- Nov
- 1,049
- 3,835
- مدالها
- 2
یکم توی گوشیم چرخ زدم و با تلاش زیاد به خواب رفتم. دوروز گذشته بود و باید به تهران بر میگشتم. برعکس دفعهی قبل ساکت نشسته بودم و به جاده خیره شدم. از وقتی که به قبیله رفته بودم یه حسی داشتم... دقیقا نمیدونم چیه اما هرچی که هست عجیبه! بدنم به هرچیزی واکنش نشون میده و گر میگیره. کاش میشد به قبیله برم؛ اما چطوری؟ تنها راهش اینه آرسن رو پیدا کنم. ذهنم از مسیر اون جنگل تهی شده، هیچ چیزی یادم نمیاد. شاید آلزایمر گرفتم؟ اما تو این سن حداقل یک درصد آدما آلزایمر می گیرن. شاید هم من جزو اون یک درصد بدبختم. ترجیح دادم زیاد به چیزی فکر نکنم و به یه آهنگ ملایم گوش بدم!
***
(یک هفته بعد)
همه چیز طبق روال بود؛ صبح به دانشگاه میرفتم، بعد از برگشتن به خونه میخوابیدم، شب هم قبل از خواب درسهای روز بعد رو مینوشتم و میخوندم. همینقدر تکراری و حوصله سر بر! تو این مدت خبری از آرسن یا هیچ موجود عجیبی نبود. حس میکنم یهجور افسردگی گرفتم... الهام که سرش به اون پسره گرمه فکر کنم قصدشون جدیه. مهسا ههم که این روزا خیلی بیحوصلهاس هرچی هم ازش میپرسم جوابی دریافت نمیکنم؛ انگار فقط خودم موندم و تنهایی. واقعا حس خیلی بدیه! حتی خانوادم هم دیگه مثل قبل نگران نیستن که دخترشون توی شهر غریب تنها هست. به اون قبیله و افرادش غبطه میخورم، اونها همیشه با همن و هیچموقع احساس خلع و تنهایی نمیکنند. ایکاش میشد دوباره پیششون برم، لااقل از این حس فرار میکردم. دیگه حتی دانشگاه هم برام مهم نیست. این ترم که تموم شد یکی دو ماه کلاس برنمیدارم. با صدای آیفون دست از نوشتن کشیدم و با فکر اینکه ممکنه آرسن باشه شیرجهای به سمت در زدم که پاهام به لبهی فرش گیر کرد و تالاپی روی زمین افتادم. با درد از جام بلند شدم و درحالی که یکی از دستهام به کمرم بود، لنگ لنگان بلند شدم. آیفون رو برداشتم. توی تصویر کسی رو نمیدیدم.
- کیه؟
صدایی نیومد چند بار دیگه هم تکرار کردم و در آخر نا امید سر جام برگشتم. امروز همهچیز دست به دست هم داده بود تا اعصابم رو خورد کنه!
***
(یک هفته بعد)
همه چیز طبق روال بود؛ صبح به دانشگاه میرفتم، بعد از برگشتن به خونه میخوابیدم، شب هم قبل از خواب درسهای روز بعد رو مینوشتم و میخوندم. همینقدر تکراری و حوصله سر بر! تو این مدت خبری از آرسن یا هیچ موجود عجیبی نبود. حس میکنم یهجور افسردگی گرفتم... الهام که سرش به اون پسره گرمه فکر کنم قصدشون جدیه. مهسا ههم که این روزا خیلی بیحوصلهاس هرچی هم ازش میپرسم جوابی دریافت نمیکنم؛ انگار فقط خودم موندم و تنهایی. واقعا حس خیلی بدیه! حتی خانوادم هم دیگه مثل قبل نگران نیستن که دخترشون توی شهر غریب تنها هست. به اون قبیله و افرادش غبطه میخورم، اونها همیشه با همن و هیچموقع احساس خلع و تنهایی نمیکنند. ایکاش میشد دوباره پیششون برم، لااقل از این حس فرار میکردم. دیگه حتی دانشگاه هم برام مهم نیست. این ترم که تموم شد یکی دو ماه کلاس برنمیدارم. با صدای آیفون دست از نوشتن کشیدم و با فکر اینکه ممکنه آرسن باشه شیرجهای به سمت در زدم که پاهام به لبهی فرش گیر کرد و تالاپی روی زمین افتادم. با درد از جام بلند شدم و درحالی که یکی از دستهام به کمرم بود، لنگ لنگان بلند شدم. آیفون رو برداشتم. توی تصویر کسی رو نمیدیدم.
- کیه؟
صدایی نیومد چند بار دیگه هم تکرار کردم و در آخر نا امید سر جام برگشتم. امروز همهچیز دست به دست هم داده بود تا اعصابم رو خورد کنه!