جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [اوگاریا] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ؛)Lunika با نام [اوگاریا] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,790 بازدید, 65 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اوگاریا] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ؛)Lunika
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ؛)Lunika
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
573
3,984
مدال‌ها
2
***
نور خاکستری سپیده، از پنجره‌ی بلند تالار به درون خزیده‌بود و گرد و غبار در هوا معلق بود. بوی عود و سیگار نعنایی در هوای اتاق پیچیده‌بود. کلاوس روی صندلی بلندش تکیه داده‌بود. آستین چرم شنلش تا آرنج بالا رفته‌بود و زخم عمیقی روی ساعدش دیده می‌شد. پوستش تاول زده‌بود، از اثر جادویی که شب قبل در جنگل به او خورده‌بود؛ از اربوس!
چشم‌هایش را بست، نفسش را با خشمی فرو خورد.
- اون دختر، ظرفی برای روح توئه، نه؟
لبخندش محوتر و زمزمه‌اش آرام‌تر شد:
- پس با کشتن اون، تو رو هم نابود می‌کنم.
اما دروغ می‌گفت! خودش هم می‌دانست. نمی‌خواست نابودش کند، می‌خواست او را به دست بیاورد. صدای آن موجود دائم در گوشش می‌پیچید: «بهش دست زدی، با همون دست‌های کثیفت!» دندان‌هایش را به هم فشرد. روی زخم دستش خط قرمز جادویی‌ای می‌درخشید؛ نشانه‌ی تسخیر معکوس آن دختر. زیر لب گفت:
- فکر کردی فراموشت می‌کنم اربوس؟ این بار خودت رو تو بدن یه دختربچه پنهون کردی!
قدرتی که اربوس درون آن دختر پنهان کرده‌بود، می‌توانست سال‌ها جایگاه کلاوس را در شورا تثبیت کند. تسخیر معکوس یعنی چیزی که حتی مرگ هم نتواند از او بگیرد.
دستش را مشت کرد و به لبه‌ی صندلی کوبید.
می‌خواستش؛ هم اربوس را، هم دختری را که توانسته‌بود او را درون خودش زنده نگه دارد.
صدای باز شدن در، سکوتش را به‌هم زد. آرکان وارد شد. رنگ چهره‌اش پریده بود و آثار سوختگی روی پوست دست او هم دیده می‌شد.
- اعضای شورا منتظرتن. گفتن گزارش دیشب رو باید خودت بدی.
کلاوس بدون آن‌که نگاهش کند و درحالی‌که دستکش سیاهش را می‌پوشید، گفت:
- شورا فقط چیزی رو که ببینه باور می‌کنه.
آرکان به دیوار تکیه داد.
- و اگه تسخیر معکوس واقعاً اتفاق افتاده باشه؟
کلاوس نگاه سردش را بالا آورد و به چشمان او دوخت.
- اون وقت باید سریع مانع رو از بین برد.
افکارش بهم ریخته‌بود و نمی‌توانست راستش را به آرکان بگوید. اگر می‌گفت، آرکان آن روی نصیحت‌کننده خود را نشانش می‌داد. آهی کشید و بلند شد. ردایش مثل سایه پشت سرش کشیده شد و صدای قدم‌هایش در تالار طنین انداخت. وقتی از مقابل آینه‌ی بزرگ گذشت، نگاهش برای لحظه‌ای روی تصویر خودش ماند؛ صورتی که همیشه بی‌احساس بود، حالا ترک کوچکی از خشم در آن دیده می‌شد. زیر لب گفت:
- یه بار اربوس از من شخص مهم زندگیم رو دزدید... .
نگاهش درون آینه روی چشمان سرد خود، ثابت ماند.
- ولی این بار، من ازش می‌دزدم.
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
573
3,984
مدال‌ها
2
سپس گام‌های بلندی برداشت و در را پشت سرش بست. صدای بسته شدن در مثل مهر تأیید بر تصمیمی که دیگر راه برگشتی نداشت، در فضا طنین انداخت. راهروی بلند قصر، پیش پایش کشیده شد؛ ستون‌های سنگی با طرح‌های مارپیچ با رگه‌های طلایی، پنجره‌هایی با شیشه‌های رنگی که نور سپیده‌دم را مثل سطل‌های رنگی روی زمین می‌پاشیدند. با هر قدمی که برمی‌داشت، صدای چرم کفشش در فضای خالی راهرو انعکاس پیدا می‌کرد. نگهبانانی که کنار دیوار ایستاده‌بودند، همگی ناخودآگاه سرشان را پایین انداختند. افکار کلاوس دست از سرش برنمی‌داشتند؛ اربوس و دختری که توانسته‌بود آن موجود را درون خودش نگه دارد. وقتی به دو در عظیم تالار شورا رسید، مکثی کوتاه کرد. نگهبان‌ها سر نیزه‌هایشان را عقب بردند و در با صدای مهیبی باز شد. هوای تالار سردتر از راهرو بود. نور کریستال‌های آبی سقف روی سنگ‌های سفید می‌لغزید و صورت اعضای شورا را بی‌رحم و سنگ‌دل جلوه می‌داد. پنج نفر پشت میز گرد و سنگی نشسته‌بودند؛ لباس‌های رسمی طلایی و نشان‌های حکاکی‌شده بر سی*ن*ه‌هایشان برق می‌زد. کلاوس قدمی داخل گذاشت و تالار در سکوت فرو رفت. اولین عضو شورا، پیرمردی با ریش نقره‌ای گفت:
- کلاوس، گزارش اتفاقات جنگل رو ندادی‌.
کلاوس جلو آمد و دستش را روی میز گذاشت؛ همان دستی که رد زخمی زیر دستکشش پنهان شده‌بود. نگاهش را روی چهره‌ی تک‌تکشان چرخاند و زیر لب گفت: «هیچ‌ک.س تو این تالار به اندازه‌ی من، چیزی برای از دست دادن نداره. پس فرقی نداره موجودی که تسخیر معکوس انجام داده چیه!»
- دیشب با موجودی روبه‌رو شدیم که ماهیتش برای شورا ناشناخته‌ست.
چشمانش تنگ شد و دستی به گردنش کشید.
- انرژیش مثل انرژی پیمان‌های عادی نبود، جریانش معکوس بود.
زمزمه‌ای کوتاه در میان اعضا پیچید. یکی از مشاوران گفت:
- یعنی تسخیر معکوس؟
کلاوس مستقیم در چشمش نگاه کرد.
- دقیقاً!
نفس‌ در سی*ن*ه‌ی مرد حبس شد. کلمه‌ای که گفتن آن غدغن بود، اکنون در تالار به زبان همه آمد. پیرمرد با ابروهای در هم گفت:
- مطمئنی؟ تسخیر معکوس صد‌ساله که ممنوع اعلام شده. هیچ انسانی نمی‌تونه یک موجود رو در خودش زندانی کنه مگر این‌که… .
کلاوس حرفش را تکمیل کرد:
- مگر این‌که اون موجود از قدیسان تاریک باشه.
چشمان اعضای شورا گشاد شد. همه به یک‌دیگر زل زدند و انتظار داشتند کسی خلاف صحبت کلاوس را ثابت کند. یکی از اعضا با صدایی لرزان گفت:
- چه کسی تسخیر معکوس انجام داده؟
کلاوس سرش را انداخت پایین. آهی کشید و گفت:
- فقط می‌دونم یه دختر بود. جوونه با موهای مشکی و چشم‌های تیره.
مکثی کرد با خود گفت: «و قدرتش فراتر از کنترلش بود.» پیرمرد گفت:
- باید فوراً پیداش کنیم، قبل از این‌که خودش یا اون موجود از کنترل خارج بشن.
نویسنده‌ی شورا قلمش را برداشت.
- مشخصات ظاهریش رو دوباره بگو تا روی طومار ثبت کنم.
کلاوس به یاد شعله‌ها افتاد. به یاد نگاه ترسیده آن دختر، به یاد جسارت گستاخانه‌اش.
- موهاش مشکیه. حدوداً هم‌قد مجسمه صد و هفتاد سانتی دم در. شاید هفده، هجده سالش باشه.
پیرمرد سر تکان داد.
- اعلامیه رو امضا می‌کنیم. جایزه تعیین می‌کنیم و هرکس پیداش کنه، اجازه‌ی پیوند با موجود رده چهارم بهش داده میشه.
کلاوس لبخندی زد. «عالیه! حالا همه‌ی شهر دنبال دختر می‌گردن و یه راست میارنش پیش خودم. دختری که فقط من از ارزشش خبر دارم.» وقتی جلسه تمام شد و اعضا یکی‌یکی رفتند، کلاوس کناری ایستاد. فکرش روی یک چیز ثابت مانده‌بود؛ انتقام و قدرت!
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
573
3,984
مدال‌ها
2
***
چند ساعتی گذشته‌بود و لیا و آرورا روی تشکی خوابیده‌بودند. سکوتی عجیب بر کارگاه غالب بود؛ گاه‌به‌گاهی صدای ترکیدن حباب‌های روغن درون ظرف‌های مسی، مثل زمزمه‌ی دوری از دنیایی دیگر شنیده می‌شد. لیا ناگهان از خواب پرید. نفسش به‌سرعت بالا و پایین می‌رفت. روی پیشانی‌اش عرق نشسته‌بود و قلبش دیوانه‌وار می‌تپید. صحنه‌ی آخر کابوس جلوی چشمش آمد؛ دستانی سیاه که از میان آتش بیرون می‌آمدند و او را پایین می‌کشیدند.
دستش را روی سی*ن*ه‌اش گذاشت و آهسته نشست. نگاهش به آرورا افتاد که در گوشه‌ی دیگر تشک، آرام خوابیده‌بود. نور لرزان شمع روی صورتش خودنمایی می‌کرد. موهای طلایی‌اش روی بالش ریخته‌بود و نفس‌های منظمش کمی از اضطراب فضای اتاق کم می‌کرد. ناخودآگاه دستش را روز زخم شانه‌اش کشید و آهی از میان لب‌هایش بیرون آمد. حالش بهتر بود؛ خیلی بهتر و این پیشرفت در بهبودش مانند معجزه می‌ماند. لیا خواست دوباره دراز بکشد که صدایی از اتاق کناری شنید. صدایی بم و آشنا که شبیه صدای زن بود. بیشتر دقت کرد و صدای مردی هم شنید. سرش را به‌سمت دیوار چرخاند و سعی کرد بشنود چه می‌گویند. صدای زن واضح‌تر شد که می‌گفت:
- خودش نمی‌دونه. هنوز نه. باید بیدار شه تا ارزشش رو بفهمیم.
نفسی عمیق کشید و پوست گردنش مورمور شد. نگاهش را از دیوار گرفت و برگشت سمت تشک و... ناگهان یخ زد. کسی کنار آرورا نشسته‌بود. در نور لرزان شمع، خطوط بدن مردی با کت مشکی چرمی و موهای تیره نمایان شد. سرش پایین بود و انگشتانش با کنجکاوی گردنبند نقره‌ای آرورا را لمس می‌کردند.
لیا دندان روی هم فشرد. نفسش را با خشمی بیرون داد و در یک حرکت از تشک پایین پرید. از این حرکت ناگهانی‌اش، درد شدیدی در دست راستش پیچید اما اعتنایی نکرد.
- بهش دست نزن!
صدایش بلندتر از آن بود که بخواهد باشد. اربوس سرش را بلند کرد. لبخند محوی روی لب‌هایش بود.
- آروم‌تر عروسک. اگه بیدارش کنی، باید برایش توضیح بدی چرا نصفه‌شب داری با دیوار دعوا می‌کنی.
لیا دندان‌هایش را روی هم فشرد. جلو رفت و از شانه‌اش گرفت تا او را عقب بکشد. گرمای عجیبی از پوست اربوس به انگشتانش منتقل شد، مثل گدازه‌ای پنهان که سوزان بود.
- گفتم بهش دست نزن!
نگاه اربوس تغییر کرد و چشمان سرخش برق زد. صورتش آرام بود اما در آن آرامش، چیزی موج می‌زد که قلب لیا را لرزاند.
- من قصد آسیب زدن نداشتم. فقط یادم رفته‌بود آدم‌ها هنوز هم به چیزهای بی‌ارزش دل می‌بندن.
به آرورا اشاره‌ای کرد که لیا خشمگین‌تر شد و نتوانست چیزی بگوید. کلماتش در گلویش گیر کرد. دستش روی شانه‌ی او بود، ولی نمی‌دانست باید او را عقب بکشد یا هلش بدهد. اربوس نزدیک‌تر شد، آنقدر که نفس گرمش پوست صورتش را لمس کرد.
- حواست باشه لیا! وقتی یه نفر اینقدر برات مهم میشه، تبدیل به نقطه ضعفت هم میشه.
حرفش مثل خنجری بود که قلب لیا را زخمی کرد. آب دهانش را قورت داد و لب‌های لرزانش را از هم فاصله داد.
- تو حتی نمی‌فهمی احساس چیه.
لبخند اربوس محو شد. برای اولین بار چهره‌اش سرد و خنثی شد.
- احساس؟
اربوس سرش را چرخاند و دستش را روی کمرش گذاشت.
- آره، من احساس ندارم، می‌دونی چرا؟
لیا برای لحظه‌ای حس کرد جمله‌ی اشتباهی را به شخص اشتباهی گفته‌است. اربوس پشتش را به لیا کرد. تن صدایش کمی پایین آمد و گفت:
- چون از آدم‌ها متنفرم! درواقع تمام عمرم ازشون متنفر بودم. کسانی که بهشون اعتماد کرده‌بودم، بدترین بلاها رو سرم آوردن.
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
573
3,984
مدال‌ها
2
لیا لبش را به دندان گرفت. اربوس با ابروهای در هم به‌سمت لیا برگشت. با انگشت به خودش اشاره کرد و گفت:
- آره، من احساس ندارم! نمی‌خوام چنین ضعفی داشته باشم. پس با من درباره احساس حرف نزن!
لیا سعی کرد حرفش را اصلاح کند. عذاب‌وجدان یقه‌اش را گرفته‌بود.
- من... من منظورم این نبود.
اربوس آرام سرش را به‌سمت او برگرداند.
نور شمع روی گونه‌اش افتاد و چشم‌هایش را براق‌تر کرد.
- همه همین رو میگن.
نفسش را حبس کرد. نمی‌دانست از ترس است یا چیز دیگر؛ برای خودش هم عجیب بود. سرش را پایین انداخت و آرام گفت:
- نمی‌خواستم ناراحتت کنم، فقط... نمی‌فهمم چطور می‌تونی اینقدر بی‌احساس باشی.
اربوس خندید. کمی جلوتر آمد و با انگشت شستش روی چانه‌اش کشید و گفت:
- چون از دست آدم‌ها خسته شدم. چون هر چی ازشون دیدم، دروغ و حیله و طمع بوده.
کمی مکث کرد، انگار خودش هم از گفتنش جا خورده باشد.
- وقتی یاد بگیری که دیگه به کسی اعتماد نکنی، بیشتر زنده می‌مونی.
لیا سرش را بلند کرد و نگاهش در نگاه او گره خورد.
- من مثل اون‌ها نیستم.
ابروهای اربوس بالا رفت و برای چند لحظه فقط نگاهش کرد.
- فعلاً نیستی، ولی دنیا مجبورت می‌کنه شبیه‌شون بشی.
لیا ساکت شد. صدای تیک‌تیک ظرف‌های روغن از اتاق کناری می‌آمد. دلش می‌خواست چیزی بگوید اما نمی‌دانست چه. اربوس آهی کشید و گفت:
- نترس. فعلاََ قصد آسیب زدن بهش رو ندارم.
لیا اخم کرد و آرام گفت:
- فعلاً؟!
لبخند به گوشه‌ی لب اربوس برگشت.
- می‌دونی، وقتی یه نفر برات اینقدر مهمه، زودتر از چیزی که فکر می‌کنی از دستش میدی.
چند ثانیه سکوت بینشان برقرار شد. اربوس با پوزخندی گفت:
- فقط حواست باشه؛ دنیا عاشق اینه از همون‌جایی بهت ضربه بزنه که برات مهم‌تره!
در همین لحظه صدای کوبیده‌شدن چیزی از اتاق کناری بلند شد و هر دو به‌سمت صدا برگشتند.
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
573
3,984
مدال‌ها
2
- اگه شورا بفهمه، سر هر دومون میره بالای دار!
زن با لحنی ملایم پاسخ داد:
- بس کن. من خیلی قبل‌تر از تو با شورا معامله کردم.
لیا و اربوس هر دو ساکت شدند و نگاهشان به هم دوخته‌ شد. لیا با صدایی آرام گفت:
- باید بفهمم با کی داره حرف می‌زنه.
اربوس ابرو بالا انداخت.
- و من باید باور کنم می‌خوای یواشکی گوش بدی، بدون این‌که خودت رو به دردسر بندازی؟
لیا به‌طرف در رفت. دستش را روی دستگیره گذاشت و بدون این‌که نگاهش کند، گفت:
- اگه می‌خوای کمکم کنی، لطفاً ساکت باش.
برای لحظه‌ای سکوت حکم‌فرما شد. بعد صدای نفس خفیف اربوس را شنید که آرام زمزمه کرد:
- ساکت بودن برای من سخت‌ترین کار دنیاست.
لیا در را به آهستگی باز کرد. لولاها صدای نازکی دادند و بوی تند گیاهان خشک از اتاق کناری بیرون زد. نور زرد فانوس، نیمه‌ی تاریک اتاق را روشن می‌کرد. زن، پشت میزی چوبی نشسته‌بود و روبه‌رویش مردی با شنل خاکستری ایستاده‌بود. چهره‌اش در سایه مشخص نبود. لیا در قاب در ایستاد و به حرف‌هایشان گوش داد. مرد گفت:
- می‌‌دونی شورا برای تحویل دادنش چه جایزه‌ای گذاشته؟
زن، دستش را درون ظرف پودر سفید فرو برد و روی گیاه‌های خردشده پاشید.
- آره، قراره یه پیوند موفق با یه موجود رده بالا بهمون بدن.
- تو که قبلاً پیوند برقرار کردی، پس چرا نگه‌ش داشتی؟
زن لبخندی محو زد.
- چون جایزه‌ی دیگه‌ای ازشون می‌خوام!
لیا نفسش را حبس کرد. احساس کرد زمین زیر پایش لرزید یا شاید فقط زانوهای خودش بود که سست شده‌بود و می‌لرزید. چشم‌هایش بین زن و مرد می‌چرخید و ذهنش پر از سؤال شد. «من؟ منظورشون منم؟» صدایی در ذهنش پیچید؛ زمزمه‌ای آشنا و آرام که گفت: «احتمالاََ؛ چون آرورا که ارزش این جایزه رو نداره.»
لیا دندان روی هم فشرد و با چشم‌غره‌ای به اربوس که بالای سرش ایستاده‌بود و مانند بچه‌ها از لای در به درون اتاق نگاه می‌کرد، رفت. سپس گفت: «انقدر به افکار من گوش نده! درضمن آرورا ارزشش خیلی بیشتر از منه، همیشه بین شاگردها، سوگلی سارین بود. تازه قدرتش هم خارق‌العاده‌ست! می‌تونه جادوی بقیه رو به شکلی که خودش می‌خواد تغییر بده یا خنثی کنه.» کلاوس پوزخندی زد و انگشت اشاره‌اش را به وسط سر لیا زد. «ولی حیف که یه نمه خل می‌زنه.» لیا عصبانی شد که باعث شد پایش به لبه‌ی پایینی در برخورد کند. زن به‌سمت صدا برگشت و گفت:
- کی اونجاست؟!
لیا نفسش را در سی*ن*ه‌اش حبس کرد و صدایی از پشت سرش آمد؛ صدای اربوس که خیلی آرام لب زد:
- برو.
در یک لحظه، فانوس اتاق زن خاموش شد. سپس شعله‌اش دو برابر شد و ترکید و تاریکی همه جا را فراگرفت.
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
573
3,984
مدال‌ها
2
لیا از فرصت استفاده کرد. عقب رفت و در را بست و به در تکیه داد. نفسش کوتاه و منقطع بیرون می‌آمد.
- چیکار کردی؟!
اربوس آرام گفت:
- فقط خاموشش کردم، زیادی روشن بود. فرصت این رو بهت دادم که در بری.
لیا نگاهش کرد. سایه‌ی او در گوشه‌ی اتاق محو و نمایان می‌شد، مثل نوری که سعی دارد خودش را از درون مه بیرون بکشد. لیا دندان روی هم فشرد. در سکوت، تنها صدای نفس‌های آرام آرورا در اتاق پیچید و لیا خیره به تاریکی، حس کرد انگار دیوارهای اتاق دارند تنگ‌تر می‌شوند. چند ثانیه همان‌طور ایستاد. نور فانوس خاموش شده‌بود و تنها روشنایی از روزنه‌ی بالای دیوار می‌آمد؛ نوری سپیده‌دم مثل نفس مهتاب. دیگر صدای حرف‌زدنی از اتاق کناری نمی‌آمد، فقط سکوت بود. دستش را از روی چارچوب برداشت و آرام به‌سمت تشک رفت. چهره‌ی آرورا در نور کم پیدا بودو نفس‌هایش منظم و آرام بود. لیا چند لحظه نگاهش کرد، بعد به‌آرامی شانه‌اش را تکان داد.
- آرورا! بیدار شو، زود باش.
آرورا ناله‌ی خفیفی کرد و چشمانش را تا نیمه باز کرد.
- لیا؟ چی شده؟
لیا انگشتش را روی لب آرورا گذاشت.
- ساکت... حرف نزن. باید از این‌جا بریم.
آرورا نیم‌خیز شد و پلک زد که موهای طلایی‌اش روی صورتش ریخت.
- چی؟ الان؟ چرا؟ دستت چیزیش شده؟
لیا نگاهش را به در دوخت و صدایش را پایین آورد.
- اون زن با یکی تو اتاق بغلی حرف می‌زد. فکر کنم دنبالمن.
آرورا کاملاً بیدار شد. سعی کرد از تخت پایین بیاد اما لیا دستش را گرفت.
- آروم‌تر، صدامون رو نشنون.
سایه‌ای از گوشه‌ی اتاق گذشت؛ یا شاید فقط خیال لیا بود، اما نفسش را کوتاه و منقطع کرد. نگاهی به آن سمت انداخت ولی چیزی ندید. صدای نفس اربوس از پشت سرش آمد که گفت:
- عجله کن!
لیا سرش را به‌سمت صدا چرخاند و باز هم اربوس دیده نمی‌شد؛ تنها انعکاس محوی از حضورش در هوا مانده‌بود. آرورا که حالا ترس به او غلبه کرده‌بود، پرسید:
- داری با کی حرف می‌زنی؟
لیا نگاهش کرد؛ تردید در چشمانش موج می‌زد، اما گفت:
- بعداً توضیح میدم، فقط به من اعتماد کن.
آرورا ساکت شد و سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد.
- باشه.
لیا به‌سرعت شنلش را از روی صندلی برداشت و روی دوشش انداخت. درحالی‌که صدای پایشان روی چوب کف اتاق پخش می‌شد، به‌سمت در عقب کارگاه رفتند. در چوبی، لق و قدیمی بود. لیا به‌آرامی فشارش داد و صدای جیرجیر بلندی داد که هر دو را منجمد کرد. چند ثانیه صبر کردند، وقتی هیچ صدایی از اتاق زن بیرون نیامد، لیا نفسش را آزاد کرد و آرورا گفت:
- از این‌جا میریم، از در پشتی.
لیا پچ‌پچ‌کنان گفت:
- اگه ببیننمون چی؟
- نمی‌بینن.
بخاری از دهان لیا بیرون آمد. هوای نیمه‌شب سردتر از همیشه بود. در را باز کرد و باد سردی که بوی باران می‌داد، به صورتشان برخورد کرد.
لحظه‌ای قبل از این‌که بیرون بروند، صدای زن از پشت سرشان آمد و قلب لیا فرو ریخت. نگاه سریعی به آرورا انداخت و بدون صدا دادن، گفت:
- بدو.
هردو از در پشتی بیرون رفتند و در تاریکی کوچه‌های باریک نوراون ناپدید شدند.
 
بالا پایین