جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

برترین [ماوای حرمان] اثر «تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تراژدی ، درام توسط Tara Motlagh با نام [ماوای حرمان] اثر «تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,080 بازدید, 143 پاسخ و 63 بار واکنش داشته است
نام دسته تراژدی ، درام
نام موضوع [ماوای حرمان] اثر «تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tara Motlagh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tara Motlagh
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,814
47,530
مدال‌ها
7
لب‌های باریکش به خنده‌ای کوتاه و خسته کش می‌آیند. لیوان چای سرد شده‌ی کنار دستش را به لب‌هایش نزدیک می‌کند و کمی از آن‌را با صورتی درهم و منزجر، روانه‌ی گلویش می‌کند.
- اگه می‌شنیدی جای تعجب بود. گفتم حواست به ساعت باشه که کلاست دیر نشه، دختر!
نگاهم را با هراس به ساعت گرد روی دیوار می‌دوزم. جایی که عقربه‌های سیاه‌رنگ از پی هم می‌دوند و نشان می‌دهند تنها بیست دقیقه تا زمان شروع کلاسم باقی مانده‌است. «آه» بی‌جانی از نهادم برمی‌آید؛ آن‌قدر مشغول بوده‌ام که نه کلاسم را به یاد داشته‌ام و نه گذر زمان را حس کرده‌ام. به‌سرعت کارتون محتوی عروسک‌ها را به گوشه‌ی دیگر اتاق می‌برم و بر روی جعبه بزرگی که حتی به یاد نمی‌آورم محتویاتش چه بوده، قرار می‌دهم و در همان حال فکر می‌کنم: «بیست دقیقه... و هنوز این‌همه کار ناتمام و عذاب وجدان تنها گذاشتن کسانی‌که سعی دارند وظیفه‌شان را به‌درستی ایفا کنند.» نفسم را محکم بیرون می‌دهم و آستین مانتوی مشکی‌رنگم را به پیشانی‌ خیس از عرقم می‌کشم. لحظه‌ای صورتم را در مسیر باد اسپلیت می‌گیرم تا این گرمای چسبنده و هوای دم کرده‌، از مشامم دور شود. اگر بخواهم سر وقت به کلاسم برسم باید همین حالا راه بیفتم؛ چرا که تا آموزشگاه یک ربع راه است و پیش از آن باید لباس‌هایم را هم عوض کنم، اما گرسنگی و ضعف دارد طاقتم را طاق می‌کند و من نه وقت خوردن دارم، نه توان ادامه دادن. حتی فکر کردن به دو کلاس پشت سر همی که باید با انرژی و حوصله، در آن مباحث مهمی را تدریس کنم هم حالم را بدتر می‌کند.
به سمت میزی که مینوجان پشتش نشسته‌است می‌روم؛ جایی که مسیری باریک برای عبور از این سوی میزها به وسط جمعیتی که مدام به تعدادشان افزوده می‌شود و همهمه و هیاهویشان می‌تواند در کنار این ضعف و خستگی‌، هر آن حال و روزم را بدتر کند. مینوجان که متوجهم می‌شود، نگاه کوتاهی به من می‌کند. چشمان خسته‌اش را از پشت عینک ریز می‌کند، آن‌قدر که ابروهایش به‌هم می‌رسند. انگار حال نه چندان خوبم را می‌فهمد؛ مادر است و کم برایم مادری نکرده‌است که حالم را نفهمد.
- مادر با این حال و روز تا عصر چیزی ازت نمی‌مونه. به سیمین خانم گفتم برات لقمه آماده کنه. قبل رفتن حتماً بخور عزیزم.
شیرینی مادرانه‌اش به خستگی و ضعفی که تنم را محبوس کرده، می‌چربد؛ آن‌قدر که جان می‌گیرم. خم می‌شوم و گونه‌اش را محکم می‌بوسم و کنار گوشش «چشم» محکمی زمزمه می‌کنم. لبخندش را که می‌بینم، عذاب وجدان تنها گذاشتنش قلبم را بیشتر چنگ می‌زند.
- ببخشین که تنهاتون می‌ذارم. بعد از کلاس دوباره میام که کمکتون... .
جمله‌ام با صدای بلند و ناگهانی گریه‌ی کودکی که در آغوش زنی که آن سوی میز الهه ایستاده، ناتمام می‌ماند. حواسم پی کودک گریان می‌رود و کش و قوسی که برای بیرون آمدن از آغوش مادرش به تن کوچکش می‌دهد. کلافه‌ است و عصبی و حق دارد. این شلوغی و اکسیژنی که دیگر یافت نمی‌شود، از تحمل بزرگ‌ترها هم خارج است، چه برسد به او که کودک است و تحملش کم. صدای مینوجان بار دیگر نگاهم را معطوف او می‌کند.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,814
47,530
مدال‌ها
7
- برو مادر، نگران اینجا هم نباش. امیرمحمد و رسول تو راهن. تو دیگه بعد از کلاست برو خونه. خسته‌ای عزیزم، بیشتر از این بمونی باز میگرنت اذیتت می‌کنه. برو به سلامت مادر!
می‌دانم که این سر و صداها و شلوغی و هوای تب کرده‌ی اتاق به سردردی بی‌قواره مبتلایم خواهد کرد، اما دلم هم قبول نمی‌کند که میان این همه کار و شلوغی تنهایشان بگذارم. بار دیگر گونه‌اش را می‌بوسم و از کنار میزش عبور می‌کنم. به دل جمعیتی که کیپ تا کیپ ایستاده‌اند می‌زنم، اما صدای گریه‌ی کودک و تقلاهایش در آغوش مادر کلافه‌اش، مرا وامی‌دارد تا از لابه‌لای جمعیت خود را به او برسانم. دست بر شانه‌ی زن جوان می‌گذارم که از بدقلقی و گریه‌های بلند پسرکش عاصی شده‌است. چهره‌ی درهمش را به سمتم می‌گرداند و دهان باز می‌کند تا احتمالاً چیزی بارم کند اما مرا می‌شناسد و گره میان پیشانی‌اش باز می‌شود. پسربچه‌ی کلافه را از آغوشش می‌گیرم. کمی تپل است و درد چون تیر رهیده از کمان، به کمرم می‌نشیند و عرق سردی از گرده‌ام راه می‌گیرد، اما زمانی برای توجه به آن ندارم.
- بچه گناه داره، می‌ذارمش توی اتاق بازی، شما کارتون که تموم شد برین بچه رو تحویل بگیرین.
زن، لبخند خسته‌ای روی لب‌های باریک و خشک از عطشش می‌نشاند، سری تکان می‌دهد و زیر لب تشکر می‌کند. گریه‌ی کودک که به نظر می‌آید حدود یک سال داشته‌باشد، بند آمده‌است؛ انگار او هم متوجه شده که به زودی از شر این شلوغی و گرما خلاصی می‌یابد. دست کوچکش را دور گردنم محکم گره زده و با شوق به خروجی اتاق خیره شده‌است.
کودک را محکم در آغوش می‌کشم و جمعیت را به‌سختی به‌سوی در اتاق می‌شکافم. سخت است و صدای اعتراض چند نفری را هم درمی‌آورد. از اتاق که بیرون می‌رویم، نفس حبس شده‌ام را بیرون می‌دهم و به پسرکی که از گریه‌ بسیار هنوز دل می‌زند و چشمان میشی‌رنگش با رطوبت اشک زیباتر شده نگاه می‌کنم.
- بالاخره موفق شدیم کوچولو. حالا می‌تونی بری پیش معصومه و محمدرضا و حسابی بازی کنی.
پسرک انگار که حرف‌هایم را می‌فهمد که سرش را تکان می‌دهد و اصواتی از دهانش خارج می‌کند که اگرچه معنایی ندارند اما بسیار شیرینند، آن‌قدر که مرا به خنده وا‌می‌دارد و دلم می‌خواهد میان آغوشم محکم بفشارمش اما تنها به بوسه‌ای بر روی گونه‌ی‌خیس از اشکش اکتفا می‌کنم. انگار خوشش نمی‌آید که سعی می‌کند با دستان کوچکش صورت مرا از خود دور کند.
- چشم آقا، چشم! ببخشید که خیلی خوشمزه به نظر میاین! من هم فقط ماچت کردم، وگرنه اون‌قدر گرسنه‌مه که توان قورت دادنت رو هم دارم.
کودک با همان چشمان روشن کمی نگاهم می‌کند و باز اصواتی را که شامل تعدادی «ب» و «دال» مزین به فتحه است، تحویلم می‌دهد ک بار دیگر مرا به خنده می‌اندازد. نفس‌زنان به سوی اتاق بازی می‌روم. غرب سی*ن*ه‌ام به ضرباهنگی تند و بدریتم مشغول است و بازو و کمرم زیر وزن نه چندان زیاد کودک گز‌گز می‌کند، اما بی‌توجه به این حال ناکوک، سرم را آرام به گونه‌ی نرم و تپلش تکیه می‌دهم.
- بله، بله، هر چی شما بفرمایین خوشمزه‌خان! اما بدون خیلی شانس آوردی که عجله دارم وگرنه یه لقمه‌ی چپت می‌کردم. اول از همه هم از اون چشم‌های خوشگلت شروع می‌کردم که این‌قدر عاقل اندر سفیه نگاهم نکنی تپل‌خان.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,814
47,530
مدال‌ها
7
درب اتاق را باز می‌کنم. محمدرضا و معصومه میان چند کودک که بی‌خبر از هیاهوی اتاق کناری، مشغول بازی با اسباب‌بازی‌ها هستند، نشسته‌اند. محمدرضا جستی می‌زند و خود را به من می‌رساند. با همان جثه‌ی کوچکش، پسرک تپل را از آغوشم می‌گیرد و کنار پایش بر روی موکت سبز‌رنگ و نرم اتاق می‌گذارد.
- این آقا تپلی اینجا بمونه تا مامانش بیاد دنبالش. به سیمین خانم هم بگین یکم آب و خوراکی براش بیاره که طفلی توی گرما و وسط اون جمعیت هلاک شد.
معصومه از آن سوی اتاق، در حالی‌که برای جمعی از کودکان ۴-۵ ساله کتاب قصه‌ می‌خواند، دستی تکان می‌دهد و «خیالتون راحت باشه‌»ای می‌گوید و من خداحافظی‌کنان از اتاق دور می‌شوم. بی‌تفاوت به همهمه‌ی آرام جمعیتی که در سالن حضور دارند، به قدم‌هایم شتاب می‌دهم. دلم در تب و تاب رسیدن به کلاسی‌ست که بی‌شک بدون تأخیر نمی‌توانم خود را به آن برسانم.
در کنج آشپزخانه‌ی کوچک سیمین‌خانم و درست زیر رگبار غرولندهایش بابت خوردن لقمه‌ی بزرگ کوکو سیب‌زمینی که حاضر کرده، مانتو و مقنعه‌ی سورمه‌ای‌رنگ پر از خاکم را با مانتو و مقنعه‌ی مشکی‌رنگی عوض می‌کنم و در عین حال سعی می‌کنم او را مطمئن سازم که حتماً لقمه‌ام را در زمان استراحت بین دو کلاسم خواهم خورد تا شاید از نگرانی درآید.
- رنگ به روت نمونده مادر! آخه تو جون داری که جعبه و کارتن جابه‌جا می‌کنی؟! آقای نادری پس چه‌کاره‌س؟ این کار که واسه خانم‌ها نیست.
مقنعه‌ام را در آینه کوچکی که از آب‌چکان کابینت بالای سینک آویزان است، مرتب می‌کنم. با شتاب نایلون ساندویچ بزرگ و قطور را از دست سیمین‌خانم می‌گیرم و در جیب جلوی کیف دستی مشکی بزرگم جا می‌کنم.
- آقای نادری توی راه انداختن مردم هم فرزتره و هم چون مرده کمتر اذیتش می‌کنن. برای همین خودم ترجیح دادم اون بنده‌‌ی خدا این کار رو انجام بده. تازه کارتن‌های سنگین‌ رو هم خودش جابه‌جا می‌کرد.
باز غر می‌زند که حمل آن کارتن‌ها کار من بی‌بنیه نیست و من تنها چَشم‌‌چَشم‌هایم را ردیف می‌کنم تا شاید دست بردارد تا من بتوانم هر چه سریع‌تر از اینجا خارج شوم، اما او هم خوب می‌داند که این چشم‌گفتن‌ها از سر خلاصی‌ست و نه گوش به حرف بودن. ابروهای باریک و کم‌پشتش را طوری درهم کرده که گونه‌های گوشتی‌اش را برجسته‌تر نشان می‌دهد و صورتش را بامزه‌تر کرده‌است. دست دور شانه‌های تپلش می‌اندازم و روی روسری پر از بته‌جقه‌های سبز و آبی‌اش را می‌بوسم. باقی‌مانده‌ی لیوان شربت خاکشیرم را با چشمان بسته سر می‌کشم، نفسم را محکم فوت می‌کنم و جان تازه که به چشمان خسته‌ام می‌آید، تشکری عجولانه می‌کنم و از آنجا خارج می‌شوم. در دل از خدا تقاضای معجزه‌ای می‌کنم که بتوانم خود را سریع‌تر به آموزشگاه برسانم. معجزه‌ای زمینی از نوع آهنی‌اش!
از میان جمعیت پراکنده‌ای که در سالن، هیاهوی بلندی برپا کرده‌اند، عبور می‌کنم. عینک آفتابی‌ام را روی بینی سوار می‌کنم و از در سالن خارج می‌شوم. نور شدید آفتاب که چشمانم را حتی از پشت شیشه‌‌های تیره‌ی عینک می‌زند، ابرو درهم می‌کشم. انگار در این ظهر مردادماهی، خورشید با تمام توان می‌تابد و تیغ بران آفتابش را به جان عالم و آدم می‌کشد. آهی از سر خستگی و کلافگی می‌کشم و بار دیگر، در دل برآورده شدن آرزویم را از خدا طلب می‌کنم که کاش امیرمحمد یا عمورسول بودند و مرا تا آموزشگاه می‌رساندند. می‌دانم که تا به آموزشگاه برسم گرما هلاکم خواهد کرد.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,814
47,530
مدال‌ها
7
با سرعت از حیاط مؤسسه خارج می‌شوم. چشم در خیابان می‌گردانم و تصمیم می‌گیرم از خلوتی‌اش استفاده کرده و تا سر چهارراه را بدوم. هنوز قدمی برنداشته‌ام که صدای بوق منقطع و کوتاه اتومبیلی رشته‌ی افکارم را پاره می‌کند. نگاهم به سوی صدا می‌چرخد و کمی آن‌سوتر، به ماشین سپیدرنگ آشنایی می‌رسد که زیر سایه‌ی شاخ و برگ‌های چنار قدیمی کنار پیاده‌رو ایستاده است. از پشت شیشه‌‌ی جلو، دکتر ایرانی را می‌بینم که برایم سری تکان می‌دهد. ابرویی بالا می‌اندازم و در حالی‌که به سویش قدم برمی‌دارم، به دلیل آمدنش به اینجا، آن هم در این ساعت از روز فکر می‌کنم. نزدیک ماشینش که می‌شوم، پیاده می‌شود، عینک آفتابی‌اش را از روی چشمانش برمی‌دارد و روی یقه‌ی تی‌شرت سرمه‌ای‌رنگش سوار می‌کند و به سویم می‌آید. زیر سایه‌ی درخت چنار به من می‌رسد. پاسخ سلام و احوالپرسی آرامش را به سرعت می‌دهم. در همان حال نگاهم را از چشمان ریز شده‌اش می‌گیرم و به عقربه‌های ساعت مچی‌ام می‌دهم. پنج دقیقه تا ساعت دوازده و شروع کلاسم بیشتر نمانده‌است. آهی کلافه‌ از سی*ن*ه‌ام بالا می‌آید.
- انگار داشتین جایی می‌رفتین. دیرتون شده؟
لبم را زیر دندان می‌گیرم و از این‌که بی‌ادبانه عجله‌ام را به او نشان داده‌ام خود را ملامت می‌کنم.
- بله، پنج دقیقه‌ی دیگه کلاسم شروع میشه.
اخمی بر پیشانی می‌نشاند، سری تکان می‌دهد و بعد متفکرانه انگشت بر گره پیشانی‌اش می‌کشد.
- خوب، پس بفرمایین من تا آموزشگاه می‌رسونمتون.
می‌خواهم مخالفت کنم که حرف نگاهم را می‌خواند.
- وقت برای تعارف کردن نیست. من با شما و آقا رسول کار داشتم، اما انگار بد موقع اومدم. باید قبلش باهاتون هماهنگ می‌کردم اما این‌قدر فکرم درگیر بود که یادم رفت. حالا هم طوری نشده؛ توی راه هم میشه صحبت کنیم. در ضمن هوا خیلی گرم‌تر از اونه که بخواین این راه رو پیاده برین، پس تعارف رو کنار بذارین.
و با دست سمت ماشینش اشاره می‌کند. فکر درگیرش مرا هم فکری می‌کند. این‌که چه اتفاق مهمی پیش آمده که خود را تا اینجا رسانده‌است؟ از سویی حرف‌هایش منطقی‌ست اما پناه خجالتی روی پذیرش این پیشنهاد عالی را ندارد. تعللم را که می‌بیند، قدمی جلوتر می‌آید و دستش را با فاصله پشت کمرم قرار می‌دهد و مرا به سوار شدن تشویق می‌کند. شعله‌ی شرم جانم را به آتش می‌کشد و نفسم حبس می‌شود. اگرچه دستش تماسی با کمرم ندارد اما این حجم از نزدیکی برایم غریب است. انگار حرارت دست‌هایش از همان فاصله، پوست کمرم را به سوختن واداشته‌است. بزاقی که در برهوت دهانم تفتیده را به‌زحمت قورت می‌دهم و دستانم دو طرف مانتویم را چنگ می‌زنند. اگر بیتا بود بی‌شک مرا ندید پدید می‌خواند، اما پناه خجالتی درونم دو حس متفاوت را تجربه می‌کند. بخشی با خوش‌خیالی فراوان و قندهایی که در دلش از این حرکت مردانه و جذاب آب می‌شود، خود را منطقی جلوه می‌دهد و فریاد برمی‌آورد که این همان آرزویی‌ست که برآورده شد، پس ناز کردنت چه معنایی می‌دهد؟ بعد لبخند عمیقی چاشنی چشمک پرشیطنتش می‌کند. بخش دیگر اما در این گرمای مردادماهی، از خجالت در حال آب شدن است و دست از شماتت آن روی خوشحالم برنمی‌دارد.
پناه بی‌پناه درونم آواره بین دو صدا، پریشان شده‌است، اما پیروزی از آنِ بخشی‌ست که با لبخندی شیطنت‌آمیز پاهایم را به حرکت وامی‌دارد، آن هم در حالی‌که قلبم پرتپش می‌نوازد و گویی قصد رهایی از قفس تنم را دارد. ماشین سپیدرنگ و کشیده‌اش، زیر نور آفتاب برق می‌زند؛ شبیه یکی از همان‌ مدل‌هایی‌ست که محمدرضا عکسشان را روی دیوار بالای تختش چسبانده است و هر بار راهی برای داشتنش در آینده‌ی دور برای خود می‌چیند.
 
بالا پایین