- Aug
- 116
- 982
- مدالها
- 2
بدون توجه به حرفهایم، باز دوباره هم خندید. چرا محمد آنطوری شده بود؟
بین خنده گفت:
- وای خدا! قیافهشو ببین!
چشمانم دیگر گشاد شده بود. قیافهام؟
- چیزی توی قیافهم میبینی؟
محمد خندهاش را خاموش کرد و گفت:
- نه. بده اون لیست خرید رو خانم!
داشت مرا میپیچاند یا... .
لیست را به دستش دادم و گفتم:
- بیا آقا!
لیست را گرفت و نگاهی به آن کرد. زیر لب گفت:
- لوبیا، پفک... .
سرش را بالا آورد و گفت:
- من نمیفهمم پفک دیگه چرا؟
دست به کمر، حقبهجانب گفتم:
- خب آقا... خودت گفتی پفک هم بخریم یادت نیست؟
چشمهایش را از بیحواسیاش محکم بست.
- وای حواسم نبود!
لبخندی بر لبم شکل گرفت. حتی این بیحواس بودنش را هم دوست داشتم.
لبخند را جمع کردم و گفتم:
- حالا که حواست جمع شد، برو که میخوام برای ظهر قرمهسبزی بپزم.
لبخندی زد.
- چشم خانم!
با لبخند همراهیاش کردم و به طرف آشپزخانه به راه افتادم.
- خب... آیلار خانم باید دنبال سبزیهایی که محمد گفته بود بگردیم.
در پایین یخچال را باز کردم و نیز با دو بسته از سبزیهایی که برای قرمهسبزی بود، مواجه شدم. یکبسته از آن را خارج کردم. لوبیا هم نداشتیم و این را سپره بودم که محمد آن را خریدار کند.
***
اخلاقمان نسبت به هم خیلی خوب شده بود. محمد دیگر نه با من سردی حرف میزد و نه به من بیتوجه بود.
روی صندلی ناهارخوری نشستم و به دنبال داستانی که خیلی هیجانانگیز برایم باشد گشتم.
- اوم... رمان تَلازُم.
همانطور که داشتم مشخصات رمان را میخواندم، به اسم نویسنده رسیدم. چشمهایم را ریز کردم.
- نویسنده... سیده نرگس مرادی خانقاه؟
دهانم باز ماند. از رمان خارج شدم و نیز اسمش را در گوگل سرچ کردم. عکسی از خود نداشت. بنابراین اسم رمانهایش را آورده بود. از من تا به تو... تَلازُم و ساکت نمینشیند.
- چه آدم بیکاریِ که داستان مینویسه!
یک لحظه صندلی روبهرویم صدای بدی ایجاد کرد. سرم را بالا بردم و به محمد خیره شدم.
محمد: اون آدم بیکاری نیست. اون بهخاطر علاقهای که به نویسندگی داره، داستان مینویسه. اون همیشه دوست داشت یه کسی بشه که از خانوادهاش سربلند بیاد بیرون. علاقهای که به نوشتن داره خیلیها ندارن. تنهاست؛ اما داره باهاش دست و پنجه نرم میکنه. همیشه دوست داشته که خیاطی بشه برای خودش؛ آدم درونگرایی هم هست و کمی اهل مطالعه. اون داره کمی از رمان تلازم رو برای مردم مینویسه که کمی از اون درس بگیرن. اصلاً چرا دارم اینا رو برای تو میگم؟ خودش اینا رو به من گفت. الان هم داره من و تو رو توی ذهنش تصور میکنه.
***
بین خنده گفت:
- وای خدا! قیافهشو ببین!
چشمانم دیگر گشاد شده بود. قیافهام؟
- چیزی توی قیافهم میبینی؟
محمد خندهاش را خاموش کرد و گفت:
- نه. بده اون لیست خرید رو خانم!
داشت مرا میپیچاند یا... .
لیست را به دستش دادم و گفتم:
- بیا آقا!
لیست را گرفت و نگاهی به آن کرد. زیر لب گفت:
- لوبیا، پفک... .
سرش را بالا آورد و گفت:
- من نمیفهمم پفک دیگه چرا؟
دست به کمر، حقبهجانب گفتم:
- خب آقا... خودت گفتی پفک هم بخریم یادت نیست؟
چشمهایش را از بیحواسیاش محکم بست.
- وای حواسم نبود!
لبخندی بر لبم شکل گرفت. حتی این بیحواس بودنش را هم دوست داشتم.
لبخند را جمع کردم و گفتم:
- حالا که حواست جمع شد، برو که میخوام برای ظهر قرمهسبزی بپزم.
لبخندی زد.
- چشم خانم!
با لبخند همراهیاش کردم و به طرف آشپزخانه به راه افتادم.
- خب... آیلار خانم باید دنبال سبزیهایی که محمد گفته بود بگردیم.
در پایین یخچال را باز کردم و نیز با دو بسته از سبزیهایی که برای قرمهسبزی بود، مواجه شدم. یکبسته از آن را خارج کردم. لوبیا هم نداشتیم و این را سپره بودم که محمد آن را خریدار کند.
***
اخلاقمان نسبت به هم خیلی خوب شده بود. محمد دیگر نه با من سردی حرف میزد و نه به من بیتوجه بود.
روی صندلی ناهارخوری نشستم و به دنبال داستانی که خیلی هیجانانگیز برایم باشد گشتم.
- اوم... رمان تَلازُم.
همانطور که داشتم مشخصات رمان را میخواندم، به اسم نویسنده رسیدم. چشمهایم را ریز کردم.
- نویسنده... سیده نرگس مرادی خانقاه؟
دهانم باز ماند. از رمان خارج شدم و نیز اسمش را در گوگل سرچ کردم. عکسی از خود نداشت. بنابراین اسم رمانهایش را آورده بود. از من تا به تو... تَلازُم و ساکت نمینشیند.
- چه آدم بیکاریِ که داستان مینویسه!
یک لحظه صندلی روبهرویم صدای بدی ایجاد کرد. سرم را بالا بردم و به محمد خیره شدم.
محمد: اون آدم بیکاری نیست. اون بهخاطر علاقهای که به نویسندگی داره، داستان مینویسه. اون همیشه دوست داشت یه کسی بشه که از خانوادهاش سربلند بیاد بیرون. علاقهای که به نوشتن داره خیلیها ندارن. تنهاست؛ اما داره باهاش دست و پنجه نرم میکنه. همیشه دوست داشته که خیاطی بشه برای خودش؛ آدم درونگرایی هم هست و کمی اهل مطالعه. اون داره کمی از رمان تلازم رو برای مردم مینویسه که کمی از اون درس بگیرن. اصلاً چرا دارم اینا رو برای تو میگم؟ خودش اینا رو به من گفت. الان هم داره من و تو رو توی ذهنش تصور میکنه.
***