جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [آبینه] اثر «Z SR نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط جانان قصه با نام [آبینه] اثر «Z SR نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,331 بازدید, 61 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آبینه] اثر «Z SR نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع جانان قصه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط جانان قصه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
73
750
مدال‌ها
2
توجهی نمی‌کند و تا رسیدن به دوربرگردان ساق پایم را ماساژ می‌دهد و بعد رهایم می‌کند و آرام دور می‌زند.
پاسخ نسیم را با تأخیر می‌دهم:
- بهتره فردا با خانم‌سرمدی درنیفتی نسیم، خیلی براش مهم بود همه چیز طبق اصول پیش بره. از بچه‌ها شنیدم کسی که رستوران‌ رو رزرو کرده پسرخاله‌‌اش هست.
صدایش اوج گرفت:
- اوه له‌له! پس گاومون چندقلو زاییده!
هومی زیر لب زمزمه می‌کنم و زانو به بغل روی صندلی تا رسیدن به محله‌مان چشم می‌بندم و برخلاف مبارزه با حسی که چشمانم را دعوت به خواب می‌کند در رویایی شیرین فرو می‌روم.
با نوازشی که روی موهایم به مانند بادی ملایم می‌وزد و صدایی که نامم را زمزمه می‌کند پلک باز می‌کنم.
چشمان کشیده و مشکی جاوید با لبخند و خستگی رو به رویم است، با دیدن چشمان بازم پچ می‌زند:
- پاشو قربونت برم، رسیدیم.
چشم به کوچه بن‌بست و باریک شش‌متری محله‌مان می‌دهم و ماشینی که رو به روی در خانه‌مان پارک شده است. با پایین انداختن پاهایم از روی صندلی جاوید فاصله می‌گیرد و پیاده می‌شود. با بدنی خشک شده در را باز می‌کنم.
کوچه سوت و کور است و نسیم خسته‌تر از من در حالی که با قفل در خانه‌شان درگیر است که باز شود رو به من با خمیازه‌ای بلند می‌گوید:
- من ساعت کوک می‌کنم، ولی فردا بیا دنبالم فک نکنم با آلارم بیدار بشم.
تنها سر تکان می‌دهم و هم‌زمان با هم وارد خانه‌های خود که دقیقا در کوچه شش متری رو به روی یکدیگر قرار دارند، می‌شویم. جاوید در را پشت سرم می‌بندد و کیفم را از روی شانه‌ام برمی‌دارد. دست دور شانه‌ام می‌اندازد و مرا به خودش می‌چسباند.
با خیالی آسوده و گیج از خواب سر به شانه ستبرش تکیه می‌دهم و همراه هم از کنار شمعدانی‌های گوشه حیاط می‌گذریم. نزدیک به ایوان رهایم می‌کند و جلوتر از من پا روی پله می‌گذارد تا بند کفش‌هایش را باز کند. یک‌باره در خانه توسط سورنا باز می‌شود و با یک جهش خودش را در آغوش جاوید می‌اندازد.
- سلام باباجون.
 
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
73
750
مدال‌ها
2
لبخند جذابی لبانش را از هم باز کرد.
- سلام مرد کوچک‌بابا، چرا بیدار موندی تا این موقع؟
چراغ‌های روشن خانه نوید بیداری اهل منزل را می‌دهند.
- خوابم نمی‌برد، الانم داشتیم با آقاجون منچ بازی می‌کردیم.
خواب کمی از سرم پریده و با درآوردن کفش‌هایم از سه پله منتهی به ایوان بالا می‌روم. سورنا خودش را از آغوش جاوید جدا می‌سازد و پخش دستان من می‌شود و به مانند گربه‌ای ملوس سرش را به شکمم می‌مالد.
- عشق من چطوره؟
در همان حال چانه‌اش را به پهلویم فشار می‌دهد و می‌گوید:
- سلام سلام، برام شکلات آوردی؟
خنده‌ام بلند می‌شود و نوک بینی‌اش را محکم می‌کشم:
- منو فقط واسه شکلات دوست داری نه؟
با وجود این‌که قدش تا شکمم رسیده، اما خم می‌شوم و در آغوشم می‌کشمش. جاوید پشت سرم غر می‌زند:
- سنگینه بغلش نکن.
بی‌توجه، همراه سورنا وارد خانه می‌شوم و لبه اپن آشپزخانه که همان ابتدای خانه است، می‌نشانمش.
شکلات‌های محبوب کاکائویش را از داخل کیف بیرون می‌کشم اما به دستش نمی‌دهم و اشاره‌ای به لپم می‌کنم.
با چشمان برق افتاده‌اش از دیدن شکلا‌ت‌ها، دو بوس محکم روی گونه‌ام می‌کارد و با گرفتنشان با کمکم از اپن پایین می‌پرد و سمت اتاق می‌دود و لی‌لی‌کنان صدایش را در سرش می‌اندازد:
- آقاجون عمه امشب از اون شکلات‌هایی آورده که تو هم دوست داری، ولی چون نذاشتی منچ رو ببرم بهت نمی‌دم، ببین چهارتا هم هستند...
خنده‌ی کوتاه من و جاوید بلند می‌شود و مامان از اتاق‌ کناری بیرون می‌زند. با دیدن من و جاوید لم داده روی مبل با خوش‌رویی سمتمان می‌آید.
- سلام خسته نباشید، چقدر دیر کردید امشب. ما دیگه شام خوردیم، سهم شمارو نگه داشتیم، الان براتون گرم می‌کنم.
جاوید با چشمان بسته‌اش تنها سلامی زیر لب می‌گوید و من بوسه‌ای از گونه‌های مامان می‌گیرم:
- دست شما درد نکنه جواهرخانم.
 
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
73
750
مدال‌ها
2
مامان به آشپزخانه می‌رود و من کنار تن جاوید روی مبل می‌نشینم؛ دست داخل موهای چرب شده از روغن سیاهش می‌برم و می‌گویم:
- پاشو این‌جوری نخواب، شامتو بخور و یه دوش هم بگیر.
به پهلو می‌چرخد و دست روی سی*ن*ه‌اش قلاب می‌کند؛ با همان چشمان بسته لب می‌زند:
- نا ندارم جون تو، تا یه چرت کوچیک می‌زنم تو سفره رو آماده کن.
دلم نمی‌آید مجبورش کنم و از کنارش برمی‌خیزم. صدای روشن کردن گاز و برخورد ظرف‌هایی که مامان در حال برداشتن از آب‌چکان است، در هم آمیخته و سکوت آشپزخانه و فضای خانه کوچک‌مان را می‌شکند.
سمت اتاق خودم که در انتهای راهرو است گام برمی‌دارم و پایم را روی تیکه‌ای از موکت دم در اتاقم که لبه‌اش برگشته است محکم‌تر می‌فشارم تا کمی به حالت قبل برگردد و صاف شود؛ قبل از رفتن به اتاقم بابا همزمان که سورنا روی پایش نشسته، ویلچرش را از اتاق به بیرون هدایت می‌کند.
مکثی می‌کنم و ابتدا خم می‌شوم سورنا را از روی پای بابا پایین می‌گذارم و با لبخند بوسه‌ای روی شانه بابا می‌کارم:
- سلام بابا، سورناخان نذاشته شما هم بخوابید؟
نگاه مهربان و خونگرمش صورتم را نوازش می‌دهد:
- سلام دخترم خسته نباشی، این وروجک منتظر شکلات‌های هر وعده‌‌اش بود که خوابش نمی‌برد. برو لباستو عوض کن بیا شامتو بخور.
لبخند خسته‌ام همراهی‌شان می‌کند و سری تکان می‌دهم و پشت‌بندش چشم‌گویان وارد اتاق می‌شوم.
تخت گوشه اتاقم و خرس کوچکی که روی آن لمیده پیشنهاد خواب بدون شام خوردن را می‌دهد، اما دلم ساز مخالف می‌زند که مامان مثل اکثر اوقات شام دست‌نخورده‌اش را دوباره روانه یخچال کند.
اخیراً سعی می‌کردم که در بلوط شام نخورم و چشمان منتظر مامان را بی‌پاسخ نگذارم. اما معمولا چنان خستگی غالب بر حس گرسنگی‌ام میشد که اخم مامان را نادیده گرفته و شام نخورده به خواب می‌رفتم.

***

جفت تیله‌هایی که بی‌شباهت به نگاه خودم نیستند را به عجله‌ام می‌دوزد و اخم‌هایش درهم می‌رود.
- این همه عجله واسه چیه بابا؟ ده دقیقه دیرتر به جایی بر نمی‌خوره.
لقمه کره‌ مربا را از دستش می‌گیرم و روسری حریر کوچکم را که بود و نبودش روی موهای پف کرده‌ام رسماً فرقی ندارد، از روی دسته صندلی برمی‌دارم و روی سرم فیکسش می‌کنم.
- امروز خیلی کار داریم، بلوط‌‌ رو رزرو کردن و احتمالاً تا آخر شب مشغولیم.
مامان چای شیرین را به دستم می‌دهد و غر می‌زند:
- حداقل صبر کن جاوید رو بیدار کنم برسونتت، با اتوبوس تا برسی اون‌جا یه ساعت طول می‌کشه.
 
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
73
750
مدال‌ها
2
لیوان چای شیرین را یک‌باره سر می‌کشم؛ زبان و ته گلویم از داغی‌اش به سوزش می‌افتد و تک سرفه‌‌ای می‌کنم.
- اوف سوختم... جهنم‌ و ضرر! امروز با نسیم تاکسی می‌گیریم. شام منتظرم نمونید و بخوابید من معلوم نیست ساعت چند برسم.
قبل از خروج از آشپزخانه سی*ن*ه به سی*ن*ه جاوید می‌شوم، با موهای خیس و حوله‌ای که از گردنش آویزان است، دستم را می‌گیرد و دوباره روی صندلی می‌نشاندم.
نالان غر می‌زنم:
- وای جاوید دیرم شده...
خونسرد و بی‌توجه به چهره‌ای درهم و ناراضی‌ام سری تکان می‌دهد.
- سلام صبح همگی بخیر.
مامان و بابا پاسخش را می‌دهند و او لقمه‌ای برایم می‌گیرد و نمی‌گذارد بلند شوم.
- صبحونه‌‌ات رو کامل می‌خوری، بعد می‌رسونمت.
ابروهای کمانی و دخترانه‌ام یکدیگر را به آغوش هم دعوت می‌کنند.
- چرا ان‌قدر زود بیدار شدی؟! خودم می‌رفتم.
دیشب شام نخورده روی همان مبل خواب رفته بود و ما هم دلمان نیامده بود بیدارش کنیم‌.
- بخور جانان، من که می‌دونم تو اون رستوران، حین کار لب به چیزی نمی‌زنی.
گویا بحث و جدلی بی‌فایده بود. نفس عمیقی می‌کشم و مطیعانه و با خیال آسوده‌تری به صندلی تکیه می‌زنم و صبحانه‌ام را می‌خورم. چرا که با ماشین جاوید، کمتر از نیم ساعت دیگر با وجود خلوتی خیابان در صبح به این زودی، رستوران بودیم.
بیدار کردن نسیم و رسیدن‌مان به بلوط تقریباً چهل دقیقه طول می‌کشد. قبل از پیاده شدن از ماشین خم می‌شوم و بوسه‌ای روی گونه جاوید می‌نشانم:
- امشب معلوم نیست، کی تعطیل بشیم. تو برو خونه، با نسیم تاکسی‌بانوان می‌گیریم و میایم.
اخم کمرنگی به چهره‌اش می‌دود.
- تعدادتون زیاده، تو نمون تا دیر وقت.
ابرویی بالا می‌دهم و در جوابش می‌گویم:
- نمی‌شه، تعداد بچه‌های خدمات کمه، وقتی رزرو داریم تنهایی نمی‌تونن از پسش بر بیان؛ باید بمونیم. در ضمن...
لبخند نمکی به رویش می‌زنم.
- می‌دونی دیگه، همه بچه‌ها هم نمی‌تونن بمونن و به کسایی که تا آخر وقت بمونن و اکثر کاراها رو به عهده بگیرن، پول خوبی میدن بابت پذیرایی، نمیشه از وسوسه‌‌اش گذشت.
نیش باز شده‌ام باعث سر تکان دادن با تأسفش می‌شود و می‌فهمد حریفم نمی‌شود. اما باز هم کوتاه نمی‌آید و من از ماشینش بیرون می‌زنم.
 
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
73
750
مدال‌ها
2
کمی سر خم می‌کند و با جدیت ذاتی‌اش می‌گوید:
- جانان بهت زنگ می‌زنم، اگه زودتر تموم شده بودی میام دنبالت.
چشمکی به روی ماه اخم‌آلودش هدیه می‌‌کنم.
- باشه فدات.
نسیم زودتر از من داخل رفته است، با قدم‌های بلند خودم را به ورودی بلوط می‌رسانم که تابلوی « کافه تعطیل است» همچنان بر روی درش خودنمایی می‌کند.
قدم داخل می‌گذارم و کیان و پویا و حمید را می‌بینم که سخت مشغول تمیزکاری و جابه‌جایی میز و صندلی‌ها هستند.
پر انرژی سلام بلند بالایی می‌دهم و همان‌طور هم پاسخ می‌گیرم.
- خانم‌سرمدی اومده؟
کیان شیشه پاک‌کن روی میز چوبی اسپری می‌کند؛ محکم دستمال می‌کشد و پاسخ مرا با صدای آرامی می‌دهد:
- تا الان مثل شمر بالا سر ما بود، خدا به داد شما برسه تو آشپزخونه.
خنده‌ام را کنترل می‌کنم و هم‌زمان که بوی شوینده‌های کف زمین و بوی بلوط همیشگی کافه را مهمان ریه‌هایم می‌کنم وارد آشپزخانه می‌شوم و چشم می‌چرخانم. ژاله و ترمه مشغول به کارند و اثری از خانم‌سرمدی دیده نمی‌شود.
بعد از تعویض لباس‌هایم در اتاق پشتی، دوباره وارد آشپزخانه می‌شوم و با شنیدن نامم از زبان خانم‌سرمدی که پیداش شده و مشغول برش ژامبون است مسیرم را به همان سمت می‌کشانم.
با شنیدن اینکه خانم‌سرمدی حتی درست کردن کیک تولد را هم تقبل کرده و قرار است دوست‌ قنادش که حرفه‌ی این کار است به این‌جا بیاید و درست کردنش را شروع کنند به این باور می‌رسم واقعاً این مهمانی زیادی برایش اهمیت دارد و همه چیز باید بدون نقص باشد.
در کافه رستوران بلوط، معمولاً انواع شیرینی‌ها را از قنادی معروفی تهیه می‌کنیم و دیگر جا و زمان برای پختن آن‌ها نداریم. اما پختن بعضی از کاپ‌کیک‌های کوچک زیبا و درست کردن انواع دسرهای ژله و نوشیدنی‌های سرد و گرم را انجام می‌دهیم که ژاله و کیمیا و رسول مختصص این کار هستند.
من معمولاً و بیشتر در قسمت غذا کار می‌کنم و دخالتی در قسمت دیگر آشپزخانه که اختصاصی برای کافه هست را ندارم.
بدون فوت وقت دست به کار می‌شوم و یک‌به‌یک کارهایم را انجام می‌دهم. درست کردن انواع فینگرفودهای سبزیجات و گوشتی و مینی‌پیتزا با طعم‌های متفاوت و پیراشکی و سالادماکارونی و الویه و اندونزی و سزار و نوع‌های مختلف دیگرش و تزئین میوه‌های استوایی که به خواست صاحب تولد خریداری شده بود تا بعدازظهر به طول می‌انجامد. به حدی که سرپایی هر کداممان به مدت پنج دقیقه ناهار خورده و دوباره مشغول به کار می‌شویم.
و بالاخره همه چیز در بهترین حالت ممکن زیر نظر خانم‌سرمدی درست و تکمیل می‌شود. در نهایت تمامی غذاهای سرد و نوشیدنی‌ها و شیرینی‌ها را به فضای داخلی رستوران برده و روی میز طویلی که در گوشه‌ای به کار گرفته شده، با دقت و سلیقه می‌چینیم.
 
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
73
750
مدال‌ها
2
در سمت چپ کافه، در بزرگ و شیشه‌ای قرار دارد که رو به حیاط کوچک رستوران باز می‌شود. حیاطی که شامل پنج تخت سنتی و حوض کوچک‌ میانش می‌شود و تابی که در سه گوشه آن قرار دارد.
کیان و پویا حتی روی میز گرد بزرگی در آن‌جا انواع تنقلات و نوشیدنی‌ها را چیده و تزئین کرده‌اند.
هوا که به استقبال پاییز رفته و کمی سرد شده است، اما آن منطقه از کافه هنوز خواستاران خودش را دارد. در زمستان تخت‌ها را جمع می‌کنیم و آن‌جا تنها نمای زیبا از برف و باران با وجود در شیشه‌ای بزرگ، برای مشتریان و ما به نمایش می‌گذارد و میز‌های نزدیک به آن نقطه از کافه تقریباً خالی نمی‌مانند و اولین انتخاب مشتری، همان‌جا می‌شود.
کارمان که تمام می‌شود، چرخی دور میز غذاها می‌زنم و نگاه تکمیلی به آن می‌اندازم. خانم‌سرمدی در کنار در ورودی مشغول صحبت با گوشی‌اش است. بعد از تمام شدن تماسش، صدایش می‌زنم:
- خانم‌سرمدی ممکنه یه لحظه بیاین؟
سری به درخواستم تکان می‌دهد و رو به همه بلند می‌گوید:
- تا یک ساعت دیگه مهمونا می‌رسند، بهتره همه لباس‌هاتونو بپوشید و پذیرایی رو شروع کنید.
ژاله و رسول و سه نفر دیگر از بچه‌ها طبق روال هر بار، نمی‌توانستند تایم بیشتری در کافه بمانند و با کسب اجازه از خانم‌سرمدی بعد از اتمام کارشان از بلوط بیرون زده بودند و حالا تعداد ما به دوازده نفر می‌رسید که باید لباس‌های ست و مخصوص کافه در این مراسم‌ها را به تن می‌کردیم.
خانم سرمدی که کنارم قرار می‌گیرد، به میز اشاره می‌کنم:
- طبق خواسته‌تون همه چیزو روی میز چیدیم، لطفاً چک کنید اگه کم و کسری و یا ایرادی داره، الان برطرفش کنم.
نگاه تیزبین و عقاب مانندش از روی فینگرفودها تا سالادها و میوه‌های استوایی برش زده چرخ می‌خورد و سه بار میز را دور می‌زند. قد بلندش به واسطه کفش‌های پاشنه پنج‌سانتی‌ای که پوشیده کشیده‌تر به نظر می‌آید. در حین نگاه کردنش اضافه می‌کنم:
- فقط مینی‌پیتزاها و لازانیا باقی مونده که هنوز داخل فر نذاشتمشون. چون تا مهمونی رسمی شروع بشه خیلی سرد میشن. نیم ساعت بعد اومدن مهمونا کار اونارو هم تموم می‌کنم.
سری به تایید تکان می‌دهد و با اشاره ژامبون‌ها می‌گوید:
- چندتا از لول ژامبون‌ها باز شده، با خلال دوباره فیکس‌شون کن. بقیه هم موردی ندارند فعلاً، فقط...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
73
750
مدال‌ها
2
مقابلم می‌ایستد و نگاهش که همیشه جدی و بدون انعطاف هست را میخ چشمانم می‌کند، با نگاهش لحظه‌ای یاد حرف نسیم می‌افتم که امروز حین کار گفته بود « برای شوهرش هم همیشه این‌جوری عصاقورت دادهِ این بشر؟ عشوه و ناز بلدِ اصلاً؟ اصلاً چطوری بچه‌دار شده، چیزی از حرکات لطیف زنانه بلده؟» حرفی که بچه‌ها را به خنده انداخته بود و لحظه‌ای بعد با حضور خانم‌سرمدی همگی به سرفه افتاده بودند و نسیم به مانند روح از آن‌جا محو شده بود.
- مهمونی امشب برای من خیلی مهمه، می‌خوام همه چیز تمام و کمال باشه بدون ذره‌ای خرابکاری... به تو بیشتر از بقیه اعتماد دارم و ازت می‌خوام حواست به همه بچه‌ها باشه که کارشون‌ رو درست انجام بدند، باید پذیرایی به درست‌ترین شکل ممکن انجام بشه.
به نشانه‌ی اطمینان سر تکان می‌دهم و پلکی روی هم می‌ذارم.
- مشکلی نیست، حواسم به همه چیز هست.
لبخند نیم‌بندی روی صورت استخوانی و کشیده‌اش می‌نشیند و چند قدم دور می‌شود. سر در گوشی‌اش فرو برده و مشغول حرف زدن می‌شود.
نگاهم کمی کنجکاوی خرج می‌کند؛ با لباس بلندمشکی تقریباً مجلسی‌ای که تنش کرده و موهایی که زیر شال حریر آزاد کرده است، به مانند مهمانان افتخاری می‌ماند تا سرآشپز مخصوص این رستوران یا کسی که تا ساعتی پیش با اخم‌های درهم مشغول عتاب و خطاب به تمامی بچه‌ها بود.
صدای نسیم دومرتبه درون سرم جان می‌گیرد و لبخند را مهمان لب‌هایم می‌کند.

***

با آماده شدن ما و آمدن مهمان‌ها، مراسم شروع می‌شود و صدای موزیک در حد متعارف فضای کافه را پر می‌کند.
همراه نسیم کنار میز پذیرایی ایستاده‌ایم و هم‌زمان نگاهمان روی مهمان‌هایی که به جمع اضافه می‌شود چرخ می‌خورد. زمزمه ناامید نسیم زیر گوشم می‌پیچد:
- تو رو خدا نگاه کن چطور دست دور کمر زنش انداخته و زیر گوشش زمزمه عاشقانه سر میده؟ به کجای این دنیا بر می‌خورد اگه یه شوهری مثل همین بشر نصیب منم میشد؟
اشاره‌اش به پسرخاله خانم‌سرمدی یا همان میزبان تولد امشب است که کنار میزی در کنار گلدان‌های بزرگ کافه همسرش را در آغوش گرفته و هماهنگ با آهنگ تکان ریز می‌خورند. آهش به خنده می‌اندازد مرا.
- خونشون رنگین‌تره؟ صداشون قشنگ‌تره؟ بالاتنه و پایین تنه‌شون از جنس طلایه؟ چی؟ دقیقاً چی دارند که ما نداریم؟
کیمیا کنارمان قرار می‌گیرد و او هم به ناله‌های نسیم می‌پیوندد.
 
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
73
750
مدال‌ها
2
آه پر حسرتش در گلو خفه می‌شود.
- ژن‌برترن خواهر، هنوز اینا چیزی نیستند که تو کافه ما جشن گرفتند! چند وقت پیش ترمه تو یه مهمونی تو ولنجک بوده که تالار و رستورانش ده تا کافه‌ی ما رو می‌خره و می‌فروشه، می‌گفت پسره ماشین آخرین مدل رو انداخته زیر پای دوست‌دخترش به عنوان کادو... فکر کن!
نفس پر حرص نسیم دوباره بلند می‌شود:
- عدالت خدا رو قربون چرا این‌قدر طبقات اختلافی بین ماهاست؟ حتی دوست پسر مایه‌دار هم گیرمون نمیاد که حداقل یکم از حسرت‌های مونده روی این دل وامونده‌ رو برطرف کنیم.
کیمیا می‌خندد و مژه‌های ریمل زده‌اش به هم می‌چسباند و چشمکی می‌زند.
- اختلاف طبقاتی خره... .
نسیم پر حرص تنه‌ای آرام به میز پذیرایی غذاها می‌‌زند و زیر لب غر می‌زند:
- اصلاً هر چی، دوست پسر پولدار بخوره تو سرم، پول همین مواد و خوراکی‌هایی که روی این میزه، ده برابر حقوق منه و اون وقت من خوشحالم که این ماه پس‌انداز کردم که یه جفت کتونی به دو جفت کتونی‌ِ دیگه‌ای که دارم می‌خوام اضافه کنم.
کیمیا با خنده ادامه می‌دهد:
- ول کن بابا، به قول معروف به جاش ما آرامش داریم.
ناله‌ها و حرف‌های همیشگی‌شان در چنین مراسم‌هایی گوشم را پر کرده بود و دیگر توجهی به صحبت‌هایشان نمی‌کنم.
اما ذهنم گریز می‌زند به این که من هم با پس‌انداز پول چند ماه گذشته و این ماهم بالاخره می‌توانم، گوشی‌ای هوشمند برای مامان و دوچرخه‌ای ساده برای سورنا که تولدشان در یک روز و شنبه هفته‌ی دیگر بود بخرم؛ همین فکر ساده لبخندی عمیق روی لبانم جوانه می‌کارد که مهدی با چهره‌ای دمغ و حالی که رو به راه به نظر نمی‌رسد نزدیکم می‌شود و بی‌حوصله می‌گوید:
- جانان،‌ خانم‌سرمدی میگه اون نوشیدنی‌های مخصوصی که یک ساعت پیش آوردن‌ رو بیاره الان، کجا گذاشتی‌شون؟
رنگ همچون مهتابی و پریده‌اش، قطرات عرق درشت روی پیشانی‌اش و خستگی چشمانش گواه خوبی نمی‌داد. مشکوک به حالی که در همین نیم ساعت پیدا کرده می‌گویم:
- تعدادشون زیاده، بیا با هم بریم آشپزخونه بیاریم.
هیاهو و لحن شوخ نسیم را می‌شنوم.
- چی شده مهدی؟ چرا این شکلی شدی؟ پولداری این ژن‌برترها حسرت به دل تو هم گذاشته؟
گامی از آن‌ها فاصله می‌گیرم، اما جمله‌ی بعدی مهدی در پاسخ به حرف نسیم، قدم‌های بعدی‌ام را می‌خشکاند.
- دلت خوشه‌ها! فعلاً باید به فکر جا و مکان دیگه باشیم با چیزی که شنیدم.
 
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
73
750
مدال‌ها
2
شوک و ناباوری نگاهمان را نادیده می‌گیرد.
- یعنی چی؟ چرا جا و مکان دیگه؟
سوال کیمیا سوال من هم هست و نگران خیره مهدی باقی می‌مانم.
مهدی دستی روی موهای بسیار کوتاه و سر تقریباً تراشیده‌اش می‌کشد و کلافه می‌گوید:
- همین الان شنیدم، دوست‌های پسرخاله خانم‌سرمدی می‌خوان این‌جارو از آقای‌هاشمی با قیمت بالایی بخرن و بکوبن و سالن ورزشی بسازن.
باور نمی‌کنم چیزی که شنیده‌ام را! چه کسی می‌خواهد مکان به این زیبایی و رویایی را در هم بشکند و چیز دیگری از آن سر برآورد؟ چه مکانی زیباتر و دلبازتر از این‌جا؟
- وای شوخی نکن؟ پس ما چی می‌شیم این وسط؟ این جوری هممون بی‌کار می‌شیم که...
نسیم با دست‌های درهم گره خورده و چهره‌ای که نگرانی درش مشهود بود قدمی جلو رفت.
- مگه میشه؟ اصلاً آقای‌هاشمی چرا باید این‌جا رو بفروشه؟ می‌دونی این کافه چقدر جا افتاده و معروف شده تو این منطقه؟
مهدی با اشاره به نقطه‌ای از کافه که سر نمی‌چرخانم ببینم ادامه می‌دهد:
- نمی‌دونم منم، فقط می‌دونم خریدارش همون دو آقایی هستند که کنار آقای‌هاشمی ایستادند و تا همین چند دقیقه پیش داشتند در موردش حرف می‌زدند...
کیمیا سر می‌چرخاند.
- کدوما؟ یه نفر اونجاست که، همونی که پیرهن سرمه‌ای تنشه رو میگی؟
بالاخره سر خشک شده‌ام را به همان نقطه می‌چرخانم.
- آره اون یکی‌شونه، داداش دیگه‌ش که چهارشونه‌تره، پنج دقیقه نمی‌شه اومده و یه ماسک زده بود و شنیدم معذرت‌خواهی می‌کرد که سرماخورده... کجا رفت به این سرعت؟ آها اون‌جاست ببینید همین الان از در کافه بیرون زد، کت‌شلوار مشکی تنشه.
نگاهم از روی مردی که با خنده در حال صحبت با آقای‌هاشمی است چرخ می‌خورد روی در کافه که بسته شده و خبری از آن خریدار دیگر نیست. اما از پشت شیشه‌های سرتاسری رو به خیابان و دودی کافه، سایه‌ای محو از مرد کت‌شلواری را می‌بینم که با قدم‌های بلند در حال دور شدن است.
 
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
73
750
مدال‌ها
2
نسیم ناامید نشده دوباره چشم‌ به مهدی می‌دوزد.
- تو واقعاً داری جدی میگی؟
مهدی گویا کلافه شده که پوفی کوتاه سر می‌دهد.
- تو، تو صورت من حالتی از شوخی می‌بینی؟
نسیم می‌نالد و شانه‌هایش پایین می‌افتد.
- گندش بزنند، بعد این کجا باید بریم؟ هممون از کار بی کار می‌شیم، مگه می‌تونند ان‌قدر بی‌رحم باشند که بی‌توجه به ما این‌کارو بکنند؟
کیمیا اشاره به من می‌کند.
- بعداً حرف می‌زنیم بچه‌ها، خانم‌سرمدی داره اشاره می‌زنه، مهدی با جانان برو کاری که خواسته بود رو انجام بدید.
بی‌حواس قدم در آشپزخانه می‌گذارم و مهدی پشت سرم می‌آید.
- کجا گذاشتی‌شون؟
اشاره به کنار یخچال می‌کنم و آرام لب می‌زنم:
- بیا این‌جاست.
بطری اول را دستش می‌دهم. بطری دوم را برمی‌دارم و بطری سوم دستم نیامده از لای انگشتانم سُر می‌خورد و پایین می‌افتد. مایع زرد رنگی پخش لباس و کفش‌ها و کف آشپزخانه می‌شود و صدای حیرت‌انگیز مهدی بلند می‌شود:
- جانان چی کار کردی؟
عصبی از اتفاق پیش آمده خم می‌شوم و تکه‌های شیشه را روی هم جمع می‌کنم.
- تو اونا رو ببر، من این‌جا رو تمیز می‌کنم.
ناچار نگاهم می‌کند.
- به خانم‌سرمدی چی بگیم؟ بفهمه این جوری شده...
آن‌قدر از خبری که گفته بود عصبی و حیرت‌زده‌ام که محکم می‌گویم:
- مهدی بردار ببر، قرار نیست تو جوابشو بدی. خودم...
- این‌جا چه خبره؟ مهدی من چند دقیقه‌س تو رو فرستادم؟ صبر کن ببینم... این چه وضعیه؟
پلک می‌بندم از فضاحتی که به بار آمده و کفش‌های خانم‌‌سرمدی دقیقاً مقابلم قرار می‌گیرند، رنگ مهدی پریده و دستانش می‌لرزد.
- با شما دو تا...
قبل از این‌که خانم‌سرمدی توبیخ‌هایش را ردیف کند برای اولین بار بی‌حوصله رو به او می‌گویم:
- مقصر من بودم بطری از دستم افتاد، ربطی به مهدی نداره. خسارتش هر چقدر باشه پرداخت می‌کنم؛ الان هم این‌جا رو تمیز می‌کنم.
رو به مهدی جدی می‌گوید:
- مهمونارو منتظر نذار، ببر اینارو.
مهدی که می‌رود دست به سی*ن*ه نگاهش سمت من می‌چرخد:
- از تو انتظار نداشتم جانان، حواست کجاست؟! من این مراسم‌ رو به تو سپردم، اون وقت خودت می‌زنی اینارو می‌شکنی؟
دلم می‌خواهد برای اولین بار از آشپزخانه بیرون اندازمش و زانو در آغوش بگیرم و به بعد فروش این‌جا فکر کنم. به بعد این‌که دوباره باید چند ماه آزگار از این رستوران و به آن رستوران پاس داده شوم و التماس ردیف کنم که مرا بپذیرند! اما خیالم در همان حد فکر باقی می‌ماند و هم‌زمان که شیشه‌های شکسته را در سطل آشغال می‌اندازم می‌گویم:
- یه لحظه حواسم پرت شد. معذرت می‌خوام... گفتم که هر چقدر هزینه‌اش باشه پرداخت می‌کنم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین