جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [آبینه] اثر «Z SR نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط جانان قصه با نام [آبینه] اثر «Z SR نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,310 بازدید, 61 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آبینه] اثر «Z SR نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع جانان قصه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط جانان قصه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
73
750
مدال‌ها
2
1000033459.jpg
عنوان: آبینه
ژانر: عاشقانه، درام
نویسنده: Z SR
گپ نظارت (2) S.O.W
خلاصه:
و اینک دو آینه پیش روی هم نشسته‌اند؛ انعکاس در انعکاس، خیرگی جانانه‌ی دو آینه، بی‌تنفر و پر از عشق‌های از پیله درآمده و به سان رودی روان، مغرور و خودستا و رها... پر شور و هیجان! اما رود هم که باشی، با تمام جذابیت‌های محسور کننده‌‌ات در لحظه‌ای گذر سرنوشت به زندگی‌ات سرک می‌کشد! چه کسی می‌داند رود برای دریا شدن باید چه راه سخت و پر اتفاقی را بگذراند و از چه مسیری گذر کند؟! جانان قصه نادانسته پا نهاد در رهی که مرد ره می‌خواست. عشق... این رقیب پُر تجربه از ازل تاکنون سیاست بی‌رحمانه ازلی‌اش را آغاز کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار رمان
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,785
15,432
مدال‌ها
6
1000011634.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
73
750
مدال‌ها
2
مقدمه:

خیال‌انگیز و جان‌پرور چو بوی گل سراپایی
نداری غیر از این عیبی که می‌دانی که زیبایی
من از دلبستگی‌های تو با آیینه دانستم
که بر دیدار طاقت‌سوز خود عاشق‌تر از مایی
به شمع و ماه حاجت نیست بزم عاشقانت را
تو شمع مجلس‌افروزی تو ماه مجلس‌آرایی
منم ابر و تویی گلبن که می‌خندی چو می‌گریم
تویی مهر و منم اختر که می‌میرم چو می‌آیی

رهی معیّری
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
73
750
مدال‌ها
2
به نام خداوند مهربانم

طبق گفته‌ی تاریخ‌دانان، آشپزخانه‌ها محل خشونت محض هستند. افراد مرتباً دچار سوختگی، زخم، یخ‌زدگی، به ویژه بریدگی می‌شوند؛ اما عشق دادن به اهالی خانه ارزش تحمل این خشونت‌ها را دارد و آشپزی به نوعی مانند عشق است؛ یا باید با اشتیاق به آن پرداخت یا اصلاً وارد آن نشد!
با لبخند نیم‌بندی چاقو را با مهارت روی گوجه سفت و سالم تنظیم می‌کنم و هنوز برش اول را نداده‌ام که سایه هیکل درشت کیان پیدا می‌شود و قدم به آشپزخانه می‌گذارد و با آن صدای رئیس‌مابانه‌اش بلند می‌گوید:
- جانان یه دونه املت قارچ، دو تا نیمرو پفکی!
سپس سمت ژاله می‌چرخد و متفکر ادامه می‌دهد:
- دو تا اسپرسو، یه دونه پای سیب همراه نسکافه!
به همان سرعتی که آمده از در چوبی بیرون می‌زند. ژاله دست‌هایش را شسته و به سرعت به پشت میز برمی‌گردد و من قارچ‌های گرد و سفید و شسته شده را جایگزین گوجه زیر دستم می‌کنم و تند و فرز خردشان می‌کنم.
صدای تق‌تق خرد شدن ظریفشان به مانند همیشه روحم را نوازش می‌دهد. حتی می‌توانم چشم ببندم و با مهارت و استفاده از قدرت شنوایی و حسی دستانم تمام قارچ‌ها را یک دست خرد کنم، اما معمولاً این کار را در خفا انجام می‌دهم نه زمانی که مشتری منتظر سفارشش است.
