جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [ساکت نمی‌نشیند] اثر «سیده نرگس مرادی خانقاه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Nargess86 با نام [ساکت نمی‌نشیند] اثر «سیده نرگس مرادی خانقاه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,289 بازدید, 76 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ساکت نمی‌نشیند] اثر «سیده نرگس مرادی خانقاه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Nargess86
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Nargess86
موضوع نویسنده

Nargess86

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
126
1,036
مدال‌ها
2
بدون توجه به حرف‌هایم، باز دوباره هم خندید. چرا محمد آن‌طوری شده بود؟
بین خنده گفت:
- وای خدا! قیافه‌شو ببین!
چشمانم دیگر گشاد شده بود. قیافه‌ام؟
- چیزی توی قیافه‌م می‌بینی؟
محمد خنده‌اش را خاموش کرد و گفت:
- نه. بده اون لیست خرید رو خانم!
داشت مرا می‌پیچاند یا... .
لیست را به دستش دادم و گفتم:
- بیا آقا!
لیست را گرفت و نگاهی به آن کرد. زیر لب گفت:
- لوبیا، پفک... .
سرش را بالا آورد و گفت:
- من نمی‌فهمم پفک دیگه چرا؟
دست به کمر، حق‌به‌جانب گفتم:
- خب آقا... خودت گفتی پفک هم بخریم یادت نیست؟
چشم‌هایش را از بی‌حواسی‌اش محکم بست.
- وای حواسم نبود!
لبخندی بر لبم شکل گرفت. حتی این بی‌حواس بودنش را هم دوست داشتم.
لبخند را جمع کردم و گفتم:
- حالا که حواست جمع شد، برو که می‌خوام برای ظهر قرمه‌سبزی بپزم.
لبخندی زد.
- چشم خانم!
با لبخند همراهی‌اش کردم و به طرف آشپزخانه به‌ راه افتادم.
- خب... آیلار خانم باید دنبال سبزی‌هایی که محمد گفته بود بگردیم.
در پایین یخچال را باز کردم و نیز با دو بسته از سبزی‌هایی که برای قرمه‌سبزی بود، مواجه شدم. یک‌بسته از آن را خارج کردم. لوبیا هم نداشتیم و این را سپره بودم که محمد آن را خریدار کند.
***
اخلاق‌مان نسبت به هم خیلی خوب شده بود. محمد دیگر نه با من سردی حرف می‌زد و نه به من بی‌توجه بود.
روی صندلی ناهارخوری نشستم و به دنبال داستانی که خیلی هیجان‌انگیز برایم باشد گشتم.
- اوم... رمان تَلازُم.
همان‌طور که داشتم مشخصات رمان را می‌خواندم، به اسم نویسنده رسیدم. چشم‌هایم را ریز کردم.
- نویسنده... سیده نرگس مرادی خانقاه؟
دهانم باز ماند. از رمان خارج شدم و نیز اسمش را در گوگل سرچ کردم. عکسی از خود نداشت. بنابراین اسم رمان‌هایش را آورده بود. از من تا به تو... تَلازُم و ساکت نمی‌نشیند.
- چه آدم بیکاریِ که داستان می‌نویسه!
یک لحظه صندلی روبه‌رویم صدای بدی ایجاد کرد. سرم را بالا بردم و به محمد خیره شدم.
محمد: اون آدم بیکاری نیست. اون به‌خاطر علاقه‌ای که به نویسندگی داره، داستان می‌نویسه. اون همیشه دوست داشت یه کسی بشه که از خانواده‌اش سربلند بیاد بیرون. علاقه‌ای که به نوشتن داره خیلی‌ها ندارن. تنهاست؛ اما داره باهاش دست و پنجه نرم می‌کنه. همیشه دوست داشته که خیاطی بشه برای خودش؛ آدم درونگرایی هم هست و کمی اهل مطالعه. اون داره کمی از رمان تلازم رو برای مردم می‌نویسه که کمی از اون درس بگیرن. اصلاً چرا دارم اینا رو برای تو میگم؟ خودش اینا رو به من گفت. الآن هم داره من و تو رو توی ذهنش تصور می‌کنه.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nargess86

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
126
1,036
مدال‌ها
2
ساکت به محمد خیره شدم تا بلکه واکنشش را ببینم. قرمه‌سبزی که درست کرده‌بودم را جلوی محمد گذاشته‌بودم تا او بخورد، اما او همچنان خیره‌ی بشقاب خورشت‌اش بود.
- چیزی شده؟
محمد نگاهش را از خورشت گرفت و به من خیره شد. نگاهش جوری بود که انگار دارد با تردید در دلش حرف می‌زند.
- نترس! من همیشه توی خونه‌مون قبل این‌که برم فرانسه، من قرمه‌سبزیم سرزبون خانواده پدری و مادریم بود. آخه من توی سن دوازده‌سالگی تمام غذاها رو یاد گرفتم.
لبخندی زد و قاشقش را پر از خورشت کرد و داخل بشقابش ریخت. قاشق را به دهانش نزدیک کرد. منتظر واکنشش بودم. هنوز داشت می‌جوییدومی‌جویید که به یک‌باره چشم‌هایش را بست و «اومی» از دهانش خارج کرد. فکر کنم غذایم را به نحوِ عالی درست کرده‌بودم که آنچنان از غذایم خوشش آمده‌بود.
با لبخند گفتم:
- نوش جونت!
سرش را بالا آورد و با حالتی مَسَخ‌شده خیره‌ام شد. ضربان قلبم تند می‌زد. از نگاهش درحال گرم‌شدن بودم. سرم را پایین انداختم و به دست چپش که حلقه‌ی ساده و نقره‌ای‌رنگ داشت، خیره شدم.
دعا می‌کردم که هرچه سریع‌تر نگاهش را از رویم بردارد. نیم‌نگاهی برایش انداختم.
- میگم که... چیزه، من برم آب بیارم؛ الان برمی‌گردم.
از صندلی بلند شدم و به طرف آشپزخانه به راه افتادم. توی راه، نفس عمیقی کشیدم و نیز به خود مسلط شدم. آیلار آرام باش، دختر آرام باش.
موهایم را پشت گوش‌هایم فرستادم، پارچی از کابینت بیرون آوردم و داخلش آب گرم‌وسرد ریختم. چرا من آن‌طور خجالت کشیدم؟ من آن‌طور نبودم که!
دوباره نفس عمیقی کشیدم و راهم را به‌سمت صندلی ناهارخوری کشاندم. برای آن‌که جو را خوب کنم، صدایم را پر انرژی کردم و با ناز گفتم:
- خب... جناب‌سرهنگ! این هم از پارچ آب.
بدون توجه و همان‌طور بدون مقدمه، گفت:
- آیلار، می‌خوام که با تیمسار حرف بزنم و بگم که بچه‌ها بیان اینجا تا باهم قاتل رو پیدا کنیم. دیگه اداره هم برامون ناامن شده.
- کِی؟
محمد: برای... فردا به تیمسار زنگ می‌زنم و اجازه‌شو ازش، هفته‌ی دیگه بگیرم.
سرم را برای تأیید حرفش تکان دادم.
- غذات رو خوردی بیا بریم یه‌دست والیبال بازی کنیم؛ هستی؟
قاشقش را پر برنج کرد و در حالی‌که او را داخل دهانش قرار می‌داد گفت:
- آره بریم.
از ته دل خدا را شکر کردم که الان همه‌ چی را به نفع من قرار داده‌است.
از این فکر لبخندی بر روی لب‌هایم تشکیل شد. او هم که لبخند مرا دید‌‌، فکر کرد که لبخند رضایت را به او زده‌ام.
غذا را که خوردیم، با همدیگر ظرف‌ها را شُستیم. توپ زرد، سفید و آبی‌رنگ را از تورَش برداشتم و نیز رو به محمد گفتم:
- بریم.
به حیاطی که پر از درخت و باغچه‌ای که پر از گل رز سفید و قرمز و آبی‌فیروزه‌ای بود، خیره شدم. حداقل بگویم یک حیاطی مانند ساحل بود. به قول خودش ویلای شخصی و با امکانات بالا و عالی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nargess86

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
126
1,036
مدال‌ها
2
توپ را بالاوپایین به حرکت در آوردم و نیز گفتم:
- حاضری؟
نفس عمیقی کشید و با اعتمادبه‌نفس کامل گفت:
- آره.
توپ را به بالا هدایت کردم و با پوزخند گفتم:
- اگه من بُردم باید تو آشپزی رو به عهده بگیری و توی کارهای خونه به من کمک کنی. فهمیدی؟
لبخندی در کنج لبش پدیدار شد.
- باشه.
هه! نمی‌دانست که والیبال من چقدر حرفه‌ای است؛ در حالی‌که من هم فکر می‌کردم که او می‌بازد.
توپ را به‌سمتم پرتاب کرد که سریع آن را با دو کف دستم آن را به‌سمتش هدایت کردم. چقدر با بازی‌کردن با او لذت‌بخش بود. از این فکر لبخندی بر لبم به‌وجود آمد. او لبخندم را که دید با تعجب گفت:
- به چه دلیل همیشه لبخند می‌زنی؟
توپ را زیربغل گذاشتم و نیز گفتم:
- چون همیشه وقتی اون کسی‌که دوستش دارم رو می‌بینم، خوشحال و سرحالم.
منظور حرفم را به خودش زده‌بودم. کمی نگاهم کرد و سپس اشاره کرد که توپ را پرتاب نمایم. توپ را پرتاب کردم و بازی اصلی ما دونفر آغاز شد... .
بازی را من و او با هم مساوی کرده‌بردیم. تصمیم گرفتیم مسابقه‌ی آشپزی بگذاریم که هرکی باخت، تمام کارهای خانه به‌پای اوست، اما اگر دوباره مساوی شدیم، باید با همدیگر کمک کنیم. یعنی آن‌که دوتایی به هم با کمک هم آشپزی کنیم، هم در جمع‌وجور کردن خانه کمک کنیم.
- صبرکن، تو باختی! از گوگل کمک گرفتی که خودت برنده بشی؟ ای جِرزن!
خندید و دوباره داخل برگه‌اش، چیزی نوشت. من هم مشغول شدم.
نوشتن را به عرض یک‌دقیقه تمام کردم و استپ را گفتم.
- استپ!
گیج، سرش را بالا آورد و گفت:
- وا! چه زود نوشتی؟!
خنده‌ای کردم و گفتم:
- ما اینیم دیگه!
آن هم خنده‌اش گرفته‌بود.
- الآن براچی می‌خندی؟
با ته‌مانده‌ای که هنوز خنده در آن مشهود بود، گفتم:
- برای این‌که هنوز من رو نشناختی جناب‌سرهنگ!
آهانی گفت و نیز به نوشتنش ادامه داد.
***
با لبانی آویزان‌شده، نگاهی به برگه‌ام انداختم. چقدر بد که مساوی شده‌بودیم.
- این حقم نبود محمد!
با خنده قیافه‌ی شکست‌خورده‌ام انداخت و گفت:
- وقتی‌که اعتمادبه‌نفس‌تون بالا بوده، برای همینه!
با حرص فراوان، خودکار را به طرفش پرت کردم که جاخالی داد و خنده‌ای بلند سَر داد.
با جیغ بنفش گفتم:
- محمد!
دوباره خندید و از سر جایش برخاست و به طرفم آمد.
- ببخش خانم‌کوچولو.
صورتم را به حالت قهر به طرفی نامشخص معطوف کردم و نیز با اخم گفتم:
- به من نزدیک نشو! خیلی هم ازت خوشم میاد؟
جلوتر آمد و چانه‌ام را زیر دستانش گرفت.
- میگم کوچولویی، میگی نه و قبول نداری.
چشمانم گشاد شده‌بودند و هم این‌که از او خجالت می‌کشیدم که به چشمانش خیره شوم. سرم پایین بود و بدنم روی گرمای ۱۸۰درجه بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nargess86

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
126
1,036
مدال‌ها
2
آیلار آرام باش، آرام!
سعی نمودم که خود را با این حرفم آرام نمایم. با صدایش این‌بار به چهره‌اش نگاه‌کردم.
- دوست ندارم بحث رو بپیچونم، پس بیا با همدیگه گیتار بزنیم.
چشم‌هایم از فرط تعجب گشاد شد.
- تو بلدی گیتار بزنی؟
لب‌هایش را داخل دهانش فرو برد و سرش را به عنوان تأیید تکان داد.
- آره.
گیتار را خوب بلد بود یا که الکی حرف‌اش را زده‌بود؟
برای آن‌که تعجبم را نبیند، گفتم:
- باشه بریم؛ ولی گیتار از کجا؟
درحالی‌که به طرف اتاق بالای مخصوص‌اش می‌رفت، گفت:
- من همیشه یکی زاپاس دارم.
لبخندی روی لب‌هایم شکل گرفت. او همیشه همان‌طور حرف می‌زد.
عینکم را درست کردم و از پشت، او را نظارت‌ کردم. تیشرت سفید و شلوار ورزشی سیاه راه‌راه، پوشیده‌بود.
با صدای گوشی‌ام به خود آمدم و آن را از داخل جیبم خارج کردم و نگاهی به صفحه‌ی گوشی‌ام انداختم. مینا زنگ زده بود. جواب دادم:
- الو جانم؟
صدای مینا خیلی خوشحال‌کننده بود. معلوم نبود چه غلطی کرده بود که ذوق کرده‌بود.
- سلام زن‌داداش عزیزم!
- حرفت رو بزن مینا!
مینا کمی مِن‌مِن می‌کند؛ اما باید این فرد را سرجایش بنشانم تا بلکه حرفی بزند.
- تا سه می‌شمارم اگر گفتی که گفتی... اگر نگفتی دیگه خواهرشوهری به نام مینا ندارم.
بلآخره حرفم رویش تأثیر گذاشت که آن‌گونه با سراسیمه گفت:
- باشه‌باشه. عجله نکن! خواستم کمی مقدمه برم که شوکه نشی.
کلافه نفس عمیقی کشیده و سپس با همان چشمان بسته به‌طور تقریبی فریاد زدم:
- مینا میگی یا قطع کنم؟
تندتند گفت:
- قراره داداش شما، بیاد خواستگاری بنده.
چشمانم از شدت تعجب گشاد شده‌بود. چی؟ بلآخره آیهان به خواستگاری مینا رفت؟ چه عجله‌ای داشته‌است!
مینا بی‌خیال به حرفی که زده است، می‌گوید:
- تازه محمد هم می‌دونه.
دیگر بیشتر از این چشمانم گشادتر نمی‌شد. محمد و بقیه مرا اضافه می‌دانستند که چیزی به من نگفته‌اند.
با عصبانیت به طرف محمدی که پشت‌سرم ایستاده بود برگشتم و جیغ زدم:
- محمـــد! دعا کن دستم بهت نرسه. مگه من اضافه بودم که به من نگفتی که آیهان رفته خواستگاری مینا؟ هان؟
محمد گیتارش را روی زمین کنار دیوار گذاشت و سپس دست‌هایش را به حالت تسلیم بالا آورد.
- آیلار غلط کردم.
با جیغ و فحش به دنبالش رفتم. مانند تام و جری شده بودیم. محمد هم می‌خندید و هم می‌گفت: «آیلار غلط کردم».
ایستادم و برایش خط و نشان کشیدم:
- تو که بلآخره گیر من میفتی که جناب مبین!
خنده‌ای کرد و گفت:
- آیلار به خدا خود آیهان گفت که بهت چیزی نگم.
با حرص غریدم:
- آیهان غلط کرد با تو! من این‌جا بت‌‌زهرمار بودم؟
با بغض الکی نالید:
- آیلار غلط کردم. بابا در رو باز کن! قرار بود با هم گیتار بزنیم... .
از دست این بشر! دیگر دلم طاقت نیاورد و در را با کلید باز نمودم. سعی کردم اخمی سرشار از دلخوری و غم بنشانم تا بلکه از کارش پشیمان‌شود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nargess86

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
126
1,036
مدال‌ها
2
او هم خنده‌اش را خاموش کرد و نیز دستم را با تمام توان‌اش کشید.
- هوی! دستمو کَندی!
بدون توجه به حرف‌ام گفت:
- آیلار دو دقیقه ساکت شو!
از این حرف‌اش ناراحت و دلخور شدم. حق نداشت با من آن‌گونه صحبت کند. از این حرف و حرکاتش، فریاد زدم:
- میگم دستم رو ول کن!
کلافه برگشت و با کمی مکث خیره‌ی چشمانم شد. چشم‌های مشکی‌اش داشت قلبم را به بازی می‌گرفت. ثانیه‌ها گذشته بود؛ ولی انگار محمد نمی‌خواست دست از نگاه کردن‌هایش بردارد. من هم به چشم‌هایش خیره شده بودم و هیچ حرکتی نداشتم. هردو در حالت هیچ حرکتی بهم بودیم. در دلم آشوب بود؛ اما ظواهرم را ساده و آرام جلوه داده بودم. کم‌کم به خود آمدم و نیز سرم را پایین انداختم.
- خب راست میگم دیگه. دستمو ول کن!
با کلافه چشم‌هایش را بست و نیز دستم را از دستش بیرون آورد.
- باشه! بریم گیتار بزنیم.
کنار تخت سنگی نشستیم و نیز محمد ابتدا گیتارش را به دست گرفت. چشم‌هایش را مانند خودم بست و نیز شروع کرد:
یه ساعتی که خوابه
یه یادگاری که لابه‌لای برگای کتابه
یه علامت سوال هنوزم بی‌جوابه
برمی‌گردی یا نه؟
نزدیک اما دورم تو این شب سرد
دنبال یه روزنه‌ی نورم
برمی‌گردی یا نه؟
عشق تو با من رفیقه مرحم زخم عمیقه
یاد تو هستم من امشب بیشتر یک‌دقیقه
نیستی و چشم انتظارم خیره به نور ستاره‌م
یاد تو هستم من امشب بیشتر یک‌دقیقه
فرشی به زیر پاته از برگای زرد و قرمز
فالی بیا بگیریم پای کتاب حافظ
دل می‌رود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
یارا، دریاب ما را
(چشم‌هایش را باز کرد و نیز به نیم‌رخ‌ام نگاه کرد و سپس درحال‌که داشت می‌خواند به من نگاه می‌کرد. انگار که داشت برای من این آهنگ را می‌خواند).
عشق تو با من رفیقه مرحم زخم عمیقه
یاد تو هستم من امشب بیشتر یک‌دقیقه
نیستی و چشم انتظارم خیره به نور ستاره‌م
یاد تو هستم من امشب بیشتر یک‌دقیقه.
با تعجب به او نگاه کردم. همان آهنگی که از گوشی‌ام گذاشته بودم را خوانده‌‌بود. محمد از کجا فهمیده بود که من این آهنگ را گذاشته بودم؟ لعنت بر من که حواسم به او نیست که چه‌ کار می‌کند.
لبخندی از جنس عاشقانه زد و سپس با یک پلک نگاهش را از من گرفت و به دریا چشم دوخت.
- وقتی‌که برای قتل حشمت کمیلی رفته بودم، یه گردنبند پیدا کرده بودم که شکلش جغد بود و چشم‌هاش قرمز بود. گذاشتمش توی پلاستیک در بسته؛ اما با خوردن یه چیز سفت، بی‌هوش شدم. چشمام رو که باز کردم دیدم یه دختر سرتق و لجباز بالاسرمِ و می‌خواد با اون حرفاش بهم تهمت دزدی بزنه.
به طرف من برگشت و پلکی دیگر زد.
- آیلار، می‌دونی من کی به تو... .
چقدر گفتن حرفی که می‌خواست بگوید، برایش سخت‌بود.
- خب؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nargess86

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
126
1,036
مدال‌ها
2
کمی مِن‌مِن کرد؛ ولی سپس گفت:
- دل بستم. من به تو دل بستم. می‌دونی از کجا شد؟
شوک بدی بر من وارد شد. محمد؟ به من؟ امکان نداشت. شاید داشتم خواب می‌دیدم.
سرم را تکانی دادم و گفتم:
- نه!
دستش را روی شانه‌ام زد و صورتش را جلو آورد.
- از روزی که از بیمارستان مرخص شدی. من دلم برات تنگ میشد و فقط می‌خواستم تو رو ببینم نه مینا و نه بقیه. فقط خودِ خودت. بعدش حرف‌های سهیل اومد توی مغزم و کم‌کم متوجه شدم که عاشقت‌شدم.
خواست بلند شود که مچ دست‌اش را گرفتم و گفتم:
- محمد وایسا! منم هنوز حرفامو نزدم.
برگشت و به چشم‌هایم خیره شد. سرم را پایین انداختم و نیز از ابتدای ماجرایی که عاشقش شده بودم، تعریف کردم.
او هم شوکه شده بود از حرف‌هایی که به او زده‌بودم. به خودش آمد و سپس مرا بلند کرد و به طرف خودش کشید. به بغلش هدایت شدم که بینی‌ام به سی*ن*ه‌ی محکمش خورد و درد گرفت.
- آخ!
در گوش چپ‌ام گفت:
- خوشحالم که عاشقمی و من هم خوشحالم که عاشق توأم!
سرم را بالا آوردم و نگاهی به چشم‌های مشکی‌اش انداختم.
- محمد؟
با لحن آرامشی گفت:
- جانم؟
- آیا واقعاً این ازدواج‌اجباری به عشق تبدیل شده یا من دارم هنوز خواب می‌بینم؟
لبخندی زد و پیشانی‌اش را به پیشانی‌ام چسباند.
- نه؛ تو خواب نیستی. تو الان کنار منی. باور کن!
بهترین همسری بود که داشتم و خوشحال بودم که این ازدواج آخرش به عشق تبدیل شد.
«خدایا شکرت»
***
( فصل آخر: ساکت نمی‌نشیند )
( محمد )
نیما جدی به مانیتور خیره شده بود و با اخم نظاره‌گر آن مانیتور بود. داشت در سرش چه می‌گذشت که آن‌طور به مانیتور چشم دوخته بود. نگاهی به آن مانیتور انداختم. دوربین‌ها داشتند او را نشان می‌دادند. با تعجب نگاهش کردم که پوزخندی زد و به طرفم برگشت.
با خوردن چیزی سفت در سرم، از هوش رفتم.
***
( حال )
اسلحه میان دست‌هایم بود. آیلار گروگان نیما بود. چرا نیما این کار را با ما کرده‌بود؟ چرا نیما خ**یا*نت کرده‌بود؟ یک حسی به من می‌گفت که نیما فقط در این نقشه، نقش داشته‌است.
نگاهم به آیلار و اسلحه‌ی نیما بود. با صدایش به خود آمدم.
- من هیچ‌وقت ساکت نمی‌شینم! من نیما فرج هستم کسی که از حشمت کمیلی متنفر بودم، اون سند زمین رو به نام پدرم که شریکش بود، نزد. ببین محمد، من عاشق آیلار شده‌بودم. من، فهمیده بودم که آیلار نوه‌ی همون حشمت از خدا بی‌خبره؛ ولی به دلیل این‌که عاشقش بودم، نکشتمش.
گلوله را محکم در سر آیلار فرو داد و فریاد زد:
- اما می‌خوام به خاطر تو و خودم، اونو بکشم.
 
موضوع نویسنده

Nargess86

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
126
1,036
مدال‌ها
2
آیلار از پدربزرگش محافظت کرد و گفت:
- پدر تو بود که می‌خواست به پدربزرگم حُقه بزنه. اون بود که باعث شد پدربزرگم بر اثر سکته‌ی قلبی توی تخت بیمارستان بیفته.
نیما پوزخندی زد و نیم‌نگاهی به آیلار انداخت.
- جدی میگی؟ می‌دونی پدربزرگت قبل از این‌که بهش چاقو بزنم، چی‌کار می‌کرد؟
آیلار نگاهش را بر من ثابت کرد و گفت:
- نمی‌خوام چیزی بشنوم.
اما نیما بی‌توجه به گفته‌ی آیلار گفت:
- داشت دست‌وپام رو می‌بوسید که نکشمش!
آیلار هینی کشید و دوباره نگاهم‌ کرد.
- داری مثل سگ دروغ میگی!
آیلار یک قطره اشک از گوشه‌ی چشمانش سُر خورد و روی گونه‌اش غلتید.
- نه! پدربزرگ چرا؟ چرا این‌کار رو کردی؟ چرا؟
به نیما نگاه کردم. حواسش پرت بود. از فرصت استفاده کردم و نیز ماشه را کشیدم. گلوله به قلبش اثابت کرده بود و روی زمین افتاده‌بود. نیما مُرده بود؛ اما چشم‌هایش باز بود و داشت من و آیلار را می‌دید.
مانند خودش پوزخندی زدم و گفتم:
- من هم ساکت نمی‌شینم تا تو هرکاری که دلت بخواد رو انجام بدی.
آیلار چشم‌هایش را بسته بود و بدنش هم می‌لرزید. به طرفش رفتم و او را بغل کردم و سرش را بوسیدم.
- آروم باش! همه‌چی تموم شد!
سرش را بالا آورد و به چشم‌هایم خیره شد.
- تموم شد؟
چشم‌هایم را به حالت «آره» باز و بسته کردم.
از بغلم بیرون آمد و نیز درحالی‌که نگاهش را از من می‌گرفت، گفت:
- محمد، الآن این‌جا تحت محاصره‌ست؟
پلکی زدم و گفتم:
- آره.
سرش را به عنوان تأیید تکان داد و نیز دست مرا گرفت و با همدیگر از کلبه خارج شدیم.
روبه سهیل گفتم:
- همه رو دستگیر کردین؟
سهیل: بله قربان!
- جنازه‌ی نیما رو ببرید به سردخونه‌ی اداره.
سهیل: چشم قربان!
سری به «خوبه» تکان دادم. آیلار سرش را پایین انداخت و گفت:
- محمد میشه بریم خونه؟ بیست‌روزِ که سیمین‌بانو و مامانم رو ندیدم.
- باشه.
آیلار: حس می‌کنم دارم از شدت خجالت بین این آدم‌ها ذوب میشم.
لبخندی روی لب‌هایم آمد. حتی خجالت بودنش را دوست داشتم.
- می‌خوای بگم چادر بیارن تا بندازی روی سرت؟
آیلار سرش را به تأیید تکان داد.
- آره.
***
- بلآخره این پرونده هم تموم شد.
نفهمیدم که چرا نیما یک نفوذی بود که بتواند دوباره بتواند کارش را انجام بدهد. می‌دانستم او به خاطر پدرش دست به انجام این عمل قتل را داشته‌است. امروز هفتم ختم او بود. عاشق آیلار بود و او نمی‌دانست که من و آیلار ازدواج کرده‌بودیم.
نفس عمیقی کشیدم و نگاهم را به آیلار خواب‌آلود کشاندم. داشت خُر و پف می‌کرد. آهسته خندیدم و سری تأسف برایش تکان دادم. هروقت که می‌خوابید آن‌طور خر و پف می‌کرد. خانم تازه از من هم می‌خواست که به دانشگاه هم برود. من هم اجازه دادم تا درس پزشکیش را ادامه بدهد. خودم هم رشته پزشکی خوانده بودم؛ اما به‌ خاطر امنیت کشورم به این شغل خطرناک روی آوردم.
آیلار در خواب با خود حرف می‌زند:
- آیهان و محمد، از اتاقم برید بیرون.
 
بالا پایین