جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [وداع جان] اثر «زینب باقری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط zeinab bagheri با نام [وداع جان] اثر «زینب باقری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 603 بازدید, 37 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [وداع جان] اثر «زینب باقری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع zeinab bagheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط zeinab bagheri
موضوع نویسنده

zeinab bagheri

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
39
212
مدال‌ها
2
آرام‌آرام کنار در سُرخوردم و دوباره اذن‌ دادم که بغضم دریده‌شود.
- می‌خوام برم پیش مامان و بابام.
ناراحت دست روی چشمش گذاشت.
- روی جفت چشمام. اجازه بده اول کاراشون‌رو انجام بدیم، بعد مراسم می‌گیرم براشون... باشه؟
مراسم!؟ می‌خواستند مراسم تدفین بگیرند؟ می‌خواستند دفن‌شان کنند؟
بی‌قرارتر از همیشه ضجه زدم و تصویر پدر و مادرم، دوباره پشت پلک‌هایم نقش بست.

***
حس می‌کنم زمان روی دور تند افتاده بود. آنقدر ثانیه‌ها و دقیقه‌ها بی‌شکیب از پی هم می‌گذشتند که نگو! انگار عقربه‌ها برای رقابت با یکدیگر، له‌له می‌زدند و این یعنی همه کائنات دست‌به‌دست هم داده‌بودند که هر چه زودتر مادر و پدر را در آغوش زمین بسپارم و ذرات خاک را روی خاکسترشان فرود بیاورم.
همیشه فکر می‌کردم که مرگ برای بقیه است. همیشه فکر می‌کردم شتر مرگ هیچ‌وقت جلوی خانه ما نمی‌خوابد. اما همه این‌ها در حد یک فکر اعتبار داشت. به‌وقت زندگی در دنیای واقعی، همه چیز فرق داشت. مثل فرق زمین و آسمان یا حتی خورشید و ماه!
وقتی پای مرگ به‌میان می‌آید، اصلاً مهم نیست که تو چه کسی بوده‌ای! پزشک یا پرستار، مهندس یا خلبان، دست‌فروش یا کارگر، فقیر یا غنی، مهربان یا نامهربان، خوش‌اخلاق یا بداخلاق... تفاوتی نمی‌کند.
رسم دنیا این است که وقتی زمان بازی به اتمام می‌رسد، دیگر مرگ به این موارد توجهی ندارد و اصلاً در تاریخ ثبت نشده که یک فرد ثروتمند و متمول بخواهد با پول از ملک‌الموت بخواهد که چند صباحی موعد مرگ را به‌تعویق بیاندازد.
به‌هیچ‌وجه در تاریخ ثبت نشده که چون این فرد در طول زندگی‌اش درجه یک و بخشنده بوده، پس می‌تواند مدتی دیگر از ملک‌الموت فرصت بطلبد.
مرگ، مرگ است و تردید در ماهیت آن یا قبل و بعد آن، یعنی یک تباهی بزرگ!
خیلی‌ها مثل آن روزهای من، مرگ را برای همسایه می‌دانند. خیلی‌ها آن را باور کرده ولی دور و دراز می‌دانند و به‌همین سبب همه کارها را به آینده می‌سپارند. مثل کسی که یک دوستت دارم ساده را نمی‌گوید، به‌هوای اینکه بعداً فرصتش پیش خواهد آمد. یا کسی که یک عذرخواهی ساده را سال‌های‌سال کش می‌دهد و یا حتی کسانی‌که هنوز هم قرار است از شنبه شروع کنند و فلان کار را انجام داده یا به اتمام برسانند. درحالی‌که همه‌شان به‌خوبی می‌دانند که خود را در وعده‌های سر خرمن سرگرم ساخته‌اند.
حال چه می‌شود؟ نتیجه‌اش هم می‌شود دست عده‌ای که از گور بیرون مانده و در پی کسب یک فرصت دوباره، دست‌وپنجه نرم می‌کنند. درحالی‌که خود خدا می‌فرماید، حتی اگر باز هم به‌دنیا بازگردند، روز از نوست و روزی از نو!
عده‌ای هم هستند که با حسرت بسیار وسیع و زار زدن پشت میّت و با سر دادن ای‌کاش‌ها و جَزع‌فَزع‌های مذبوحانه، فقط گلوی‌شان را آسیب می‌زنند.
همین هم می‌شود علت این معلول که ما همیشه از زنده‌ها غافل و به مرده‌ها متصل هستیم و کسی هم نیست که بداند که این چرخه... این دور باطل تا به کِی است؟
البته ناگفته نماند کسانی هم هستند که در این دنیا می‌تازند و می‌درند و به‌بهانه غنیمت‌شمردن لحظه‌ها، زندگی‌شان را صرف ظلم‌کردن به‌دیگران می‌کنند.
این‌ها می‌زنند، می‌کشند... با کلام، با عمل! این‌ها می‌خواهند قدرت مطلق باشند، حتی به‌ناحق! این‌ها می‌خواهند سند دنیا شش‌دانگ برای این‌ها باشد... حتی به‌ناحق! برای این‌ها، هدف وسیله را توجیه می‌کند. این‌ها می‌خواهند بهترین‌ها برای خودشان باشد... باز هم به‌ناحق! این‌ها وعده‌های سر خرمن زیاد می‌دهند، این‌ها مابین خیل دروغ، یک راست هم برای خالی نبودن عریضه می‌پرانند تا دیگران را فریب بدهند.
خلاصه بگویم... این‌ها رسماً آمده‌اند تا انسان و انسانیت را از ذهن‌ها پاک کرده و همانند چهارپایان، دنیا را مثل جنگل کنند. چرا که مرگ را فرسایش مطلق برای جسم و روح می‌دانند و چون قرار است بمیرند و بپوسند، پس بهتر است حال که هستند، خون دیگران را در شیشه کنند.
یک دسته دیگر هم داریم. آدم‌هایی که مرگ را به‌خوبی می‌شناسند اما راه شناخت حق و حقیقت را نه... اصلاً! شاید هم گوش‌ها و چشم‌هایشان را برای درک و دریافت حقیقت کیپ‌تاکیپ گرفته‌اند و مصداق کسانی هستند که خودشان را به‌خواب زده‌اند و بیدار کردن‌شان جزو محالات است.
این‌ها همان کسانی هستند که ناخودآگاه جان‌شان تابع همان شبه‌انسان‌هاست. یعنی به عقیده من تابع همان بل هم اضلی هستند که مرگ را تمام‌کننده می‌دانند. و به نظر من... هم‌رنگی با این‌ها و باور کردن این‌ها، از هر فعلی شنیع‌تر است.
پلک‌هایم را بستم و این‌بار به مادر و تصمیم غلط‌ اندر غلطش فکر کردم.
حتی منی که یک نوجوان پانزده‌ساله بودم نیز، بی‌بروبرگرد او را ضعیف می‌پنداشتم. کسی‌که به‌جای حل مسئله، تنها صورت مسئله را پاک کرده‌بود. کسی‌که کل هنرش برای حل مشکلش این بود که هم قتل غیر کند و هم قتل نفس!
منکر این نیستم که زندگی با یک آدم بددل و بدبین در گفتن مثل آب‌خوردن است و در تجربه مثل یک مرگ تدریجی... ولی این تصمیم مادر نمی‌گذاشت او را در هیچ‌کدام از این دسته از افرادی که طبقه‌بندی کرده‌ام جابدهم. او نه مرگ را برای همسایه می‌دانست، نه دور و دراز. نه برای جاه‌طلبی زور می‌زد و نه حزب باد بود. او فقط زنی بود که با بی‌رحمی تمام مرا در بوئیدن عطر مادرانه‌اش سال‌های‌سال ناکام گذاشت و بعد هم با یک تصمیم تماماً تکانشی و بی‌خرد، زندگی هر سه‌مان را به نیستی کشانید. اصلاً هم برایش مهم نبود که من آواره کوچه و خیابان شوم. اصلاً هم مهم نبود که پدر وقتی اختلالش عود می‌کرد، در واقع دست خودش نبود. کاش می‌فهمید که پدر فقط نیاز به یک همدل و همراه واقعی و صبور داشت تا با خیال راحت دل به‌جلسات درمان بسپارد. باز هم می‌گویم... من با تمام سادگی و خامی‌ام هم می‌دانستم که او برخلاف گفته‌اش، برای خندیدن من نجنگیده‌است. او بی‌آنکه بداند، مرا با تنهایی اُخت کرد. منی که ظاهراً آن هنگام جز خودم هیچ‌کسی را نداشتم.
آن‌قدر در ذهنم واژه مرگ و مردن پررنگ شده‌بود که متوجه صدای طاها نبودم. چند لحظه‌ای گذشت و من ناگهان با حس این‌که او صدایم می‌کند، با غم نگاهم را به او دوختم. نگاهش حرف‌ها داشت ولی من قادر نیستم که اکنون آن جنس از نگاه را ترجمه کنم و در قالب یک جمله خلاصه‌اش کنم، در حالی‌که خروارها خروار مهر و هم‌دردی در روشنی چشم‌هایش دیده‌میشد.
 
موضوع نویسنده

zeinab bagheri

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
39
212
مدال‌ها
2
درواقع بعضی از رفتارها و زبان بدن‌ها را نمی‌شود معنی کرد. گاهی بعضی نگاه‌ها از صدها بار شنیدن می‌فهممت گیراتر است. گاهی یک چهره آرام و یک گوش شنوا، بیشتر از زبان همدردی می‌کند. اگر زبان با چرخشش گاهاً دروغ تحویل دیگران می‌دهد، چشم‌ها هرگز این کار را نمی‌کنند. چشم‌ها صادق‌ترین عضو بدن هستند. به‌نظر من چشم‌ها را باید نمایان‌گر صداقت و آینه‌‌ دل دانست. به‌نظر من بر خلاف جنبش همیشگی زبان، چشم‌ها بیشتر سخن می‌گویند. اگر مغز دستور می‌دهد که زبان بگوید و گوش بشنود، چشم‌ها فراتر از این عمل می‌کنند. چشم‌ها آنقدر قدرت‌مند هستند که به‌مغز فرمان می‌دهند که گوش بشنود و زبان تراوش کند.
طاها گوشه سبیلش را با ناراحتی لمس کرد و نگاهش را از روی من برداشت. مثل چندین بار قبل، مشتی از خاک را بی‌هیچ نرمشی چنگ زدم و کمی بعد اجازه دادم ذرات خاک از میان انگشتانم بچکند و دوباره‌‌ و دوباره.
یک شاخه از گل‌های گلایل را برداشت و مقابلم گرفت.
باز هم نگاهش کردم.
آرام گفت:
- دستت زخمی میشه دیباخانم! غمت زیاده درست، قلبت از دنیا و آدم‌هاش گرفته اینم درست. ولی ازت خواهش می‌کنم به‌خودت آسیب نزن!
گیج نگاهش کردم. منظورش از آسیب چه‌ بود؟
اخمی کرد و گفت:
- با این فشاری که به این خاک‌ها وارد می‌کنی، ممکنه مابین این خاک‌ها یه سنگی، شیشه‌ای چیزی باشه که دستت‌رو زخمی کنه. به‌جای این کار بیا این گل‌هارو پرپر کن.
واقعاً احتمال رخ‌دادن این اتفاق چند درصد بود؟ به‌گمانم ده‌درصد هم نمی‌شد. اصلاً گیریم که می‌شد، این‌که از قتل نفسی که مادر کرده‌بود که بدتر نبود... بود!؟
طاها وقتی دید به‌حرفش گوش نمی‌دهم، باز هم باآرامش گفت:
- دیباخانم!
و این شد که من باز هم بی‌فروغ نگاهش کردم.
- دستت‌رو بیار جلو لطفاً!
این‌بار صدایش هم نگران به‌نظر می‌رسید. وقتی نگرانی‌اش را به‌وضوح حس کردم، بی‌اختیار دست‌هایم را از خاک خالی کرده و پیش‌بردم. او هم لبخند آرام‌بخشی زد و با دست آزادش، با بطری روی دستم آب ریخت. ذرات خاک پس از پیوند با قطرات آب، به‌سرعت از روی دستم فروریختند.
را روی دستم گذاشت تا خشک‌شان کنم. بعد از آن هم دوباره شاخه گل را به‌دستم داد و من این‌بار با ظرافت تمام، گل‌برگ‌ها را روی ترمه سر خاک پدر و مادرم گذاشتم.
کمی آن طرف‌تر، آقاجان روی سکویی نشسته بود و همان‌طور که نگاه‌مان می‌کرد، عمیقاً در فکری غوطه‌ور بود.
طاها آرام لب‌زد:
- «یا اَیَّتُهَاالنَّفسُ‌المُطمَئِنَّة اِرجِعی اِلی رَبِّکَ راضیَةً مَرضیَّة فَادخُلی فی عِبادی وَادخُلی جَنَّتی: تو ای روح آرام‌یافته، به‌سوی پروردگار بازگرد درحالی‌که هم تو از او خشنودی و هم او از تو خشنود است. پس در میان بندگانم درای و در بهشتم واردشو».
آهی کشیدم و گفتم:
- این حرف‌ها به‌درد مادر من نمی‌خوره. اون خودکشی کرده و الانم پیش خدا جایی نداره.
باطمأنینه یک سنگ کوچک از زمین پیدا کرد و آرام روی مزار هردوی‌شان زد و زیرلب فاتحه‌ای فرستاد. سپس نفسی گرفت و گفت:
- آدم‌ها در برابر خودشون، خدای خودشون و اطرافیان‌شون مسئولن. ما آدم‌ها همه‌مون مثل زنجیر به‌هم وصلیم. یه‌جورایی هم، عین تیکه‌هایی از دومینو که اگه یکیش بیافته، بقیه‌شم الی آخر میافتن. مثلاً فرض کن یه پدری یه جرمی مثل دزدی مرتکب میشه و میافته زندان. نتیجه‌اش چی میشه به‌نظرت؟ به‌جز اینکه وجهه خودش نابود میشه و در آینده بهش شغل نمیدن و تو خونه هم سرکوفتش‌رو می‌خوره، میشه انگشت‌نمای مردم، میشه یه انگ بزرگ رو پیشونی زن و بچه‌اش و حتی فرصت‌هایی که ممکنه در آینده برای بچه‌هاش به‌وجود بیاد هم نابود میشه. دیگه انگاری خبری از اون عزت و احترامه نیست که هیچی... به‌جز اون خدا هم برکت از مالش می‌گیره.
خودکشی هم همون‌طوره. من نمی‌خوام ندیده و نشناخته مادرت‌رو قضاوت کنم یا عملشو نفی کنم و بگم الّا و بلّا اینی که من میگم درسته. ولی آدمی‌که به‌قولاً وسط جهنمم هست، بازم راه‌حل داره. راهش‌هم اینه که اگر از جون و دل مایه گذاشت و نتونست حلش کنه... رد شه بره. ولی ما آدم‌ها چیکار می‌کنیم؟ دست میذاریم رو زخم‌های خودمون و بقیه و وقتی هم به‌خودمون میاییم می‌بینیم جز درد و غم و غصه، هیچی از زندگی نفهمیدیم.
دیباخانم اگه تو زندگی یه سیبی داری که یه تیکه‌اش گندیده است، کل سیب‌رو فدای اون یه تیکه می‌کنی؟ نه... باید اون یه تیکه رو ببری بذاری کنار و در عوض از خوردن باقی سیب لذت ببری چون تو فقط اون یه تیکه‌رو نداری و وابسته به اون یه تیکه هم نیستی!
مادر خدابیامرزت احتمالاً غم زیادی رو تجربه کرده تا به این نقطه رسیده ولی با این نوع رفتنش، بین بد و بدتر، بدتر رو انتخاب کرد. حتی میشه گفت بدترین رو انتخاب کرد.
باور کن زندگی اصلاً راحت نشستن و لذت مطلق نیست. اگر قرار باشه من فقط بخورم و بخوابم و از قلمرو خودم فراتر نرم، چه فرقی با یه حیوون دارم؟ زندگی یعنی لحظه به لحظه آجر رو آجر گذاشتن. حالا اگر همراهی نداری که تو این کار کمکت کنه، برو یکه و تنها یه خونه‌ای بساز که پشتت بهش گرم باشه و یک‌تنه زندگی تو پیش ببری.
نفسی گرفت و ادامه داد:
- با همه این‌ها من در حدی نیستم که بخوام خارج از گود نظر بدم. اصلش اینه که حساب‌رسی رو بسپاریم به‌خدا. شما هم اگر می‌تونی از حقت بگذر تا کمی از بار عذابش کم شه.
 
موضوع نویسنده

zeinab bagheri

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
39
212
مدال‌ها
2
بعد از گفتن این حرف سکوت کرد. باز هم گریه‌هایم را از سرگرفتم. در عجب بودم که چرا چشمه جوشان اشک‌هایم نمی‌خشکند!
من واقعاً می‌توانستم از خودخواهی مادر چشم‌پوشی کنم؟ سرم را نامحسوس به‌طرفین تکان دادم. مطمئن بودم که حالاحالاها ممکن نیست!
کمی بعد طاها با حال بدی چشم‌هایش را بست و زمزمه کرد:
- دلخراشه!
- ... .
- وقتی گریه می‌کنی انگار یکی به سی*ن*ه‌ام چنگ می‌زنه. دوست‌دارم بگم آروم باش... دوست‌دارم بگم نریز این اشک‌هارو... اما می‌دونم که اگه الان گریه نکنی، اگه الان سبک نشی، دیگه هیچ‌وقت نمی‌تونی کمر راست کنی!
در همان حال نالیدم:
- من بازم می‌تونم بخندم؟
لبخند گرمی زد.
- شک نکن!
- می‌تونم بازم بلندشم و زندگی کنم؟
- تنهایی سخه ولی من و آقاجان نمی‌ذاریم دیگه زمین بخوری دیباخانم.
- گمون نمی‌کنم.
- خودت‌هم داری میگی گمون. پس اعتباری نداره.
- ... .
- طاها!
صدای مردی را شنیدم که زنگ صدایش از جنس آقاجان و طاها بود. اما سر بلند نکردم. چه اهمیتی داشت که چه کسی باشد؟
طاها برخاست و با او دست داد.
- ممنون که اومدی، زحمتت شد.
- این چه حرفیه؟ چرا زودتر نگفتی؟
پوزخندی زدم. حال مثلاً اگر زودتر می‌گفت، چه اتفاق مهمی قرار بود رخ بدهد؟ من‌که با طاها و آقاجانش نسبتی نداشتم که او هم بخواهد به‌واسطه آن، برای آمدن سر و دست بشکند!
از جا برخاستم و مانتوی کوتاهم را کمی تکاندم و موهای پریشانی که لاقید بیرون ریخته‌بودند را فقط کمی به‌زیر شال هدایت کردم.
من در تمام آن پانزده‌سال، این‌گونه زندگی کرده‌بودم و خبری از باید و نبایدهای پوششی نبود. چراکه این نوع پوشش را از مادر الگو گرفته‌بودم و خیلی هم دوستش داشتم. حتی اگر آن لحظه انگشتانم را رصد می‌کردم، می‌توانستم رد کمرنگی از لاک صورتی خوش‌رنگم را روی آن بیابم. این خوش‌ذوقی برای قبل از درخواست مادر بود.
سنگینی نگاه آن مرد را حس کردم اما سربلند نکردم. مثل این‌که می‌خواست مرا مورد خطاب قرار دهد.
حدسم درست بود. چرا که چند لحظه بعد با متانت گفت:
- تسلیت میگم خانم!
با کم‌ترین ولوم صدا، تشکر کردم و به‌سمت آقاجان رفتم و کنارش نشستم.
لبخندی به‌رویم زد و با محبت ذاتی‌اش گفت:
- سبک شدی؟
- یکم.
-خداروشکر. غم به‌صورت قشنگت نمیاد دخترم. ان‌شاءالله دیگه هیچ‌وقت غم نبینی. حالا بریم سر و صورتت‌رو بشوری؟
آنقدر کلامش نافذ بود که اصلاً نتوانستم مقاومت کنم. او هم که این موضوع را دریافته بود، با من تا روشویی موجود در همان حوالی، هم‌قدم شد.
وقتی هم که رسیدیم، با مهربانی شیرآب را باز کرد و کنار کشید. آبی به‌سر و صورت گر گرفته‌ام پاشیدم و نفس عمیقی کشیدم. حس بهتری داشتم. ولی ذرات خاکی که در تمام تنم لانه کرده‌بود، حس سنگینی و عذاب را به‌من متحمل می‌کرد.
به‌سمتش برگشتم. فاصله قدی‌مان معنادار بود. من تا زیر سی*ن*ه‌اش بودم و او برای دیدنم، سر خم کرده‌بود.
- بهترم.
- دوست داری بازم بمونیم؟
سرم را مثل بچه‌ها با اکراه به‌طرفین تکان دادم و گفتم:
- نه بریم.
لبخندی زد و هم‌چنان که که راه رفته را برمی‌گشتیم، آرام کنار گوشم نجوا کرد:
- با اینکه طاها برگ برنده من واسه زندگیه، اما بین خودمون بمونه؛ من همیشه دوست داشتم یه دخترم داشته‌باشم. دخترها بدون این‌که خودشون بدونن، پناه پدراشونن. دخترها از همون بچگی هم مادر بودن‌رو بلدن. دیباجان باید پدر باشی بفهمی یه دختر چطور باعث میشه بر خلاف همیشه احساساتت رو تمام و کمال بروز بدی و چند دقیقه‌ای تو دنیای اون آرامش‌رو تجربه کنی. باید پدر باشی که بفهمی ستون یه خونه، زن و دختریه که توش زندگی می‌کنن.
- شما که دختر ندارید، از کجا می‌گید اینارو؟
 
موضوع نویسنده

zeinab bagheri

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
39
212
مدال‌ها
2
- قبلاً فقط دوست‌داشتم یه دختر داشته باشم و نشد. اما الان از وقتی شما اومدی، واقعاً حالم خوبه. خیالم راحته که شدی مونس تنهایی‌های من پیرمرد. خیالم راحته چون پشت من و طاها از این به‌بعد فقط به‌تو گرمه. شما برکت خونه منی دیباجان!
قلبم با بی‌قراری به‌سی*ن*ه کوفت. من تا به آن زمان، هیچ‌گاه غرق لحظات زیبا و ناب پدر و دختری با فرید نشده‌بودم. من هیچ‌گاه این چنین ستوده نشده‌بودم... هیچ‌گاه!
- بذار کمک کنیم سرپاشی و بعدش تو بشو مرهم قلب تنهای ما... باشه؟
- نمی‌تونم که!
لبخندی زد و گفت:
- مگه میشه؟ شما همین الانشم داری از ما دلبری می‌کنی خانم‌خانما!
این‌بار لبخند جمع‌وجوری گوشه لبم نشست اما سریع پرکشید و رفت. چراکه لب‌هایم عادت به‌لبخند نداشت. شاید هم جنبه‌اش را نداشتم!
طاها و دوستش نزدیک‌مان شدند.
طاها: آقاجان صلاح چیه؟
آقاجان لبخند پدرانه‌ای زد و گفت:
-دیباجان می‌خواد برگرده خونه... خسته است.
وقتی آن‌طور دیباجان را اَدا می‌کرد، دلم می‌خواست یک دل سیر بغلش کنم و برای داشتنش از خدا تشکر کنم. اما حیف که نمی‌شد.
طاها: باشه پس بفرمائید از این‌ور... آخه مجبور شدم جای پارک‌رو عوض کنم.
آن مرد گفت:
- خب حاج آقا من دیگه باید رفع زحمت کنم. بازم تسلیت می‌گم.
آقاجان: اصلاً حرفش‌رو هم نزن امیرآقا. شما نهار مهمون مائین!
- لطف دارین. ما نمک‌پرورده شما هستیم. ولی بمونه برا یه فرصت بهتر.
آقاجان: بی‌برو برگرده پسر!
در تمام مدت، سر به زیر به مکالمه‌های‌شان گوش می‌دادم و اصلاً تمایلی برای نگاه کردن نداشتم.
آقاجان: راستی امیرجان پدر و مادرت چطورن؟ خوبن ان‌شاءالله؟
تکانی به‌خودش داد و من این‌را از جابه‌جا شدن صندلی‌ متوجه شدم. هم او خود را به‌در چسبانده‌بود و هم من!
پس از صاف‌کردن گلویش گفت:
- زنده باشین. خوبن، سلام دارن خدمت‌تون.
آقاجان: سلامت باشن.
طاها گفت: دیباخانم!
بغ‌کرده لب‌هایم را برچیدم و کماکان به‌خیابان خیره‌شدم. به‌قدری نازک‌دل شده‌بودم که حتی با یک تلنگر کوچک هم می‌شکستم. مثل همین حالا که او با لحن مهربانش صدایم زده‌بود و من داشتم می‌گریستم.
طاها باز هم صدایم زد:
- دیباخانم؟ حالت خوب نیست؟
حالم؟ نه... واقعاً خوب نبودم و این اصلاً قابل انکار نبود. بی‌جان سرم را به‌طرفش چرخاندم و کم‌جان گفتم:
- سرم گیج میره!
آقاجان تا این را شنید، چرخید و از بین صندلی خودش و طاها، نگاهم کرد.
-طاها برو درمانگاه. رنگش مثل گچ شده!
طاها بی‌قرار پایش را روی پدال گاز گذاشت و باعث شد همه به‌پشتی صندلی‌مان بچسبیم.
بی‌حال یک دسته از موهای ریخته‌شده روی پیشانی‌ام را دور انگشتم پیچیده‌بودم و بازی می‌دادم. این یک عادت قدیمی بود. هر موقع‌که می‌خواستم با خود خلوت کرده یا خود را آرام کنم، این‌کار را انجام می‌دادم. آشفته به آینده‌ای فکر می‌کردم که کاملاً گنگ و ناملموس بود. آینده‌ای که بدجور دست‌خوش تغییرات شده‌بود.
در افکار خود غوطه‌ور بودم که ناگهان دستی مقبلم قرار گرفت. دست‌کشیده و مردانه‌ای که پیش‌آمده بود تا شکلاتی را اهدا کند.
حرکت دستم روی مو متوقف شد و بی‌حرف، نگاهم را از دستش به‌تن و سپس به‌چشمانش دوختم. اما او آن‌قدر با حجب‌وحیا بود که به‌سرعت نگاه از من گرفت و زیرلب زمزمه کرد:
- بفرمایید!
گیج بودم انگار... گنگ بودم. چقدر رفتار این سه مرد به‌هم شبیه بود! من تا به آن زمان، هیچ‌کسی را ندیده‌بودم که مثل آن‌ها باشد. آن‌ها آرام بودند و وقتی با آن‌ها صحبت می‌کردی، در عین آرامش و آهستگی در گفتار، قاطع و متین به‌نظر می‌رسیدند. وقتی نگاه‌شان می‌کردی، رنگ‌به‌رنگ می‌شدند. وقتی به کمک‌شان نیاز داشتی، بی آن‌که آن نیاز را به‌زبان بیاوری، حسش می‌کردند و برای حمایت‌های بی‌چشم‌داشت‌شان، پیش‌قدم می‌شدند. هم‌چنین آن‌ها قضاوتت نمی‌کردند اما بلد بودند که چطور خوب و بد را نشانت بدهند. در واقع با اینکه من یک دختر بودم و طبیعتاً باید از قرار گرفتن در این شرایط، تن و بدنم به‌لرزه می‌افتاد و از تنهابودن با آن‌ها به‌وحشت می‌افتادم اما... اما آن‌ها آن‌چنان پاک و محجوب بودند که من به‌هیچ‌وجه از بودن بین آن‌ها اِبایی نداشتم.
 
موضوع نویسنده

zeinab bagheri

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
39
212
مدال‌ها
2
آن‌ها در دوره و زمانه‌ای که مردمانش هر روز پوست می‌انداختند و برای هر جَوّ و موقعیتی یک ماسک مخصوص ارائه می‌دادند، کیمیا بودند. ساده بگویم... آن‌ها برای من مثل یک معمایی بودند که باید کشف‌شان می‌کردم و مطمئن بودم که شگفتانه‌های بسیار زیادی در راه است.
دستم را پیش بردم و شکلات را برداشتم. با مکث کنار کشید و باز هم خود را به در چسباند. وقتی به اندازه کافی فاصله گرفت، تازه به خاطرم آمد که باید تشکر می‌کردم. چشم‌هایم را با حرص بستم و به حواس ناجمع خود ناسزا گفتم.
آقاجان به جای من زبان واکرد:
- پیر شی پسر، دستت درد نکنه!
- خواهش می‌کنم. نوش جان‌شون!
لب گزیدم و سربه‌زیر، پوست شکلات را کندم و در دهان گذاشتم. گرسنه بودم و حال با خوردن این شکلات، اشتهایم بدجور تحریک شده‌بود.
مدتی بعد ماشین متوقف شد.
طاها: خب رسیدیم!
آقاجان: دیباجان می‌تونی راه بری؟
سرم را به معنی مثبت تکان دادم و بی هیچ حرفی پیاده شدم. طاها هم فوری پیاده شد و خودش را به من رساند.
- صبر کن دختر! آقاجان شما پیاده نشید.
آقاجان: نه پسرم میام. شما برید منم آروم‌آروم خودم‌رو می‌رسونم.
طاها: باشه هرطور صلاح می‌دونید.
سپس رو به من گفت:
- بیا بریم.
آرام‌آرام حرکت می‌کردم و او هم سعی می‌کرد هم‌چون من قدم بردارد تا حتی یک قدم هم از من جلوتر نزند.
چقدر حس مهم‌ بودن و دوست داشته‌شدن شیرین بود! چقدر تکیه کردن به آدم‌هایی که برای تکیه‌گاه بودن زاده شده‌بودند، به دل می‌نشست! چقدر برای من با ارزش بود که او به جای من درد مرا به دکتر می‌گفت و آن‌چنان هم دقیق وصف حال می‌کرد که گویی یک روح هستیم در دو تن!
بی‌تردید از همان لحظه بود که دلم به بودنش قرص شد و قلبم قرار گرفت.
دکتر هم‌زمان که با دقت به حرف‌های طاها گوش می‌داد و گاهاً سرش را تکان می‌داد، نسخه‌ام را پیچید و سپس گفت:
- این داروهارو بگیرین لطفاً.
طاها با هول‌ و ولا نسخه را گرفت و گفت:
- ممنون خانم دکتر!
بعد هم رو به من گفت:
- بیا بریم.
از اتاق که بیرون آمدیم، بی‌جان روی صندلی موجود در سالن وارفتم و گفتم:
- نمی‌تونم راه برم دیگه... طاقت ندارم.
مقابلم زانو زد و بی‌توجه به نگاه بقیه، نگران گفت:
- خیلی حالت بده؟
- بی‌حالم و دوست دارم بخوابم.
- خسته شدی... حق داری.
خواستم چیزی بگویم که صدای عصای آقاجان، معرف حضورش شد.
سر بلند کردم و نگاهش کردم.
- چی‌شد طاها؟
- دکتر براش دارو نوشته. باید برم بخرم. شما پیشش بمونید من برم زود برمی‌گردم.
- بده به من طاها... من می‌گیرم.
- نه بابا... دیگه چی؟ همین‌جوری‌شم شرمنده‌تم که زابراهت کردم.
اخم کرد و گفت:
- بده به من بهت می‌گم. شما بمون همین‌جا. ممکنه کاری پیش بیاد.
آقاجان گفت:
- خدا خیرت بده پسرم!
- خواهش می‌کنم حاج‌آقا... وظیفه است.
او که رفت، از شدت بی‌حالی، به دیوار تکیه دادم و صورتم را به خنکای دیوار چسباندم.
طاها: خانم می‌شه ایشون دراز بکشن رو یکی از این تخت‌ها تا داروهاش برسه؟
- نه مشکلی نداره. خانم دست‌تون‌رو بدین کمک‌تون کنم.
از خدا خواسته درخواست کمکش را پذیرفتم و روی تخت دراز کشیدم. سپس دستم را حائل روی صورتم گذاشتم.
آقاجان: دخترم!
 
موضوع نویسنده

zeinab bagheri

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
39
212
مدال‌ها
2
بدون اینکه تغییر موضع بدهم گفتم:
- بله.
- یکم دیگه صبر کنی می‌ریم خونه عزیزم. بعدش می‌تونی استراحت کنی.
- دوست دارم بخوابم.
طاها: تا داروهات بیاد، یکم بخواب.
- این‌جوری نمی‌تونم، اول باید برم حمام. الان کل تنم بوی خاک می‌ده.
آقاجان: راست می‌گه طاها... طفلکی دو سه روزه رنگ خونه رو ندیده!
طاها آهی کشید و گفت:
- بله درسته.
کمی بعد آن مرد بازگشت و پلاستیک داروها را به پرستار داد. سپس نزدیکم شد و کیک و آب میوه‌ای که خریده بود را هم به طاها داد تا به دستم بدهد.
طاها: داداش این لطفت‌رو چطور جبران کنم من؟
- نزن این حرف‌رو. تو عالم برادری که این حرف‌هارو نداریم!
با قدردانی نگاهش کردم. چقدر احساس ضعف می‌کردم.
طاها کیک را از بسته‌بندی درآورد و به دستم داد. سپس نِی را درون آب‌میوه گذاشت و به لب‌هایم چسباند.
- بخور... رنگ به رو نداری!
آنقدر گرسنه بودم که در عرض چند دقیقه، همه‌اش را خوردم. آن‌هم چه خوردنی! با عجله، با ولع، با ریزش روی لباس و تخت!
نادم‌گونه به سه جفت چشم خیره شدم و نالیدم:
- ببخشید. خیلی گرسنه‌ام بود!
آقاجان اولین کسی بود که به خودش آمد و لبخندی زد.
- نوش‌جونت دخترم. خودت‌رو ناراحت نکن!
با همان حالت رو به آن مرد گفتم:
- ممنونم!
سر به زیر گفت:
- خواهش می‌کنم.
همان لحظه پرستار با سِرم سررسید. هنگامی‌ که می‌خواست سوزن را بزند، چشم‌هایم را با درد بستم. آنقدر لاغر و کم‌جان بودم که تحمل این سوزش اندک را هم نداشتم.
آقاجان از اعماق وجودش گفت:
- درد که می‌کشی... صدبرابر بیشتر درد می‌کشم دختر عزیزم، دختر گلم... دخترکم!
بغضی غریب در گلویم نشست و تبدیل به اشک شد. اما این‌بار از سر ناراحتی نبود، بلکه به‌خاطر قربان صدقه‌ای بود که عجیب به جسم و جانم چسبیده بود.

***
به محض این‌که به خانه رسیدیم، مستقیم به حمام رفتم و دوشی گرفتم. آن‌جا بار دیگر با یادآوری مصیبتی که از سر گذرانده بودم، گریه‌هایم را از سر گرفتم. گریه با صدایی که در گلو خفه شده‌بود و با اشک‌هایی که زیر قطرات آب گم شده‌بود. واقعاً یتیم شده‌بودم؟ واقعاً در این دنیای به قول طاها دَنی، تنها شده‌بودم؟
روی زمین نشستم و زانوانم را بغل گرفتم. دلم برای مادرم تنگ شده‌بود. دلم برای پدرم تنگ شده‌بود. دلم برای بحث کردن های‌شان هم تنگ شده‌بود. حتی دلم برای اتاق کوچک و نقلی‌ام که پر از آرامش و سکوت بود، تنگ شده‌بود.
مشت کم‌جانی روی زمین زدم. قلبم در سی*ن*ه بی‌قراری می‌کرد.
زیر لب نالیدم:
- قلبم! طفلکی قلبم!
کسی تقه‌ای به در زد. اشک‌هایم را زدودم و با دردمندی گفتم:
- بله!
گلرخ‌خانم بود.
- دیباخانم؟ دختر گلم؟ خوبی عزیزم؟
حوله را دور تنم پیچیدم و در را گشودم. با دیدنم نفسی از سر راحتی کشید و گفت:
- دیر کردی نگرانت شدیم عزیزم!
- ... .
- بیا عزیزم. طاها فوری رفت برات چند دست لباس خرید. هر کدومش‌رو دوست داشتی بپوش... باشه؟
پس از گفتن این حرف، لباس‌ها را روی تخت گذاشت. داشت می‌رفت که ناگهان گفتم:
- خاله؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

zeinab bagheri

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
39
212
مدال‌ها
2
با محبت جواب داد:
- جانم!
- می‌شه بغلم کنی؟
نگاهش در لحظه رنگ دل‌سوزی به خودش گرفت. صورتم را با دست‌هایم پوشاندم و هق‌هق بی‌امانم بالا گرفت. چقدر بی‌پناه شده‌بودم که حالا باید برای یک آغوش محبت‌آمیز، له‌له می‌زدم. چقدر سخت است که محتاج یک آغوش ساده باشی و همان هم دست‌نیافتنی باشد!
گلرخ‌خانم اشک ریخت. پابه‌پایم اشک ریخت و هم‌زمان نزدیک‌تر شد. آغوشش را به رویم گشود و با چشم اشاره کرد که به آن‌جا پناه ببرم.
با غم خود را در آغوشش انداختم و حلقه دستانم دور تنش را تنگ‌تر و تنگ‌تر کردم.
چقدر ممنونش بودم. من به آغوش مادرانه یک زن نیاز مبرمی داشتم و او با مهربانی و اخلاص، به این خواسته دردناکم، جامه عمل پوشانده بود. پس از چند دقیقه بی‌وقفه گریستن در آغوشش، به پاس تقدیر و تشکر، بوسه‌ای روی پیشانی‌اش نشاندم.
پس از اینکه از هم جدا شدیم، با مهربانی گفت:
- هر موقع حس کردی دلت می‌خواد باهام حرف بزنی، یا اینکه هر موقع کاری داشتی، فوری بهم بگو و اصلاً هم تعارف نکن. باشه؟
لبخند کم‌جانی زدم و گفتم:
- باشه. ازت ممنونم خاله!
- قربونت برم خوشگل خانم!
آهی کشیدم.
با سر انگشتانش اشک‌هایم را پاک کرد.
- حیف این چشم‌های زیبا نیست که پر از اشک باشه؟ حیف تو نیست که ناراحت باشی؟
سپس دستی روی موهای بلندم کشید و گفت:
- به‌به! چه موهای خوش‌رنگی داری دخترم!
آن‌قدر کمبود محبت داشتم که با همین چند جمله، تا خودِ خود عرش پرواز کردم. آن‌قدر داشته‌هایم را سطحی می‌دیدم که هیچ‌وقت روی آن‌ها ارزش‌گذاری نمی‌کردم. نه رنگ مو، نه چشم، نه خط‌به‌خط اجزای چهره... هیچ‌کدام برایم با ارزش نبود. پانزده‌سال تمام ادعای زنده بودن داشتم درحالی‌که از زندگی هیچ چیزی نفهمیده بودم.
گلرخ‌خانم موهایم را خشک کرد، شانه زد و با حوصله بافت. سپس پایین بافت موهایم، یک کش صورتی زیبا بست. آنقدر ذوق زده شده‌بودم که سر از پا نمی‌شناختم.
صورتم را قاب گرفت و گفت:
- دختر گل من الان حالش خوبه؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
- بله... خاله؟
لبخندی زد و پاسخ داد:
- جانم؟
با شرم و حالت بچگانه‌ام پرسیدم:
- من واقعاً خوشگلم؟
لبخندش عمق گرفت و گفت:
- بله که هستی... تازه خیلی بیشتر از خیلی!
دستی روی ابروهای دست نخورده‌ام کشید:
- این ابروهای قشنگت... .
روی چشم‌هایم دست گذاشت.
- این چشم‌های زیبات... مگه می‌شه این‌همه زیبایی رو ندید؟
با اینکه عزادار بودم، آن‌قدر این جمله عزت‌نفس نداشته‌ام را تقویت کرده‌بود که نخودی خندیدم.
- به‌به! تازه الان قشنگ‌تر شدی. بخند... بخند که خنده بر هر درد بی‌درمان دواست!
با شوق برخاستم و یکی از لباس‌هایی که طاها خریده بود را پوشیدم. یک دست لباس مشکی!
چقدر خوب بود با علم به اینکه عزادار هستم لباس انتخاب کرده‌بود!
این جماعت از کدام دسته بودند؟ آدم یا فرشته؟ آخ خدا... این آدم‌ها مصداق همان اِنَّ مَعَ العُسرِ یُسری بودند؟
روسری مشکی‌ام را هم سر کردم و با گلرخ‌خانم بیرن آمدم. آقاجان و طاها و آن مرد، دور میز نشسته بودند و منتظر من بودند تا با هم نهار بخوریم.
گلرخ‌خانم: ایرج‌خان این‌هم از دختر قشنگت صحیح و سالم!
نگاه هر سه‌شان به سمت من کشیده شد.
خجالت کشیدم. آقاجان لبخند گرمی روی لب نشاند. من هم به‌تبع لبخندی زدم.
گلرخ‌خانم که رفت، تصمیم گرفتم که بنشینم.
طاها و آن مرد کنار هم بودند. من هم کنار آقاجان مقابل آن‌ها نشستم.
-سلام.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

zeinab bagheri

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
39
212
مدال‌ها
2
لبخندی آمیخته به شوق روی لبانم نقش بست و با همان حالت، مثل بچه‌هایی که تازه یک چیزی را تجربه و کشف کرده‌اند، موهای بافت خورده‌ای که از زیر روسری بیرون زده‌بودند را، روی شانه‌ام انداختم تا ببیند. سپس گفتم:
- اوهوم. خاله موهام‌رو بافت و بهم گفت خیلی قشنگن... راست می‌گه؟
نمی‌دانم چطور شد که ناگهان فروغ چشمانش رخ بست و دندان روی لب گذاشت و با غم و تأسف به طاها خیره شد.
طاها هم لب گزید.
این‌بار نگاهم را به آن مرد دوختم که با اخم به میز خیره شده‌بود.
کمی که گذشت، آقاجان خیره به موهایم، لبخندی زد و گفت:
- معلومه که قشنگن دخترکم.
سپس آهسته، طوری‌که فقط خودم بشنوم گفت:
- گیسوکمندم!
بی‌شک آن حجم از سکوت و نگاه در نگاه انداختن‌ها، نمایان‌گر کشف یک حسرت عظیم در من بود. آن‌ها خوب فهمیده بودند که من تشنه یک محبت ساده هستم. فهمیده بودند که وقتی دختری خود را به هر دری می‌زند تا بشنود که هر آن‌چه در خود دارد، زیبا و قابل تحسین است، یعنی عمق فاجعه! آن‌هم در مورد دختر نوجوانی چون من که ممکن بود بخاطر ارضای نیاز دوست داشته‌شدن، به خطا روم.
احتمالاً آن‌ها به این فکر می‌کردند که حال باید چه کار کنند تا کفتر جلدشان شوم و محبت را فقط از خودشان طلب کنم.
آقاجان بشقابم را برداشت و برایم برنج کشید. سپس کمی خورش رویش ریخت و مقابلم گذاشت. در تمام مدت، با شوق به حرکت دست‌هایش نگاه می‌کردم.
- مرسی.
- نوش‌جونت عزیز من!
لبخندی به پهنای صورت زدم. چقدر دوست داشتم که همیشه عزیزش بمانم. طاها هم بامهربانی گفت:
- لباسات‌رو دوست داشتی دیباخانم؟
با حفظ لبخند گفتم:
- اوهوم. خیلی قشنگن، ازت ممنونم!
لبخند مردانه‌ای زد و گفت:
- قابل شمارو نداره. بعداً هر موقع دوست داشتی با هم می‌ریم خرید و خودت با سلیقه خودت، هر چی دوست داشتی می‌خری!
- هر چی دوست داشتم؟
چشم‌هایش را بااطمینان بست و گفت:
- آره هر چی دوست داشتی!
- یعنی می‌تونم از اون عروسک‌های بزرگ صورتی بخرم؟ یا از اون کوله‌پشتی‌های فانتزی؟ یا یه هدفن صورتی کوچولو؟ اوم... با یه‌دونه پابند نقره‌ای!
واقعاً برام می‌خری طاها؟
طاها با درد چشم بست و گفت:
- چشم ولی... .
- ولی چی؟
- یعنی تو این‌قدر صورتی دوست داری بچه؟
اخم کرده گفتم:
- من بچه نیستم!
طاها سرفه‌ای مصلحتی کرد.
هم‌چنین می‌شد که رد لبخند را روی لب‌های آن مرد هم پیدا کرد. درحالی‌که یک نگاه خیلی گذرا بین من و طاها داشت.
من هم کماکان اخم داشتم تا اینکه طاها به حرف آمد:
- بله‌بله اشتباه شد خانم خانم‌ها. شما نوجوانید! حالا نگفتی... واقعاً صورتی رو دوست داری؟
با ناراحتی گفتم:
- اوهوم... حتی رنگ اتاقمم صورتی بود.
سپس با یادآوری رنگ لاکم، ناخنم را نشان‌شان دادم و گفتم:
- ببینید، اینم صورتیه!
طاها: کو؟ من‌که چیزی نمی‌بینم جز دو تا خط‌خطی جزئی رو ناخنت!
- نخیرم. پاک شده. به‌خاطر همین‌هم هست که این‌طوری دیده میشه!
طاها خندید و گفت:
- نکنه باید لاک صورتی هم بگیریم؟
آهسته خندیدم. چقدر خوب بود که با اینکه سبک زندگی‌شان از من مایل‌ها فاصله داشت، باز هم به انتخابم احترام می‌گذاشتند و هیچ کدام‌شان قصد تحمیل افکارشان بر افکارم را نداشتند. شاید هم به این فکر می‌کردند که الان ترمیم کردن زخم‌های قلبم، در اولویت قرار دارد و از اوجب واجبات است.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین