- Jun
- 2,324
- 46,595
- مدالها
- 3
چیزی در دل خانمبزرگ شکست. لحظاتی با حرص نگاه به نوروز دوخت و به امید اشتباه شنیدن پرسید:
- چی؟
نوروز نگاه از مادرش گرفت و به طرف حوض چرخاند.
- من باید برم سر خونه زندگی خودم مادر! تا کی سربار عمارت باشم؟
خانمبزرگ باور نمیکرد اینقدر از رفتن پسری که داشتنش را عار میدانست، دلخور شود.
- خونت تموم شده که اومدی اثاث ببری؟
نوروز نگاهش را به ماهنگار دوخت که از در عمارت بیرون زد، اما با دیدن خانمبزرگ همانجا ایستاد.
- بالأخره تموم میشه.
خانمبزرگ با حرص سری به اطراف تکان داد، بعد لحظهای نگاهش را به آسمان دوخت و پایین آورد.
- ببین یه دختر بیسروپا چی به سر پسر بزرگ نادرخان آورده؟ طلسمت کرده اون غربتی!
نوروز نگاهش را از ماهنگار گرفت و به طرف مادر چرخاند. در دل پوزخندی میزد و دوست داشت گلایه کند چرا قبلاً پسر نادرخان نبود؟ اما لب فرو بست و فقط گفت:
- ربطی به ماهی نداره، خودم میخوام از عمارت بروم.
خانمبزرگ به تندی تشر زد:
- چرا؟
نوروز با طمأنینه جواب داد:
- من باید برم از عمارت، زن دارم، زندگی دارم، دیگه چرا اینجا بمونم؟
خانمبزرگ لبهایش را به دندان گرفت و با صدایی که میلرزید، گفت:
- یادم رفتهبود تو خیلی وقته که دیگه فقط شوهر اون پاپتی هستی، نه پسر من.
نوروز نگاهش را به چشمان مادرش دوخت مادری که یک عمر او را پسرش ندانستهبود و اکنون ادعای فرزندی میکرد. گلایهای به اندازهی تمام عمر روی سی*ن*هاش بود، اما غم صدای خانمبزرگ مانع گلایهمندی او شد؛ با لحن نرمی برای جلب رضایتش گفت:
- مادرجان! من خاک پای شمام، ولی تا کی باید میموندم؟ توی این عمارت که هیچی نیستم.
نوروز جملهی آخرش را با تمام وجودش گفت. گلایهای بود برای مادری که سی و پنج سال او را نمیخواست، دل خانمبزرگ از این حرف نوروز گرفت. اخم کرد و تشر زد:
- بیرون این عمارت هم هیچی نیستی.
تیزی سخن مادر قلب پسر را شکست. نوروز سر به زیر انداخت و اندیشید چه بیهوده دنبال محبت خانمبزرگ بوده؟ سری به اطراف تکان داد، اما مادرش همین بود، همیشه آماده برای تحقیر او. خود را کنترل کرد تا لرزشی در لحنش نباشد.
- راست میگی مادر، من از اولش هم هیچکـس نبودم، خودمم خیلی وقت بود قبول کردهبودم هیچی نیستم... .
- چی؟
نوروز نگاه از مادرش گرفت و به طرف حوض چرخاند.
- من باید برم سر خونه زندگی خودم مادر! تا کی سربار عمارت باشم؟
خانمبزرگ باور نمیکرد اینقدر از رفتن پسری که داشتنش را عار میدانست، دلخور شود.
- خونت تموم شده که اومدی اثاث ببری؟
نوروز نگاهش را به ماهنگار دوخت که از در عمارت بیرون زد، اما با دیدن خانمبزرگ همانجا ایستاد.
- بالأخره تموم میشه.
خانمبزرگ با حرص سری به اطراف تکان داد، بعد لحظهای نگاهش را به آسمان دوخت و پایین آورد.
- ببین یه دختر بیسروپا چی به سر پسر بزرگ نادرخان آورده؟ طلسمت کرده اون غربتی!
نوروز نگاهش را از ماهنگار گرفت و به طرف مادر چرخاند. در دل پوزخندی میزد و دوست داشت گلایه کند چرا قبلاً پسر نادرخان نبود؟ اما لب فرو بست و فقط گفت:
- ربطی به ماهی نداره، خودم میخوام از عمارت بروم.
خانمبزرگ به تندی تشر زد:
- چرا؟
نوروز با طمأنینه جواب داد:
- من باید برم از عمارت، زن دارم، زندگی دارم، دیگه چرا اینجا بمونم؟
خانمبزرگ لبهایش را به دندان گرفت و با صدایی که میلرزید، گفت:
- یادم رفتهبود تو خیلی وقته که دیگه فقط شوهر اون پاپتی هستی، نه پسر من.
نوروز نگاهش را به چشمان مادرش دوخت مادری که یک عمر او را پسرش ندانستهبود و اکنون ادعای فرزندی میکرد. گلایهای به اندازهی تمام عمر روی سی*ن*هاش بود، اما غم صدای خانمبزرگ مانع گلایهمندی او شد؛ با لحن نرمی برای جلب رضایتش گفت:
- مادرجان! من خاک پای شمام، ولی تا کی باید میموندم؟ توی این عمارت که هیچی نیستم.
نوروز جملهی آخرش را با تمام وجودش گفت. گلایهای بود برای مادری که سی و پنج سال او را نمیخواست، دل خانمبزرگ از این حرف نوروز گرفت. اخم کرد و تشر زد:
- بیرون این عمارت هم هیچی نیستی.
تیزی سخن مادر قلب پسر را شکست. نوروز سر به زیر انداخت و اندیشید چه بیهوده دنبال محبت خانمبزرگ بوده؟ سری به اطراف تکان داد، اما مادرش همین بود، همیشه آماده برای تحقیر او. خود را کنترل کرد تا لرزشی در لحنش نباشد.
- راست میگی مادر، من از اولش هم هیچکـس نبودم، خودمم خیلی وقت بود قبول کردهبودم هیچی نیستم... .