روغن را به اندازه در سه ماهیتابه‌ مخصوص می‌ریزم و شعله‌ها را تنظیم می‌کنم، تخم‌مرغ می‌شکنم و سفیده و زرده‌شان را جدا می‌کنم. روغن تابه املت که داغ می‌شود قارچ‌های خرد شده را به آن اضافه می‌کنم و کمی مهلت می‌دهم تا از سفتی درآیند و نرم‌تر شوند.
همزمان سمت میز پشت سرم می‌چرخم و سفیده و زرده تخم‌مرغ را جداگانه با همزن‌برقی آن‌قدر می‌زنم تا پف کنند و بالا بیایند، سپس با هم مخلوطشان می‌کنم و نمک و فلفل‌سیاه و پنیر پارمسان به آن اضافه می‌کنم، در نهایت در دو تابه‌ی داغ شده مایع پفکی را به مساوات تقسیم می‌کنم تا پخته شوند.
هنوز سراغ املت نرفته‌ام، غزاله از آن سمت آشپزخانه صدایم می‌زند:
- وای جانان گند زدم بیا کمک!
بی‌توجه به حرف همیشگی‌اش، گوجه خرد می‌کنم و به قارچ‌های نیم‌پز شده اضافه می‌کنم.
- چی‌ رو خراب کردی باز؟
صدای لرزانش به گریه شباهت پیدا می‌کند.
- بادمجونا سوخت جانان بیا دیگه، خانم‌‌سرمدی بیاد پوست از کله‌م می‌کنه، بیا تو رو قرآن...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
73
750
مدال‌ها
2
حرف زدن بچه‌ها و برخورد‌ ظرف‌ها به یکدیگر و صدای جلز ولز غذاهای در حال پخت، طنین‌انداز فضای بینمان است و من قسمت آخر جمله‌اش را نمی‌شنوم اما حدس این که خودش را توبیخ کرده کار سختی نیست.
در تابه‌ی املت را می‌گذارم و با نیم‌ نگاهی به نیمرو پفکی، سریع خودم را به او می‌رسانم‌.
بادمجان کبابی را در روغن شناور کرده و نیمی از آن را کاملاً سوزانده.
سرم ناخودآگاه با تأسفی آشکار به چپ و راست تکان می‌خورد. با نوچ‌نوچی گاز را خاموش می‌کنم و کفگیر را از دستش می‌گیرم و غر می‌زنم:
- صد بار بهت گفتم ان‌قدر تو بادمجونا روغن نریز، به خودش می‌گیره و وقتی سرد بشه پس می‌زنه بیرون و قابل خوردن نیست. این همه روغن واسه میرزاقاسمی چه معنی داره؟ دفعه اولته درست می‌کنی مگه؟!
غزاله تابی به جفت قهوه‌‌ی تلخ چشمانش می‌دهد و با چهره‌ای سرگردان دست به کمر می‌زند:
- هوف لاله پشت گوشی به حرفم گرفت اصلاً نفهمیدم چی‌کار می‌کنم، خواستم روغنش رو هم کم کنم ولی دستم سوخت ببین...
همانند دختربچه‌ای مظلوم دستش را جلوی صورتم می‌آورد. اخم‌هایم درهم می‌رود؛ دست سوخته‌اش در این لحظه اهمیتی ندارد و نگاهی به آن نمی‌اندازم. تهدیدکنان می‌گویم:
- خانم‌سرمدی ببینه دور از چشمش گوشی آوردی آشپزخونه و مشغول حرف زدنی، غذا رو هم سوزوندی، این دفعه پادرمیونی آقای‌هاشمی هم کارساز نیست، گفته باشم.
کاسه‌ی درشت چشمانش لبریز می‌شود؛ تندتند سر تکان می‌دهد و شرمنده جوابم را می‌دهد:
- می‌دونم به خدا، ولی تلفن واجبی بود، مامانم مریضه، امروز لاله بردتش دکتر. زنگ زدم از حالش بپرسم که دکتر چی گفته!
گوشی را بین پنجه‌ی دست کوچکش می‌فشارد و ادامه می‌دهد:
- همین الان می‌برم تو کمدم می‌ذارم.
تابه‌ی بادمجان‌های سوخته و غرق در روغن را از روی گاز برمی‌دارم و درون سینک می‌اندازم و تابه‌ای دیگر جایگزینش می‌کنم. مقداری روغن در آن می‌ریزم و زیرش را روشن نمی‌کنم. چند بادمجان کبابی پوست نشده را به دستش می‌دهم و جدی می‌گویم:
- خدا به مادرت سلامتی بده ولی کاری نکن که دوباره توبیخ بشی. بالا سر غذا می‌مونی و روغن دیگه بهش اضافه نمی‌کنی، ادویه‌هاش‌ رو طبق دستوری که بهت دادیم می‌زنی؛ پوست بادمجون‌ها رو هم تمیز و مرتب می‌گیری. سیاهی نمونه داخلش.
 
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
73
750
مدال‌ها
2
قدم‌های تندم سمت املت و نیمروی پفکی چرخ می‌خورد و او دستپاچه شروع به کار می‌کند:
- چشم... چشم این دفعه حواسم هست.
زیر گاز را خاموش می‌کنم و نیمرو آماده شده را در دو ظرف مجزا با جعفری خوش‌عطر و سبزیجات و گوجه گیلاسی تزئین می‌کنم و کمی بعد با تست گوجه‌ی املت که کاملاً پخته است، تخم‌مرغ را به آن می‌افزایم.
در نهایت زنگ را به صدا در می‌آورم‌ و خیره نسیم می‌شوم که هم‌زمان با زنگ زدنم وارد آشپزخانه می‌شود.
صورت کلافه‌اش خستگی و درماندگی را فریاد می‌زند. کنارم می‌ایستد و تکیه به میز، کیف چرمش از روی شانه به پایین سُر می‌خورد. پر حرص دندان به هم می‌سابد:
- چقدر دوست دارم اون فحش‌هایی که تو دلم به هفتاد نسل‌ و خودشو ایل تبارشو عمه‌ محترمش فرستادم می‌فهمید، حداقل یکم دلم خنک میشد.
این‌‌بار پویا سینی به دست داخل می‌آید و رو به من می‌گوید:
- الویه همراه سس اضافه و خیارشور آماده کن،
سفارش میز هشت املت قارچ و نیمرو بود، آماده‌ شد؟
سر تکان می‌دهم.
- آره صبر کن.
در مجمعه‌ی براق و تمیز تابه املت را به همراه دو ظرف نیمرو پفکی و سبزی و نان در آن می‌گذارم و به دستش می‌سپارم، او با برداشتن مجمعه از کنار نسیم می‌گذرد. بلافاصله سمت یخچال بزرگ و سرتاسری می‌روم و نسیم به مانند جوجه اردک اخمویی پشت سرم روانه می‌شود و غرهایش را ادامه می‌دهد:
- دوباره انداخت منو می‌فهمی جانان؟ انداخت منو... کچل بی‌خاصیت برگشته میگه بیشتر از حقت بهت نمره دادم، سه شبانه روز خودمو پاره نکردم و شب بیداری نکشیدم که اون منو با نمره هشت و نیم بندازه!
ظرف بزرگ الویه‌ی تازه را که دیشب تمام موادش را آماده و هم زده بودیم را بیرون می‌آورم و به اندازه موردنظر در بشقاب سبز پسته‌ای می‌کشم و شروع به تزئینش می‌کنم‌.
- تو شاهد بودی که چقدر به خودم سختی دادم سر این امتحان، حالا دقیقاً چه غلطی کنم؟ یک ترم دیگه بهم می‌خوره این جوری...
خیارشور برش می‌زنم و بدون ذره‌ای دلسوزی و در نهایت خونسردی چاقو را لحظه‌ای سمتش می‌گیرم و با ابروی بالا رفته می‌گویم:
- اگه اون خوندنی که تو منظورته و من ازت دیدم، نمره هشت‌ونیم واست زیادیه، برو خداروشکر کن که زیر پنج بهت نداده.
 
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
73
750
مدال‌ها
2
تمام حرصش از نمره کمش را سر بازوی ظرافت نگون‌بختم خالی می‌کند و نیشگون محکمی از آن می‌گیرد.
- دلیل مرده، تو هم برام دور برداشتی؟ شد به بار طرفدار من باشی؟!
از دردی که ماهیچه‌ام را درگیر می‌کند اخم به صورتم می‌نشیند، محکم کنارش می‌زنم و سمت گوجه‌گیلاسی‌ها می‌روم.
- سه شبانه روزی که داری ازش دم می‌زنی یا در حال سریال دیدن و چیپس خوردن بودی، یا در حال چت کردن و چُرت زدن.
کیان سمتم می‌آید و بی‌حرف سینیِ ظرف الویه تزیین شده به همراه سس و خیارشور و نان را دستش می‌دهم. دستکش‌هایم که پاره شده را تعویض می‌کنم و با آمدن خانم‌‌سرمدی و آن اخم‌های درهم همیشگی به آشپزخانه، نسیم بالاخره زبان غلاف می‌کند. تلاشش برای این‌که خانم‌سرمدی متوجه‌اش نشود و پشت فر قایم شود، بی‌نتیجه می‌ماند.
- خانم‌سبحانی چرا با لباس بیرون داری تو آشپزخونه می‌گردی؟ امروز مگه شیفت نیستی؟ زود باش، کلی ظرف نشسته داریم.
نسیم بی‌حرف و ترسان سریع سمت اتاق پشتی می‌رود برای تعویض لباس و خانم‌‌سرمدی رو به من می‌کند:
- مواد اولیه‌ رو آماده کردی؟
لحظه‌ای نگاهم را به چین و چروک گوشه‌ی چشمان ریزش می‌دوزم و سر تکان می‌دهم.
- بله آماده‌ست منتظر شما بودم.
با برداشتن پیازهای خرد شده سمت دو دیگ متوسط گوشه آشپزخانه می‌روم و او کنارم می‌ایستد. پختن قرمه‌سبزی و قیمه و فسنجان چند ساعتی زمان می‌برد و نزدیک ظهر که می‌شود، فضای آشپزخانه به مانند اکثر اوقات چنان شلوغ و پر رفت و آمد می‌شود که باید تمام تمرکز و حواست به سفارش آمده باشد تا اشتباهی رخ ندهد و صدای اعتراض مشتریان بلند نشود.
همراه با نسیم و ژاله و باقی بچه‌ها در یک ردیف ایستاده‌ایم، دستانمان به سرعت حرکت می‌کنند و با دقت و به ترتیب سفارش مشتریان را آماده می‌کنیم. دقیقه‌ها به سرعت می‌گذرند و به ساعت ده شب نزدیک می‌شوند. با وجود شلوغ بودن کافه و ثبت سفارشات گذر زمان را متوجه نشده‌ام اما خستگی؟ می‌توانم بگویم با وجود این‌که عاشق کارم هستم و آشپزی و بازی با مواد اولیه که در هم آمیختنشان یک معجزه را به دنبال دارد و خروجی بسیار زیبا و خوشمزه تحویل می‌دهد و حالم را خشنود می‌سازد، اما ساق‌‌ و پاشنه پاهایم را از درد سرپا ایستادن به فغان می‌رساند و له‌له می‌زنم برای لحظه‌ای ماساژ دادنشان.
 
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
73
750
مدال‌ها
2
با این حال حتی فرصت رسیدن به فریاد آن‌ها را هم ندارم، چرا که با رفتن به اتاق پشتی و تک زنگی که جاوید روی گوشی‌ام می‌اندازد، سریع لباس فرم را درمی‌آورم و حجم حلقه‌های موهای فرم را که در زیر کلاه داغ شده‌اند و لحظه شماری می‌کنند برای نفس کشیدن در هوای آزاد را به آرزویشان می‌رسانم و از بند اسارت کش و کلاه آزادشان می‌کنم.
به مانند همیشه موهای بلندم دورم می‌ریزد و صورتم در حجم عظیم و پف کرده‌شان گم می‌شود.
شالی سبک روی آن‌ها می‌اندازم و با خداحافظی از بقیه رو به نسیم که هنوز در سرویس بهداشتی است، بلند می‌گویم:
- نسیم من رفتم بیرون، سریع‌تر بیا.
صدای ضعیفش را می‌شنوم و از آشپزخانه بیرون می‌زنم. قدم روی پارکت‌های چوبی و فضای دلنشین کافه رستوران می‌گذارم. لحظه‌ای چشم می‌بندم و بوی دارچین و بلوط را با تمام وجود به عمق ریه‌هایم می‌فرستم و لذت می‌برم از صدای پیانویی که پیش زمینه این بو و مکان است. با لبخند از راهروی منتهی به فضای اصلی می‌گذرم و دستی به زنگوله‌های طلایی آویز به سقف که صدای لطیفی را در فضا پراکنده می‌کنند، می‌زنم.
هنوز تعداد اندکی مشتری در سالن نشسته‌اند و حمید روی در ورودی علامت « کافه تعطیل است» را انداخته و در حال تی کشیدن است.
از میان میز و صندلی‌های چوبی می‌گذرم و رو به حمید، پسرک جوانی که موهای پر کلاغی‌اش را محکم دم اسبی بسته و زیر لب در حال آواز خواندن است می‌گویم:
- خسته نباشی مردجوان.
سر به سمتم می‌چرخاند و چشمکی ریز نثارم می‌کند. با احترام دست روی سی*ن*ه می‌گذارد و در ورودی را برایم باز می‌کند:
- شما خسته نباشید دوشیزه‌جانان، از همراهی با شما خرسند شدیم، فردا اول وقت منتظرت خواهیم ماند.
خنده‌ام را از حرکاتش به نمایش می‌گذارم و با اشاره به جلیقه چرم قهوه‌ای‌اش می‌گویم:
- خیلی بهت میاد، شب بخیر.
لبخند روی صورت استخوانی‌‌اش به چشمان کشیده‌اش می‌رسد.
- شبتون زیبا دوشیزه.
با لبخند از در کافه‌ای که برایم باز نگه داشته بیرون می‌زنم. چشم می‌چرخانم و به دنبال جاوید در اطراف سر می‌دوانم. با زدن تک بوق و نور بالایی که می‌اندازد متوجه ماشین پژو 405 می‌شوم که پایین‌تر از کافه و رو به روی فروشگاه پارک کرده است.
 
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
73
750
مدال‌ها
2
گام‌‌هایم سریع‌تر از دستور مغزم، به آن سو کشیده می‌شوند و وقتی که کنارش قرار می‌گیرم لبخند زیبا و خسته‌اش را از نظر می‌گذارنم. سیاهی روغنی روی گونه‌اش را با نوک انگشت می‌گیرم و بوسه‌ای همان نقطه می‌کارم.
- سلام خسته نباشی جاویدخان.
طبق معمول چنگ انگشتانش به مهمانی موهایم می‌آیند و با به هم ریختنشان و بوسه‌ای که روی آن‌ها می‌کارد استارت می‌زند.
- درمونده نباشی جانان‌خانم.
قبل از اینکه دنده یک کند، دست روی مشتش می‌گذارم:
- صبر کن نسیمم با ما می‌‌آد.
تک ابرویی بالا می‌اندازد و چینی به بینی‌اش می‌دهد:
- اون روباه‌ نارنجی هنوز نرفته مگه؟
خنده‌ی کمرنگم هم‌زمان می‌شود با دویدن نسیم به سمت ماشین. موهای نارنجی‌ لختش که در هوا چرخ می‌خورد و پیراهن مردانه قهوه‌ای‌ روشنش مرا به این باور می‌رساند، جاوید لقب مناسبی را برای او انتخاب کرده است. اما وای از زمانی که بفهمد... .
در ماشین را باز می‌کند و در حین نشستنش بلند و نفس زنان می‌گوید:
- سلام آقا‌جاوید.
میان نفس زدن‌هایش عمیق نفس می‌گیرد و رو به هر دونفرمان ادامه می‌دهد:
- ببخشید دیر شد، کیان مردم آزار پیرهن منو پوشیده بود و پس نمی‌داد.
جاوید با راهنما زدن وارد خیابان اصلی می‌شود و زیر لب می‌گوید:
- از سلیقه زیادی خوبته که شبیه مردها لباس می‌پوشی!
لبانم اسیر دندان‌هایم می‌شود برای نخندیدن و از میان دو صندلی به عقب می‌چرخم:
- خانم‌سرمدی چیزی بهت نگفت؟
هنوز جنب‌وجوشش پایان نیافته و در حالی که سخت مشغول چت کردن است و در جایش جا‌به‌جا می‌شود، لبخندی گوشه‌ لبش‌ جا خوش کرده و پاسخ مرا بی‌تمرکز می‌دهد:
- واسه چی؟
ابرویی بالا می‌اندازم.
- فردا بلوط‌ رو اختصاصی رزرو کردن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
73
750
مدال‌ها
2
با مکث سر بالا می‌آورد.
- جدی؟ واسه چه مراسمی؟
خودم را عقب می‌کشم و راحت به صندلی نیمه خشک ماشین تکیه می‌دهم:
- طبق معمول تولد.
آینه را پایین می‌دهم و خیره در صورت خسته اما روشنم لب می‌زنم:
- ولی مثل این که طرفی که رزرو کرده گفته دو برابر هزینه‌‌ رو میده تا همه چیز در بهترین حالت سرو بشه برای مهموناش. از پیش غذا و دسر گرفته تا پذیرایی و خدمات.
دستی به ابروهای مشکی و پهنم می‌کشم و موهایم را از صورتم کنار می‌زنم.
- اوه... پس فردا مثل خر باید کار کنیم و صبح خروس‌خون این‌جا باشیم که.
کفش‌های اسپرتم را از پا می‌کنم. پاهایم را بالا می‌آورم روی لبه صندلی می‌گذارم و جمع‌تر می‌نشینم.
شروع به ماساژ ساق پاهایم می‌کنم و از گوشه چشم می‌بینم که جاوید نگاهش سمت من سُر می‌خورد و آهی زیر لب سر می‌دهد.
- آره، لیست غذایی سختی هم سفارش داده، انواع فینگرفود و فست‌فود و دسر ژله و... خانم‌‌سرمدی به همه بچه‌ها گفت فردا بدون لحظه‌ای تأخیر حاضر باشن که غذاها را رو برسونیم. چطور نشنیدی؟
صدای تیک پیام‌هایی که به سرعت می‌فرستد را می‌شنوم و در نهایت انداختن گوشی‌اش روی صندلی کنارش را.
- بابا هندزفری گذاشته بودم و ظرف می‌شستم که صدای نحس سرمدی رو نشنوم. یادم باشه فردا صبح زود قرص آرامبخش‌ بخورم، وگرنه معلوم نیست چند بار با سرمدی دربیفتم.
جاوید بدون نگاه با یک دست فرمان را می‌گیرد و دست دیگرش را سمتم دراز می‌کند و آرام ساق پایم را نرم فشار می‌دهد و رها می‌کند. با این‌که همیشه خودم انواع ماساژ‌ها را روی پایم پیاده می‌کردم ولی دستان او معجزه دیگری دارد. لحظه‌ای از حال خوب لبخندی روی لبم شکوفه می‌زند و بعد زمزمه می‌کنم:
- حواست‌ رو بده به رانندگی، یه وقت نکشیمون قربونت.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین