جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

نیمه حرفه‌ای [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 20,556 بازدید, 415 پاسخ و 74 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,324
46,595
مدال‌ها
3
چیزی در دل خانم‌بزرگ شکست. لحظاتی با حرص نگاه به نوروز دوخت و به امید اشتباه شنیدن پرسید:
- چی؟
نوروز نگاه از مادرش گرفت و به طرف حوض چرخاند.
- من باید برم سر خونه‌ زندگی خودم مادر! تا کی سربار عمارت باشم؟
خانم‌بزرگ باور‌ نمی‌کرد اینقدر از رفتن پسری که داشتنش را عار می‌دانست، دلخور شود.
- خونت تموم شده که اومدی اثاث ببری؟
نوروز‌ نگاهش را به ماه‌نگار دوخت که از در عمارت بیرون زد، اما با دیدن خانم‌بزرگ‌ همان‌جا ایستاد.
- بالأخره تموم میشه.
خانم‌بزرگ با حرص سری به اطراف تکان داد، بعد لحظه‌ای نگاهش را به آسمان دوخت و پایین آورد.
- ببین یه دختر بی‌سرو‌پا چی به سر پسر بزرگ‌ نادرخان آورده؟ طلسمت کرده اون غربتی!
نوروز‌ نگاهش را از ماه‌نگار گرفت و به طرف مادر چرخاند. در دل پوزخندی میزد و دوست داشت گلایه کند چرا قبلاً پسر‌ نادرخان نبود؟ اما لب فرو بست و فقط گفت:
- ربطی به ماهی نداره، خودم‌ می‌خوام‌ از عمارت بروم.
خانم‌بزرگ به تندی تشر زد:
- چرا؟
نوروز با طمأنینه جواب داد:
- من باید برم از عمارت، زن دارم، زندگی دارم، دیگه چرا اینجا بمونم؟
خانم‌بزرگ لب‌هایش را به دندان گرفت و با صدایی که می‌لرزید، گفت:
- یادم رفته‌بود تو خیلی وقته که دیگه فقط شوهر اون پاپتی هستی، نه پسر من.
نوروز نگاهش را به چشمان مادرش دوخت مادری که یک‌ عمر او‌ را پسرش ندانسته‌بود و اکنون ادعای فرزندی می‌کرد. گلایه‌ای به اندازه‌ی تمام عمر روی سی*ن*ه‌اش بود، اما غم صدای خانم‌بزرگ مانع گلایه‌مندی او شد؛ با لحن نرمی برای جلب رضایتش گفت:
- مادرجان! من خاک پای شمام، ولی تا کی باید می‌موندم؟ توی این عمارت که هیچی نیستم.
نوروز جمله‌ی آخرش را با تمام وجودش گفت. گلایه‌ای بود برای مادری که سی و پنج سال او‌ را نمی‌خواست، دل خانم‌بزرگ از این حرف نوروز گرفت. اخم کرد و تشر زد:
- بیرون این عمارت هم هیچی‌ نیستی.
تیزی سخن مادر قلب پسر را شکست. نوروز سر به زیر انداخت و اندیشید چه بیهوده دنبال محبت خانم‌بزرگ بوده؟ سری به اطراف تکان داد، اما مادرش همین بود، همیشه آماده برای تحقیر او. خود را کنترل کرد تا لرزشی در لحنش نباشد.
- راست میگی مادر، من از اولش هم هیچ‌کـس‌ نبودم، خودمم خیلی وقت بود قبول کرده‌بودم هیچی نیستم... .
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,324
46,595
مدال‌ها
3
سرش را بلند کرد و نگاهش را به آب درون حوض دوخت.
- اما الان دیگه نه، الان می‌خوام خودمو پیدا کنم، بفهمم نوروز کیه؟ چرا یه عمر‌توی چشم هیچ‌کـس نبوده، گناهش فقط یه پای چلاق بود یا خودش هم عرضه‌ای نداشته که نصیبش هیچی بود.
نگاهش‌ را به طرف مادر چرخاند و در چشمانی که در پس خشم، ناراحتی را پنهان کرده‌بودند، خیره شد. کمی محکم‌تر از قبل ادامه داد:
- نوروز به خاطر همین از عمارت میره، میره خودشو پیدا کنه، شما هم راحت میشید از این انگشت شیشم، از این مایه‌ی ننگ.
خانم‌بزرگ حال خودش را نمی‌فهمید، چرا تنهایی و حال بد نادرخان اینقدر روی او اثر گذاشته‌بود که طالب ماندن پسری می‌شد که او را عامل بدبختی‌هایش می‌دانست؟ شاید از دست خودش بیشتر خشمگین بود که با حرص غرید:
- الحق که بی‌لیاقتی و حقت همون دختر پاپتی بی‌سروپاست، تو رو چه به عمارت خانی؟ باید بری بین رعیت بلولی، هر کسی لایق خون اربابی نیست، حتی اگه ارباب‌زاده باشه.
نوروز کلامی نگفت و فقط به مادرش چشم دوخت که عمری او‌ را با لیاقت اربابی و ارزش خان‌زادگی آزرده بود و هنوز هم رها نمی‌کرد این اصول پرتکلف را. نوروز تا زمانی که میان رعیت نرفته‌بود، این اصول را احکام خدشه‌ناپذیر زندگی مناسب می‌دانست و تلاش داشت لایق خان‌زادگی شود، اما اکنون آرامش زندگی رعیتی را به آسایش زندگی اربابی ترجیح می‌داد.
خانم‌بزرگ دل‌شکسته و خشمگین رو از پسر گرفت و از پله‌ها بالا رفت. با رفتن او‌ نوروز هم ناراحت و دل‌شکسته روی تخت نشست و سر به زیر انداخت. ماه‌نگار که از ترس خانم‌بزرگ مقابل عمارت کوچک ایستاده‌بود با رفتن او قدم پیش گذاشت، خود را به شوهرش رساند و مقابل او ایستاد.
- آقا؟
نوروز دلش گرم شد، اما‌ نه آنقدر که سر بلند کند. ماه‌نگار دست روی شانه‌ی او گذاشت.
- ماهی بمیره که باعث شد دلتون ناخوش بشه.
از تمام دنیا نصیب او فقط همین زن بود. سرش را بلند کرد و نگاه به مردمک‌های سیاهی دوخت که برای او خود زندگی بود.
- خدا نکنه ماهی! نبینم دیگه به خاطر من بی‌لیاقت خودتو ناراحت کنی؟
ابروهای ماه‌نگار از غصه چین خورد.
- دل ماهی رو خون نکنید آقا! شما‌ تاج سر منید، بزرگید، اربابید، منم که بی‌لیاقتم، کاش شما رو دیشب توی کپر نگه نمی‌داشتم که خانم‌بزرگ توبیختون نکنه.
نوروز‌ سرش را بالا انداخت و نگاهش را به عمارت کوچک دوخت.
- نه ماهی، من هیچی‌ نیستم، حق با مادرمه، این عمارت باعث شد هیچی نشم، یه عمر به هر دری زدم‌ لایق این عمارت و قبای تنم بشم، اما نه لایق شدم، نه چیزی گیرم اومد، ولی دیشب که توی کپر خوابیدم، بالأخره فهمیدم چی از زندگی می‌خوام.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,324
46,595
مدال‌ها
3
نگاهش را به طرف ماه‌نگار چرخاند.
- حق با توئه، اینجا خونه‌ی ما نیست، اون کپر خونه‌ی ماست، من هم دیگه نمی‌خوام برگردم به این عمارت، بذار هر کی هرچی می‌خواد بگه، می‌خوام لیاقتمو با ساختن خونه‌مون نشون بدم، من اونجا‌ رو‌ می‌سازم و به همه نشون میدم کی هستم. نشون میدم من طفیلی عمارت نادرخان نیستم، خودم زن دارم، زندگی دارم و برای سرپا نگه داشتن زندگیم مثل یه مرد وایسادم.
ماه‌نگار لبخندی روی لب آورد.
- خدا سایه‌تونو سر ماهی نگه داره.
نوروز با لبخند همسرش لبخند زد و دستش را روی تخت گذاشت.
- بشین ناشتایی بخوریم.
- خانم‌بزرگ ناراحت میشن من روی تخت بشینم، بریم‌ عمارت کوچیکه.
نوروز سر بالا انداخت.
- دیگه مهم نیست کی ناراحت میشه، کی نمی‌شه، من می‌خوام‌ روی تخت غذا بخورم و تو هم که زنمی باید کنار دست من بشینی.
ماه‌نگار نگاهش را به تخت دوخت. نوروز خود را روی تخت بالا کشید و تکیه داد.
- بشین دیگه تا کی سرپا‌ وایمیسی؟
ماه‌نگار‌ نگاهش را به چهره‌‌ی همسرش دوخت که با ته‌ریش‌های بیرون زده، دیگر به مرتبی خان‌زاده‌ها نبود، اما برای او همان نوروز باجذبه‌ای بود که روز اول دیده بود و البته که با آن روز هم فرق داشت. ماه‌نگار مدت‌ها بود که دیگر از این مرد نمی‌ترسید و به جایش او را می‌پرستید. با خرسندی روی تخت رفت و کنار همسرش نشست. دلبر و زیور هم با دو مجمع پر، از مطبخ بیرون زدند تا برای آن دو دلدار آخرین وعده‌ی غذایی عمارت را مهیا کنند.
خانم‌بزرگ دل‌آزرده و خشمگین کنار بستر نادرخان که بی‌خبر چشم به سقف دوخته‌بود، نشست و با انگشت کوچک اشکی را که گوشه‌ی چشمش جمع شده‌بود گرفت:
- دیدی نادرخان؟ دیدی پسری که سنگشو به سی*ن*ه می‌زدی چطور توی کاسه‌مون گذاشت؟ می‌گفتی پسر بزرگمه، ولی دیدی حق با من بود؟ دیدی یه عمر حق داشتم اونو پسر خودم ندونم؟
سری به اطراف تکان داد.
- من و تو و این عمارت رو به یه زن غربتی فروخت.
پوزخندی زد.
- اومده بساطشو بار کنه بره، خب بره، من که بهش هیچ نیازی ندارم، صدقه‌ی سر نوذرجانم.
لب‌هایش را فشرد و سر تکان داد:
- صبر کن و ببین، عزیزم که برگشت، یه تقاصی از این دوتا بگیرم که نقل محفل مردم بشه، نوروز و زنشو به خاک سیاه می‌نشونم، اون پسر فکر کرده بیرون عمارت می‌تونه راحت زندگی کنه؟ نه، کسی که به خانم‌بزرگ پشت کنه، همه‌ی دنیا بهش پشت می‌کنه، کاری می‌کنم به پام بیفته بگه غلط کردم، دیگه فقط به تقاص اون زن راضی نمیشم، نوروز هم باید تقاص این بی‌حرمتی رو پس بده، فقط صبر کن تا نوذرجانم برگرده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,324
46,595
مدال‌ها
3
عماد پسر نوجوان یارالله گاری را آورد، به دست تفنگچی‌ها سپرد و رفت. از ظهر گذشته بود که جهاز ماه‌نگار و وسایل زندگی نوروزخان را صفر و‌ مروت سوار گاری کردند. زیور ناهاری را که دلبر برای آن‌ها تدارک دیده‌بود را درون بقچه‌ای بست و درون گاری گذاشت. نوروز درون عمارت کوچک که فقط یک فرش در آن پهن بود، ایستاده و به فکر‌ رفته‌بود. ماه‌نگار کنار دستش آمد.
- آقا به چی فکر می‌کنید؟
نوروز بدون آنکه به همسرس نگاه کند، گفت:
- به شب اولی که اینجا خوابیدم.
ماه‌نگار آن شب را به خاطر آورد. دلهره‌آورترین شب عمرش بود. دختری غریب، در خانه‌ی دشمنان برادرش، در انتظار شوهری که ندیده بود. دست سالمش‌ را روی دست بسته‌اش گذاشت و آن را کمی به خودش فشرد. او آن روز تصمیم گرفته‌بود قوی بماند و همه چیز را تحمل کند، ولی اکنون دیگر تحمل نمی‌کرد، بلکه در کنار همسری که با جان و‌ دل می‌خواستش زندگی می‌کرد. نوروز به طرف او رو برگرداند و گفت:
- ماهی؟ اون شب ازم ترسیدی؟
ماه‌نگار هم به او‌ نگاه کرد و فقط لبخند زد. نخواست بگوید به اندازه‌ی جانش از مرد درشت‌اندام و اخموی آن روز ترسیده بود. نوروز ادامه داد:
- اون شب اومدم تا فقط ازم بترسی، ازم حساب ببری، اومدم که اذیتت کنم، هرجور که شد، با ترس، با اجبار، با بداخلاقی، کاری که همه ازم توقع داشتن.
دل ماه‌نگار گرفت، ولی حق هم همین بود. کسی عروس خون‌بس را حرمت نمی‌گذاشت.
- ولی الان پشیمونم، کاش اون شب نازتو می‌کشیدم، کاش خوش‌اخلاق بودم و دلتو نمی‌شکستم.
ماه‌نگار لبخندی زد.
- آقا من که توقع ناز کشیدن نداشتم که دلم بشکنه؟ شما می‌تونستین اصلاً نیاین پیش من، کسی خرده نمی‌گرفت بهتون، من اومده‌بودم به خون‌بسی، به کنیزی، شما بهم حرمت دادین که گذاشتین زنتون باشم.
نوروز کاملاً به طرف او چرخید.
- تو بهم حرمت گذاشتی، من که کاری نکردم، کاش هیچ خون‌بسی این بین نبود، کاش خدا تو رو‌ یه طور‌ دیگه زن من کرده‌بود، کاش منِ خان‌زاده برای گرفتنت منت عالم و‌ آدمو کشیده‌بودم که مثل یه خانم زنم بشی، کاش دنیا یه طور دیگه بود ماهی!
- آقا به چیزی که تموم شده فکر نکنید.
نوروز دست روی شانه‌ی او گذاشت.
- ولی جبران می‌کنم برات، همین که بریم توی خونه خودمون، برات جبران می‌کنم.
ماه‌نگار لبخند زد.
- خدا ماهی رو توان بده محبتاتونو جبران کنه. شما که باشید ماهی هیچی نمی‌خواد. ماهی رو ببخشید که نتونست براتون کاری بکنه.
- تو برام‌ خیلی کار کردی، منم که هنوز‌ مدیونتم، اینجا برات خونه نبود که بیشتر از این بمونیم، بریم که دیگه وقت دل کندن از این عمارت و رفتن به جایی که مال خودمونه.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,324
46,595
مدال‌ها
3
نوروز و ماه‌نگار کنار هم از عمارت کوچک بیرون رفتند. گاری اسبابشان را تا در خروجی برده‌بودند. نوروز مادرش را در ایوان دید. ماه‌نگار برای خداحافظی از زنان خدمه به طرف مطبخ و نوروز عصازنان تا کنار تخت چوبی رفت. سر بلند کرد و مادرش را که در ایوان ایستاده‌بود، خطاب کرد.
- خانم‌بزرگ‌ ما دیگه داریم‌ میریم، اجازه می‌فرمایید؟
از قصد رسمی حرف زد و بالا نرفت تا دلخوری‌اش را به مادرش نشان دهد. خانم‌بزرگ هم که عصایش به دست گرفته‌بود، کمی خم شد.
- اجازه می‌خوای؟ برای چی؟ منو با پدر زمین‌گیرت ول می‌کنی بری بعد مشتلق هم‌ می‌خوای؟
نوروز پلکی فشرد و آرام گفت:
- مادرجان! قبول کنید که من باید برم، اما قول میدم هر روز، اول صبح بیام، خودم خان رو بالا و‌ پایین کنم، قول میدم تنهاتون نذارم.
- پاتو گذاشتی بیرون دیگه برنگرد، چون عاقت می‌کنم که منو به یه دختر پاپتی فروختی.
خانم‌بزرگ برگشت و در جایگاه همیشگی‌اش نشست. نوروز رو به طرف پله‌ها گذاشت و همزمان با بالا رفتنی که چون همیشه با تعلل بود، گفت:
- دم آخری خون به جیگرم نکنید.
خانم‌بزرگ بلند گفت:
- وقتی با قاتل برادرت صلح کردی دیگه حرفی بین ما نیست.
نوروز پله‌های آخر را پیمود.
- چه صلحی؟ چه قاتلی؟ ماهی بداقبال که دستش پاکه.
خانم بزرگ با دیدن رسیدن او از جا برخاست و به طرف اتاق نادرخان رفت. نوروز هم به دنبالش افتاد.
- کجا دنبال من راه افتادی میای؟ برگرد برو وقتی دلت با من و‌ خان نیست.
نوروز در آستانه‌ی در اتاق ایستاد. نفس عمیقی کشید.
- به پیر، به پیغمبر، من شما رو دوست دارم، من خان رو دوست دارم.
خانم‌بزرگ کنار بستر نادرخان که در خواب بود، نشست و رو برگرداند.
- دوست داری که ظلم می‌کنی؟
نوروز متعجب شد.
- من که ظلمی نکردم، حق بدید، اونی‌که ظلم کرد شما و‌ خان بودید.
خانم‌بزرگ با اخم به طرف او برگشت و نوروز ادامه داد:
- شماها با زن من بد کردید، هی بی‌دلیل و بادلیل زدید و خفتش دادید، کی بهتون بی‌احترامی کرد؟ کی من بی‌احترامی کردم؟
خانم‌بزرگ سر برگرداند و جوابی نداد. نوروز کمی آرام‌تر ادامه داد:
- من تا آخر عمر پسر که نه، نوکر شما و خان هستم، ولی من هم زندگی می‌خوام، آرامش می‌خوام، دیگه جوون نیستم، عمری ازم گذشته، می‌خوام برم دنبال چیزی که توی این عمارت نصیبم نشد، من یه روز زندگی آروم می‌خوام، توی این عمارت زندگی داشتم که بمونم؟ اون از بچم که خودم توی باغچه خاکش کردم و این هم از زنم که دستش وبال گردنش شده، حق من نیست یه روز آسایش داشته‌باشم؟
خانم‌بزرگ خود را به نشنیدن زد. نوروز دل‌شکسته‌تر گفت:
- شما از زن من خوشتون نمیاد؟ خیلی‌خب، من هم از اینجا می‌برمش، به خدا موندن ما دیگه به صلاح هیچ‌کـس نیست، دیگه کم مونده رعیت هم بفهمه من چه بی‌عرضه‌ایم که برای زنم راه به راه یا دنبال ننه‌گلی میرم یا سلیم.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,324
46,595
مدال‌ها
3
نوروز کمی مکث کرد و‌ بعد ادامه داد:
- ماهی رو می‌برم تا دیگه چشمتون بهش نخوره، این‌طوری هم من راحتم، هم شما، از من دلخور نشید، میرم چون نمی‌خوام به شما بی‌احترامی بشه.
خانم‌بزرگ بدون آنکه به سوی پسرش نگاه کند گفت:
- می‌خوای احترام بذاری؟ همین الان برو پیش ملاسیدقاسم تا صیغه‌ی طلاقو بخونه، بعد هم این زنیکه رو با آت و آشغالاش بفرست طایفه‌ی غربتیش.
نوروز اخم کرد.
- ماهی زن منه و من هم طلاقش نمیدم.
خانم‌بزرگ سری تکان داد.
- پس دیگه مادری هم نداری که وایسادی ازش اجازه بگیری.
دل نوروز به درد آمد. نگاهش را به خانم‌بزرگ دوخت. چند نفس عمیق کشید و در دل گفت:
- هیچ‌وقت نداشتم.
وقتی مادرش حتی لحظه‌ای رو برنگرداند تا او‌ را ببیند، بغض درون گلویش را قورت داد. نگاهش را به طرف نادرخان که چشمانش بسته بود، چرخاند و پیش رفت. خم شد دستان پدرش را بوسید و گفت:
- با اجازه‌ی شما نادرخان!
نگاهی به خانم‌بزرگ کرد که باز رو از او برگردانده و عصایش را در دست می‌فشرد. اخم‌هایش درهم بود و لب‌هایش بهم بسته. نوروز لحظاتی در سکوت به مادرش چشم دوخت. از این چهره هیچ‌وقت مهر و محبتی ندیده‌بود که دلخوش باشد. سری به اطراف تکان داد و تا نزدیک در رفت. در آستانه‌ی در ایستاد و با لحن جدی اما خسته‌ای گفت:
- من میام، هر روز، حتی اگه شما نخواین، پسر شما که نیستم، اما نادرخان پدرمه و حقش به گردنم، این عمارت هم به یه مرد نیاز داره، هستم تا کارا از روال نیفته.
خانم‌بزرگ با تحکم گفت:
- فقط تا زمانی که نوذرجانم برگرده، وگرنه بعد اون این عمارت ارباب داره و نیازی به تو نیست.
با شنیدن لفظ «نوذرجان» نوروز با خشم‌ سر برگرداند. چشم به مادرش که نگاهش روی دیوار بود، دوخت. بغض درون گلویش باز بزرگ‌تر شد. همیشه سهم نوذر و نریمان، جان بود و سهم او هیچ. تمام عمرش مقابل دیدگانش زنده شد. او هیچ وقت از این زن چیزی ندیده بود که اکنون دنبال ردی از مهرمادری می‌گشت. او هم باید رشته‌ی محبتشان را می‌برید. با غیظ جواب داد:
- اطاعت میشه خانم‌بزرگ!
با تمام خشم وجودش عصایش را فشرد و از اتاق بیرون رفت. با رفتن نوروز، خانم‌بزرگ‌ نگاه از دیوار گرفت و به چارچوب در دوخت. چیزی ته وجودش زار میزد و می‌خواست نوروز برگردد و بگوید رفتنش دروغ بوده. نمی‌فهمید منطق آن بخش وجودش را که از رفتن این پسرِ ناخواسته مچاله میشد. می‌خواست با یادآوری طعنه‌ها و نیش‌هایی که به‌خاطر ناقص بودن همین پسر از خانم‌جان خورده‌بود، خود را راضی کند؛ اما بخش نالان وجودش دوست داشت بیرون دویده و به نوروز بگوید نرو. کینه‌ی عمیقش از خانم‌جان و یادآوری روزهای سیاهی که بعد از به دنیا آمدن همین پسر داشت، مانع میشد و به او یادآوری می‌کرد که نوروز مایه‌ی سرافکندگی اوست. خصوصاً که اکنون خواهر لطفعلی، قاتل نریمان عزیزتر از جانش را هم زن و همسر می‌خواند. سرش را تکان داد و زمزمه کرد.
- فقط نوذر پسر منه.
رو‌ به نادرخان کرد و بلندتر گفت:
- من این پسر ناخلفو هیچ‌وقت نمی‌خوام.
 
بالا پایین