- Nov
- 567
- 3,911
- مدالها
- 2
***
نور خاکستری سپیده، از پنجرهی بلند تالار به درون خزیدهبود و گرد و غبار در هوا معلق بود. بوی عود و سیگار نعنایی در هوای اتاق پیچیدهبود. کلاوس روی صندلی بلندش تکیه دادهبود. آستین چرم شنلش تا آرنج بالا رفتهبود و زخم عمیقی روی ساعدش دیده میشد. پوستش تاول زدهبود، از اثر جادویی که شب قبل در جنگل به او خوردهبود؛ از اربوس!
چشمهایش را بست، نفسش را با خشمی فرو خورد.
- اون دختر، ظرفی برای روح توئه، نه؟
لبخندش محوتر و زمزمهاش آرامتر شد:
- پس با کشتن اون، تو رو هم نابود میکنم.
اما دروغ میگفت! خودش هم میدانست. نمیخواست نابودش کند، میخواست او را به دست بیاورد. صدای آن موجود دائم در گوشش میپیچید: «بهش دست زدی، با همون دستهای کثیفت!» دندانهایش را به هم فشرد. روی زخم دستش خط قرمز جادوییای میدرخشید؛ نشانهی تسخیر معکوس آن دختر. زیر لب گفت:
- فکر کردی فراموشت میکنم اربوس؟ این بار خودت رو تو بدن یه دختربچه پنهون کردی!
قدرتی که اربوس درون آن دختر پنهان کردهبود، میتوانست سالها جایگاه کلاوس را در شورا تثبیت کند. تسخیر معکوس یعنی چیزی که حتی مرگ هم نتواند از او بگیرد.
دستش را مشت کرد و به لبهی صندلی کوبید.
میخواستش؛ هم اربوس را، هم دختری را که توانستهبود او را درون خودش زنده نگه دارد.
صدای باز شدن در، سکوتش را بههم زد. آرکان وارد شد. رنگ چهرهاش پریده بود و آثار سوختگی روی پوست دست او هم دیده میشد.
- اعضای شورا منتظرتن. گفتن گزارش دیشب رو باید خودت بدی.
کلاوس بدون آنکه نگاهش کند و درحالیکه دستکش سیاهش را میپوشید، گفت:
- شورا فقط چیزی رو که ببینه باور میکنه.
آرکان به دیوار تکیه داد.
- و اگه تسخیر معکوس واقعاً اتفاق افتاده باشه؟
کلاوس نگاه سردش را بالا آورد و به چشمان او دوخت.
- اون وقت باید سریع مانع رو از بین برد.
افکارش بهم ریختهبود و نمیتوانست راستش را به آرکان بگوید. اگر میگفت، آرکان آن روی نصیحتکننده خود را نشانش میداد. آهی کشید و بلند شد. ردایش مثل سایه پشت سرش کشیده شد و صدای قدمهایش در تالار طنین انداخت. وقتی از مقابل آینهی بزرگ گذشت، نگاهش برای لحظهای روی تصویر خودش ماند؛ صورتی که همیشه بیاحساس بود، حالا ترک کوچکی از خشم در آن دیده میشد. زیر لب گفت:
- یه بار اربوس از من شخص مهم زندگیم رو دزدید... .
نگاهش درون آینه روی چشمان سرد خود، ثابت ماند.
- ولی این بار، من ازش میدزدم.
نور خاکستری سپیده، از پنجرهی بلند تالار به درون خزیدهبود و گرد و غبار در هوا معلق بود. بوی عود و سیگار نعنایی در هوای اتاق پیچیدهبود. کلاوس روی صندلی بلندش تکیه دادهبود. آستین چرم شنلش تا آرنج بالا رفتهبود و زخم عمیقی روی ساعدش دیده میشد. پوستش تاول زدهبود، از اثر جادویی که شب قبل در جنگل به او خوردهبود؛ از اربوس!
چشمهایش را بست، نفسش را با خشمی فرو خورد.
- اون دختر، ظرفی برای روح توئه، نه؟
لبخندش محوتر و زمزمهاش آرامتر شد:
- پس با کشتن اون، تو رو هم نابود میکنم.
اما دروغ میگفت! خودش هم میدانست. نمیخواست نابودش کند، میخواست او را به دست بیاورد. صدای آن موجود دائم در گوشش میپیچید: «بهش دست زدی، با همون دستهای کثیفت!» دندانهایش را به هم فشرد. روی زخم دستش خط قرمز جادوییای میدرخشید؛ نشانهی تسخیر معکوس آن دختر. زیر لب گفت:
- فکر کردی فراموشت میکنم اربوس؟ این بار خودت رو تو بدن یه دختربچه پنهون کردی!
قدرتی که اربوس درون آن دختر پنهان کردهبود، میتوانست سالها جایگاه کلاوس را در شورا تثبیت کند. تسخیر معکوس یعنی چیزی که حتی مرگ هم نتواند از او بگیرد.
دستش را مشت کرد و به لبهی صندلی کوبید.
میخواستش؛ هم اربوس را، هم دختری را که توانستهبود او را درون خودش زنده نگه دارد.
صدای باز شدن در، سکوتش را بههم زد. آرکان وارد شد. رنگ چهرهاش پریده بود و آثار سوختگی روی پوست دست او هم دیده میشد.
- اعضای شورا منتظرتن. گفتن گزارش دیشب رو باید خودت بدی.
کلاوس بدون آنکه نگاهش کند و درحالیکه دستکش سیاهش را میپوشید، گفت:
- شورا فقط چیزی رو که ببینه باور میکنه.
آرکان به دیوار تکیه داد.
- و اگه تسخیر معکوس واقعاً اتفاق افتاده باشه؟
کلاوس نگاه سردش را بالا آورد و به چشمان او دوخت.
- اون وقت باید سریع مانع رو از بین برد.
افکارش بهم ریختهبود و نمیتوانست راستش را به آرکان بگوید. اگر میگفت، آرکان آن روی نصیحتکننده خود را نشانش میداد. آهی کشید و بلند شد. ردایش مثل سایه پشت سرش کشیده شد و صدای قدمهایش در تالار طنین انداخت. وقتی از مقابل آینهی بزرگ گذشت، نگاهش برای لحظهای روی تصویر خودش ماند؛ صورتی که همیشه بیاحساس بود، حالا ترک کوچکی از خشم در آن دیده میشد. زیر لب گفت:
- یه بار اربوس از من شخص مهم زندگیم رو دزدید... .
نگاهش درون آینه روی چشمان سرد خود، ثابت ماند.
- ولی این بار، من ازش میدزدم.