- Apr
- 73
- 750
- مدالها
- 2
توجهی نمیکند و تا رسیدن به دوربرگردان ساق پایم را ماساژ میدهد و بعد رهایم میکند و آرام دور میزند.
پاسخ نسیم را با تأخیر میدهم:
- بهتره فردا با خانمسرمدی درنیفتی نسیم، خیلی براش مهم بود همه چیز طبق اصول پیش بره. از بچهها شنیدم کسی که رستوران رو رزرو کرده پسرخالهاش هست.
صدایش اوج گرفت:
- اوه لهله! پس گاومون چندقلو زاییده!
هومی زیر لب زمزمه میکنم و زانو به بغل روی صندلی تا رسیدن به محلهمان چشم میبندم و برخلاف مبارزه با حسی که چشمانم را دعوت به خواب میکند در رویایی شیرین فرو میروم.
با نوازشی که روی موهایم به مانند بادی ملایم میوزد و صدایی که نامم را زمزمه میکند پلک باز میکنم.
چشمان کشیده و مشکی جاوید با لبخند و خستگی رو به رویم است، با دیدن چشمان بازم پچ میزند:
- پاشو قربونت برم، رسیدیم.
چشم به کوچه بنبست و باریک ششمتری محلهمان میدهم و ماشینی که رو به روی در خانهمان پارک شده است. با پایین انداختن پاهایم از روی صندلی جاوید فاصله میگیرد و پیاده میشود. با بدنی خشک شده در را باز میکنم.
کوچه سوت و کور است و نسیم خستهتر از من در حالی که با قفل در خانهشان درگیر است که باز شود رو به من با خمیازهای بلند میگوید:
- من ساعت کوک میکنم، ولی فردا بیا دنبالم فک نکنم با آلارم بیدار بشم.
تنها سر تکان میدهم و همزمان با هم وارد خانههای خود که دقیقا در کوچه شش متری رو به روی یکدیگر قرار دارند، میشویم. جاوید در را پشت سرم میبندد و کیفم را از روی شانهام برمیدارد. دست دور شانهام میاندازد و مرا به خودش میچسباند.
با خیالی آسوده و گیج از خواب سر به شانه ستبرش تکیه میدهم و همراه هم از کنار شمعدانیهای گوشه حیاط میگذریم. نزدیک به ایوان رهایم میکند و جلوتر از من پا روی پله میگذارد تا بند کفشهایش را باز کند. یکباره در خانه توسط سورنا باز میشود و با یک جهش خودش را در آغوش جاوید میاندازد.
- سلام باباجون.
پاسخ نسیم را با تأخیر میدهم:
- بهتره فردا با خانمسرمدی درنیفتی نسیم، خیلی براش مهم بود همه چیز طبق اصول پیش بره. از بچهها شنیدم کسی که رستوران رو رزرو کرده پسرخالهاش هست.
صدایش اوج گرفت:
- اوه لهله! پس گاومون چندقلو زاییده!
هومی زیر لب زمزمه میکنم و زانو به بغل روی صندلی تا رسیدن به محلهمان چشم میبندم و برخلاف مبارزه با حسی که چشمانم را دعوت به خواب میکند در رویایی شیرین فرو میروم.
با نوازشی که روی موهایم به مانند بادی ملایم میوزد و صدایی که نامم را زمزمه میکند پلک باز میکنم.
چشمان کشیده و مشکی جاوید با لبخند و خستگی رو به رویم است، با دیدن چشمان بازم پچ میزند:
- پاشو قربونت برم، رسیدیم.
چشم به کوچه بنبست و باریک ششمتری محلهمان میدهم و ماشینی که رو به روی در خانهمان پارک شده است. با پایین انداختن پاهایم از روی صندلی جاوید فاصله میگیرد و پیاده میشود. با بدنی خشک شده در را باز میکنم.
کوچه سوت و کور است و نسیم خستهتر از من در حالی که با قفل در خانهشان درگیر است که باز شود رو به من با خمیازهای بلند میگوید:
- من ساعت کوک میکنم، ولی فردا بیا دنبالم فک نکنم با آلارم بیدار بشم.
تنها سر تکان میدهم و همزمان با هم وارد خانههای خود که دقیقا در کوچه شش متری رو به روی یکدیگر قرار دارند، میشویم. جاوید در را پشت سرم میبندد و کیفم را از روی شانهام برمیدارد. دست دور شانهام میاندازد و مرا به خودش میچسباند.
با خیالی آسوده و گیج از خواب سر به شانه ستبرش تکیه میدهم و همراه هم از کنار شمعدانیهای گوشه حیاط میگذریم. نزدیک به ایوان رهایم میکند و جلوتر از من پا روی پله میگذارد تا بند کفشهایش را باز کند. یکباره در خانه توسط سورنا باز میشود و با یک جهش خودش را در آغوش جاوید میاندازد.
- سلام باباجون.