- Dec
- 7,814
- 47,531
- مدالها
- 7
لبهای باریکش به خندهای کوتاه و خسته کش میآیند. لیوان چای سرد شدهی کنار دستش را به لبهایش نزدیک میکند و کمی از آنرا با صورتی درهم و منزجر، روانهی گلویش میکند.
- اگه میشنیدی جای تعجب بود. گفتم حواست به ساعت باشه که کلاست دیر نشه، دختر!
نگاهم را با هراس به ساعت گرد روی دیوار میدوزم. جایی که عقربههای سیاهرنگ از پی هم میدوند و نشان میدهند تنها بیست دقیقه تا زمان شروع کلاسم باقی ماندهاست. «آه» بیجانی از نهادم برمیآید؛ آنقدر مشغول بودهام که نه کلاسم را به یاد داشتهام و نه گذر زمان را حس کردهام. بهسرعت کارتون محتوی عروسکها را به گوشهی دیگر اتاق میبرم و بر روی جعبه بزرگی که حتی به یاد نمیآورم محتویاتش چه بوده، قرار میدهم و در همان حال فکر میکنم: «بیست دقیقه... و هنوز اینهمه کار ناتمام و عذاب وجدان تنها گذاشتن کسانیکه سعی دارند وظیفهشان را بهدرستی ایفا کنند.» نفسم را محکم بیرون میدهم و آستین مانتوی مشکیرنگم را به پیشانی خیس از عرقم میکشم. لحظهای صورتم را در مسیر باد اسپلیت میگیرم تا این گرمای چسبنده و هوای دم کرده، از مشامم دور شود. اگر بخواهم سر وقت به کلاسم برسم باید همین حالا راه بیفتم؛ چرا که تا آموزشگاه یک ربع راه است و پیش از آن باید لباسهایم را هم عوض کنم، اما گرسنگی و ضعف دارد طاقتم را طاق میکند و من نه وقت خوردن دارم، نه توان ادامه دادن. حتی فکر کردن به دو کلاس پشت سر همی که باید با انرژی و حوصله، در آن مباحث مهمی را تدریس کنم هم حالم را بدتر میکند.
به سمت میزی که مینوجان پشتش نشستهاست میروم؛ جایی که مسیری باریک برای عبور از این سوی میزها به وسط جمعیتی که مدام به تعدادشان افزوده میشود و همهمه و هیاهویشان میتواند در کنار این ضعف و خستگی، هر آن حال و روزم را بدتر کند. مینوجان که متوجهم میشود، نگاه کوتاهی به من میکند. چشمان خستهاش را از پشت عینک ریز میکند، آنقدر که ابروهایش بههم میرسند. انگار حال نه چندان خوبم را میفهمد؛ مادر است و کم برایم مادری نکردهاست که حالم را نفهمد.
- مادر با این حال و روز تا عصر چیزی ازت نمیمونه. به سیمین خانم گفتم برات لقمه آماده کنه. قبل رفتن حتماً بخور عزیزم.
شیرینی مادرانهاش به خستگی و ضعفی که تنم را محبوس کرده، میچربد؛ آنقدر که جان میگیرم. خم میشوم و گونهاش را محکم میبوسم و کنار گوشش «چشم» محکمی زمزمه میکنم. لبخندش را که میبینم، عذاب وجدان تنها گذاشتنش قلبم را بیشتر چنگ میزند.
- ببخشین که تنهاتون میذارم. بعد از کلاس دوباره میام که کمکتون... .
جملهام با صدای بلند و ناگهانی گریهی کودکی که در آغوش زنی که آن سوی میز الهه ایستاده، ناتمام میماند. حواسم پی کودک گریان میرود و کش و قوسی که برای بیرون آمدن از آغوش مادرش به تن کوچکش میدهد. کلافه است و عصبی و حق دارد. این شلوغی و اکسیژنی که دیگر یافت نمیشود، از تحمل بزرگترها هم خارج است، چه برسد به او که کودک است و تحملش کم. صدای مینوجان بار دیگر نگاهم را معطوف او میکند.
- اگه میشنیدی جای تعجب بود. گفتم حواست به ساعت باشه که کلاست دیر نشه، دختر!
نگاهم را با هراس به ساعت گرد روی دیوار میدوزم. جایی که عقربههای سیاهرنگ از پی هم میدوند و نشان میدهند تنها بیست دقیقه تا زمان شروع کلاسم باقی ماندهاست. «آه» بیجانی از نهادم برمیآید؛ آنقدر مشغول بودهام که نه کلاسم را به یاد داشتهام و نه گذر زمان را حس کردهام. بهسرعت کارتون محتوی عروسکها را به گوشهی دیگر اتاق میبرم و بر روی جعبه بزرگی که حتی به یاد نمیآورم محتویاتش چه بوده، قرار میدهم و در همان حال فکر میکنم: «بیست دقیقه... و هنوز اینهمه کار ناتمام و عذاب وجدان تنها گذاشتن کسانیکه سعی دارند وظیفهشان را بهدرستی ایفا کنند.» نفسم را محکم بیرون میدهم و آستین مانتوی مشکیرنگم را به پیشانی خیس از عرقم میکشم. لحظهای صورتم را در مسیر باد اسپلیت میگیرم تا این گرمای چسبنده و هوای دم کرده، از مشامم دور شود. اگر بخواهم سر وقت به کلاسم برسم باید همین حالا راه بیفتم؛ چرا که تا آموزشگاه یک ربع راه است و پیش از آن باید لباسهایم را هم عوض کنم، اما گرسنگی و ضعف دارد طاقتم را طاق میکند و من نه وقت خوردن دارم، نه توان ادامه دادن. حتی فکر کردن به دو کلاس پشت سر همی که باید با انرژی و حوصله، در آن مباحث مهمی را تدریس کنم هم حالم را بدتر میکند.
به سمت میزی که مینوجان پشتش نشستهاست میروم؛ جایی که مسیری باریک برای عبور از این سوی میزها به وسط جمعیتی که مدام به تعدادشان افزوده میشود و همهمه و هیاهویشان میتواند در کنار این ضعف و خستگی، هر آن حال و روزم را بدتر کند. مینوجان که متوجهم میشود، نگاه کوتاهی به من میکند. چشمان خستهاش را از پشت عینک ریز میکند، آنقدر که ابروهایش بههم میرسند. انگار حال نه چندان خوبم را میفهمد؛ مادر است و کم برایم مادری نکردهاست که حالم را نفهمد.
- مادر با این حال و روز تا عصر چیزی ازت نمیمونه. به سیمین خانم گفتم برات لقمه آماده کنه. قبل رفتن حتماً بخور عزیزم.
شیرینی مادرانهاش به خستگی و ضعفی که تنم را محبوس کرده، میچربد؛ آنقدر که جان میگیرم. خم میشوم و گونهاش را محکم میبوسم و کنار گوشش «چشم» محکمی زمزمه میکنم. لبخندش را که میبینم، عذاب وجدان تنها گذاشتنش قلبم را بیشتر چنگ میزند.
- ببخشین که تنهاتون میذارم. بعد از کلاس دوباره میام که کمکتون... .
جملهام با صدای بلند و ناگهانی گریهی کودکی که در آغوش زنی که آن سوی میز الهه ایستاده، ناتمام میماند. حواسم پی کودک گریان میرود و کش و قوسی که برای بیرون آمدن از آغوش مادرش به تن کوچکش میدهد. کلافه است و عصبی و حق دارد. این شلوغی و اکسیژنی که دیگر یافت نمیشود، از تحمل بزرگترها هم خارج است، چه برسد به او که کودک است و تحملش کم. صدای مینوجان بار دیگر نگاهم را معطوف او میکند.