جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

دلنوشته [دلنوشته دلتنگی]اثر م.م.ر(shahbaz)کاربر انجمن رمان بوک

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته دل نوشته های کاربران توسط Shahbaz با نام [دلنوشته دلتنگی]اثر م.م.ر(shahbaz)کاربر انجمن رمان بوک ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,197 بازدید, 79 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته دل نوشته های کاربران
نام موضوع [دلنوشته دلتنگی]اثر م.م.ر(shahbaz)کاربر انجمن رمان بوک
نویسنده موضوع Shahbaz
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Shahbaz
موضوع نویسنده

Shahbaz

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
102
661
مدال‌ها
3
سلام خدا
امروز چطوری؟! اول به کجا نظر کردی؟!
به دل‌های سوخته، یا به نگاه‌های منتظر؟!
امروز نورِ جلالت کدام قسمت را در ابتدا روشن کرده؟!
امروز برکتت را به کدام سمت بیشتر پاشیدی؟!
پای چه کسانی به سفره‌ی پر بارت باز شد؟!
ای بزرگوار، ای توانا، نگاهم به توست، به طلوعِ هر روزه‌ات، به تمامی غروب‌هایت، به نظم و ترتیبت.
نگاهمان کن و ما را در پناه خودت نگه‌دار... .
منم بنده‌ای کوچک از ظواهر و تملقاتِ دنیوی، ترسیده از ریا، فریب و جهل،
پناهم باش، چون ترسیده‌ام که رها شوم در تاریکی و فریبندگی دنیا، تو می‌توانی راه‌گشایم باشی، تو می‌توانی مرا در مسیرِ نور الهی‌ات در جاده‌ی درستی هدایت کنی.
من بنده‌ی بی‌پناهت هستم، نگاهم به دستانِ قدرتمند توست، دستانم را بگیر و هادی باش، من بی‌پناهانِ بسیاری را نیز می‌شناسم که محتاج نظرِ تو هستند، پس پناهمان باش... .
 
موضوع نویسنده

Shahbaz

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
102
661
مدال‌ها
3
آن‌گاه که خداوند قدرت‌نمایی کرده و هنرِ خارق‌العاده‌اش را به رخ می‌کشد، تعدادی قلبِ مهربان و تنها را به هم‌دیگر می‌رساند تا مرهمی برای قلبِ زخمی هم باشند و مهربانی‌ها را تکثیر کنند.
این یک نوع از معجزاتِ بی‌شمار از جانب پروردگارِ بخشنده است.
عشق، عشق را در می‌یابد... .
***
و گاه احساسات آن‌چنان عجیب و غریب به هم نزدیک می‌شوند که حتی خود نیز از این‌همه هیجانِ پر شور و این اتصالِ شگفت‌انگیز به حیرت می‌افتیم.
و اینست داستانِ هزار چهره‌ی عشق!
 
موضوع نویسنده

Shahbaz

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
102
661
مدال‌ها
3
می‌خوانمت از دور دست‌ها، هنگامی‌ که تو همه جا را در دستانِ غیبی‌ات داری،
صدایت می‌کنم از اعماقِ وجودم، آن‌جا که تو فقط می‌بینی، صدا می‌کنم، دعا می‌کنم،
التماس می‌کنم برای رحمتت، برای بزرگی و توانایی‌ات.
عزیزانم را به تو می‌سپارم ای حق تعالی، ای آن‌که هم می‌دهی و هم پس می‌ستانی، عزیزانم را سالم و تندرست نگه‌دار و غم‌هایشان را بستان!
تو در تاریک‌ترین لحظاتِ زندگی، همواره نورِ جهانی، بتابان انرژی خداییت را بر سرزمینِ ما و تمامی سرزمین‌ها.
فقط تو می‌توانی و من امیدوارم به رحمتِ بی‌انتهایت... .
 
موضوع نویسنده

Shahbaz

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
102
661
مدال‌ها
3
خانه‌خرابِ عشق تو شدم...
این ویرانی، زیباترین رویاست برای دلی که سال‌هاست بی‌تپش مانده.
بی‌نوایم من، در انتظارِ سجده‌ای به عشقت؛
بیا... منجی جاودانه‌ی قلبِ من باش.
تو معنای همه‌ی وجود منی،
و بی‌ تو، منی برای بودن ندارم.
نفس‌هایم بی‌دلیل‌اند وقتی نامی از تو نیست.
بگو کجای این کره‌ی خاکی باید در انتظارِ آمدنت بمانم؟
کجا باید دلم را بسپارم تا تو بیایی و آرامش را به آن بازگردانی؟
عشقِ من، جهانِ من، تمامِ من!
 
موضوع نویسنده

Shahbaz

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
102
661
مدال‌ها
3
عشقِ بی‌وجدان، ریشه می‌کند در جان و خونِ آدمی...
بی‌آنکه اجازه بگیرد، در تو می‌دود،
در رگ‌هایت می‌پیچد و آرام‌آرام،
قلبت را به آتشی پنهان بدل می‌کند.
قلبی که عشقی در آن نباشد،
خودِ جهنم است در حالِ سوختن.
و من، در این جهنمِ درون،
می‌سوزم؛ چون تو دیگر راهی در آن نداری.
رفتی...
و مرا با رگ‌هایی پر از عشقِ نافرجام و سوختنی تا همیشه تنها گذاشتی.
اما این خاصیتِ عشق است، گریزی از آن نیست.
در میانِ این‌همه آدم، فقط یک نفر است که می‌تواند تو را این‌گونه ویران کند.
و آن‌گاه می‌فهمی...
عشق، دل‌به‌خواهِ تو نیست.
می‌آید، می‌ماند و دست و پایت به آن زنجیر می‌شود.
و تو، می‌سوزی در جهنمی از عشق، بی‌آنکه بخواهی خاموش شوی... .
 
موضوع نویسنده

Shahbaz

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
102
661
مدال‌ها
3
گاهی، در جاده‌های باریک و تاریک،
به دنبالِ گمشده‌هایی می‌گردیم که از پیدا نشدن‌شان می‌ترسیم.
زخمی می‌شویم، گریه می‌کنیم،
مثلِ جویباری که به دنبالِ رودخانه است،
رودخانه‌ای که به دنبال دریاست...
دریا، غایتِ آمال ماست؛ آن‌جایی که هر لحظه برای دلتنگی، به آغوشِ ساحل پناه می‌آورد.
انتهای همه‌ی تاریکی‌ها و گمشدن‌ها،
عشق است.
عشقی به اویی که از گذشته تا بی‌نهایت ایستاده تا ما را در آغوشِ رحمتش بگیرد...
 
موضوع نویسنده

Shahbaz

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
102
661
مدال‌ها
3
گاهی غم‌ها از طریق چشم می‌ریزند،
به شکل اشک...
گاهی قطره‌قطره،
گاهی چون جویباری روان.
گاهی از شادی،
گاهی از غم،
گاهی از دلتنگی،
گاهی از فراقِ کسی.
گاهی شور،
گاهی بی‌مزه...
اشک،
از چشمِ دلِ بیدار می‌چکد،
می‌چکد تا درد را کم کند،
تا دل را سبک کند.
وقتی می‌توانی گریه کنی، یعنی هنوز زنده‌ای، نشانه‌های حیات هنوز درونت، جریان دارند.
پس هر وقت دیدی چشمت می‌سوزد،
راه را باز کن برای رفتنِ دلتنگی،
برای فراق،
برای غم و شادی.
بگذار ببارد،
در سرزمینِ وجودت،
تا تمامِ سیاهی‌ها را بشوید و دلت را سبک کند... .
 
موضوع نویسنده

Shahbaz

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
102
661
مدال‌ها
3
کاش خبر نداشتی که من دیوانه‌ی نگاهت هستم...
دیوانه‌ی زیستن در لحظه‌های عاشقی که نکردیم، چای‌های دونفره‌ای که ننوشیدیم،
قدم‌زدن روی برگ‌های پاییزی که نشد،
گل‌های صورتی بهاری که کنارِ گیسوانم نزدی، باران‌هایی که بر دوشمان نچکید...
شاید در نگاهِ همه، همه‌چیز تمام شد؛ اما من هنوز در حسِ دستانِ گرمت مانده‌ام،
در بوسه‌های عاشقانه،
در نگاه‌های عسلی و شیرینت،
در اشک‌هایی از سر شوق،
در حس‌هایی که نزیستیم...
شاید عمری گذشته، اما تو هرگز از یادم نرفتی.
قلبم در قفسِ عشقت بسته شد و من، راهِ گریزی را که خودم بستم، هر شب در خیالت زندگی می‌کنم.
و هیچ‌چیز نگذشته...
خیالت تا دمِ جان دادن، با من است.
 
موضوع نویسنده

Shahbaz

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
102
661
مدال‌ها
3
مرا نمی‌شناسی؟! برایت از نو می‌نویسم، آنچه که گذشته در گذشته مانده، اما من از نو برایت می‌نویسم از عشق، امید، دنیا، رنگ‌ها و آسمانِ زیبا که گاهی آبی‌ست، گاهی خاکستری و گاه زخمی و طوفانی.
هم می‌ترسم و هم شجاعتی در خود می‌بینم که قدم‌هایم را قوت می‌بخشد،
چون من در راهِ عشقِ تو، بزرگ‌تر و پخته‌تر شدم و دیگر از هیچ طوفانی هراسی ندارم؛ چون آن‌چه باید را دیده‌ و چشیده‌ام و آن‌چه باقی مانده، دیگر زمانِ اضافه است برای من... .
 
موضوع نویسنده

Shahbaz

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
102
661
مدال‌ها
3
شب شد و دوباره داستان نگاهِ تو آغاز می‌شود، باز دل- دل زدن‌ها،
باز دلشوره‌های نرسیدن،
باز غمِ نگاهِ نگرانِ دریای‌ات،
باز قدم‌های سست در کنارِ ساحل،
باز چین‌های دامنِ ساحل، زیرِ قدم‌هایم،
ناله می‌کند امواجِ اشک‌های چشمانِ عاشقِ من!
پیر شدم زیر نگرانی‌ها، کنارِ چروکِ غلیظِ چشمانم، داستان‌های غمگینی نهفته!
من زاده‌ی دردم، زاده‌ی غم، زاده‌ی سوداهای نشدنی؛ اما عاشقم، عاشقِ زیستن، عاشقِ با تو بودن، عاشقِ کنارِ تو خندیدن.
من می‌خواهم بدوم، هم‌چو دخترکی با گیسوانی رها، زیر نم‌نمُ باران پاییزی.
بدون آرزو آمده‌ام؛ اما با آرزوهای طول و درازی بزرگ شده‌ام.
از تو می‌خواهم که دستانم را رها نکنی، حتی اگر زمین‌گیر شده باشم، آن‌گاه خود را رها می‌بینم در دشتی پر از گل، فقط تو کنارم باش... .
 
بالا پایین