جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [آتشی در ماه کامل] اثر «Raha.F کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ماوآ؛ با نام [آتشی در ماه کامل] اثر «Raha.F کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,473 بازدید, 33 پاسخ و 36 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آتشی در ماه کامل] اثر «Raha.F کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ماوآ؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN

نظر شما راجب رمان آتشی در ماه کامل؟؟

  • بدنبود ولی ارزش یک بار خوندن داره🧘‍♀️

    رای: 0 0.0%
  • خوب بود جالب به نظر میرسه☻️

    رای: 8 47.1%
  • عالی حرف نداره👌🏻

    رای: 9 52.9%

  • مجموع رای دهندگان
    17
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ماوآ؛

سطح
0
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,049
3,835
مدال‌ها
2
Negar_۲۰۲۳۰۱۱۳_۱۸۲۲۳۷.png
نام رمان: آتشی در ماه کامل
ژانر:تخیلی، طنز، عاشقانه
نویسنده: Raha Fathi
عضو گپ نظارت (۹)S.O.W
خلاصه: آتش و آدم، ترکیبی نامتجانس اما ممکن، شبی که ماه کامل شود آتش او پدیدار خواهد شد؛ سراسر بدنش آتش می‌شود و قدرتی باورنکردنی به دست خواهد آورد. او به همراه ناجی شجاعش با رنج و مشقت، تمامِ مانع‌ها را از سر راه بر‌می‌دارد اما پایان این داستان نامعلوم است... .
 

_ نفس _

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,241
3,453
مدال‌ها
5
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

ماوآ؛

سطح
0
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,049
3,835
مدال‌ها
2
مقدمه:

مسافر جاده عشق شدم...

بی‌آنکه بدانم مقصد این راه و مسیر کجاست!

بی‌هدف سوار بر اسب طلب می‌تازیم

بی‌آنکه نام خواسته‌مان را بدانیم

به راستی بدون آنکه بدانیم آرزویمان خطا است یا هر چه که باشد، باشد!

نمی‌دانم من قهرمان زندگی خود خواهم بود یا دیگری؟!

در هر حال این صفحات باید آن را روشن سازد..

***

سعی کردم با دندون‌هام مهارش کنم. به خاطر خون‌ریزی زیاد بدنم ضعیف و سست شده بود و همین باعث شد نتونم تحمل کنم و وقتی به سمت دیوار پرتم کرد روی زمین افتادم و چشم‌هام آروم بسته شد.
***
مهسا گفت:
- هی مگه اون پسره بی‌چاره چی‌کار کرده بود که این‌طوری جوابشو دادی؟
- مهسا! خودتم می‌دونی ازش متنفرم اون یه ادم چندش و چسبونکه. یکی از مهم‌ترین ملاک‌هام هیکل رو فرمه. این عباسی که بدنش از منم ظریف‌تره.
مهسا خندید:
- اینو راست میگی خدایی جای خواهر ما هست ولی نباید این‌طوری بهش می‌پریدی. می‌تونستی خیلی محترمانه جواب منفی بدی.
- ول کن دیگه چیزیه که شده.
- خب برو دیگه که منم دیرم شد. همیشه مزاحمم میشی و وقت با ارزشم رو می‌گیری.
- می‌بندی در تالار اندیشه رو یا خودم بیام ببندمش؟
مهسا گفت:
- گزینه سوم بیبی عصر یادت نره بیای. بوس بای.
و بعد از دوراهی راه‌مون از هم جدا شد. هوا سرد شده بود و فصل هودی‌های قشنگ رسیده بود؛‌‌ ایول منم که عشق هودی بودم. با صدای غرشی که بیشتر به ناله ضعیفی همانند بود به سمت بن‌بست تاریک نگاه کردم. با ترس و لرز و هزارتا صلوات وارد اون تاریکی شدم.
-بسم ال... اعوذبه الله من الجن و الپری و السوسک و المارمولک.
چشمم به سگی خورد که روی زمین افتاده بود و بدنش جای پنجه‌هایی بزرگ بود. به سمتش رفتم، با غرشی که کرد سریع دستمو عقب کشیدم .شاید باید به مسیرم ادامه می‌دادم و به اون سگ زیبا و خونین توجهی نمی‌کردم.در یک آن تصمیم گرفتم بهش کمک کنم خیلی سنگین بود و با هر زور و سختی بلندش کردم سوار تاکسی شدم و به خونه رسیدم.
مشکل این‌جا بود که نمی‌تونستم دیگه وزنش رو تحمل کنم و از اون پله‌ها بالا ببرمش.
زنگ اقدس خانوم رو زدم.
اقدس: کیه؟
- منم اقدس جون.
- بیا بالا مادر.
- ممنون، راستش یک خواهشی داشتم... میشه یک لحظه به پسرتون بگید بیاد؟
اقدس خانم گفت:
- چیزی شده؟
- مفصله بعد براتون میگم.
- باشه الان بهش میگم بیاد.
اون سگ رو دم در گذاشتم. برای این‌که مطمئن بشم زنده‌ هست دستم رو روی گردنش گذاشتم. نبضش میزد اما خیلی ضعیف بود. توجه‌م به زخم‌های روی تنش افتاد، جای دو سوراخ روی رگش بود و پنجه‌های تیزی به داخل بدنش فرو رفته بود.
با صدای در چشم رو به سمت در سوق دادم.
- سلام اقا سبحان
- سلام با من کاری داشتید؟
- میشه سگم رو برام بیارید زخمی شده اما چون سنگینه نمی‌تونم بالا ببرمش.
- مگه شما سگ داشتید؟
اَه چقدر فوضوله به‌توچه آخه.
- اقا سبحان اگه میشه لطفاً زودتر این زبون بسته رو بیارید زخمی شده.
بعد از این حرف به سمت پله‌ها رفتم تا دنبالم بیاد. لباس‌هام خونی شده بود و بوش حالم‌ رو به‌ هم میزد اَه دیگه به‌درد نمی‌خورن.
به دم ورودی که رسیدیم اون رو روی زمین گذاشت.
- ممنونم زحمت کشیدید.
- خواهش میکنم کاری نکردم با اجازه من باید برم دیگه.
هاها اجازه می‌دهم برو اِی غلامِ حلقه به دست
-بفرمایید خدانگهدار باز هم ممنون.
ایش رفتش .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماوآ؛

سطح
0
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,049
3,835
مدال‌ها
2
خدایی پسر بدی نبود اما زیادی تیپش خز بود و اصلاً استایلم نبود.
در رو باز کردم و دوباره اون سگ رو بغل کردم و روی پارچه‌ای که پهن کرده بودم گذاشتم و رفتم تا جعبه پزشکی رو بیارم.مادرم پرستار بود و یه چیزایی بهم یاد داده بود که در مواقعی که نیازه استفاده کنم یکی مثل همین موقعیت.
اول دور زخمش رو تمیز کردم و یکم بتادین روی زخمش زدم و دورش رو با پانسمان بستم. با پارچه، خون‌های روی بدنش رو تمیز کردم. اوه این سگ نبود گرگ بود اه چه خریَم خب معلومه گرگه مگه نمیبینی خیلی بزرگه و با سگ فرق داره. گرگ‌ها مگه خطرناک نیستن؟اما خب این زخمیه کاری به من نداره؟ تازه همه حیوانات رو میشه اهلی کرد.
رنگ خیلی قشنگی داشت یه چیزی بین سفید و طوسی .
با دیدن بالا رفتن قفسه سینش و باز کردن چشم‌هاش کمی عقب رفتم. بالاخره اون یک گرگ بود و خطری برای من محسوب میشد.
بعد از چند ثانیه دوباره چشم‌هاش رو بست. اروم پارچه رو کشیدم به سمت انباری بردم و اون‌جا گذاشتم و درو قفل کردم تا نتونه اسیبی بهم بزنه.
- اَه چه بویی میدم اوق باید برم حموم. سریع
لباس‌هام رو شوت کردم توی لباسشویی و رفتم حموم.
بعد حموم تاپ و شلوارک بنفش خنک و گشادم رو پوشیدم. درسته پاییز شده و هوا سرده اما تو خونه‌ی من تابستونه! البته شوفاژ‌ها هم تاثیر دارن.
اوه یادم رفته بود ممکنه اون سگه(گرگه خواهر من)گشنه‌اش بشه .
اصلا چی میخوره؟
گوشت گزینه مناسبیه؟!
یکم گوشت از فریزر دراوردم و گذاشتم تا یکم گرم بشه و حالت یخ زدگی‌ش رو از دست بده. گوشت رو توی سینی گذاشتم و با یک کاسه آب به سمت انباری حرکت کردم.
آروم در رو باز کردم. هنوز روی زمین خوابیده بود.
با صدای پاهایم کمی لای چشم‌هاش رو باز کرد. آروم سینی رو کنارش گذاشتم . نبض‌اش رو دوباره چک کردم بهتر شده بود و عادی. اول به صورت‌ام نگاهی انداخت و نگاهشو پایین برد. حس بدی بهم دست داد، اما من بهش پا ندادم. بلند شدم که بروم بیرون، اما با تکونی که خورد سر جایم ایستادم، اروم بلند شد و به طرفم اومد؛ از ترس داشتم پس میوفتادم. شنیده بودم اگه به ایستی و تکونی نخوری کاری ندارن اما اون همچنان چشم‌اش به صورت‌م بود و سلانه سلانه به طرفم میومد؛ اندازه یک قدم فاصله داشت، دیگه فاتح‌م رو خوانده بودم.چشمام رو بستم و منتظر حمله‌اش شدم اما هیچ دردی حس نکردم، چشم‌هام رو باز کردم. جلوی پاهام نشسته بود و بهم زل میزد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماوآ؛

سطح
0
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,049
3,835
مدال‌ها
2
با تعجب بهش نگاه کردم، اروم اروم عقب رفتم و سریع در رو بستم و قفل کردم.
- هوف بخیر گذشت اما چرا به من حمله نکرد؟شاید هم چون بهش کمک کردم اینطوری کرد؟
بیخیال به سمت کابینت رفتم و به عشقام سلام کردم.
- هی گایز حدس بزنید امروز کدومتون رو می‌خورم؟ هاها چیپس تو انتخاب شدی.
با خوشحالی چیپس سرکه‌ایم رو برداشتم و خودم رو روی مبل پرتاب کردم. ایول ۱۰ دقیقه دیگه سریال مورد علاقم شروع میشه. با شروع شدن سریال همه حواس‌م رو روی فیلم متمرکز کردم. اسم فیلم《زیبای حقیقی》 بود. داستان‌ش اینطوری بود که یه دختره صورت‌ش پر جوش بود و همه توی مدرسه اذیت‌ش می‌کردن. به خاطر همین مدرس‌ش رو عوض کرد و توی مدرسه جدید با ارایش می‌رفت که جوش و لک های صورت‌ش پیدا نباشن، از همون اول همه هم کلاسی هاش روش کراش زده بودن اما درواقع صورت‌ش اون چیزی که بود، نبود. اما با وارد شدن یک پسری به کلاسشون زندگی‌ش تغییر کرد اما دختر نمی‌دونست که پسر توی بچگی‌اش همبازی‌ش بوده؛ خلاصه اینا دل و قلوه میدن و عاشق هم میشن و ماچ و موچ اما در این بین شخصیت مورد علاقم (سوجون)عاشق دختره میشه و خلاصه یک مثلث عشقی به وجود میاد اما دختره دوستش نداره؛ اخ بمیرم برا دل بچم فعلا تا اینجا همین بوده داستان.
با صدای در انباری مثل جن زده‌ها از ترس کنترل رو سمت دیوار پرت کردم.
- هی، نکنه اون گرگه وحشی شده؟
با صدایی که اومد بیشتر پشتی رو توی بغلم فشار دادم. از ترس می‌لرزیدم! مطمعناً که درست شنیده بودم، اون صدای انسان بود شاید هم جن.
جن: هی درو باز کن دارم خفه میشم.
- جیغ! تو کی هستی؟!
کنترل رو از کنار دیوار برداشتم و به سمت انباری رفتم.
جن: درو باز کن تا بهت بگم.
- با سگم چیکار کردی؟
جن: اون گرگ بود.
- نه سگ بود.
جن: باشه تو درست میگی. درو باز کن بهت میگم.
- نمیخوام
جن: ببین من دارم اینجا خفه میشم اینجا هوایی رد و بدل نمیشه.
- هی ببین اگه بخوای کاری کنی هم سلاح سرد دارم هم اگه بسم الله بگم تو نابود میشی فهمیدی؟
جن: باشه هرچی تو میگی فقط این درو باز کن.
اروم کلید رو توی قفل چرخوندم و به حالت دفاعی ایستادم که یهو در با شدت باز شد یه چیزی روم افتاد. با خوردن نفس‌های اون موجود به صورتم چشمام رو اروم باز کردم که نگاهم با دو چشم طوسی گره خورد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماوآ؛

سطح
0
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,049
3,835
مدال‌ها
2
با چشم‌های گشاد شده به چشمایش زل زدم که اروم بلند شد.
با ترس خودم رو به دیوار پشتم تکیه دادم و با تعجب به اون پسر زل میزدم.
با لرزشی که در صدام مشهود بود گفتم:
- تو کی هستی؟ اینجا چیکار میکنی؟ چطوری اون تو گیر افتادی؟جنی یا خودتو زدی به جنی؟
موجود: هی اِستُپ اگه بزاری بهت میگم کی هستم
- خب بنال.
موجود: من همون گرگی‌ام که نجاتش دادی
- اون سگ بود.
موجود: من میدونم یا تو؟
- من. اصلا چطوری ممکنه؟
موجود: اگه یه لحظه ساکت بشی بهت میگم.
- خب بگو.
منتظر به دهنش خیره شدم.
موجود: ببین میدونم که درکش سخته و ممکنه نفهمی اما...
با عصبانیت گفتم:
- خودت نفهمی! حقته این کنترل رو از پهنا تو حلقت بکنم.
اون موجود با کلافگی گفت:
- اه یه لحظه زبون به دهن بگیر تا بگم. ببین من یه گرگینه‌ام اون موقع که توی اون بن بست بودم؛ با یه درنده دیگه درحال مبارزه بودم اما بخاطر اینکه خون زیادی از دست داده بودم بیهوش شدم تو منو نجات دادی و من خیلی ازت ممنونم و لطفت‌ رو جبران کنم.
- معلومه که باید جبران کنی این همه وزن سنگین‌ات رو تحمل کردم... فکر می‌کردم اینکه گرگینه‌ها وجود دارن افسانه‌اس.
گرگینه(همون موجود): پس یعنی باور کردی؟
- خب چرا نکنم؟ فیلم و رمانای زیادی خوندم و دیدم که درمورد گرگینه‌ها بوده.
و با ذوق بیشتری ادامه دادم: میشه تغییر شکل بدی می‌خوام ببینم چه‌طوریه.
گرگینه: نمی‌تونم. همین حالا هم انرژی زیادی رو از دست دادم.
- حالا اسمت چیه؟
گرگینه: آرسن[Arsen][مرد مبارز]
چه اسم قشنگی قبلا شنیده بودم. به صورت آرسن نگاه کردم؛ مثل این پسر خارجکیا بود. پسری با موهای طلایی و لابه لایش تار‌های مشکی. چشمان مشکی و پوستی گندمی. با تعجب به پارچه‌هایی که به دورش پیچیده شده بود، خیره شدم.
- چرا خودت رو مومیایی کردی حالا؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماوآ؛

سطح
0
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,049
3,835
مدال‌ها
2
آرسن: خب ببین وقتی تغییر شکل میدم هرچیزی تنم باشه پاره میشه و بعدش هم که دیگه باید خودت بدونی.
با صدایی که رگه های خنده داشت گفتم‌:
- صبر کن برم لباس بیارم واست. بنظرم این پارچه‌ها محکم نیست.
و با یه لبخند مرموز به سمت اتاقم رفتم؛ پیراهن مردونه‌ای(عاشق لباسای مردونم ) و شلوار مام استایل گشادی رو برداشتم.
صلاح دیدم که لباس‌هام رو پوشیده تر کنم و شلوارم رو با یک شلوار بلند عوض کردم و پیراهن نصف استینم رو روی تاپم پوشیدم.
به سمت آرسن رفتم که منتظر بهم نگاه می‌کرد. لباس‌هارو بهش دادم
- میتونی بری توی انباری عوض کنی.
سری تکون داد و رفت .
با دو روی مبل نشستم و ناامیدانه به تلویزیون نگاه کردم.
- اه لعنتی فیلم‌ام تموم شد.
با دیدن چیپس‌های قشنگم که روی فرش افتاده بود اب دهانم رو قورت دادم. حیف قسمت نبود بخورم‌تون.
با صدای تیکِ در، سرم رو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم. لامصب چه لباسام بهش اومده بود. یادم باشه لباسام رو پس بگیرم.
آرسن: تو اسمت چیه؟
- پارلا
آرسن: اسم قشنگی داری!
- میدونم‌. راستی تا کی می‌خای اینجا بمونی؟
حس کردم از این حرفم معذب شد.
آرسن: تا وقتی کامل انرژی نگیرم نمی‌تونم به قبیله برگردم مجبورم دنبال جایی بگردم تا چند روز اونجا بمونم‌. در اولین فرصتی که جایی پیدا کردم میرم؛ باز هم ممنون که نجاتم دادی.
- آم خب می‌تونی اینجا بمونی من تا ساعت چهار دانشگاهم. البته بستگی داره چه روزی باشه عصر‌ها هم اکثراً با دوستام میرم بیرون. اما اگه فکر میکنی راحت نیستی من حرفی ندارم.
آرسن: من مشکلی ندارم اما دیگه نمی‌خوام بیش از این مزاحمت بشم.
- برای من فرقی نداره. خلاصه اگه میخوای بمونی من مشکلی ندارم تصمیم با خودته.
آرسن: مطمعنی راضی؟
- هوم
آرسن: ممنونم.
- چاکریم. بزار برم یه چیزی بیارم بخوریم گشنمه. اها راستی اون گوشتی ک گذاشتم رو برش دارم تا خراب نشده.
آرسن: من خوردم‌ش.
با سرعت سرم رو طرفش برگردوندم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماوآ؛

سطح
0
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,049
3,835
مدال‌ها
2
- چی؟چطوری گوشت خام رو خوردی؟
آرسن: خب مگه نمی‌گم گرگینه‌ام بالاخره یه خصلت‌هایی هم از گرگ بودن دارم دیگه.
با انزجار صورتم رو جمع کردم و به سمت اشپزخونه رفتم و با یک قالب پنیر و نون و گردو برگشتم.
کانال رو عوض کردم و نشستم‌. لقمه‌ای درست کردم و به سمت آرسن گرفتم:
- بگیر بخور نون و پنیرِ
آرسن: میدونم
- خب، میگی چیکار کنم؟
آرسن: هیچی ممنون.
لقمه‌ی دیگری برای خودم گرفتم و به تلویزیون چشم دوختم فیلم 《Jan wick》اسمش رو شنیده بودم.یک ساعتی میشد که فیلم می‌دیدیم نگاهی از گوشه چشم به آرسن انداختم که با دقت به تلویزیون خیره شده بود. انگار که او هم فیلم رو دوست داشت.
باصدای زنگ تلفن سریع به سمتش خیز برداشتم. ای‌ داد امروز با الهام و مهسا قرار بود که به خرید بریم.
تماس رو وصل کردم.
مهسا: دختره‌ی چشم سفید نکنه دوباره یادت رفت قرار داریم‌؟ دوساعته من و الهام منتظرت‌ هستیم.
- نه عشقم... معلومه که یادم نرفته می‌خواستم بیام که داداشم رسید شرمنده الان خودمو می‌رسونم.
با قطع کردن تماس سریع به سمت اتاقم جهش کردم .
توی آیینه نگاهی به خودم انداختم. هودی پشمی سفید و شلوار بگ نوک مدادی و شال طوسی.کمی ریمل زدم و با تینت، به لب هام رنگ دادم. عاشق چشم و ابرو‌هام بودم. چشم‌هام رنگ خاصی نداشت اما حالت قشنگی داشت و مژه های بلندم چشم‌هام رو جذاب کرده بود. به خاطر تصادف به تازگی دماغم رو عمل کرده بودم و به صورتم میومد لب هام هم معمولی بود. زیبایی خیره کننده‌ای نداشتم اما از قیافم خوشم میومد و به نظر خودم جذاب بود(اعتماد به نفس)بوسی از توی آینه به خودم فرستادم و کیف و موبایلم رو برداشتم و سریع از اتاق بیرون رفتم.
چشم‌ام به آرسن خورد که با نگاه پرسشگرانه‌ای بهم نگاه می‌کرد.
- چیزه من دارم میرم بیرون بشین فیلم ببین اگه چیزی هم خواستی از توی کابینت بردار تاکید میکنم فقط از طبقه دوم؛ اگه دست به طبقه اول بزنی کلاهمون میره توهم.
آرسن: نه دست نمیزنم. خدانگهدار.
با دست بای بای کردم و بوت‌های مشکیم رو پوشیدم.
*****
هنوز نمی‌دونستم که باید بهشون بگم یا نه اما صلاح دانستم فعلا حرفی از آرسن نزنم.
الهام: بچه‌ها این بهم میاد؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماوآ؛

سطح
0
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,049
3,835
مدال‌ها
2
نگاهی بهش انداختم نیم تنه مشکی که دور گردنش حالت توری داشت و دامن کوتاهی رو پوشیده بود.
- اره بهت میاد، لامصب عجب اندامی داری. بیا بریم خونمون یه گرگ دارم میتونه حرف بزنه.
(البته دروغ هم نگفتم)
الهام: دختره هیز چشم‌هات رو درویش کن.
بهش نزدیک شدم.
- عه نکن دیگه قول میدم کاری بهت نداشته باشم.
با دست‌اش شوتم کرد بیرون از پرو که محکم با چیزی برخورد کردم.
اروم فاصله گرفتم و سرم رو بالا بردم‌.
عه اینکه سبحان خودمونه.
- عه سلام اقا سبحان!
با تعجب نگاهی بهم کرد و اومد حرفی بزنه که با اومدن دختری که بهمون نزدیک شد حرفش رو خورد.
دختره: چی شده عزیزم این خانم کی هستن؟
نه! سبحان هم اره!؟ بگو پس چرا تیپش تغییر کرده .
سبحان: هیچی گلم ایشون همسایه‌مون هستن
دختره: سلام خوشحالم از دیدنتون.
دستش رو به طرفم دراز کرد. با گرمی باهاش دست دادم.
با لبخند گفتم:
- سلام همچنین.
با اومدن مهسا به اون مکالمه پایان دادم.
سبحان: خب ما دیگه مزاحمتون نمی‌شیم خدانگهدار.
دختره: خداحافظ.
تنها به یک بای بسنده کردم. فک کنم اق سبحان هم داره میره قاطی مرغا.
مهسا: این پسره کی بود؟
- وای مهسا باورت میشه این همون سبحانِ که بهت می‌گفتم.
مهسا:خاک تو سرت که نتونستی تورش کنی پسر به این آقایی.
- دِ اخه لامصب تیپشو قبلا ندیده بودی اولین بار بود اینطوری لباس پوشیده بود.
الهام: هی بچه ها من تو اینجا گیر کردم.
با صدای الهام به سمت در پرو رفتیم .هرچی در رو می‌کشیدیم باز نمی‌شد .
- برو به مرده بگو در قفل شده.
مهسا با دو از کنارم گذشت و چند ثانیه بعد باصاحب مغازه برگشت. کلیدی رو توی در چرخوند که در باز شد و صحنه‌ای که نباید اتفاق می افتاد، افتاد الهام با همون لباس‌ها داخل پرو بود و درو هل میداد و تا که صاحب مغازه در رو باز کرد، افتاد روی پسره. چند لحظه ای سکوت بدی مغازه رو فرا گرفت .با صدای ترکیدن من و مهسا، الهام سریع از روی پسره بلند شد و پرید تو پرو و پسره سر به زیر با نیش شل از ما دور شد؛ و من و مهسا هنوز از خنده می‌لرزیدیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماوآ؛

سطح
0
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,049
3,835
مدال‌ها
2
در باز شد و الهام، لباس‌هاش رو عوض کرده بود. با دیدن الهام خنده‌ام شدت گرفت و روی زمین ولو شدم.
الهام با حرص گفت:
- مرض شما مثلا دوست من هستین.
با نشگونی که از پهلوم گرفت دهنم بسته شد و ترجیح دادم اخمش رو جدی بگیرم ‌‌. بعد از اینکه لباس‌ها رو حساب کردیم، صاحب مغازه(همون پسر هی*زه)یه کارت سمت الهام گرفت:
- اگه کاری داشتید در خدمتم این هم کارت مغازه‌امِ.
الهام بدون حرف کارت رو گرفت و از مغازه بیرون زد. بعد از این که اومدم بیرون خشم‌ش فوران کرد.
الهام: پسره هیز دلقک به من چه که کارت مغازته من باید چه کاری با تو داشته باشم الدنگ بدقواره. کارتت بخوره تو سرت شپش.
با حرفش دوباره من و مهسا به خنده افتادیم
الهام: اون نیشاتون رو ببندید. گلابیا با هر تقی به توقی این نیش شل میشه و دهنای اندازه اسب ابیتونو باز می‌کنین و صدا خر می‌دین.
اوه جری تر از این حرفا بود. سعی کردم خندم رو جمع کنم.
بعد از رستوران به خونه برگشتم.
اروم وارد خونه شدم؛ آرسن روی مبل خوابیده بود. لباس‌هام رو دراوردم و یک ساعتی درس خوندم. پتویی روی آرسن انداختم. خیلی مظلوم خوابیده بود. روی تخت‌ام رفتم و بعد از کمی چت با دوستای خولم تصمیم گرفتم بخوابم.
با صدای آلارم گوشیم با سختی چشمام رو باز کردم و از تخت دل کندم.
روز از نو و روزی از نو.
به سمت مبل‌ها رفتم که با جای خالی آرسن روبرو شدم.
- عه این پسره کجا رفته؟
همه‌جای خونه رو گشتم اما اثری از اون پیدا نکردم.
حتما رفته! با بی خیالی به سمت روشویی رفتم و یکم به وضعم سر و سامون دادم. امروز درس‌هام سبک بود و البته اگه فیزیک رو بپیچونم. به سمت اتاقم رفتم و اماده رفتن شدم.
با صدای زنگ در ورودی کیفم را برداشتم و در رو باز کردم.
با تعجب به سبحان خیره شدم...
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین