جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [آتشی در ماه کامل] اثر «Raha.F کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ماوآ؛ با نام [آتشی در ماه کامل] اثر «Raha.F کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,467 بازدید, 33 پاسخ و 36 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آتشی در ماه کامل] اثر «Raha.F کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ماوآ؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN

نظر شما راجب رمان آتشی در ماه کامل؟؟

  • بدنبود ولی ارزش یک بار خوندن داره🧘‍♀️

    رای: 0 0.0%
  • خوب بود جالب به نظر میرسه☻️

    رای: 8 47.1%
  • عالی حرف نداره👌🏻

    رای: 9 52.9%

  • مجموع رای دهندگان
    17
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ماوآ؛

سطح
0
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,049
3,835
مدال‌ها
2
یکم توی گوشیم چرخ زدم و با تلاش زیاد به خواب رفتم. دوروز گذشته بود و باید به تهران بر می‌گشتم. برعکس دفعه‌ی قبل ساکت نشسته بودم و به جاده خیره شدم. از وقتی که به قبیله رفته بودم یه حسی داشتم... دقیقا نمی‌دونم چیه اما هرچی که هست عجیبه! بدنم به هرچیزی واکنش نشون میده و گر می‌گیره. کاش میشد به قبیله برم؛ اما چطوری؟ تنها راهش اینه آرسن رو پیدا کنم. ذهنم از مسیر اون جنگل تهی شده، هیچ چیزی یادم نمیاد. شاید آلزایمر گرفتم؟ اما تو این سن حداقل یک درصد آدما آلزایمر می گیرن. شاید هم من جزو اون یک درصد بدبختم. ترجیح دادم زیاد به چیزی فکر نکنم و به یه آهنگ ملایم گوش بدم!
***
(یک هفته بعد)
همه چیز طبق روال بود؛ صبح به دانشگاه می‌رفتم، بعد از برگشتن به خونه می‌خوابیدم، شب هم قبل از خواب درس‌های روز بعد رو می‌نوشتم و ‌می‌خوندم. همین‌قدر تکراری و حوصله سر بر! تو این مدت خبری از آرسن یا هیچ موجود عجیبی نبود. حس می‌کنم یه‌جور افسردگی گرفتم... الهام که سرش به اون پسره گرمه فکر کنم قصدشون جدیه. مهسا ههم که این روزا خیلی بی‌حوصله‌اس هرچی هم ازش می‌پرسم جوابی دریافت نمی‌کنم؛ انگار فقط خودم موندم و تنهایی. واقعا حس خیلی بدیه! حتی خانوادم هم دیگه مثل قبل نگران نیستن که دخترشون توی شهر غریب تنها هست. به اون قبیله و افرادش غبطه می‌خورم، اون‌ها همیشه با همن و هیچ‌موقع احساس خلع و تنهایی نمی‌کنند. ای‌کاش میشد دوباره پیش‌شون برم، لااقل از این حس فرار می‌کردم. دیگه حتی دانشگاه هم برام مهم نیست. این ترم که تموم شد یکی دو ماه کلاس برنمی‌دارم. با صدای آیفون دست از نوشتن کشیدم و با فکر اینکه ممکنه آرسن باشه شیرجه‌ای به سمت در زدم که پاهام به لبه‌ی فرش گیر کرد و تالاپی روی زمین افتادم. با درد از جام بلند شدم و درحالی که یکی از دست‌هام به کمرم بود، لنگ لنگان بلند شدم. آیفون رو برداشتم. توی تصویر کسی رو نمی‌دیدم.
- کیه؟
صدایی نیومد چند بار دیگه هم تکرار کردم و در آخر نا امید سر جام برگشتم. امروز همه‌چیز دست به دست هم داده بود تا اعصابم رو خورد کنه!
 
موضوع نویسنده

ماوآ؛

سطح
0
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,049
3,835
مدال‌ها
2
چند دقیقه‌ای گذشت که برای بار دوم صدای زنگ آیفون رو شنیدم. با فکر اینکه بچه‌های همسایه زنگ در رو می‌زنند و فرار می‌کنند، چادری روی سرم انداختم و از پله‌ها پایین رفتم. سَرَکی توی کوچه کشیدم، باز هم کسی نبود. هنگام بستن در چشم‌ام به کاغذی خورد که روی زمین افتاده بود! کاغذ رو برداشتم. زمزمه‌وار نوشته‌ روی برگه رو خوندم.
- سمت راست_ مکان دیدار قبلی
با تعجب گفتم:
- آرسن؟!
به سمت راست نگاه کردم... آها، یادم اومد! قبل از اینکه بریم به جنگل توی کوچه سمت راست دیدمش. آجری لای در گذاشتم و با همون چادر گل گلی و دمپایی های خرگوشی به سمت کوچه رفتم. وضعیت خنده داری بود. اگر مامانم اینجا بود مطمعناً حلقه دار به گردنم می‌انداخت! با صدایی آروم گفتم:
- آرسن؟
با بیرون آمدن ویگن از ته کوچه هینی کشیدم.
- اِه تویی؟
- آرسن نتونست بیاد.
سری تکون دادم و با کنجکاوی بهش خیره شدم.
ویگن: اومدم دنبالت تا بریم قبیله. خاله آتا کارت داره!
- خاله آتا کیه؟
پوکر نگاهم کرد و گفت:
- همونی که برای اولین بار که منو دیدی باهاش آشنا شدی.
- آها. ولی من کلاس دارم. سه روز دیگه این ترمم تموم میشه بعد از اون کلاس برنمی‌دارم. پس چهار روز دیگه می‌تونم بیام.
قیافه متفکری به خودش گرفت و گفت:
- یعنی سه شنبه بیام دنبالت؟
سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم.
- حدودا عصر میام. قرارمون همین‌جا؛ صدای زنگ شنیدی سریع بیا.
***
چهار روز بعد
برای رفتن به قبیله هیجان داشتم. برعکس دفعه قبل می‌خوام چندروزی بمونم. از دیروز حس عجیبی دارم. برعکس دفعه قبل چند تا از وسایل‌م رو برداشتم. صدای زنگ در بلند شد.
- وقتشه!
 
موضوع نویسنده

ماوآ؛

سطح
0
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,049
3,835
مدال‌ها
2
به اصرار خودم با تاکسی رفتیم. در طول راه هیچ حرفی نزدیم. حقیقتاً الان که فکرش رو میکنم بیشتر بهش میخوره بیست و خورده‌ای سالش باشه. جثه‌اش کوچیک تر از آرسنه اما پخته‌تر رفتار می‌کنه به گمونم آرسن یکم شیطونه! دم اون در چوبی بزرگ ایستاده بودیم. ویگن به طور نامحسوس یه قسمت از در رو فشار داد و با کمی مکث در آروم باز شد. یکم ناراحت شدم چون جوری وانمود کرد که من متوجه نشم اما بهش حق میدم؛ نمیشه که به هرکسی زود اعتماد کرد. برعکس من به همه زود اعتماد میکنم و به عواقبش فکر نمی‌کنم. با تعجب به جمعیت نگاه کردم.
- اینجا چه خبره؟
ویگن: امشب ماه کامل میشه!
- چرا جشن گرفتن پس؟
- برای قدردانی از این موهبت.
- وقتایی که ماه کامل میشه چطوریه مگه؟
- قدرت ما زیاد میشه و یه جورایی حالت نصف انسان پیدا می‌کنیم و باید تا صبح بیدار باشیم.
- ایول!
- زیاد خوشحال نشو، تو نباید پیش ما باشی.
با اخم پرسیدم.
- چرا اونوقت؟
پوفی کشید و گفت:
- بخاطر اینکه خطرناکه قدرت سپیدگرگ ها بیشتر از ما میشه و ممکنه حمله بکنن و تو باید جات امن باشه!
- کجا باید برم پس؟
- به موقعش می‌فهمی
سرم رو تکون دادم و به سمت دخترا رفتم و تک به تک بغلشون کردم.
آنیتا با لحن کشیده‌ای گفت:
- پارلا جونم خوش اومدی.
تک خندی کردم مثل خودش با لحن کشیده گفتم:
- مرسی آنیتا خوشگله.
بعد از کمی گپ زدن به طرف ویگن رفتم.
- راستی گفتی خاله آتا کارم داره؟
- آره می‌خوای الان پیشش بری؟
سرم رو تکون دادم و به سمت چادری به رنگ سفید رفتیم.
احوال پرسی کوتاهی با خاله کردیم و با کنجکاوی چشم به دهان خاله دوخته بودم.
خاله آتا رو به ویگن گفت:
- برو به بقیه کمک کن خاله جان.
یه جورایی دکش کرد.
- خاله چیزی می‌خواستی به من بگی؟
- آره اما مطمئن نی‌‌‌...
صدای جیغی از بیرون شنیده شد و خاله حرفش رو ادامه نداد. از چادر بیرون رفتیم و با چیزی که دیدم پقی زدم زیر خنده. آرسن و ویگن آنیتا رو بلند کرده بودن و به صورت نمایشی می‌خواستن توی آتش بندازنش و آنیتا چشماش رو بسته بود و جیغ می‌زد و بهشون فحش می‌داد.
 

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.

[..کادر مدیریت بخش کتاب..]​
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین