جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

دلنوشته [دلنوشته دلتنگی]اثر م.م.ر(shahbaz)کاربر انجمن رمان بوک

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته دل نوشته های کاربران توسط Shahbaz با نام [دلنوشته دلتنگی]اثر م.م.ر(shahbaz)کاربر انجمن رمان بوک ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,197 بازدید, 79 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته دل نوشته های کاربران
نام موضوع [دلنوشته دلتنگی]اثر م.م.ر(shahbaz)کاربر انجمن رمان بوک
نویسنده موضوع Shahbaz
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Shahbaz
موضوع نویسنده

Shahbaz

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
102
661
مدال‌ها
3
غروبِ جمعه، شروع حس‌های غم‌انگیزِ جدایی‌ست...
جدایی از چه کسی؟!
نمی‌دانم.
شاید در زمانی دیگر، در گذشته‌ای دورتر،
حضورت بوده و من، در این جسم،
فقط حسرت و غمِ نبودنت را می‌کشم.
گاهی حس می‌کنم در قالبی دیگر،
با عشقی زیسته‌ام که اکنون کنارم نیست،
و نمی‌دانم چرا عصرِ جمعه
همیشه این حسرت را در خود دارد، حسرتِ جدایی و نبودن،
نبودنِ دستی،
نبودنِ حضوری،
نبودنِ نگاهی یا بوسه‌ای عاشقانه.
غروبِ جمعه، بدجور مرا دلتنگِ تو می‌سازد... .
 
موضوع نویسنده

Shahbaz

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
102
661
مدال‌ها
3
تمام عاشقانه‌های دنیا به یک شکل آغاز می‌شوند؛
با تلاقی نگاهی و لرزیدنِ قلبی...
در آن لحظه‌ی ناب، جز خودت و او، هیچ‌ک.س و هیچ‌چیز در جهان معنا ندارد.
انگار جهان به نقطه‌ای فرو می‌ریزد که فقط دو نفر در آن ایستاده‌اند؛
یک دو نفره‌ی کاملاً انحصاری.
تمام داستان‌های دنیا ـ چه عاشقانه، چه انتقامی ـ از همین لحظه زاده می‌شوند؛
از جرقه‌ی دوست داشتن.
و آغاز دوست داشتن، همان دم است که مردی روبه‌روی زنی می‌ایستد
و جهان، با تمام پیچیدگی‌هایش، برای لحظه‌ای ساده می‌شود:
او و نگاهِ او.
 
موضوع نویسنده

Shahbaz

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
102
661
مدال‌ها
3
تو آدم امنِ منی...
تویی که چای خوردن کنارَت، حکمِ آرامش و تراپی دارد.
کلامت مرهم است،
لمسِ دستانت، تمامِ دل‌واپسی‌هایم را خاموش می‌کند و تمامِ دغدغه‌هایم را در خودش حل می‌کند.
و نگاهت، مثلِ نوری است که ظلمتِ درونِ مرا می‌شکند؛ چون تو روشناییِ مسیرهای تاریکِ زندگی منی،
تسکینِ دردهایم،
و مرهمِ زخم‌هایی که هیچ‌ک.س ندید.
با تو جهان، جای امن‌تری‌ست برای ماندن.
چون تویی که بی‌آنکه قول بدهی،
آرامش را زندگی می‌کنی...
و من، بی‌هیچ تردیدی، می‌گویم:
تو آدمِ امنِ منی.
 
موضوع نویسنده

Shahbaz

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
102
661
مدال‌ها
3
در آرامشِ شب، زیر چادرِ سیاهِ آسمان،
گاهی چشمکی از ستارگان،
انگیزه‌ای در من می‌آفریند
تا دوباره به تو بگویم:
دوستت دارم…
حتی اگر شبِ تاریک باشد،
حتی اگر چشمانم جز چشمکِ عشقت چیزی نبیند،
حتی اگر حس نکنم حریر نگاهت را،
از راهِ دور، از آسمان،
حتی اگر کهکشانی فاصله بین ما باشد…
تو در یادِ منی،
در قلبِ من،
در تار و پودِ هستی‌ام،
در صدای قلبم…
و همیشه کنارِ منی.
تو تاریک‌ترین و روشن‌ترین حسِ عاشقانه‌ی منی،
دوستت دارم به اندازه‌ی وسعت آسمانِ شب.
 
موضوع نویسنده

Shahbaz

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
102
661
مدال‌ها
3
بدهی دارم به قلبم،
برای تمامِ حس‌هایی که در خودش نگه داشت و هیچ‌وقت نگفت.
طلبی دارم از چشمانم،
به اندازه‌ی تمامِ لحظه‌هایی که تو را ندیدند.
طلبی دارم از دستانم،
که هیچ‌وقت به اندازه‌ی دلتنگی‌هایم، دستانت را لمس نکردند،
حس نکردند گرمای حضور تو را.
طلبی دارم از خواب‌هایم،
که دیر به دیر راهت می‌دهند به رویاهایم.
از جانم هم طلب دارم،
که هیچ‌وقت تو را آن‌طور که باید نداشت.
طلبکارم از دنیا،
که بی‌رحمانه تو را از من گرفت،
و از حافظه‌ام،
که پر شده از خاطراتت و هنوز آرام نمی‌گیرد.
گاهی حس می‌کنم خواب‌هایم به جنون رسیده‌اند،
در انتهای همه‌ی حس‌هایم، حسی ناشناخته پنهان است،
شاید سوگ است... یا شاید تنهایی.
دردی آرام کنارِ دهلیزِ قلبم خانه کرده،
دردی شبیه عشق،
یا شاید همان دلتنگی بی‌پایان،
یا غمی بعد از رفتنِ عزیزی که دیگر برنمی‌گردد.
شاید سال‌ها گذشته از رفتنِ تو،
شاید من مدت‌هاست از خودم رفته‌ام،
اما هنوز بدهکارم...
به قلبم، که هزاربار فرصتِ گفتن داشت و نگفت.
گفتنِ جمله‌ای ساده،
اما عمیق، پر معنا، پر از رنگ و زندگی:
دوستت دارم.
و این جمله‌ی نگفته،
حسرتی‌ست که تا ابد با من می‌ماند...
 
موضوع نویسنده

Shahbaz

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
102
661
مدال‌ها
3
ما مردمان صبوری هستیم...
در کولاکِ زمانه آموختیم برای بهتر زیستن باید از جان مایه گذاشت.
یاد گرفتیم برای شادی دلِ خود، دلِ دیگری را شاد کنیم و برای رفاهِ دیگران، سختیِ خویش را تاب آوریم.
نسلی هستیم که با کم‌ترین‌ها قد کشیدیم،
اما در دلِ نداشتن‌ها، بهترین‌ها را ساختیم.
هر لبخندمان از میان اشک روییده،
و هر امیدمان بر خاکسترِ خستگی جوانه زده است.
ما مردمان سخت‌کوش و باگذشتی هستیم، که سیلی روزگار،
گونه‌هایمان را سرخ نگه داشت،
تا نشانه‌ای باشیم برای آیندگان؛
تا بدانند ایستادگی یعنی همین!
ما همان مردمان صبوری هستیم،
که با دلی مالامال از ایمان ولی در تنگنای رنج، هنوز امید را از یاد نبرده‌ایم.
 
موضوع نویسنده

Shahbaz

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
102
661
مدال‌ها
3
تاسیان…
یک واژه است، اما در خودش جهانی از حس جا داده.
شبیه نوعی عزاداریِ بی‌عنوان،
برای چیزی که نمی‌دانی دقیقاً چه بوده،
اما می‌دانی از دستش داده‌ای…
نمی‌فهمی دلت عزادارِ کیست،
یا دلتنگِ چه کسی‌ست که دیگر پیدایش نمی‌کنی.
فقط گاهی بی‌هشدار می‌آید،
در آرام‌ترین لحظه‌ها،
وقتی فکر می‌کنی همه چیز خوب است.
مثلاً عصر جمعه،
وقتی آفتاب در افق نارنجی می‌شود
و باد سردی از پنجره‌ی نیمه‌باز می‌وزد،
ناگهان دلت می‌گیرد…
بی‌آنکه بدانی چرا؟!
حسی درونت می‌پیچد، سنگین و بی‌نام،
انگار دلت برای چیزی می‌سوزد که حتی به یادش نمی‌آوری.
برای صدایی، چهره‌ای، یا خاطره‌ای که در مهِ زمان گم شده است.
من زیاد دچارش می‌شوم…
در پایانِ هر خنده،
در انتهای هر خوشیِ بی‌دلیل،
تاسیان به سراغم می‌آید،
مثل غمی نجیب که فقط می‌خواهد یادم بیندازد:
دل همیشه دنبال چیزی‌ست که هنوز نیافته و این دلتنگی بی‌نام، همان تاسیانِ من است،که پایان ندارد...
 
موضوع نویسنده

Shahbaz

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
102
661
مدال‌ها
3
من این روزها، دلم جورِ دیگری‌ست...
نه می‌توانم نامش را غم بگذارم، نه شادی.
گاهی میان آب‌ها غوطه‌ورم و گاهی در هاونگ مادر، له‌له و خسته از خود.
یک روز پر از هیجانم، تپنده، پر امید، لبریز از زندگی؛ و روزی دیگر، بی‌صدا و بی‌تپش،
هم‌چون دلی که از تکرار خسته شده باشد.
میان برزخِ خوشحالی و غم مانده‌ام،
در فاصله‌ای میان بهشتِ فردا
و جهنمِ اکنون.
میان برکه‌ای از امید شناورم،
که هم نجاتم می‌دهد و هم آرام‌آرام مرا در خود فرو می‌برد.
من خسته‌ام، اما هنوز امیدوار...
به نوری از دور، به دستی از آینده،
به روزی که شاید دل دوباره بتپد،
بی‌دغدغه، بی‌درد، بی‌انتظار.
کنارِ پنجره بیشتر می‌نشینم،
به افق خیره می‌شوم،
به فردایی که هنوز نیامده
اما وعده‌ی آمدنش را از دل شنیده‌ام.
کاش این انتظارِ طولانی، این تنهایی بی‌پایان، روزی به سر آید...
من میان برزخم،
و هنوز منتظرِ نجاتم.
 
موضوع نویسنده

Shahbaz

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
102
661
مدال‌ها
3
در این برهه از زندگی، یاد گرفته‌ام برقصم…
رقص، حرکتی است برای رشد درخت زندگی، برای ریشه‌زدن در خاکِ امید و رسیدن به آسمانِ آرزوها.
یاد گرفته‌ام که آغوش، درمانگر همه‌ی دردهاست، که دوست داشتن و دوست داشته شدن، بزرگ‌ترین معجزه‌ی زندگی است.
یاد گرفته‌ام عاشق شوم و نگهدار عشق باشم، چرا که هر شکوفه‌ی عشق، زندگی را پرنور می‌کند.
درختِ زندگانی من، بهار و تابستان را پشت سر گذاشته،
طعم تلخ و شیرین روزها را چشیده…
و اکنون، وارد مرحله‌ای دیگر شده است:
پاییزِ دلتنگی…فصلی که برگ‌های خاطره می‌ریزند و دل، با رنگ‌های غم و امید می‌رقصد.
 
موضوع نویسنده

Shahbaz

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
102
661
مدال‌ها
3
آخرین غم، شاید آخرین غمِ عشق باشد.
تنها چیزی که برای توشه‌ی سفر باقی می‌ماند، عشق است؛
عشقی که دریغ شده از قلب، در ظلمتِ تن،
در لحظه‌هایی که هیچ ک.س نمی‌بیند،
در سکوتی که صدای هیچ فریادی را تاب نمی‌آورد.
اگر آن را از خود حذف کنی،
دیگر چیزی نمی‌ماند،
هیچ امیدی، هیچ خاطره‌ای، هیچ نفسی…
تنها پوچی و سردی جا می‌ماند.
تمام عمر، باخت و برد زندگی را دنبال کرده‌ایم، در جنگی بی‌پایان،
که گاه فراموش می‌کنیم چه چیزی ارزشمند است.
اما عشق،
همچنان در پسِ پرده‌های تاریکِ شب،
در آغوشی که هنوز کسی لمس نکرده،
مانده است.
تنها چیزی که با خود می‌بری،
تنها چراغی که راه را روشن می‌کند،
همین عشق است.
و شاید آخرین غم،
این باشد که بفهمی همه‌ی دنیا می‌گذرد،
اما عشق، حتی در سکوت و تنهایی،
همچنان جان دارد، و تو هنوز می‌توانی در دلِ شب، آرامش و نجات را پیدا کنی،
در همان آغوشِ مخفی،
که تنها تو آن را می‌شناسی.
 
بالا پایین