صبورتون بشم.
نگاهم را که به بالا کشیدم، نم اشکی که دزدکی از گوشه چشمش سُر میخورد را شکار کردم اما سریع نگاهم را برداشتم و وانمود کردم که چیزی ندیدهام.
او هم عقبعقب رفت و همانطور که وارد اتاقش میشد، گفت:
- باید نماز شکر بخونم که شیر پسرام دارن بر میگردن. باید شکر کنم که خدا همچین اولادی بهم داده.
ریحانه با حالی نزار نالید:
- خیلی از آدمایی که بیرون از این خونهان، وقتی در مورد امثال طاها میشنون، خیلی در موردشون کملطفی میکنن. اگر اونا حال این پدر و مادرها رو میدیدن، هیچوقت قضاوت نمیکردن.
آهی کشیدم و گفتم:
- وقتی امام علی به شهادت رسید، اون موقع بود که تازه یتیمها متوجه شدن کی هر روز و شب شکمشون رو سیر میکرد. البته شاید کمی قیاس معالفارق باشه اما مصداق نسبتاً مناسبیه. گذر زمان همه چیو ثابت میکنه. فقط صبر داشته باش.
ریحانه همچنان که به حرفم فکر میکرد، سری هم به معنی تأیید تکان داد.
برای طاها و امثال طاها چه فرقی میکرد که پشت سرشان چه گفته میشد؟ برای آنها همینکه راه درست را میرفتند، کفایت میکرد.
یکی_دوساعتی به صحبت با ریحانه گذشت. عطیه که با ذوق، مشغول بازی با عروسکش بود و از شدت شوق سر از پا نمیشناخت، نزدیکم شد و موبایلم را به دستم داد.
- چیشده؟ چرا گریه میکنی؟
لبخندی آشفته زدم و گفتم:
- چیزی نیست عزیزم. کارم داشتی؟
با شوق تلفن را به گوشم چسباند.
- اوهوم. بابایی میخواد با شما حرف بزنه.
نفسی گرفتم. باید پاسخش را میدادم.
تا خواستم آغازگر مکالمه باشم، صدای سلام دادنش را شنیدم. بیتردید او حضورم پای تلفن را به خوبی حس کردهبود.
در پاسخ با صدای نسبتاً لرزان گفتم:
- سلام!
با آرامش ذاتیاش گفت:
- حالتون خوبه؟
- خوبم. خسته نباشید.
- مچکرم!
سکوتی به مدت چند ثانیه نواخت تا اینکه خبری غیرمنتظره از زبانش شنیدم:
- قراره دوهفته دیگه برگردیم.
قلبم دوباره تپش گرفت. حسکردم گونههایم رنگ گرفتهاند. انتظار در تمام ذرات وجودم حاکم شد. انگار قرار نبود که به اصطلاح، آدم شوم!
با آنکه از زور شادی، سر از پا نمیشناختم، تنها توانستم با لغزش بگویم، «به سلامتی»!
***
ریحانه، نگران لیوان آبقند را به لبم چسباند.
- بخور دیبا. رنگ به رو نداری!
- خوبم ریحانه... الان خوبم.
آقاجان: دیباجان، باید خوشحال باشیم که دارن برمیگردن!
خوشحال؟ مگر من خوشحال نبودم؟ به خدا که بودم. خیلی هم بیشتر از آقاجان! اما درد من یک چیز دیگر بود. آقاجان چه میدانست که رفتنش یکجور دلم را به درد آورده و آمدنش هم یک جور دیگر به درد میآورد؟ شاید هم بعد از آنهمه التماس به درگاه خدا برای بازگشتشان، این حالم، خود به نوعی ناشکری بود.
چشم بسته گفتم:
- خوشحالم. اما دست خودم نیست آقاجان، دلواپسم.
آقاجان لبخند غمگینی زد و گفت:
- شما خیال میکنی من دلواپس نیستم؟ خیال میکنی حواسم نیست جوونم هر روز و شب زیر تیغه و با مرگ دستوپنجه نرم میکنه؟
آهی کشید و ادامه داد:
- منم دلواپسم عزیزم. اما اَجرش به صبرشه، به بیقراریشه.
این را گفت و سپس زیر لبی نجوا کرد:
- «یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور.»
با چشمانی نمناک مقابلش زانو زدم و گفتم:
- الهی من به فدای قلب بیقرار و صبورتون بشم.
نگاهم را که به بالا کشیدم، نم اشکی که دزدکی از گوشه چشمش سُر میخورد را شکار کردم اما سریع نگاهم را برداشتم و وانمود کردم که چیزی ندیدهام.
او هم عقبعقب رفت و همانطور که وارد اتاقش میشد، گفت:
- باید نماز شکر بخونم که شیر پسرام دارن بر میگردن. باید شکر کنم که خدا همچین اولادی بهم داده.
ریحانه با حالی نزار نالید:
- خیلی از آدمایی که بیرون از این خونهان، وقتی در مورد امثال طاها میشنون، خیلی در موردشون کملطفی میکنن. اگر اونا حال این پدر و مادرها رو میدیدن، هیچوقت قضاوت نمیکردن.
آهی کشیدم و گفتم:
- وقتی امام علی به شهادت رسید، اون موقع بود که تازه یتیمها متوجه شدن کی هر روز و شب شکمشون رو سیر میکرد. البته شاید کمی قیاس معالفارق باشه اما مصداق نسبتاً مناسبیه. گذر زمان همه چیو ثابت میکنه. فقط صبر داشته باش.
ریحانه همچنان که به حرفم فکر میکرد، سری هم به معنی تأیید تکان داد.
برای طاها و امثال طاها چه فرقی میکرد که پشت سرشان چه گفته میشد؟ برای آنها همینکه راه درست را میرفتند، کفایت میکرد.
یکی_دوساعتی به صحبت با ریحانه گذشت. عطیه که با ذوق، مشغول بازی با عروسکش بود و از شدت شوق سر از پا نمیشناخت، نزدیکم شد و موبایلم را به دستم داد.
آخرین ویرایش: