جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [کوراب وهم] اثر «فوژان وارسته کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط فوژان وارسته با نام [کوراب وهم] اثر «فوژان وارسته کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 8,310 بازدید, 123 پاسخ و 39 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [کوراب وهم] اثر «فوژان وارسته کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع فوژان وارسته
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط فوژان وارسته
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
128
1,439
مدال‌ها
2

در این تاریکی و میان این بو‌های بد رایحه که سخت آزارمان می‌دادند، بی‌اراده و نپخته‌ به حرف‌های پاوئو فکر کردم. برای او بسیار ناراحت شدم، چرا که من او را به دامن این لکه‌ی خون و این دردسر بیکران انداخته‌‌بودم و قلبم هم در این خلوت بی‌خانمانی‌ام، از خودش به هیچ عنوان غفلت نمی‌کرد و لحظه‌به‌لحظه یاد آلدن و شوق دیدارش را عبوسانه در جلوی من، بساط می‌کرد. بنابراین حتی خیالم هم نمی‌توانست با این ناراحتی و زخم جدید که از جانب حال پاوئو بود، سر کند! از این قضا هرگز قصد نکردم که به او بگویم بیا بازگردیم تا در نهایت بر خود جفا می‌کردم و چشم‌هایم را از دیدن آلدنم محروم می‌نمودم! نه، قطعاً چنین حرف و بازگشتی غیرممکن است! حاضر بودم جانم را دودستی تقدیمش گردانم، اما دیدن آلدن را هرگز! یا به او بگویم که بیا هرکس به راه خودش برود، ولیکن این‌جور هم فقط راه‌بلد راهم را از دست می‌دادم! آنگاه در این تنهایی‌تنها باید مثل یک گوسفند گیج به دور خودم می‌چرخیدم تا شاید راه نجاتم را پیدا کنم، یا در این چرخیدن‌های زیاد، آخر به مرگ می‌رسیدم تا با افتخار گلیم قرمزش را در جلوی پاهایم پهن می‌کرد! با بی‌حیایی و همان لجاجتم، بین خود و او پُل بی‌اعتنایی را ساختم و وارد مکالمه‌هایش نشدم. همین‌طور که به حکایت مابین هردویمان زل زده‌بودم، یک قوطی آرد فاسد توسط دست‌های سبک باد، هل داده‌شد و سوار بر شانه‌ی کف خانه تاب خورد و در آستانه‌ی ته کفش‌های سیاهش ایستاد. آن را برداشت و بدون آن‌که صبر کند تا شب به صبح برسد، درش را با چاقوی کوچکِ جیبی‌اش گشود. کمی از آرد‌ها را به مشت گرفت و به صورت من که در دنیای غم‌ناکم، مثل پارو‌ای شکسته و طردشده، شناور بودم، پاشید. کارش را چند بار تکرار کرد و سرانجام مرا به جان خودش انداخت تا قوطی را از او بستانم. آردها را در بازی‌ای که فکرها را گم می‌کرد به خود ریختیم و خسته بر دیوار پذیرایی تکیه دادیم و خنده‌ها را بُریدیم تا باعث قبض روحمان نشوند. بعد از چیزی که هستیم سخن راندیم! او دستش را به درون جیبِ کت سیاهش برد و عکسی را به بیرون آورد:

- اون ازم خواسته که به این جنگ بیام!

بوسه‌ای بر آن زد و خیلی تلخ و در دام این سرنوشت اجباری، دستی بر آن کشید و مستانه گفت:

- می‌دونم با این کارش می‌خواست به همه بگه من شجاع‌ترین نامزد رو دارم، ولی خب همه می‌دونن که من حاضرم به خاطرش هر کاری بکنم!

عکس را به طرفِ صورتم گرفت و گفت:

- ببین چقدر زیباست!

به عکس نگریستم. زنی کم سن‌وسال و تقریباً بزرگ‌تر از من، با موهای سیاهی که تا روی شانه‌هایش تاب خورده‌بودند، بر روی یک صندلی نشسته‌ بود. ابروهای کمانی‌اش به طور دلربایی در این ورقِ سیاه‌وسفید کمانه گرفته‌بودند و خیلی خرسند با چشم‌های قهوه‌ایش و لبخندی که از دنیا راضی بود، به لنز دوربین می‌نگریست. نگاهم را به پاوئو دادم و با حیرتی که نشان دهم اصلاً درکی از کار صاحب این عکس ندارم، صدایم را بالا بردم و از او پرسیدم:

- باورم نمی‌شه؟! یعنی نامزدت ازت خواسته به این جنگ بیای؟!

سینِه‌ام را صاف کردم و زانوهایم را به آن‌ نزدیک‌تر نمودم و جمله‌ام را به ا‌تمام رساندم:

- خدایا! اگه راهی وجود داشت که می‌تونستم آلدن رو از رفتن به این جنگ منصرف کنم، حتی یک‌لحظه هم دریغ نمی‌کردم!

در حوصله‌ای که آرامشِ روحش هم از آن معلوم و جاودانه بود، نفس عمیقی کشید؛ نفسی که بوی غمِ دوری از عشقش را می‌داد و این چنین زبانش را در توضیحی عاشقانه‌ای گشود:

- یه آدم عاشق تَن به تموم خواسته‌های معشوقش میده! شبیهش میشه و به حرف‌هاش هم گوش میده، مثلاً خود تو مگه به خاطر عشقت نیومدی به این جنگ و تَن به این ذلت ندادی؟!

این حساب‌رسی پاوئو و سنگینی عشقِ آلدن، طوری بر روی قلبم نشستند که خود قلبم، یک‌جانبه و در حمایت از او به پاخاست و مرا مجبور کرد که پاسخش را بدین شرح بدهم:

- خب آره، ولی اومدم اون رو از مرگ دور کنم نه این‌که فقط اون رو ببینم و برم! یا به سمت مرگ بکشونمش!

نفس کوتاهی کشیدم و ادامه دادم که:

- اگه یه خار بره توی پاش من می‌میرم و زنده میشم، چه برسه به‌ این‌که بهش بگم پاشو برو جنگ و خودت رو واسم به کشتن بده تا من به دوستام پُز بدم!

با بغض گلویم که شبیه به بغض گلوی پاوئو بود، باز گفتم که:

- آدم باید برای خودش زندگی کنه نه برای دیگران!

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
128
1,439
مدال‌ها
2

پاوئو لبخندی نرم و تحسین‌برانگیز زد و در غروری ملایم، عشق مرا نسبت به آلدن ستایش کرد:

- آلدن خیلی باید خوش‌شانش باشه که عشقی مثل تو داره!

با این حرفش، حس کردم که خودش هم چندان از این تصمیم نامزدش راضی نیست، ولی چاره چیست؟! این عشق است که آدم را دیوانه و بی‌عقل می‌کند، در حدی که مجبور ‌می‌شوی با جان خودت هم بازی کنی! اکنون و در این ساعت که نمی‌دانستم چند می‌‌باشد، متوجه‌ی این شدم که او چون خودش یک عاشق است، مرا تا این حد یاری و حمایت می‌کند تا به معشوقه‌ام برسم! شاید اگر طعم عشق را نچشیده‌بود، به قول خودش تا حالا مرا کشان‌کشان به زالیپی برگردانده‌بود! پس پاوئو هم در این راه، یک درمانده و بیچاره بود، درست همانند من! برای آن‌که او را از این خواسته‌ی ناراحت‌کننده‌ی عشقش، رها و بی‌قید سازم، لبخندی به رویش زدم و متقابلاً گفتم:

- مثل معشوقه‌ی تو! اون هم خیلی خوش‌شانس که مردی به خوبی تو نصیبش شده، راستی اسمش چیه؟

با سرودی پُر مهر که روح عشق را نوازش می‌کرد، گفت:

- زیوِن! زندگی من، زیون به معنای زندگی هستش.

همین‌طور که شاد و خرم به آن عکس می‌نگریست. نگاهم را از او گرفتم و به جلوی پاهای درازکشمان دادم و گفتم:

- اسم قشنگیه، موهای خیلی خوشگلی هم داره! راستش رو بخواهی بهش حسودیم می‌شه، آخه همیشه آرزو داشتم موهام مشکیه‌مشکی باشن! حداقل این‌جوری کم‌تر مورد توجه بودن!

حرفم او را به سوی خنده‌ای بلند، اما معتبر کشاند؛ به طوری که آبرویم را از این حسد خام و بچگانه‌، نریزاند! من نیز حالت و فکرهای تنش‌زایم را از خود دور کردم و به خنده‌های این مرد قوی و مهربان پیوستم. بعد از خاموشی خند‌ه‌هایمان، پرسشی که ذهنم را از اول شب تا به حالا به کار گرفته‌بود را از او پرسیدم:

- راستی تو چرا با کت‌وشلوار به میدون جنگ اومدی؟!

پاهایش را جمع کرد و چهارزانو نشست و به همان حالت، کاملاً به سمتم چرخید و مرا آگاه کرد که:

- من نیومدم بجنگم، اومدم جاسوس‌ها رو پیدا کنم و یا آدم‌های مثل تو رو تحویل بدم؛ گاهی وقت‌ها به رئیس و گاهی وقت‌ها به معشوق! که البته تا الان مورد آخر سابقه نداشته!

یک‌مرتبه از جایش بلند شد و خیلی جدی، حکم رفتنمان را نوشت:

- کافیه دیگه بلند شو، خیلی دیره! باید بریم!

خند‌ه‌ها و رفاقت حاصله را با انرژی تازه‌ای جمع کردیم و بعد از پنج دقیقه دویدن، به ساختمانی بزرگ که نصفِ دیوارهای پشتی‌اش ریخته‌بودند، وارد شدیم.

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
128
1,439
مدال‌ها
2

دودهای غلیظ و نوظهور در اطرافمان، اجازه نمی‌دادند تا درست و کامل همه چیز را ببینیم. از این پس منتظر ماندیم تا این هوا‌ی نیمه تاریک، شفاف شود. شفاف و صاف، به اندازه‌ای که بچه‌ها را در درون خیابان روبه‌رویمان بیابیم و خیالمان از وجودشان آسوده شود. وقتی دودها به کنار رفتند، سروته خیابان از قاب این دیوار شکسته آشکار شد. سرباز‌های هم‌یارمان را دیدیم که در پشت گونی‌ها‌ی پر از شن، سنگر گرفته‌‌اند و با شجاعت و خلوص پاک و آزادی خوش‌بویی، به جایی که دشمن حضور داشت، تیر می‌انداختند. پاوئو از من خواست که آنی در کنج آن دیوار سالم، پناه گیرم تا در فداکاری مردانه‌ای، اول خودش به نزد سنگریان برود و آن‌ها را از وجودمان آگاه کند. آنگاه که اوضاع را امن‌‌وامان دید، مرا با علامتش فرا بخواند تا از مخفیگاهم خروج کنم و به نزدشان بروم. در حقیقت این تنها مسیری بود که با‌ید با همه‌ی خطرهایش آن را می‌گذراندیم تا به پناهگاه سوم برسیم! سه‌دقیقه طول کشید تا بالأخره در سکوت تیرها، علامتش را داد. من مثل شبنمی که از روی گل‌ها سُر خورده‌باشد از جایگاهم به بیرون آمدم و سطح خیابان را با سرعتی قابل تقدیر به زیر گام‌هایم دادم. همچنان که داشتم با اضطراب و وحشتِ دلم می‌دویدم، صداهایی در پشت سرم به داخل گوش‌هایم نشست:

- زود باشین از اینجا برین! تانک‌هاشون نزدیکن!

برگشتم و چند رزمنده‌ی هم‌یار دیگر را دیدم که با همین فریاد‌ها به سوی ما می‌آمدند تا سنگریان را از این مصیبت پیش‌رو آگاه کنند! در این فاصله‌ی زیاد، زوم چشم‌هایم گفتند که او آلدن است و به‌طور غیرباور همین‌طور هم بود! او آلدن من بود که با تمام قوا به سویم می‌دوید و شکوه دیدار را در این خیابان دیدار، پربار کرد! باورم نمی‌شد که آرزوی ناکامم سرانجام به کام لب‌هایم رسید! برای این لحظه‌ی ناب، از روی خوشحالی نفس‌نفس می‌زدم! این خوشحالی خیلی قوی و منسجم، رنگ‌رویم را تروتازه کرد، مثل نم خوش باران، مثل خاکِ باغچه‌ای خیس‌ و باران‌زده! عمیق و رویایی، طوری که انگار امروز روز تولدم می‌باشد و هر کسی که از من می‌پرسید امروز حالت چگونه است؟! می‌گفتم رنگم را ببین و حالم را نپرس! برای رسیدن به همه‌ی جانم با شوق، این تنهایی و مستی حالم را رها کردم و بی‌اختیار، مثل سازی که کوک شده‌باشد به سمتش دویدم، اما هر چقدر که می‌رفتم، این فاصله‌ی لعنتی کم نمی‌شد که نمی‌شد و البته که با وجود آن دیوار حسود هم فزونی یافت!

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
128
1,439
مدال‌ها
2

یادم می‌آید که صدای بلندی، چیزی شبیه به یک بمب در کنارم و در بالای سرم‌ پیچید و دیوار خانه‌‌‌ی سمت راستم، فرو ریخت و مابین آن ریزشِ پُر از گردوخاک خود، بی‌دغدغه پاهای مرا به آشیانه‌ی دلش برد. طولی نکشید که خاک‌های غلیظِ هوا، بعد از چند‌ثانیه به زمین نشستند. گیج و پکر دیدم که پاوئو بر بالینم هویدا شد و تلاش ‌می‌کرد تا مرا از زیر این خروار آجرها و سنگ‌ها به بیرون بکشد. تنم می‌لرزید و راه نفس‌کشیدنم تنگ و باریک شده‌بود. نمی‌دانستم چه بر سرم دارد می‌آید؟! فقط می‌دانستم که الان وقت به زانو درآمدن در مقابل مرگ نیست! خودم را با اشک و دردی که از پا‌هایم بلند می‌شد، تکان دادم تا یارای پاوئو باشم. در این هراس و در این تلاش یا بهتر است بگویم در این شکستِ من و پاوئو، صدای زنجیر تانک نازی‌ها در نزدیکیمان شنیده‌شد و دیگر همه چیز را مبهم‌ومبهم‌تر کرد! تانک به‌همراه چند سرباز نازی که در اطرافش پیاده راه می‌رفتند، از میان همین خانه‌‌ که با گلوله‌اش آن را تخریب کرده‌بود، به جلو آمدند و در مقابلمان بر روی خرابه‌‌های دیوارش متوقف شدند. همین‌طور که در گور خود خوابیده بودم، سنگریانِ هم‌یارمان برای نجاتِ من و پاوئو به سمت تانک و آن‌ها تیر انداختند، اما گلوله‌ی دوم تانک برای همیشه عمرشان را برچید و دنیای کمکی ما را برای همیشه بی‌معنی و پوچ کرد. در اعماق این مهلکه، آوار آن دیوار هنوز بر روی پاهایم، رجز می‌خواند و دردشان را هم به پهلویم سرایت‌ داده‌بود و پاوئو نیز همچنان با تلاشش شانه‌هایم را می‌کشید تا بلکه روزنه‌ای ایجاد شود و پاهایم از زیر آجرها منصرف شوند؛ تلاشی که انتهایش فقط دردم را بیشتروبیشتر می‌کرد. سربازی‌های نازی‌ در واکنشی تندوتیز جلوتر آمدند و تفنگ‌هایشان را به طرف من و او گرفتند و با خشم نگاه و صدایشان از هردوی ما، خواستند که تسلیمشان بشویم. یکی از آن‌ها، دور تنِ درازکشیده‌ی من چرخید و با تفنگش سرم را نشانه گرفت. دیگری هم آمد و با گذاشتنِ تفنگش در زیر گلوی پاوئو او را از من دور کرد. فهمیدم که دیگر کارم تمام است و قرار نیست در این گور، زنده‌ به گور شوم! بنابراین با کمال میل چشم‌هایم را بستم تا با گلوله‌اش از این درک رستگاری یابم، اما هیچ خبری نشد! چشم گشودم تا ببینم اوضاع از چه قرار شده‌است؟! دیدم که هنوز سرم نشانه‌‌ی تفنگش می‌باشد! نگاه اشک‌آلودم را به مُردک چشمانش انداختم. نمی‌دانم چه‌ شد و اصلاً چرا؟! ولی به‌طور غیرمنتظره‌ای از کارش دست کشید و دستور داد تا مرا از زیر آوار‌ها به بیرون بیاورند. چهار نفر از سربازها به جلو آمدند و کمی از آجرها را کنار زدند و با بی‌رحمی، مرا به بیرون کشیدند. از فشار سنگ‌‌ها و آجرها، بُرش و چاک عمیقی بر روی ساق پای‌ راستم، رخنه کرده‌بود و از آن خون می‌چکید. آن پست‌فطرت‌ها بدون توجه به این زخمم با دادوفریادهایشان، مجبورم می‌کردند که بر روی پاهایم بایستم! خودم هم هر چه می‌کردم، نمی‌توانستم بر روی آن‌‌ها بمانم و مدام بر روی زمین می‌افتادم. از این‌رو یکی از آن‌ها رشته‌ی موهایم را از پشت گرفت و با آن‌ها، مرا به بالا کشاند تا دیگر بر زمین نیفتم. چنان جیغی کشیدم که مردانگی و غیرت پاوئو را به جوش آورد. او خودش را با فحش‌‌ها و ناسزاهایش از پاسبانش که لوله‌ی اسلحه‌‌اش را به سمتش گرفته‌بود، رستن داد و پی رستن من دوید. ارواح بدنهاد آن پاسبان که با جنونش دست‌به‌یکی کرده‌بودند، او را بدون تأخیر وادار به شلیک کردند و قلب پاوئو را قبل از رسیدن به من شکافتند و دریک‌آن شیونم آسمان را درنوردید. پاوئو با صورتش بر زمین فرود آمد و در برابر چشمانم، نفسش بر روی آسفالت به خاموشی رفت. در این لحظه که اشک از جای‌جای صورتم سرچشمه گرفته‌بود، متوجه‌شدم که کامیونِ مخصوصِ اُسرایشان هم به جمع ما پیوسته است! آن بد ذات‌ها در ظلمی خالص و خالی از چک‌وچانه زدن، بلافاصله مرا با ناله‌ها و زخم پایم بر روی زمین کشاندند و به درون آن پرت کردند و حتی درنگی سوگوارانه هم برای آن روزنه‌ی قلب پاوئو به من ندادند و این‌چنین دیدارم را در خیابان دیدار، به آخرت رساندند!

 
آخرین ویرایش:
بالا پایین