- Aug
- 102
- 948
- مدالها
- 2
مامان این حرف را که گفت، مرا یاد روزی انداخت که به زور به عقد محمد درآمده بودم. هیچوقت فراموش نمیکردم که مادرم و حتی سیمینبانویی که برایم ارزنی ارزش نداشت، مرا به چه اجبار سر سفره عقد نشاندند تا آقا محمد یک همسر داشته باشد. بغض روانهی گلویم شد. خواستم آن روز دردناکم را به یادش بیاورم، برای آنکه من نمیخواستم با اجبار ازدواج نمایم. من میخواستم با عشق و علاقه ازدواج نمایم. همانطور که مادربزرگم با عشق با پدربزرگم ازدواج نمود.
یک لحظه از دهانم پرید که گفتم:
- دعوامون همش سر اینه که چرا ما باهم ازدواج کردیم. همین!
شوکه به طرفم برگشت و نامم را با تعجب صدا زد:
- آیلار... .
چشمهایم را شدید بستم.
- مامان! بذار برات بگم چه دردی رو کشیدم. اینی که میبینی، خیلی تونسته روی پاهای خودش بایسته. خیلی مامان! جوری که توی فرانسه احساس زجر و عذاب میکردم که چرا به پدربزرگ بدی کردیم. همش چرا به حرفش گوش ندادم. از اینکه من آیلار کمیلی، هم پدرم و هم پدربزرگم رو از دست دادم. چرا براش خاکسپاری نگرفته بودید؟ چرا؟
مامان با اخم جلو آمد و سپس داخل گوشهایم زد.
- ساکتشو! این ازدواج باید به نفع خودت میبود که قاتل رو با آقا محمد پیدا کنین، من هم یه چیزی رو میدونستم که مجبور شدید ازدواج کنید. فهمیدی؟
پوزخندی زده و نگاهم را به شیرآب معطوف کردم. حتی این شخص واسهی من دیگر برایم گنگ بود.
پس فریادی که از تهدل باشد، کشیدم.
- من هیچوقت فراموش نمیکنم که چه بلایی رو به سرم آوردید. هیچوقت!
هیچوقت را بلند و اما رسا گفتم تا خودش بفهمد که چه بلایی به سرم آورده است.
بغض یک لحظه روانهی گلویم شد. سعی کردم که بغضم نشکند. او به فکر حال و روزم نبود تا درک کند که من هم سهمی از عشق، زندگی و آرزوهای دخترانه دارم. محمد هم اگر بود، این ازدواج را اصلاً قبول نمیکرد.
احساس میکردم سرم روبه گیجی میرفت و دنیا روی سرم میچرخید. دستم را بر سرم قرار دادم و روی زمین نشستم. بغض هرلحظه سنگینتر و سنگینتر میشد و من نمیتوانستم آن را قورت بدهم. چشمهایم را روی هم فشردم که... نتوانستم بغضم را فرو بدهم و اشکهایی بودند که پیدرپی داخل روی گونههایم روانه میشد. از این زندگی، مادر و حتی سیمینبانو خسته شده بودم.
مامان با چهرهای که از آن خستگی موج میزد، نگاهم کرد و سپس گفت:
- دخترم؟ منو ببخش که حالتو نفهمیدم.
هق زدم. به جای آنکه من از آن معذرتخواهی کنم، او از من معذرت میخواهد. خدا مرا لعنت کند که هیچوقت آدم نمیشوم.
به طرفش جهیدم و با گریه و زاری گفتم:
- مامان، چرا تو باید از من عذرخواهی کنی درحالی که من با تو بد حرف زدم. منو ببخش مامان! من نباید با تو بد حرف میزدم یا سرت فریاد میزدم.
موهایم را نوازش کرد و گفت:
- اشکالی نداره دخترم. این مواقعها عصبانی میشی و نمیتونی خودت رو کنترل کنی. دست خودت نیست.
هق زدم.
- مامان!
از تهدل گفت:
- جانم دخترم؟
من میخواستم از او تشکر کنم، پس گفتم:
- خیلی دوستت دارم، حالا چطوری با محمد آشتی کنم؟
کمی خودش را جمع کرد و سپس گفت:
- برای اینکه شوهرت رو رام خودت کنی، باید بگم که شما دوتا حتماً به احساساتتون به همدیگه توجه کنید. تو و محمد باهم برابر هستید، حتی تو برای همسرت نیمی از اونی. محمد نیمی از تو هم هست. یعنی چی؟ یعنی اینکه با آگاهی از اشتباهات و عیوب خودش بپردازه و شخصیت خودش رو رشد بده. بنابراین، چه در لحظات سخت و چه در لحظات خوشی در کنار همسرت بدون اینکه این کارو وظیفه خودت بدونی! همیشه با همدیگه فیلم ببینید، باهم برقصید و شاد باشید. میتونی با کلماتی مثل آرام جانم، عزیز دلم، همدم من، شاخ و نباتم و... همسرت رو صدا بزن. میتونی در طول روز از جملاتی مثل دوستت دارم، ممنون که کنارمی و... استفاده کنی. در کارهای خونه به همدیگه کمک کنید. وقتی که زمان زیادی داری، دعوتش کن به هواخوری برید و از هوا لذت ببرید.
یک لحظه از دهانم پرید که گفتم:
- دعوامون همش سر اینه که چرا ما باهم ازدواج کردیم. همین!
شوکه به طرفم برگشت و نامم را با تعجب صدا زد:
- آیلار... .
چشمهایم را شدید بستم.
- مامان! بذار برات بگم چه دردی رو کشیدم. اینی که میبینی، خیلی تونسته روی پاهای خودش بایسته. خیلی مامان! جوری که توی فرانسه احساس زجر و عذاب میکردم که چرا به پدربزرگ بدی کردیم. همش چرا به حرفش گوش ندادم. از اینکه من آیلار کمیلی، هم پدرم و هم پدربزرگم رو از دست دادم. چرا براش خاکسپاری نگرفته بودید؟ چرا؟
مامان با اخم جلو آمد و سپس داخل گوشهایم زد.
- ساکتشو! این ازدواج باید به نفع خودت میبود که قاتل رو با آقا محمد پیدا کنین، من هم یه چیزی رو میدونستم که مجبور شدید ازدواج کنید. فهمیدی؟
پوزخندی زده و نگاهم را به شیرآب معطوف کردم. حتی این شخص واسهی من دیگر برایم گنگ بود.
پس فریادی که از تهدل باشد، کشیدم.
- من هیچوقت فراموش نمیکنم که چه بلایی رو به سرم آوردید. هیچوقت!
هیچوقت را بلند و اما رسا گفتم تا خودش بفهمد که چه بلایی به سرم آورده است.
بغض یک لحظه روانهی گلویم شد. سعی کردم که بغضم نشکند. او به فکر حال و روزم نبود تا درک کند که من هم سهمی از عشق، زندگی و آرزوهای دخترانه دارم. محمد هم اگر بود، این ازدواج را اصلاً قبول نمیکرد.
احساس میکردم سرم روبه گیجی میرفت و دنیا روی سرم میچرخید. دستم را بر سرم قرار دادم و روی زمین نشستم. بغض هرلحظه سنگینتر و سنگینتر میشد و من نمیتوانستم آن را قورت بدهم. چشمهایم را روی هم فشردم که... نتوانستم بغضم را فرو بدهم و اشکهایی بودند که پیدرپی داخل روی گونههایم روانه میشد. از این زندگی، مادر و حتی سیمینبانو خسته شده بودم.
مامان با چهرهای که از آن خستگی موج میزد، نگاهم کرد و سپس گفت:
- دخترم؟ منو ببخش که حالتو نفهمیدم.
هق زدم. به جای آنکه من از آن معذرتخواهی کنم، او از من معذرت میخواهد. خدا مرا لعنت کند که هیچوقت آدم نمیشوم.
به طرفش جهیدم و با گریه و زاری گفتم:
- مامان، چرا تو باید از من عذرخواهی کنی درحالی که من با تو بد حرف زدم. منو ببخش مامان! من نباید با تو بد حرف میزدم یا سرت فریاد میزدم.
موهایم را نوازش کرد و گفت:
- اشکالی نداره دخترم. این مواقعها عصبانی میشی و نمیتونی خودت رو کنترل کنی. دست خودت نیست.
هق زدم.
- مامان!
از تهدل گفت:
- جانم دخترم؟
من میخواستم از او تشکر کنم، پس گفتم:
- خیلی دوستت دارم، حالا چطوری با محمد آشتی کنم؟
کمی خودش را جمع کرد و سپس گفت:
- برای اینکه شوهرت رو رام خودت کنی، باید بگم که شما دوتا حتماً به احساساتتون به همدیگه توجه کنید. تو و محمد باهم برابر هستید، حتی تو برای همسرت نیمی از اونی. محمد نیمی از تو هم هست. یعنی چی؟ یعنی اینکه با آگاهی از اشتباهات و عیوب خودش بپردازه و شخصیت خودش رو رشد بده. بنابراین، چه در لحظات سخت و چه در لحظات خوشی در کنار همسرت بدون اینکه این کارو وظیفه خودت بدونی! همیشه با همدیگه فیلم ببینید، باهم برقصید و شاد باشید. میتونی با کلماتی مثل آرام جانم، عزیز دلم، همدم من، شاخ و نباتم و... همسرت رو صدا بزن. میتونی در طول روز از جملاتی مثل دوستت دارم، ممنون که کنارمی و... استفاده کنی. در کارهای خونه به همدیگه کمک کنید. وقتی که زمان زیادی داری، دعوتش کن به هواخوری برید و از هوا لذت ببرید.
آخرین ویرایش: