جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [بودن با تو ترجیح می‌دهم] اثر «کیانا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط •Kiana• با نام [بودن با تو ترجیح می‌دهم] اثر «کیانا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,364 بازدید, 47 پاسخ و 26 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [بودن با تو ترجیح می‌دهم] اثر «کیانا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع •Kiana•
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

•Kiana•

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Sep
2,133
5,317
مدال‌ها
2
جعبه رو توی پلاستیک گذاشتم تا خواستم برم برش دارم،
من هیچ وقت کیف با خودم جایی نمی‌بردم چون کیف خوشم نمیاد همیشه می‌ذارم توی جیبم یا اگر جیب نداشتم کیف پولی خیلی کوچولو دست می‌گیرم.
گارسن سفارش‌ها آورد و گذاشت روی میز و رفت.
چنگال برداشتم و از کیک بستنی یک تیکه کندم و خوردم.
پرهام لیوان قهوه گذاشت روی میز، دست‌هاش رو در‌هم قفل کرد، به ‌من خیره شد و گفت:
- میشه یک سوال بپرسم؟
سوالی بهش نگاه کردم
- بپرس.
پرهام: می‌گن دختری خوش اخلاق و شوخ هستی امّا چرا تا به من میرسه اخم می‌کنی؟
- من با همه شوخی نمی‌کنم با هر‌ک.س که برام اهمیت داره شوخی می‌کنم.
مشخص بود پرهام خیلی ناراحت شده.
پرهام: من برات مهم نیستم؟
جوابی بهش ندادم، اون داره به من خ*یانت می‌کنه پس نمی‌خوام وابستش بشم.
خودم دیدم با دینا بود! به خاطر همین از دینا خوشم نمیاد. از همون پارسال که با پرهام آشنا شدم پرهام از دینا خوشش اومد و با دینا به من خ*یانت می‌کرد و می‌کنه.
بعضی مواقع انقدر از خودم عصبانی میشم چرا هر دفعه گول حرفاش می‌خورم و باور می‌کنم واقعاً قصدش ازدواج هست.
دلیل این‌که باهاش موندم فقط به خاطر، این هست که میگه قصدش ازدواج هست و التماس‌هاش که نمی‌دونم وقتی از اول از دینا خوشش اومد چرا می‌خواست با من باشه.
با گذاشتن دست پرهام روی دست‌هام از توی فکر اومدم بیرون، دستم و از زیر دستش بیرون کشیدم و برای این‌که از دستش راحت بشم رو کردم بهش و گفتم:
- من برم دستشویی.
سرش رو به نشونه باشه بالا و پایین کرد، از روی صندلی بلند شدم و به طرف دستشویی رفتم‌.
دستم پر آب کردم و ریختم روی صورتم، اون به من داره خ*یانت می‌کنه باید در هر فرصتی که بشه ازش جدا بشم تا بیشتر وابستش نشم‌.
با دستمال صورتم خشک کردم، از دستشویی اومدم بیرون... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

•Kiana•

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Sep
2,133
5,317
مدال‌ها
2
به طرف میزمون رفتم، پرهام پشت به من بود.
داشت با تلفن حرف میزد، تا این‌که گفت عشقم، از حرکت دست برداشتم، گوشیم و از جیبم آوردم بیرون گذاشتم روی ضبط،
پرهام: عشقم خودت رو ناراحت نکن من فقط یک جاسوس هستم هیچی بین من و اون نیست.
پشت خطی: ...
پرهام: گریه نکن عزیزم چند بار گفتم من روی گریه کردن تو حساسم تا تو گریه می‌کنی روزم زهر‌مار میشه.
پشت خطی: ...
پرهام: اره قول میدم روزی همه این‌ها تمام میشه.
پشت خطی: ...
پرهام: وای نگو من آرزوم هست.
پشت خطی: ...
پرهام: چشم یکشنبه عصر ساعت 7 بیا کافی شاپ...
پشت خطی: ...
پرهام: خداحافظ عشقم.
تا تماس و قطع کرد آروم به دستشویی برگشتم.
ضبط صدا قطع کردم. یک‌دفعه انگار توی فیلم‌ها یک لامپ بالا سرم روشن شد، خب ‌خب این بهترین فرصت برای این‌که من از دست پرهام راحت بشم بود. از دستشویی اومدم بیرون به طرف پرهام رفتم،
لبخند زدم روی صندلی جلو پرهام نشستم.
پرهام: دیر اومدی.
تو دلم گفتم آخه من دیر نمی‌اومد که اون تماس عاشقانه آشکار می‌شود، که شد.
چیزی نگفتم، از دروغ گفتن متنفرم.
خودم رو با گوشی مشغول کردم، بعد از ده دقیقه که پرهام ‌هم کیک شکلاتیش تمام کرد سرم رو بلند کردم،
- بریم دیگه
پرهام: بریم.
پرهام رفت حساب کنه، با‌ هم رفتیم بیرون
تمام این مدت تو فکر این بودم پرهام گفت`من فقط یک جاسوسم` منظورش چی بود.
از پرهام خداحافظی کردم، تاکسی گرفتم، راننده یک پسره جوون بود که حدود ۲۵_۳۰ بهش می‌خرد.
ازم آدرس خواست، خب من که ناهار هیچی ندارم تازه برم خونه حوصلم سر‌میره پس کجا برم؟ یک‌ فکر اومد تو سرم، آدرس خونه مادربزرگم دادم.
پرهام از اولش عجیب بود. مغازه‌دار بود مادر و پدرش‌ هم پولدار نبودن امّا همیشه رستوران‌ها و کافی شاپ‌ها و جا‌های گرون قیمت من رو می‌برد.
یک پسر 29 ساله آخه چجوری بعد از چهار سال کار کردن تو یک مغازه می‌تونه انقدر خرج کنه... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

•Kiana•

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Sep
2,133
5,317
مدال‌ها
2
سرم ‌رو تکون دادم تا از فکر بیام بیرون
سرم به شیشه ماشین چسبوندم،
من وقتی 19 سالم بود و خانوادم از دست دادم هنوز نمی‌تونستم مستقل زندگی کنم از موضوع فوت خانوادم‌ زخم بزرگی خوردم.
یک دایی دارم 32 سالش هست که پیش مادربزرگم زندگی می‌کنه، یک خاله بزرگ‌ هم دارم، از مامانم چند سالی بزرگ‌تر بود پسر 28 ساله داره اسمش دانیال،
من یک سال اول پیش خالم زندگی کردم امّا به خاطر من خیلی با شوهرش دعوا می‌کرد من ‌هم مجبور شدم یک سال بعد پیش مادربزرگ و داییم زندگی کنم، بعد از یک سال از این‌که به خاطر من اذیت بشن خسته شدم و خواستم مستقل باشم. مادربزرگم خیلی اصرار کرد که نرم امّا من اومدم و توی خونه خودمون زندگی می‌کنم و تا الان با پول‌ها و ارث‌ها بابام که همش به من رسید زندگی می‌کنم.
ولی بیشتر روز‌ها به خاطر اصرار مادربزرگ ناهار خونه مادربزرگم بودم، تا این‌که رفتم سرکار و سرم شلوغ شد و کلاً اون‌ها یادم رفت.
از فکر اومدم بیرون، به خونه مادربزرگ رسیدیم کرایه دادم از ماشین پیاده شدم، از پنجره یک کارت طرفم گرفت، دستم دراز کردم و از فضولی کارت رو گرفتم، به کارت با تعجب یک نگاه کردم، سرم رو بالا گرفتم پسرک لبخندی زد و گاز داد و رفت
دوباره به کارت نگاه کردم شمارش نوشته بود، گرفتم جریان چیه. به همین خیال باش که بهت زنگ بزنم. کارت رو پاره کردم و ریختم داخل جوب.
زنگ خونه مادربزرگم زدم در باز شد داخل رفتم، کاوه در خونه و باز کرده بود، با دو رفتم طرفش، خودم انداختم تو بغلش
دستم دور گردنش حلقه کردم،
کاوه: آیسان خفم کردی دختر چند روزی از دستت راحت بودیم ها.
ولش کردم روم کردم اون‌ور،
- هه فکر کردی بخاطر تو اومدم؟ اشتباه کردی. اومدم مادربزرگم ببینم.
کاوه با خنده گفت:
- کاملاً واضح هست.
بهش توجهی نکردم، رفتم داخل مادربزرگم داخل آشپزخونه بود انگار اصلاً نفهمیده بود اومدم.
از پشت بغلش کردم چشماش رو گرفتم،
مادربزرگ: کاوه اذیتم نکن.
صدام رو کلفت کردم و گفتم:
- من کاوه نیستم اگر گفتی من کی هستم؟
مادربزرگ خندید و گفت:
- معلومه آیسان.
خندیدم دستم رو برداشتم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

•Kiana•

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Sep
2,133
5,317
مدال‌ها
2
کل صورتش رو بوس کردم.
مادربزرگ: آیسان نکن همه جام تفی کردی.
دست از بوسیدنش برداشتم.
مادربزرگ: چرا این چند مدت نمی‌اومدی اصلاً پیشم؟
- به خدا سرم شلوغ بود رفتم توی یک شرکت برای مترجمی استخدام شدم.
کاوه: چه شرکتی؟
برگشتم به پشت سرم نگاه کردم، دست به سی*ن*ه به چهارچوب در تکیه داده بود، وا کاوه کی اومد؟!
جوابش ندادم روی صندلی میز ناهارخوری نشستم.
مادربزرگ: چرا جواب بچم نمیدی؟ هنوز نیومدی دوباره دعوا کردین؟!
- خود بچت می‌دونه چرا جوابش نمی‌دم.
مادربزرگ: باشه خودتون با هم صلاح برید.
مادربزرگ اومد روی صندلی، کنارم نشست.
- من گشنمه.
مادربزرگ: غذا آماده هست، بکش بذار سر سفره.
- خودتون چی؟
مادربزرگ: برای ما‌ هم بکش.
- باشه
بلند شدم، میز رو چیدم، غذا کشیدم گذاشتم روی میز شروع کردیم غذا خوردن
بعد از غذا ظرف‌ها رو شستم. رفتم تو سالن تی وی رو روشن کردم.
نشستم و اون فیلم مسخره رو تماشا کردم.
احساس کردم یکی کنارم نشسته، فهمیدم کاوه هست، محلش ندادم چند دقیقه گذشت بالاخره شروع کرد به حرف زدن،
کاوه: دختر تو چقدر بی‌جنبه شدی، این‌جوری نبودی.
- حالا شدم.
کاوه: خب بگو ببینم باید چی‌ک...
حرفش قطع کردم، سرم رو طرفش چرخواندم و به صورتش نگاه کردم
خیلی‌ها میگن ما دو تا شبیه هم هستیم، هر دو با چشم‌ها آبی و مژه‌ها بلند، ابر‌هاش پیوسته بود امّا ابرو‌ها من کم پشت بود، هر دوتامون لب‌ها قلوه‌ای درشت و کالباسی پرنگ، دماغ کاوه خوشفرم بود اما مال من کمی نیاز به عمل بود، ولی خودم این‌جوری دوستش دارم. بیشترین تفاوت، کاوه موها و ابرو مشکی مشکی داره و من ابرو و مو قهوه‌ای تیره دارم.که بنظر من تفاوت آن‌چنانی نیست.
- باید همه خوراکی که تو اتاقت قایم کردی بیاری بخورم تا باهات آشتی کنم.
یک لبخند بدجنس زدم و منتظر جواب شدم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

•Kiana•

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Sep
2,133
5,317
مدال‌ها
2
کاوه با تعجب پرسید:
- تو از کجا می‌دونی که من تو اتاقم خوراکی دارم؟
- می‌شناسمت.
کاوه: باشه، جهنم و ضرر.
رفت تا تو اتاقش بیاره، یک پلاستیک پر از خوراکی آورد.
ازش گرفتم همش ریختم روی میز انواع لواشک، پاستیل، کرانچی، چیپس، پفک، بیسکوییت‌هایی با طعم‌ها مختلف.
یک بسته چیپس برداشتم بازش کردم شروع کردم خوردن، کاوه دستش دراز کرد تا یک بسته پفک برداره که، زدم روی دستش
کاوه: چیکار می‌کنی؟
- تو نباید بخوری.
ابرو‌هاش به سمت بالا کشاند
کاوه: چرا؟
- چون مال من هست.
کاوه: عجب من خواهرزاده بدجنسی دارم.
- همین که هست.
کاوه: نگو که قهر کردنت نقشه بود تا تو خوراکی‌های من رو بخوری.
- زدی به هدف.
یک‌دفعه کاوه چند بسته چیپس و پفک و لواشک برداشت از روی مبل بلند شد، داشت می‌رفت طرف اتاقش،
- هی اونا کجا می‌بری؟
کاوه: اتاقم.
با دو افتادم دنبالش تا ازش بگیرم، هر چی می‌دوییدم اصلاً نمی‌تونستم بگیرمش،
داشت از پشت مبل رد میشد، من هم رفتم روی مبل در یک حرکت نینجایی پریدم از دستش خوراکی‌ها گرفتم؛
امّا از شانس بد من با کله خوردم به دیوار و پرت شدم روی زمین. سرم از برخورد با دیوار گیج می‌رفت،کل بدنم درد می‌کرد
کاوه: عاقبت دزد‌ها همینه.
- حرف نزن همش تقصیر تو بود.
کاوه: من؟!
- اره تو.
کاوه: خودت پریدی، به من چه.
همون موقع مادربزرگ از اتاق اومد بیرون تا من رو دید اومد طرفم،
انگشت اشارش کرد تو دهنش و دندون گرفت
مادربزرگ: وای من یک دقیقه نبودم همدیگه نابود کردید.
رفت تو آشپزخونه... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

•Kiana•

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Sep
2,133
5,317
مدال‌ها
2
خواستم بلند بشم از پا درد و سر گیجه دوباره افتادم روی زمین،
کاوه اومد بغلم کرد برد گذاشت روی مبل، مادربزرگ ‌هم اومد چند تا یخ گذاشته بود توی یک پلاستیک اومد بهم داد.
مادربزرگ: بذار روی سرت.
گذاشتم روی سرم
از یخ بودن یخ‌ها بدنم لرزید.
مادربزرگ برگشت تو اتاقش.کاوه اومد کنارم نشست، چیپسم رو دستم داد.
کاوه: بیا بگیر کوفت کن.
لبخند پیروزمندانه زدم، ازش گرفتم بقیه چیپسم خوردم.
دیدم کاوه مظلوم به تی‌وی خیره شده، دلم براش سوخت. یک بسته پرت کردم روی پاهاش.
- بیا بگیر بخور دلم برات سوخت.
کاوه: آشتی؟
- اره آشتی‌.
تا عصر با کاوه فیلم دیدیم، ساعت شیش ارسلان زنگ زد،
خداروشکر کاوه رفته بود تو اتاقش. تماس وصل کردم،
ارسلان: سلام خوبی؟
- مرسی.
ارسلان: آدرستون کجاست؟
آدرس خونه مادربزرگ دادم، خداحافظی کردیم بعد قطع کردم.
رفتم تو اتاق تا آماده بشم.
لباس صورتی کمرنگ و شلوار گشاد آبی و شال سفیدم پوشیدم.
آرایش، کرم پودر و رژ کم‌رنگ صورتی زدم. چون بیشتر مواقع این‌جا بودم یک اتاق مخصوص من بود و یک خورده از وسایل‌هام این‌جا گذاشته بودم.
گوشیم رو داخل کیف پولی گذاشتم، رفتم آشپزخونه پیش مادربزرگ.
داشت با ملاقه داخل قابلمه هم میزد که نمیدونم چی درست می‌کرد.
- مادربزرگ من با دوست‌هام میرم بیرون، شب دیگه میرم خونه.
مادربزرگ: دارم برات سوپ درست میکنم، تو که تازه اومدی شب برگرد همین‌جا.
- اگر دیر وقت نبود باشه، سوپ خوشمزت‌هم میام می‌خورم.
مادربزرگ: کاوه تا نصف شب بیدار هست،اگر دیر شد اشکال ندارم.
- باشه
رفتم لپشو بوسیدم،
- راستی، کاوه کجاست؟
مادربزرگ: رفت بیرون.
- باشه پس خداحافظ.
مادربزرگ: خدا به همراهت.
کفش صورتیم پوشیدم، تو حیاط نشستم تا ارسلان بیاد... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

•Kiana•

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Sep
2,133
5,317
مدال‌ها
2
بعد از چند دقیقه ارسلان تک به گوشیم زد، فهمیدم که اومده.
از حیاط بیرون رفتم، ماشین ارسلان یکم اون‌ور‌تر بود، در صندلی شاگرد باز کردم، نشستم روی صندلی.
- سلام
ارسلان به طرف من چرخید و گفت:
- سلام چطوری؟
- مرسی.
ماشین روشن کرد راه افتاد،
ارسلان: مگه نگفتی آدرس خونتون نزدیک خونه بارانا هست؟
- اره امّا این‌جا خونه مادربزرگم هست.
ارسلان: اهان
- آتنا و آرمان کجا هستن؟
ارسلان: اون‌ها با ماشین آرمان میان.
- میتونم یک‌چی بگم؟
ارسلان: بگو.
- من در مورد این‌که گفتی با پرهام بهم بزنم فکر کردم.
ارسلان: پرهام کیه؟
- دوستم دیگه!
ارسلان: اسمش پرهام هست؟
- اره
ارسلان هم تعجب کرده بود هم اخم کرده بود و به جلو خیره شده بود و رانندگی می‌کرد.
از تعجب ارسلان، تعجب کردم.
ارسلان: خب؟
جریان تلفنش با بیتا گفتم.
- می‌خواستم اگر مشکلی نداره یکشنبه که اون‌ها قرار دارن تو‌ هم با من بیای به عنوان دوستم جلو اونا نقش بازی کنی.
ارسلان: حالا چرا من؟
- چون موضوع خیانتش فقط به تو گفتم.
ارسلان دودل بهم نگاه کردم و بعد به جلوش خیره شد و هیچی نگفت
بعد حدوداً ربع ساعت گفت:
- باشه حالا نقشت چیه؟
شروع کردم به تعریف کردن.
دستش به لب پنجره ماشین تکیه داد و دنده ماشین عوض کرد.
ارسلان: یک شرط داره.
- چه شرطی؟
ارسلان: من دوشنبه شب یک پارتی دعوت شدم و همه جفت میرن می‌خوام تو ‌هم همراه من باشی.
فکر نکنم اشکالی داشته باشی باهاش برم، تازه اون می‌خواد به من کمک کنه.
- قبوله
تا وقتی رسیدیم چیزی نگفتیم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

•Kiana•

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Sep
2,133
5,317
مدال‌ها
2
ماشین داخل پارکینگ برد، وقتی ماشین پارک کرد از ماشین پیاده شدیم سوار آسانسور شدیم ارسلان طبقه اول زد، در آسانسور باز شد از آسانسور اومدیم بیرون،
- آتنا و آرمان کجان؟
ارسلان: الان زنگ می‌زنم ببینم کجا هستن.
گوشیش رو از جیبش در آورد زنگ زد بهشون،
ارسلان: الو سلام کجایین؟
نمی‌دونستم به آتنا زنگ زده یا آرمان، هر چی سعی می‌کردم متوجه بشم امّا بی‌فایده‌ای نداشت.
پشت خطی: ...
ارسلان: اره تازه رسیدیم ما کنار آسانسور هستیم.
پشت خطی: ...
ارسلان: اره اره دیدمتون الان میایم.
تماس قطع کرد،
ارسلان: اونا‌ ها اون‌جا هستن.
به سمتی که اشاره کرد نگاه کردم کنار کفش فروشی وایساده بودن.
رفتیم پیششون،
- سلام خوبین؟
آتنا: سلام مرسی.
آرمان: چرا انقدر دیر اومدین؟
ارسلان: کجا دیر شد، من هفت رفتم دنبال آیسان تا اومدن ‌هم نیم ساعت طول کشید‌. مگه شما خیلی وقته منتظر ما بودید؟
آتنا: خیلی وقت نیست ما هم تازه رسیدیم داره اذیتت می‌کنه، خب از کدوم مغازه شروع کنیم؟
بعد خودش دست آرمان کشید برد طرف مانتو فروشی‌ها ما‌ هم رفتیم دنبالشون. آتنا رفت داخل بعد چند دقیقه با چند تا پلاستیک اومد بیرون.
چه سرعت عملی در خرید کردن داشت.
تو تک‌تک مغازه‌ها می‌رفت و چند تا چیز می‌خردید.
امّا من هنوز چیزی پسندم نشده بود.
داشتیم دنبال آتنا می‌رفتیم که چشمم خورد به پاستیل فروشی. با ذوق داشتم می‌رفتم طرف مغازه تا یک خورده بخرم که ارسلان دستم گرفت،
ارسلان: کجا میری؟
با حالت مظلومی گفتم:
- پاستیل فروشی.
معلوم بود به زور جلو خندش گرفته، شاکی بهش نگاه کردم.
ارسلان: بذار آتنا و آرمان بیان همه با ‌هم میریم بخر.
سرم رو به نشونه باشه تکون دادم.
چند دقیقه بعد آتنا اومد، به اصرار من رفتیم پاستیل فروشی، از‌هر نوع به مغازه‌دار می‌گفتم تا برام بریزه داخل پلاستیک.
خواستم کیف پولم از جیبم بیرون بیارم امّا هر‌چی گشتم نبود، یادم افتاد وقتی می‌اومدم گذاشتمش روی جاکفشی.
ارسلان که متوجه این شد که دنبال یک‌چی داخل کیفم میگردم پرسید:
- چی شده؟
- کیف پولم روی جاکفشی جا گذاشتم ولش کن نمی‌خرم.
ارسلان: می‌خرم.
- نیازی نیست بیا بریم آرمان و آتنا منتظر ما هستن.
ارسلان بی‌توجه به حرف من رفت پاستیل حساب کرد اومد.
- چرا خریدی گفتم که نمی‌خوام.
ارسلان: برات ریخته بود تو پلاستیک زشت بود نمی‌خریدی.
- مرسی.
رفتیم پیش آتنا و آرمان،
ارسلان: تمام کار‌هات مثل بچه‌هاست.
با حالت شاکی گفتم:
- وا چرا مگه من چی‌کار کردم؟
به پلاستیک پاستیل‌ها تو دستم اشاره کرد.
- مگه پاستیل فقط برای بچه‌ها هست؟
ارسلان: اره.
چند تا پاستیل برداشتم رفتم طرفش، با تعجب به حرکات من نگاه می‌کردن.
- واقعاً؟
تا خواست بگه اره پاستیل‌ها تو دستم، ریختم تو حلقش.
- خوشمزه هست؟
شروع کرد به صرفه کردن، آرمان چند بار زد به کمرش، آتنا‌ هم مثل مرغ بال بال می‌زد. کم کم داشتم نگران می‌شدم.
- ارسلان! بگو که داری شوخی می‌کنی، دارم نگرانت میشم.
امّا هنوز به صرفه کردن ادامه داد. آتنا با عصبانیت طرفم اومد.
آتنا: چی‌کار کردی آیسان، همش تقصیر تو هست
بعد رو کرد به آرمان
گفت: باید ببریمش بیمارستان، الان خفه میشه.
به جمعیت که دورمون گرفته بودن نگاه کردم، دیگه داشت گریم می‌گرفت که یک‌دفعه دیگه صرفه نکرد و با لبخند مرموزی گفت: این‌چی بود دیگه. چرا انقدر بدمزه بود.
با عصبانیت فراوان رفتم طرفش و یقه لباسش گرفتم، تو صورتش جیغ کشیدم
- دیوونه، داشتم سکته می‌کردم.
و شروع کردم به گریه کردن و کوبیدن مشت‌ها بی‌جونم به سی*ن*ه ارسلان.
با دست‌هاش دست‌های سرد شدم که نشانه ترس بود گرفت،
- آیسان شوخی کردم، گریه نکن، اصلاً من غلط کردم.
نگهبان جمعیت که دور ما جمع شدند کنار زد، با عصبانیت گفت:
- این‌جا چه خبره، چرا انقدر سر و صدا می‌کنید؟
ارسلان: ببخشید فقط یک شوخی کوچیک بود.
نگران: آقا این‌جا مکان عمومی هست زنگ بزنم صدو‌ده؟
ارسلان: ببخشید، نیازی به پلیس نیست
نگهبان با عصبانیت رو کرد به جمعیت و گفت:
- چیز مهمی نیست به کارا‌ها خودتون لطفاً برسید.
هر ک.س با پچ‌پچ کنان مشغول خرید کردن شد
ما ‌هم به راهمون ادامه دادیم،
آتنا: ارسلان تو که گاهی همچین شوخی‌هایی نمی‌کردی، آخه این چه کاری بود؟
ارسلان چیزی نگفت، با اخم به ارسلان نگاه کردم و رفتم طرف آتنا، پاستیل‌ها گرفتم طرفش، یعنی بردار. چند تا برداشت.
بعد رفتم پیش آرمان، پاستیل‌ها طرف اون هم گرفتم.
آرمان: ترجیح میدم بخورم تا بریزی تو حلقم خفه بشم.
از لحنش خندم گرفت. کنار آرمان به بقیه راه ادامه دادم و با حالت قهر به ارسلان توجه نمی‌کردم.
آتنا شروع کرد به خرید بقیه چیزایی که لازم داشت... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

•Kiana•

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Sep
2,133
5,317
مدال‌ها
2
آتنا و آرمان رفتن داخل یک مغازه، من و ارسلان بیرون مغازه وایستاده بودیم. داشتم از تو ویترین لباس‌ها نگاه میکردم، ارسلان صدام زد
جوابش ندادم، دوباره صدام زد، باز هم محلش ندارم. یک‌هو دستم از پشت گرفت و چرخوندم طرف خودش، سرم بلند کردم به صورتش با لبخند شیطانیش نگاه کردم. دستم رو تکون دادم که از دستش رها بشم امّا فایده‌ای نداشت.
- ارسلان خل شدی؟ چیکار می‌کنی؟ نگاه کن همه دارن نگاهمون می‌کنن.
ارسلان: خب نگاه کنن، قهر نکن تا ولت کنم.
با لجبازی به چشماش نگاه کردم، برق خاصی داخل چشماش بود که همه جذب خودش می‌کرد، سرم تکون دادم و تسلیم شدم و چون می‌خواستم از این حرارت آتشی راحت بشم.
گفتم: باشه باشه تسلیم.
ارسلان لبخند پیروزمندانه زد، خودم هم نمی‌دونم چجوری تسلیم شدم، اون هم منی که این‌قدر لجباز هستم.
ارسلان: آشتی؟
- اوهوم
انقدر مغرور هست که معذرت خواهی‌هم نکرد، همه کارهاش زوری هست.
ارسلان: آیسان، اون‌جا نگاه کن اون لباس فکر کنم به تو خیلی میاد.
به همون سمتی که گفت نگاه کردم، راست می‌گفت خیلی لباس قشنگی بود، یک لباس آبی آستین کوتاه بود که تا کمر بود پشتش بلند‌تر بود یقه گشاد و روش با رنگ زرد برق میزد، روی سینش نگین کار شده بود.
خلاصه خیلی به دلم نشست ارسلان هم عجب سلیقه‌ای داره‌ها، امّا من که کیف پولم نیاوردم پس نمیشه بخرم.
- آره قشنگ بعداً میام می‌خرمش، گفتم که کیف پولم نیاورد.
ارسلان: کی گفت که تو بخری من می‌خوام بخرم بیا برو پرو کن ببین اندازه هست.
دید از سر جام تکون نمی خورم دستم گرفت و کشید برد سمت مغازه.
- آی‌آی داری چی‌کار می‌کنی، دستم درد گرفت.
ارسلان: خودت میای؟
- اره‌اره دستم رو ول کن خودم میام.
آتنا، آرمان ‌هم از مغازه‌ها دل نمی‌کنن تا من رو از دست این خل و چل نجات بدن.
وقتی وارد مغازه شدیم، ارسلان به مغازه‌دار گفت:
- سلام اون لباس آبی پشت ویترین سایز... .
به من نگاه کرد.
ارسلان: سایز چند هستی؟
سایزم رو گفتم، مغازه‌دار یک پسر جوان بود.
مغازه‌دار: باشه، باید برم از انبار بیارم چند دقیقه صبر کنید.
وقتی لباس‌ها چند تا از مشتری حساب کرد رفت تو انبار بیاره، لباس آورد ازش گرفتم رفتم تو اتاق پرو لباس پوشیدم به خودم تو آینه نگاه کردم خیلی بهم میومد.
ارسلان: پوشیدی؟
- اوهوم.
ارسلان: در باز کن من هم ببینم.
وای این چقدر پرو هست. مانتوم انداختم روی لباسِ تا دستام بپوشونه، در رو باز کردم.
ارسلان: خیلی بهت میاد اصلاً انگار برای تو ساخته شده.
لبخند زدم، در واقع از درون خیلی ذوق کردم.
در رو بستم لباس در آوردم لباس و مانتو خودم پوشیدم و در رو باز کردم رفتم بیرون.
لباس گذاشتم روی میز، با قیمتی که گفت دهنم کف کرد!
خیلی گرون بود خودش می‌گفت پارچش اصل و از این حرفا.
درست قیمتش زیاد بود، امّا نمی‌خواستم جلو ارسلان کم بیارم.
- کارت به کارت می‌کنید؟
مغازه دار: بله
گوشیم در آوردم تا براش پول لباس بریزم،که گوشیم ارسلان از دستم گرفت.
- چی‌کار می‌کنی گوشیم و بده.
بی‌توجه به من کارت خودش داد به پسره تا حساب کنه، وقتی حساب کرد پلاستیک لباس برداشت، رفت بیرون از مغازه از مغازه‌دار تشکر کردم و دنبال ارسلان رفتم،
حرصم از این کارش در اومده بود.
- حالا که حساب کردی گوشیم بده. گوشیم بهم داد،
- خیلی بی‌ادبی
خندید، من هم حرص می‌خورم، رفت پیش آرمان و آتنا که بالاخره از مغازه‌ها اومده بودن بیرون، من هم رفتم دنبالش... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

•Kiana•

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Sep
2,133
5,317
مدال‌ها
2
هر‌چه بهشون نزدیک‌‌تر می‌شدیم اخم آتنا پرنگ‌تر می‌شد. تعجب کرده بودم.
متوجه این که ارسلان آرمان با حالت چشم به آتنا می‌گن اخم نکن شدم. دلیل عصبانی بودنش اصلاً درک نمی‌کردم
آرمان:کجا بودین هر‌چی دنبالتون گشتیم پیداتون نکردیم.
ارسلان: رفتیم اون مغازه آیسان خواست یک لباس بخره.
وای چه دروغ میگه من می‌خواستم بخرم؟
آتنا: آیسان آرمان گفت تو‌ هم‌ میای مهمونی دوشنبه شب لباس خریدی برای مهمونی؟
با تعجب بهش نگاه می‌کردم، همین دو دقیقه پیش بهم اخم کرده بود.
- نه امّا چند تا لباس مجلسی دارم همون‌ها می‌پوشم.
آتنا: باشه هرجور راحتی.
ارسلان: خرید‌ها شما تمام شد؟
آرمان: اره، خداروشکر.
ارسلان: پس برای شام به رستوران بریم؟
آتنا: نه بریم فست‌فودی من پیتزا دلم کشیده.
ارسلان: باشه، شما ماشینتون کجا پارک کردید؟
آرمان: پارکینگ.
ارسلان: ما هم پارکینگ پارک کردیم.
با ‌هم سوار آسانسور شدیم، طبقه هم‌کف زدیم، من و ارسلان رفتیم سوار ماشین شدیم، اونا‌ها هم رفتن سوار ماشین خودشون شدن.
ارسلان ماشین روشن کرد از پارکینگ بیرون اومد، هنوز پنج دقیقه ‌هم نشده بود که ماشین رو کنار خیابون پارک کرد، از ماشین پیاده شدیم آرمان و آتنا‌ هم اومدن. با‌ هم رفتیم داخل فست فودی جای قشنگی بود.
دور یک میز چهار نفره نشستیم، من بلند شدم.
- من میرم دستم بشورم.
آتنا: وایسا من هم بیام.
آتنا بلند شد با‌ هم به دستشویی فست فود رفتیم.
داشتم دستام می‌شستم، که آتنا با جدیت گفت:
- بین تو و داداشم چیزی هست؟
تعجب کردم از سوالش،
- نه برای چی؟
آتنا: تا حالا داداشم با کسی نمیومده بود بیرون یا برای مهمونی‌ها کسی برای همراه خودش دعوت نمی‌کرد‌.
- فکر کنم چون تنها هستم بهم گفت بیام.
آتنا: به هر حال از داداشم هر چقدر که می‌تونی دوری کن، به خاطر خودت می‌گم داداشم می‌تونه خیلی برات خطرناک باشه.
بعد ‌هم از دستشویی رفت بیرون، هنوز تو شوک چیزی که گفت، بودم. منظورش چی بود که ارسلان برای من خطرناک هست.
من خودم هم نمی‌دونم واقعاً چرا ارسلان من رو همراه خودش دعوت کرد.
تازه اصلاً من به ارسلان نگفتم که تنها هستم
امّا وقتی به آتنا الان گفتم چون تنها هستم اصلاً در مورد تنها بودنم نه تعجب کرد و نه کنجکاوی کرد. این‌جا یک چیزی مشکوک میزنه.
بیخیال شدم، شیر آب بستم، از دستشویی اومدم بیرون... .
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین