جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ساکت نمی‌نشیند] اثر «سیده نرگس مرادی خانقاه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Nargess86 با نام [ساکت نمی‌نشیند] اثر «سیده نرگس مرادی خانقاه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,217 بازدید, 58 پاسخ و 24 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ساکت نمی‌نشیند] اثر «سیده نرگس مرادی خانقاه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Nargess86
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Nargess86
موضوع نویسنده

Nargess86

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
102
948
مدال‌ها
2
مامان این حرف را که گفت، مرا یاد روزی انداخت که به زور به عقد محمد درآمده بودم. هیچ‌وقت فراموش نمی‌کردم که مادرم و حتی سیمین‌بانویی که برایم ارزنی ارزش نداشت، مرا به چه اجبار سر سفره عقد نشاندند تا آقا محمد یک همسر داشته باشد. بغض روانه‌ی گلویم شد. خواستم آن روز دردناکم را به یادش بیاورم، برای آن‌که من نمی‌خواستم با اجبار ازدواج نمایم. من می‌خواستم با عشق و علاقه ازدواج نمایم. همان‌طور که مادربزرگم با عشق با پدربزرگم ازدواج نمود.
یک لحظه از دهانم پرید که گفتم:
- دعوامون همش سر اینه که چرا ما باهم ازدواج کردیم. همین!
شوکه به طرفم برگشت و نامم را با تعجب صدا زد:
- آیلار... .
چشم‌هایم را شدید بستم.
- مامان! بذار برات بگم چه دردی رو کشیدم. اینی که می‌بینی، خیلی تونسته روی پاهای خودش بایسته. خیلی مامان! جوری که توی فرانسه احساس زجر و عذاب می‌کردم که چرا به پدربزرگ بدی کردیم. همش چرا به حرفش گوش ندادم. از این‌که من آیلار کمیلی، هم پدرم و هم پدربزرگم رو از دست دادم. چرا براش خاکسپاری نگرفته بودید؟ چرا؟
مامان با اخم جلو آمد و سپس داخل گوش‌هایم زد.
- ساکت‌شو! این ازدواج باید به نفع خودت می‌بود که قاتل رو با آقا محمد پیدا کنین، من هم یه چیزی رو می‌دونستم که مجبور شدید ازدواج کنید. فهمیدی؟
پوزخندی زده و نگاهم را به شیرآب معطوف کردم. حتی این شخص واسه‌ی من دیگر برایم گنگ بود.
پس فریادی که از ته‌دل باشد، کشیدم.
- من هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم که چه بلایی رو به سرم آوردید. هیچ‌وقت!
هیچ‌وقت را بلند و اما رسا گفتم تا خودش بفهمد که چه بلایی به سرم آورده است.
بغض یک لحظه روانه‌ی گلویم شد. سعی کردم که بغضم نشکند. او به فکر حال و روزم نبود تا درک کند که من هم سهمی از عشق، زندگی و آرزوهای دخترانه دارم. محمد هم اگر بود، این ازدواج را اصلاً قبول نمی‌کرد.
احساس می‌کردم سرم روبه گیجی می‌رفت و دنیا روی سرم می‌چرخید. دستم را بر سرم قرار دادم و روی زمین نشستم. بغض هرلحظه سنگین‌تر و سنگین‌تر میشد و من نمی‌توانستم آن را قورت بدهم. چشم‌هایم را روی هم فشردم که... نتوانستم بغضم را فرو بدهم و اشک‌هایی بودند که پی‌در‌‌پی داخل روی گونه‌هایم روانه میشد. از این زندگی، مادر و حتی سیمین‌بانو خسته شده بودم.
مامان با چهره‌ای که از آن خستگی موج می‌زد، نگاهم کرد و سپس گفت:
- دخترم؟ منو ببخش که حالتو نفهمیدم.
هق زدم. به جای آن‌که من از آن معذرت‌خواهی کنم، او از من معذرت می‌خواهد. خدا مرا لعنت کند که هیچ‌وقت آدم نمی‌شوم.
به طرفش جهیدم و با گریه و زاری گفتم:
- مامان، چرا تو باید از من عذرخواهی کنی درحالی که من با تو بد حرف زدم. منو ببخش مامان! من نباید با تو بد حرف می‌زدم یا سرت فریاد می‌زدم.
موهایم را نوازش کرد و گفت:
- اشکالی نداره دخترم. این مواقع‌ها عصبانی میشی و نمی‌تونی خودت رو کنترل کنی. دست خودت نیست.
هق زدم.
- مامان!
از ته‌دل گفت:
- جانم دخترم؟
من می‌خواستم از او تشکر کنم، پس گفتم:
- خیلی دوستت دارم، حالا چطوری با محمد آشتی کنم؟
کمی خودش را جمع کرد و سپس گفت:
- برای این‌که شوهرت رو رام خودت کنی، باید بگم که شما دوتا حتماً به احساساتتون به همدیگه توجه کنید. تو و محمد باهم برابر هستید، حتی تو برای همسرت نیمی از اونی. محمد نیمی از تو هم هست. یعنی چی؟ یعنی این‌که با آگاهی از اشتباهات و عیوب خودش بپردازه و شخصیت خودش رو رشد بده. بنابراین، چه در لحظات سخت و چه در لحظات خوشی در کنار همسرت بدون این‌که این کارو وظیفه خودت بدونی! همیشه با همدیگه فیلم ببینید، باهم برقصید و شاد باشید. می‌تونی با کلماتی مثل آرام جانم، عزیز دلم، همدم من، شاخ و نباتم و... همسرت رو صدا بزن. می‌تونی در طول روز از جملاتی مثل دوستت دارم، ممنون که کنارمی و... استفاده کنی. در کارهای خونه به همدیگه کمک کنید. وقتی که زمان زیادی داری، دعوتش کن به هواخوری برید و از هوا لذت ببرید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nargess86

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
102
948
مدال‌ها
2
مامان خیلی درباره‌ی شوهرداری حرف می‌زد. مامان مرا دوباره امیدی کرد که از ابتدا محمد را بتوانم ببینم. چون‌که خیلی دل‌تنگ‌اش بودم. خیلی... .
محمد چرا به خاطر یک مرد اَلدنگ، مرا رها نمودی؟ چرا؟
محمد، نامت و صدایت و حتی شخصیتت چقدر زیبا است. سرم را تکان دادم. ای‌بابا! این چه حرف‌هایی بود که به ذهنم آوردم؟ چرا من داشتم به او فکر می‌کردم درحالی که از او کراهت داشتم. ولی چرا دلتنگ‌اش شدم؟ چرا من او را از پشت بغل کردم؟‌ چرا؟ این چه حسی بود که به تازگی به آن پیدا کرده بودم؟
سرم را مجدد تکان دادم تا از آن چراهایی که در مغزم به وجود آمده بودند، خودداری نمایم.
***
زنگ عمارت سیمین‌بانو را زدم. بلأخره توانستم با خود کنار بیایم و تصمیم خود را بگیرم. آن‌هم این‌که با محمد حرف بزنم و دلش را به دست آورم.
صدای آقا مصطفی می‌آید که می‌گوید:
- بله؟
این مرد هم که دارد کم‌کم بازنشسته می‌شود و کسی نیست که به گل‌های باغ عمارت رسیدگی نماید. خودم باید به آن‌ها رسیدگی کنم.
- منم آقا مصطفی، میشه در رو باز کنید؟
آقا مصطفی کمی بعد در را باز می‌کند. سلامی به او داده و وارد عمارت می‌شوم. قبل از آن‌که وارد شوم، با کمی مکث برمی‌گردم و می‌گویم:
- آقا مصطفی؟ محمد خونه است؟
نگاه کوتاهی به صورت گرد مانندم انداخت و گفت:
- آیلار خانم، فکر کنم محمد آقا امروز رفتن مأموریت.
چی؟ به مأموریت رفته بود؟ بغض کردم. چطور می‌توانست مرا دست بی‌اندازد؟ درحالی که من آمده بودم تا حقیقت را برای او بگویم.
سرم را برای فهماندن تکان دادم.
- باشه.
او هم با اجازه‌ای گفت و به طرف خانه‌اش به راه افتاد. بغض چند دقیقه قبل را فرو دادم ولی خواستم به طرف در بروم که... .
- آیلار؟
قلبم از شدت شنیدن صدایش لرزید. مگر او به مأموریتش نرفته بود؟ شاید توهم زده‌ام. یک قدم به جلو رفتم تا از خانه عمارت خارج شوم. هنوز دستم را برای دستگیره‌ی در باز نکرده بودم که دستم توسط او کشیده شد.
انتظار چنین چیزی را نداشتم. شوکه نگاهش کردم و او هم با نیشخندی که به تازگی در کنج لبش ایجاد بود، نگاهم کرد.
- چرا منو این‌طوری نگاه می‌کنی؟ تا حالا آدم خوشگل ندیدی؟
از اعتماد به نفسی که به تازگی به خودش اعطاء نموده بود، تعجب کردم. پیاز داغش را زیاد کرده بود.
- می‌دونستی خیلی اعتماد به نفست بالاعه؟
لبخندی به ظاهر زد و سپس با ابروهای بالا رفته‌اش گفت:
- و منم اینو دوست دارم.
باز هم تعجب کردم که چنین حرفی را بر من زده است.
چندین‌بار پلک زدم تا به خود مسلط شوم.
- آقا مصطفی گفت که امروز به مأموریت رفتی اما فکر نکنم راست گفته باشه!
سرش را به طرف کج متمایل کرده و سپس گفت:
- آقا مصطفی فکر کنم به خاطر من دروغ گفت. چون‌که نمی‌خواستم ببینمت!
دوباره بغض به‌سوی گلویم نفوذ کرد. من که برای او بی‌اهمیت بودم چرا دارم برایش بغض می‌کنم؟ او هم برایم بی‌اهمیت بوده است. من چه مرگم شده است؟
سرم را پایین انداختم.
- من می‌خوام باهات حرف بزنم.
سری با تأسف تکان دادم و سپس با کمی تعلل گفتم:
- اما مثل این‌که نمی‌خوای حرف‌های منو بشنوی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nargess86

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
102
948
مدال‌ها
2
چشم‌هایش را مانند کاسه چرخاند.
- گفتم من محمد سابق نمی‌شم. نگفتم؟
سرم را به طرف نامشخصی معطوف کرده و سپس لحن غمی که در آن مشهود بود گفتم:
- گفتی، اما من برای چیز دیگه‌ای اومدم.
حرفم را به تمسخر گرفته بود که با نیشخندی که تازه بر لبش نهاده بود، گفت:
- میشه بپرسم این حرفی که می‌خوای بزنی، دقیقاً چی هست؟
می‌خواستم بگویم که من دلتنگت شده‌ام و برای آشتی‌مان آمده‌ام، اما گفتم:
- می‌خواستم بگم که... .
در گفتن حرفم مردد ماندم. چگونه بگویم من فقط برای دیدن تو و آشتی‌مان آمده‌ام.
ناخن‌هایم را کف دستانم می‌فشردم تا از این بیشتر بغضم نشکند.
- اومدم سیمین‌بانو رو ببینم. همین!
انتظار چنین حرفی را از من نداشت. از کنارش گذشتم و داخل خانه عمارت شدم. با دیدن صحنه‌ی روبه‌رویم چشم‌هایم گشاد شده بود. سیمین‌بانو را دیدم که لباس ورزشی پوشیده بود و یک عدد کلاه کپ ورزشی به طرح کتان، در سرش قرار داده بود و همراهش سوت آبی‌رنگی هم داخل دهانش گذاشته بود. با دهان باز به سر تا پاهایش دقیق شده بودم تا وقتی‌که با دست کسی روی شانه‌‌ی چپم، جیغ گوش‌خراشی کشیدم. سریع مرا به طرف خودش برگرداند و دستش را روی دهانم احاطه کرد.
با تعجب نگاهش کردم که گفت:
- هیس. نمی‌بینی هندزفری گذاشته داخل گوشش و داره ورزش می‌کنه؟
چشمانم را گشادتر کردم و با سر اشاره کردم که دستش را از روی دهانم بردارد. او هم دستش را برداشت و گفت:
- دوهفته نیومدی، مامان هم افسردگی گرفته بود که به دیدنش نیومدی، واسه‌ی همین داره ورزش می‌کنه تا کمی افسردگیش کاسته بشه.
با دهان باز نگاهم را به سیمین‌بانو دادم. سیمین‌بانو سوتی زد و سپس گفت:
- رها کن دیروزو زندگی کن امروزو هر روز یه زندگی دوبارست یه شروع جدیده... .
دوست دارم زندگی رو دوست دارم زندگی رو
خوب یا بد اگه آسون یا سخت ناامید نمی‌شم چون دوست دارم زندگی رو
دوست دارم زندگی رو … .
چشماتو وا کن یه نگاه به خودت و دنیا کن اگه یه هدف تو دلت باشه می‌تونه کل دنیا تو دستای تو جا شه
جاده دنیا می‌سازه واست کابوس و رویا یکی بیداره و یکی خوابه راهتو مشخص کن این یه انتخابه
اگه اَبرای سیاهو دیدی اگه از آینده ترسیدی پاشو و پرواز کن تو افق‌های پیش روت
نگو به سرنوشت می‌بازی تو بخوای فردا رو می‌سازی پس دستاتو ببر بالا و بگو
دوست دارم زندگی رو دوست دارم زندگی رو
خوب یا بد اگه آسون یا سخت ناامید نمی‌شم چون دوست دارم زندگی رو
دوست دارم زندگی رو … .
دوست دارم زندگی رو دوست دارم زندگی رو
خوب یا بد اگه آسون یا سخت ناامید نمی‌شم چون دوست دارم زندگی رو
دوست دارم زندگی رو... ‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nargess86

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
102
948
مدال‌ها
2
با همان دهان باز گفتم:
- جان من، این سیمین‌بانوعه؟
محمد به‌ زور خنده‌اش را گرفته بود تا بلکه نخندد.
- از بچگی اهل ورزش بوده. می‌دونی رشته‌ش چی بوده؟
شانه‌ام را بالا انداختم.
- چه می‌دونم؟!
دستی دور ریش‌های زبرش کشید و پاسخ داد:
- تربیت بدنی خونده، اما دبیرستانش رو تجربی خونده بوده. میگه معلم ورزش دانش‌آموزهاش بوده. کلاً خیلی معلم سختگیری بوده.

از حرف‌های محمد، نزدیک بود شاخ در بیاورم.
- جداً این حرفو میگی؟
- آره.
پس سیمین‌بانو مانند مادرم هم‌رشته بوده‌اند. قضیه خیلی پیچیده شد. باید کمی تحقیق کنم که چرا مادرم با سیمین‌بانو، من و محمد را به زور در سفره عقد نشاندند. دلیل سیمین‌بانو آن‌هم برای ازدواج محمد و من چه بود؟
نگاهم را به سیمین‌بانو دوختم. از خستگی خودش را روی مبل رها کرد و سپس گفت:
- یادش بخیر چه روزایی رو با ترم اول رشته دانشگاه تجربی‌ها داشتم.
خندید.
- وای سیمین! فکرشو بکن فرزانه با سارا کمیلی... .
قهقه‌ای سر داد. چشمانم از شدت تعجب گشاد شده بود. عمه را از کجا می‌شناخت؟
یک نگاه به محمد که دست کمی از من نداشت، کردم.
- مامان... عمه تو رو تا حالا ندیده یعنی سلام و علیک نکرده.
سرم را به نفی تکان دادم.
- امکان نداره که ندیده باشه. مامان و سیمین‌بانو حتماً دستشون توی کاسه‌س.
سیمین‌بانو هندزفری را که داخل گوش‌هایش نهاده بود، هیچی نمی‌شنید.
محمد با ابروهای بالا رفته‌اش پاسخم را داد.
- منظورتو نمی‌فهمم.
برایش حق می‌دادم تا قضیه را متوجه نشود.
- می‌تونم بعداً برات توضیح بدم؟
سرش را به تأیید تکان داد و سپس گفت:
- باشه.
به اتاقش رفتیم. کل آنچه که حدس می‌زدم را برایش تعریف کردم. اما نشد که باهایش آشتی کنم.
***
( فصل سوم)
( بیداریِ شیطان)


خاکسپاری پدربزرگ انجام شده بود. یک ماه او را خاک نکرده بودند؛ چون‌که پلیس داشت به تحقیقات خود می‌رسید. مامان نگاهش را بر من دوخت و گفت:
- امروز هفتم پدربزرگتِ، پاشو حلوایی چیزی خیرات بده.
چشمانم را ریز کرده بودم تا بلکه بفهمم در چشم‌هایش دروغ گفتنی دیده می‌شود یا خیر؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nargess86

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
102
948
مدال‌ها
2
حس می‌کردم چشم‌هایش را غم پوشانده است و سعی می‌کند که ظاهرش را آرام و شاد جلوه دهد، از سویی که او الان روبه‌رویم قرار داشت. باید کمی او را امتحان کنم تا بلکه بفهمم چه چیزی را پنهان می‌کند.
اخمی کرده و سپس گفتم:
- باشه. راستی مامان، سیمین‌بانو بهم گفت که کارت داره.
مامان سریع از کنارم گذر کرد و به طرف سیمین‌بانو جهید.
چنان در بهت فرو رفتم که حتی در اعماق فرو رفته‌ی دریا هم رفتم. مامان چرا آن‌قدر عجیب شده بود؟ چرا سیمین‌بانو را می‌دید از او گرم استقبال می‌کرد؟
***
نگاهی به صفحه گوشی انداختم و برای محمد تایپ کردم:
- آقای پلیس، یه ساعت منو علاف خودت کردی؟ خب پاشو بیا دیگه! دیر شد.
چندین نگذشته بود که برایم نوشت:
-‌ صبر کن تا مینا و عطیه خانم رو بیارم دیگه.
اعصبابم به‌هم ریخت. ای بابا! مثلاً می‌خواستم ماجرای مشکوکیِ مامان و سیمین‌بانو را برایش شرح دهم.
آن‌طور که پیش برود، فرصت خواهد رفت. عصبی، هم نفس عمیقی کشیدم و هم گوشی را محکم داخل کیفم قرار دادم. محمد فقط بلد است وقت هدر بدهد. وگرنه الان باید قاتل پدربزرگ، قتل دیگری انجام می‌داد و ما آن را پیدا می‌کردیم.
خانمی جلویم آمد و ابتدا گفت:
- دخترم، یه ذره میشه حلوا با خرما بدی؟ برای نوه‌م می‌خوام.
سپس به دختری کوچک که دوسالش بود اشاره کرد. دخترک از بینی‌اش مایعی پایین دماغش ریخته بود که حالم را به‌هم زد. سریع، برای آن‌که از این‌جا بروند خرما و حلوا را به همراه یک دستمال کاغذی جلوی‌شان قرار دادم.
تشکر و سپس خداحافظی کردند. اَه‌اَه حالم از ریزش دماغش به‌هم ریخت. کاش زن می‌فهمید که نوه‌اش، آبریزش بینی داشته است.
چند ساعت از پیامک من به محمد نگذشته بود که... .
صدای مینا و عطیه می‌آمد که داشتند با همدیگر بحث می‌کردند.
عطیه: یعنی مینا من که کشته مرده‌ی حرف‌ زدنتم. آیلار بفهمه که از خصوصیات و رفتارش به آقا محمد گفتیم خون به‌پا می‌کنه.
مینا: من که از آخر به آیلار میگم که محمد درباره‌ش چی گفته.
عطیه: نه نگو! بزار دوتایی‌شون عاشق همدیگه بشن. من میگم که آقا محمد یه حس‌هایی به آیلار داره ها! گفته باشم... .
صدای خش‌خش‌شان بین شن‌ها، نشان از آن‌که دارند به سمت این خانه باغ می‌آیند.
سراسیمه به طرف اتاق حرکت کردم و خود را مشغول بازی با گوشی شدم.
 
موضوع نویسنده

Nargess86

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
102
948
مدال‌ها
2
***
( حال )

- چرا؟
پوزخندی از جنس تلخ برایم زد و سپس نخ سیگارش را با استفاده از فندک روشن کرد. برایش مهم نبود که محمد قرار است بمیرد، درحالی که محمد فقط و فقط به خاطر من در شکنجه‌ها دست و پا می‌زد.
- من محمد رو به خاطر تو می‌کشم. چون واقعاً دوسِت دارم.
پوزخندی زدم. عاشقم شده بود و این کلمه برایم چقدر از طرف او نحس بشمار می‌آمد.
- اما من دوست ندارم. تنها کسی که عاشقشم شوهرمه!
قدمی می‌زند و یک‌هو پشت‌سرم قرار می‌گیرد و آن‌وقت‌ در گوش‌هایم زمزمه می‌کند:
- یا محمد می‌میره، یا تو و محمد یا با من ازدواج می‌کنی... کدومش؟
فریاد زدم:
- محمد بزار بره، من و تو باید این مشکل رو حل کنیم.
دود غلیظ سیگارش را پشت گوش‌هایم فرستاد که از شدت دودش سرفه‌ای بلند کردم.
- دِ نشد دیگه!
خواست دستش را به سمت سرم ببرد که در با صدای بدی باز شد.
- دست‌هاتو ببر بالا. دستت بهش بخوره، اولین کاری که می‌کنم گردنت رو به همراه پا و دستت قطع می‌کنم.
این صدا، صدای محمد بود. این مرد را با هیچ‌ک.س عوض نمی‌کردم. با لبخند نگاهش کردم.
- بلأخره اومدی؟
چشمانش را به نشانه تایید باز و بسته کرد.
- من هیچ‌وقت تنهات نمی‌ذارم عزیزم.
کاش میشد او را در آغوش گرفت تا بلکه از شر این همه عذاب و فلاکت خلاص شوم.
به سمت محمد حرکت می‌کند و اسلحه‌اش را روبه‌روی محمد قرار می‌دهد.
- همسرت برات مهمِ یا جون خودت؟
- آیلار رو ول کن وگرنه... .
نیشخندی به پای حرف محمد زد.
- آیلار، در اون یه ماهی که دنبال من بودید، عاشقش شده بودم و من اینو نمی‌دونستم که تو با آیلار ازدواج کردی. می‌دونی‌، سیمین‌بانو و سیماخانم از اول دستشون توی کاسه بود، اما برای ازدواجتون این نقشه رو کشیده بودن.
برای این‌که رفیق و صمیمی همدیگه بودن و از قبل شما رو در کنار هم تحسین می‌کردن. منم که وقتی فهمیدم آیلار با تو ازدواج کرده، کینه و نفرت در دلم شعله‌ور شد. از تو جناب سرهنگ!
خواست حرکتی بکند که محمد سریع به خود آمد و خواست شلیک کند، اما اسلحه‌ی او به طرف شقیقه‌ام گرفته شد. من و محمد کیش و مات شده بودیم. آخر این بازی چه میشد؟
***
( گذشته )
مینا درحالی که ابروهایم را برمی‌داشت گفت:
- آیلار تکون نخور الان تمومه!
پوفی کشیدم و سپس گفتم:
- مینا الان آرایشگر بازی‌هات گل کرده؟
عصبی غرید:
- لعنتی یه کاری دارم که میگم تکون نخور.
خدایا من از دست این دونفر چه‌کار کنم؟ هان؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nargess86

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
102
948
مدال‌ها
2
عطیه خندید و گفت:
- مینا اینطوری نکن!
مینا به طرف عطیه برگشت.
- تو حرف نزن!
عطیه با قهر رویش را به طرف درِ اتاق قهوه‌ای‌رنگ معطوف کرد و سپس به طرف همان اتاق رفت.
شاکی به مینا خیره شدم و گفتم:
- نمی‌تونستی باهاش خوب حرف بزنی؟
مینا دست به سی*ن*ه، حق به جانب گفت:
- نه. دلم خواست اینطوری کردم.
سری به نشانهٔ تأسف برایش تکان دادم.
- من آخرش از دستِ تو و داداشت دیوونه میشم.
خندید و به بقیه کارش رسید.
***
دو روز از نیامدن محمد به دیدنم می‌گذشت. توی این دو روز من دلتنگش شده بودم.
گوشی‌ام را پایین آوردم و سپس با نگاه غم‌آلود به عطیه نگاه کردم.
- عطیه!
لبخند غمگینی زد.
- باز هم تلاشتو بکن. وقتی کاری نکنی، نمی‌تونی بهش برسی.
با بغض گفتم:
- مامان راه‌حل رو گفت، اما نمی‌دونم چطوری انجامش بدم.
به‌جای عطیه، مینا جواب داد:
- می‌تونم یه کاری بکنم، اونم اینِ‌که... .
لبخند شرورانه‌ای بر روی لب‌هایش نشست.
یک‌ لحظه دستانم را محکم گرفت و کشید.
- بیا بریم، قول میدم محمد محو صورتت بشه.
سعی نمودم که دست‌هایم را از دستانش خارج کنم.
- مینا چی‌کار می‌کنی؟
با حرصی که در ظاهرش داشت گفت:
- تو فقط تماشا کن. من قول میدم تو محمد رو عاشق کنی.
با تعجب محکم دستش را از دستم خارج کردم.
- مینا، من اینو نمی‌خوام. من می‌خوام خودم باهاش حرف بزنم و بتونم باهاش آشتی کنم. من اهل آرایش نیستم.
دست به سی*ن*ه شد و با مسخرگی گفت:
- باشه خودت خواستی، اما اگر کمک خواستی... .
چشمکی برایم زد و سپس گفت:
- روی من حتماً حساب کن.
سپس از کنارم عبور کرد و به طرف اتاقش حرکت کرد.
سری تأسف برایش تکان دادم.
مینا همیشه همان‌طور بود. یا کمکی می‌کرد که بر خلاف جهت من بود یا کاری می‌کرد که حرص مرا در بیاورد.
پوفی کشیدم و به طرف آشپزخانه به‌راه افتادم.
باید برای امشب خورشت مرغ بگذارم. امشب هم شاید محمد نیاید. سیمین‌بانو روبه من گفت:
- آیلار؟ میشه بیای این‌جا؟
بی‌توجه به کنجکاوی که در دلم رخنه کرده بود، به سمتش رفتم و سپس گفتم:
- بله سیمین‌بانو؟
نگاهی به موهایم کرد و سپس گفت:
- می‌خوای شب چی‌کار کنی؟ محمد که امشب نمیاد. با کی می‌خوای بری خونه‌تون؟
شانه‌ام را بالا انداختم.
- نمی‌دونم. امشب رو می‌مونم تا فردا صبح برم خونه‌مون.
عطیه از اتاق قهوه‌ای‌رنگ بیرون آمد و نیز گفت:
- سیمین‌بانو، شما نمی‌خوای فردا بیرون برید؟
سیمین‌بانو بدون آن‌که چشم‌هایش را از من بردارد، گفت:
- چرا، من فردا می‌خوام برم فروشگاه کار دارم.
عطیه باشه‌ای گفت و سپس روی مبل نشست. سیمین‌بانو گفت:
- پس شب می‌مونی؟
- آره.
سری به نشانهٔ «خوبه» حرکت داد و نیز چشم‌هایش را از من گرفت.
مرغ را که درست نمودم، زنگ خانه عمارت خورد. به طرف آیفون رفته و نیز در را باز کردم. مامان با آیهان آمده بودند. از طرف سیمین‌بانو، مامانم و همین‌طور آیهان دعوت شده بودند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nargess86

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
102
948
مدال‌ها
2
نفس عمیقی پر از درد کشیدم و سپس به طرف آشپزخانه حرکت کردم. محمد چرا این‌کار را با من می‌کرد. چرا با من قهر بود؟ آیا مانند کودکان این اَداهایش را در می‌آورد؟ یا می‌خواست حرص مرا دربیاورد؟
گوجه و خیارها را از یخچال بیرون آوردم. باید برای امشب سالادشیرازی درست نمایم. خیارها را پوست کندم و نیز به‌طور مربعی شکل، آن‌ها را ریز کردم.
***
سالادها را که درست کردم، به طرف اتاق محمد حرکت کردم و نیز گیتارم را از اتاقش برداشتم. روی تختش نشستم و سپس دستم را روی سیم‌های گیتار بردم. آهنگی از حامیم را با گیتار زدم.
تا چه حد باید پیش بروم که من از اول دیدارهایمان تا الان به او اتکا داشتم، اما گویی من خود را گم کرده بودم و تازه بو برده بودم که حس وابستگی به او داشته‌ام. چقدر به یاد دارم که چگونه دلتنگش بوده‌ام یا چگونه او را از پشت بغل کرده‌ بود‌ه‌ام. چشم‌هایم را محکم بستم. چطور نفهمیده بودم که من به طور ناشناخته عاشقش شده بودم. یک‌لحظه چشم‌هایم از شدت تعجب باز شد و از حدقه بیرون زد. من الان عاشق شده بودم؟ او هم کسی جزء محمد مبین که سرهنگ اداره جنایی نبود؟ مردی که از من چهارسال بزرگ‌تر است؟ کسی که با او هرروز سر معرکه داشتم؟
گیتار را کنار خود گذاشته و دستم را جلوی دهانم قرار دادم.
- ای‌ خاک تو سرت، متوجه عاشق شدنت هم نشده بودی؟
بغض کردم.
- چرا متوجه نشدی آیلار؟
بغضم کم‌کم تبدیل به گریه شد.
- چرا؟ چرا متوجه نشده بودم که هم من و هم محمد از اول به همدیگه حس داشتیم؟ چرا؟ هرچند محمد رو نمی‌دونم، اما من چرا، من آیلار کمیلی چرا الان باید بفهمم عاشق شدم؟ پدربزرگ قصدت از این‌که من و محمد روبه‌رو بشیم چی بود؟
ناگهان در اتاق باز شد و قامت محمد پدیدار شد. با تعجب نگاهش کردم. او به مأموریت رفته بود. اشک‌هایم را سریع پاک کردم و سپس گفتم؛
- تو مگه مأموریت نرفته بودی؟
با اخمی که بر صورتش نهاده بود، گفت:
- برو کنار می‌خوام بخوابم.
سرم را پایین انداختم.
- می‌دونم باهام قهری، اما اون قضیه به‌ درد... .
ادامه‌ی حرفم را نزدم. سرم را بالا آوردم و سپس ادامه دادم:
- محمد به‌ خدا اون خودش اومد، وگرنه من آدمیم که به اون رو بدم؟ هرچی که دیدی همش سوءتفاهم بوده.
گیتارم را برداشتم و از اتاقش خارج شدم. او هیچ‌وقت حرفم را باور نمی‌کرد. چون من برای او هیچی نبودم. هیچی!
به اتاق خویش رفتم و در آن را قفل کردم. گریه به سراغم آمد. خودم را روی تخت پرت کردم و نیز بی‌صدا اشک ریختم. مشکل از من بود. ازدواجی که آخرش را نمی‌دانم تهش خوشبختی است یا خیر؟ من نمی‌خواستم از خود محافظت کنم، من می‌خواستم با او آشتی کنم تا بلکه اوضاع به حالت قبل برگردد.
گیتار را برداشتم و پس از آن‌که دستم به سیم‌هایش خورد، صدای تقه‌ای به اتاقم باعث شد که دوباره او را کنار بگذارم. یعنی چه کسی می‌باشد؟
در را با کلید باز کردم. دستگیره‌ی در یک‌هو مانند وحشی‌ها باز شد. محمد بود. خواستم در را ببندم که پاهای بلندش باعث نبستن در اتاق شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nargess86

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
102
948
مدال‌ها
2
- محمد به خدا اگه نری فردا می‌کشمت.
چنان این کلمه رل به زبان نیاوردم که محمد هم نفهمید چه چیزی به او گفته‌ام. محمد با صدای افسوسی گفت:
- خوشِت میاد که منو آزار میدی خانم هکر؟
از گفتن خانم هکر، بغضی سد راه گلویم شد.
- نه! تو خوشِت میاد که منو با این کارهات حرص میدی.
این‌دفعه با تمام توانش در را هُل داد و توانست به داخل بیاید. دست به سی*ن*ه شده و سپس گفتم:
- این حرفو راست نمی‌گم؟
چشم‌هایش را محکم بست و گفت:
- تو رو خدا اذیتم نکن.
پوزخند زدم.
- تو داری منو آزار میدی.
نفس عمیقی کشید.
- باشه قبول.
- شکست خوردی؟
لبخندی زد که چشم‌هایم از شدت تعجب گرد شدند.
- آره.
چشم غره‌ای برایش رفتم و نیز گفتم:
- برو بیرون.
لبخندش پررنگ‌تر شد.
- من میرم، اما فکر کنم غذات سوخت.
دهانم باز ماند. غذایی که با زحمت درستش کرده بودم، حالا سوخته است؟
چشم‌هایم را محکم بستم و سراسیمه به طرف آشپزخانه به‌راه افتادم. اما یک‌ لحظه پاهایم پیچ خورد و از پله‌ها افتادم. سرم به تیزی پله افتاد و باعث شد خون از سرم فوران کند. چشم‌هایم روی همدیگر افتاد و دیگر چیزی جزء صدای محمد نفهمیدم.
***
( محمد )
آیلار سراسیمه با این حرفی که از روی شوخی گفته بودم، پا تند کرد. از این کارش خندیدم. باید برایش بگویم که یک سرنخ از قاتل پیدا کرده‌ایم وگرنه از من گلایه می‌کرد و باعث قهر شدن ما میشد. از این فکر لبخندی زدم، اما یک‌هو صدای جیغ آیلار آمد. چشم‌هایم گشاد شد. چه اتفاقی برایش افتاد؟ دوییدم و از اتاقش خارج شدم. با دیدن آیلاری که از روی پله‌ها افتاده است و از سرش خون سرازیر می‌شود، فریادی زدم.
- آیلار... .
آیهان و مادرش سراسیمه خودشان را رساندند. سیما خانم « مادر آیلار» روی گونه‌هایش چنگ زد و سپس با گفتن وای خدا بچه‌م مُرد از شدت شوک، بی‌هوش شد.
آیهان مادرش را به بیمارستان برد و من هم آیلار را. سیمین‌بانو هم شوکه شده بود و توی اعماق سکوت فرو رفته بود.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین