- Nov
- 567
- 3,913
- مدالها
- 2
لیا نگاهش را از روی پتوی سفید بر نداشت، فقط سعی کرد صدایش را نشنیده بگیرد. با این حال، اربوس ادامه داد:
- عجیبه! از من نمیترسی، ولی از این پیرمرد بدون قدرت میترسی؟
لیا نفسش را بیرون داد. لبش را از هم فاصله داد تا چیزی بگوید که سخن مرد، مانعش شد.
- تموم شد. فقط چند دقیقه تحمل کن.
پودر سبزرنگی را روی زخم ریخت. سوزش مثل آتش در جانش پیچید. لیا از درد، دندان روی دندان فشرد. صدای اربوس را با تن صدای پایینتری شنید، انگار در گوشش زمزمه میکرد:
- حالا میفهمی درد واقعی یعنی چی. زنده موندن همیشه بهای خاص خودش رو داره.
لیا پلکهایش را بست. قطرهای اشک از گوشهی چشمش لغزید؛ حسی از بیپناهی که حتی حضور آن صدای آشنا هم نمیتوانست پرش کند. مرد از لیا فاصله گرفت و چند قدم عقب رفت.
- باید استراحت کنی. فردا صبح حالت بهتر میشه.
سپس در را بست و رفت. اتاق دوباره در سکوت فرو رفت. فقط صدای نفسهای آرام لیا و تیکتاک ساعت زنگزده شنیده میشد. اربوس نزدیک لیا نشست. سرش را جلو آورد. چشمانش مثل سایهای در شعلهی زرد شمع میدرخشید. باد زوزه میکشید و باران آرام میبارید. لیا روی تخت دراز کشیدهبود. پلکهایش حتی یکبار هم بسته نمیشدند. درد شانهاش فروکش کردهبود، اما اضطراب جای آن را پر کردهبود؛ اضطرابی که مثل خاری در سی*ن*هاش فرو رفتهبود. به سقف خیره بود، به چوبهای تیرهای که انگار هر لحظه ممکن بود روی سرش فرو بریزند. طوری که فقط خودش بشنود، زمزمه کرد:
- اون کی بود؟ چرا کمکم کرد؟ و از همه بدتر، چرا اون هنوز اینجاست؟
- اگه منظورت منم، چون قدرتش رو دارم و میتونم.
لیا از جا پرید. نگاهش را به سمت صدا چرخاند. همان سایهی آشنا را دید که حالا کنار دیوار، روی صندلی چوبی نشستهبود. نور شمع از میان موهای سیاهش رد میشد و خطوط چهرهاش را نمایان میکرد.
لیا بهسختی آب دهانش را قورت داد. سعی کرد آرام حرف بزند:
- تو واقعاً واقعیای؟
اربوس سرش را کمی کج کرد.
- سؤال جالبیه. بستگی داره منظورت از واقعی چی باشه. جسم؟ نه، فعلاً نه. ولی روح، چرا! تا وقتی تو جسمت باشم.
لیا خواست بنشیند، ولی با حرکت ناگهانی درد در شانهاش پیچید. فریاد خفهای کشید و دوباره خودش را رها کرد.
- نمیفهمم. چرا فقط من میتونم ببینمت؟ چرا اون مرد ندیدت؟
صدای قدمهای آرام اربوس روی چوب شنیده شد. کنار تخت ایستاد. در نور زرد چراغ کنار تخت، چشمهای مشکیاش عجیبتر از همیشه میدرخشید.
با پوزخندی لب زد:
- چون فقط تو میخوای من رو ببینی. بقیه نمیتونن، چون ذهنشون دروازهای برای پردازش من نداره. ولی تو... تو قبولم کردی. همون لحظه تو جنگل که ازم خواستی نجاتت بدم.
لیا به سختی نفس کشید.
- من فقط... نمیخواستم بمیرم.
- همین کافیه.
لبخندش عمق گرفت.
- من روح دارم اما جسم نه. وقتی وارد جسمت شدم، بخشی از احساست رو هم گرفتم. برای همین گاهی بقیه هم میتونن من رو ببینن، وقتی احساساتت از کنترلت خارج میشه. مثل امشب.
لیا ابروهایش را در هم کشید، زمزمه کرد:
- پس... تو صدای ذهنم رو میشنوی؟
اربوس خندید. لیا چشمانش را بست و سرش را میان دستانش گرفت.
- عجیبه! از من نمیترسی، ولی از این پیرمرد بدون قدرت میترسی؟
لیا نفسش را بیرون داد. لبش را از هم فاصله داد تا چیزی بگوید که سخن مرد، مانعش شد.
- تموم شد. فقط چند دقیقه تحمل کن.
پودر سبزرنگی را روی زخم ریخت. سوزش مثل آتش در جانش پیچید. لیا از درد، دندان روی دندان فشرد. صدای اربوس را با تن صدای پایینتری شنید، انگار در گوشش زمزمه میکرد:
- حالا میفهمی درد واقعی یعنی چی. زنده موندن همیشه بهای خاص خودش رو داره.
لیا پلکهایش را بست. قطرهای اشک از گوشهی چشمش لغزید؛ حسی از بیپناهی که حتی حضور آن صدای آشنا هم نمیتوانست پرش کند. مرد از لیا فاصله گرفت و چند قدم عقب رفت.
- باید استراحت کنی. فردا صبح حالت بهتر میشه.
سپس در را بست و رفت. اتاق دوباره در سکوت فرو رفت. فقط صدای نفسهای آرام لیا و تیکتاک ساعت زنگزده شنیده میشد. اربوس نزدیک لیا نشست. سرش را جلو آورد. چشمانش مثل سایهای در شعلهی زرد شمع میدرخشید. باد زوزه میکشید و باران آرام میبارید. لیا روی تخت دراز کشیدهبود. پلکهایش حتی یکبار هم بسته نمیشدند. درد شانهاش فروکش کردهبود، اما اضطراب جای آن را پر کردهبود؛ اضطرابی که مثل خاری در سی*ن*هاش فرو رفتهبود. به سقف خیره بود، به چوبهای تیرهای که انگار هر لحظه ممکن بود روی سرش فرو بریزند. طوری که فقط خودش بشنود، زمزمه کرد:
- اون کی بود؟ چرا کمکم کرد؟ و از همه بدتر، چرا اون هنوز اینجاست؟
- اگه منظورت منم، چون قدرتش رو دارم و میتونم.
لیا از جا پرید. نگاهش را به سمت صدا چرخاند. همان سایهی آشنا را دید که حالا کنار دیوار، روی صندلی چوبی نشستهبود. نور شمع از میان موهای سیاهش رد میشد و خطوط چهرهاش را نمایان میکرد.
لیا بهسختی آب دهانش را قورت داد. سعی کرد آرام حرف بزند:
- تو واقعاً واقعیای؟
اربوس سرش را کمی کج کرد.
- سؤال جالبیه. بستگی داره منظورت از واقعی چی باشه. جسم؟ نه، فعلاً نه. ولی روح، چرا! تا وقتی تو جسمت باشم.
لیا خواست بنشیند، ولی با حرکت ناگهانی درد در شانهاش پیچید. فریاد خفهای کشید و دوباره خودش را رها کرد.
- نمیفهمم. چرا فقط من میتونم ببینمت؟ چرا اون مرد ندیدت؟
صدای قدمهای آرام اربوس روی چوب شنیده شد. کنار تخت ایستاد. در نور زرد چراغ کنار تخت، چشمهای مشکیاش عجیبتر از همیشه میدرخشید.
با پوزخندی لب زد:
- چون فقط تو میخوای من رو ببینی. بقیه نمیتونن، چون ذهنشون دروازهای برای پردازش من نداره. ولی تو... تو قبولم کردی. همون لحظه تو جنگل که ازم خواستی نجاتت بدم.
لیا به سختی نفس کشید.
- من فقط... نمیخواستم بمیرم.
- همین کافیه.
لبخندش عمق گرفت.
- من روح دارم اما جسم نه. وقتی وارد جسمت شدم، بخشی از احساست رو هم گرفتم. برای همین گاهی بقیه هم میتونن من رو ببینن، وقتی احساساتت از کنترلت خارج میشه. مثل امشب.
لیا ابروهایش را در هم کشید، زمزمه کرد:
- پس... تو صدای ذهنم رو میشنوی؟
اربوس خندید. لیا چشمانش را بست و سرش را میان دستانش گرفت.