- Apr
- 128
- 1,439
- مدالها
- 2
در این تاریکی و میان این بوهای بد رایحه که سخت آزارمان میدادند، بیاراده و نپخته به حرفهای پاوئو فکر کردم. برای او بسیار ناراحت شدم، چرا که من او را به دامن این لکهی خون و این دردسر بیکران انداختهبودم و قلبم هم در این خلوت بیخانمانیام، از خودش به هیچ عنوان غفلت نمیکرد و لحظهبهلحظه یاد آلدن و شوق دیدارش را عبوسانه در جلوی من، بساط میکرد. بنابراین حتی خیالم هم نمیتوانست با این ناراحتی و زخم جدید که از جانب حال پاوئو بود، سر کند! از این قضا هرگز قصد نکردم که به او بگویم بیا بازگردیم تا در نهایت بر خود جفا میکردم و چشمهایم را از دیدن آلدنم محروم مینمودم! نه، قطعاً چنین حرف و بازگشتی غیرممکن است! حاضر بودم جانم را دودستی تقدیمش گردانم، اما دیدن آلدن را هرگز! یا به او بگویم که بیا هرکس به راه خودش برود، ولیکن اینجور هم فقط راهبلد راهم را از دست میدادم! آنگاه در این تنهاییتنها باید مثل یک گوسفند گیج به دور خودم میچرخیدم تا شاید راه نجاتم را پیدا کنم، یا در این چرخیدنهای زیاد، آخر به مرگ میرسیدم تا با افتخار گلیم قرمزش را در جلوی پاهایم پهن میکرد! با بیحیایی و همان لجاجتم، بین خود و او پُل بیاعتنایی را ساختم و وارد مکالمههایش نشدم. همینطور که به حکایت مابین هردویمان زل زدهبودم، یک قوطی آرد فاسد توسط دستهای سبک باد، هل دادهشد و سوار بر شانهی کف خانه تاب خورد و در آستانهی ته کفشهای سیاهش ایستاد. آن را برداشت و بدون آنکه صبر کند تا شب به صبح برسد، درش را با چاقوی کوچکِ جیبیاش گشود. کمی از آردها را به مشت گرفت و به صورت من که در دنیای غمناکم، مثل پاروای شکسته و طردشده، شناور بودم، پاشید. کارش را چند بار تکرار کرد و سرانجام مرا به جان خودش انداخت تا قوطی را از او بستانم. آردها را در بازیای که فکرها را گم میکرد به خود ریختیم و خسته بر دیوار پذیرایی تکیه دادیم و خندهها را بُریدیم تا باعث قبض روحمان نشوند. بعد از چیزی که هستیم سخن راندیم! او دستش را به درون جیبِ کت سیاهش برد و عکسی را به بیرون آورد:
- اون ازم خواسته که به این جنگ بیام!
بوسهای بر آن زد و خیلی تلخ و در دام این سرنوشت اجباری، دستی بر آن کشید و مستانه گفت:
- میدونم با این کارش میخواست به همه بگه من شجاعترین نامزد رو دارم، ولی خب همه میدونن که من حاضرم به خاطرش هر کاری بکنم!
عکس را به طرفِ صورتم گرفت و گفت:
- ببین چقدر زیباست!
به عکس نگریستم. زنی کم سنوسال و تقریباً بزرگتر از من، با موهای سیاهی که تا روی شانههایش تاب خوردهبودند، بر روی یک صندلی نشسته بود. ابروهای کمانیاش به طور دلربایی در این ورقِ سیاهوسفید کمانه گرفتهبودند و خیلی خرسند با چشمهای قهوهایش و لبخندی که از دنیا راضی بود، به لنز دوربین مینگریست. نگاهم را به پاوئو دادم و با حیرتی که نشان دهم اصلاً درکی از کار صاحب این عکس ندارم، صدایم را بالا بردم و از او پرسیدم:
- باورم نمیشه؟! یعنی نامزدت ازت خواسته به این جنگ بیای؟!
سینِهام را صاف کردم و زانوهایم را به آن نزدیکتر نمودم و جملهام را به اتمام رساندم:
- خدایا! اگه راهی وجود داشت که میتونستم آلدن رو از رفتن به این جنگ منصرف کنم، حتی یکلحظه هم دریغ نمیکردم!
در حوصلهای که آرامشِ روحش هم از آن معلوم و جاودانه بود، نفس عمیقی کشید؛ نفسی که بوی غمِ دوری از عشقش را میداد و این چنین زبانش را در توضیحی عاشقانهای گشود:
- یه آدم عاشق تَن به تموم خواستههای معشوقش میده! شبیهش میشه و به حرفهاش هم گوش میده، مثلاً خود تو مگه به خاطر عشقت نیومدی به این جنگ و تَن به این ذلت ندادی؟!
این حسابرسی پاوئو و سنگینی عشقِ آلدن، طوری بر روی قلبم نشستند که خود قلبم، یکجانبه و در حمایت از او به پاخاست و مرا مجبور کرد که پاسخش را بدین شرح بدهم:
- خب آره، ولی اومدم اون رو از مرگ دور کنم نه اینکه فقط اون رو ببینم و برم! یا به سمت مرگ بکشونمش!
نفس کوتاهی کشیدم و ادامه دادم که:
- اگه یه خار بره توی پاش من میمیرم و زنده میشم، چه برسه به اینکه بهش بگم پاشو برو جنگ و خودت رو واسم به کشتن بده تا من به دوستام پُز بدم!
با بغض گلویم که شبیه به بغض گلوی پاوئو بود، باز گفتم که:
- آدم باید برای خودش زندگی کنه نه برای دیگران!
آخرین ویرایش: