مقدمه:
مسافر جاده عشق شدم...
بیآنکه بدانم مقصد این راه و مسیر کجاست!
بیهدف سوار بر اسب طلب میتازیم
بیآنکه نام خواستهمان را بدانیم
به راستی بدون آنکه بدانیم آرزویمان خطا است یا هر چه که باشد، باشد!
نمیدانم من قهرمان زندگی خود خواهم بود یا دیگری؟!
در هر حال این صفحات باید آن را روشن سازد..
***
سعی کردم با دندونهام مهارش کنم. به خاطر خونریزی زیاد بدنم ضعیف و سست شده بود و همین باعث شد نتونم تحمل کنم و وقتی به سمت دیوار پرتم کرد روی زمین افتادم و چشمهام آروم بسته شد.
***
مهسا گفت:
- هی مگه اون پسره بیچاره چیکار کرده بود که اینطوری جوابشو دادی؟
- مهسا! خودتم میدونی ازش متنفرم اون یه ادم چندش و چسبونکه. یکی از مهمترین ملاکهام هیکل رو فرمه. این عباسی که بدنش از منم ظریفتره.
مهسا خندید:
- اینو راست میگی خدایی جای خواهر ما هست ولی نباید اینطوری بهش میپریدی. میتونستی خیلی محترمانه جواب منفی بدی.
- ول کن دیگه چیزیه که شده.
- خب برو دیگه که منم دیرم شد. همیشه مزاحمم میشی و وقت با ارزشم رو میگیری.
- میبندی در تالار اندیشه رو یا خودم بیام ببندمش؟
مهسا گفت:
- گزینه سوم بیبی عصر یادت نره بیای. بوس بای.
و بعد از دوراهی راهمون از هم جدا شد. هوا سرد شده بود و فصل هودیهای قشنگ رسیده بود؛ ایول منم که عشق هودی بودم. با صدای غرشی که بیشتر به ناله ضعیفی همانند بود به سمت بنبست تاریک نگاه کردم. با ترس و لرز و هزارتا صلوات وارد اون تاریکی شدم.
-بسم ال... اعوذبه الله من الجن و الپری و السوسک و المارمولک.
چشمم به سگی خورد که روی زمین افتاده بود و بدنش جای پنجههایی بزرگ بود. به سمتش رفتم، با غرشی که کرد سریع دستمو عقب کشیدم .شاید باید به مسیرم ادامه میدادم و به اون سگ زیبا و خونین توجهی نمیکردم.در یک آن تصمیم گرفتم بهش کمک کنم خیلی سنگین بود و با هر زور و سختی بلندش کردم سوار تاکسی شدم و به خونه رسیدم.
مشکل اینجا بود که نمیتونستم دیگه وزنش رو تحمل کنم و از اون پلهها بالا ببرمش.
زنگ اقدس خانوم رو زدم.
اقدس: کیه؟
- منم اقدس جون.
- بیا بالا مادر.
- ممنون، راستش یک خواهشی داشتم... میشه یک لحظه به پسرتون بگید بیاد؟
اقدس خانم گفت:
- چیزی شده؟
- مفصله بعد براتون میگم.
- باشه الان بهش میگم بیاد.
اون سگ رو دم در گذاشتم. برای اینکه مطمئن بشم زنده هست دستم رو روی گردنش گذاشتم. نبضش میزد اما خیلی ضعیف بود. توجهم به زخمهای روی تنش افتاد، جای دو سوراخ روی رگش بود و پنجههای تیزی به داخل بدنش فرو رفته بود.
با صدای در چشم رو به سمت در سوق دادم.
- سلام اقا سبحان
- سلام با من کاری داشتید؟
- میشه سگم رو برام بیارید زخمی شده اما چون سنگینه نمیتونم بالا ببرمش.
- مگه شما سگ داشتید؟
اَه چقدر فوضوله بهتوچه آخه.
- اقا سبحان اگه میشه لطفاً زودتر این زبون بسته رو بیارید زخمی شده.
بعد از این حرف به سمت پلهها رفتم تا دنبالم بیاد. لباسهام خونی شده بود و بوش حالم رو به هم میزد اَه دیگه بهدرد نمیخورن.
به دم ورودی که رسیدیم اون رو روی زمین گذاشت.
- ممنونم زحمت کشیدید.
- خواهش میکنم کاری نکردم با اجازه من باید برم دیگه.
هاها اجازه میدهم برو اِی غلامِ حلقه به دست
-بفرمایید خدانگهدار باز هم ممنون.
ایش رفتش .