جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [آتشی در ماه کامل] اثر «Raha.F کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ماوآ؛ با نام [آتشی در ماه کامل] اثر «Raha.F کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,467 بازدید, 33 پاسخ و 36 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آتشی در ماه کامل] اثر «Raha.F کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ماوآ؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN

نظر شما راجب رمان آتشی در ماه کامل؟؟

  • بدنبود ولی ارزش یک بار خوندن داره🧘‍♀️

    رای: 0 0.0%
  • خوب بود جالب به نظر میرسه☻️

    رای: 8 47.1%
  • عالی حرف نداره👌🏻

    رای: 9 52.9%

  • مجموع رای دهندگان
    17
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ماوآ؛

سطح
0
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,049
3,835
مدال‌ها
2
ویگن: چی بگم؟
- امم خب چند سالته؟
ویگن: بیست.
- جدی، جوونتر می‌خورد بهت! خب سوال بعدی... با آرسن چه نسبتی داری؟
ویگن: از بچگی باهم دوست بودیم و یه جورایی میشه گفت بهترین دوستم.
- مجردی؟
ویگن: هوم.
- خب بسه، حوصله‌ام رفت بیا یه کاری بکنیم.
ویگن: چه کاری؟
- این یه سوال بود!
ویگن: می تونم ببرمت یه جایی.
- کجا؟
ویگن: بریم خودت می‌فهمی!
با کمی تردد سرم رو تکون دادم و به دنبالش رفتم.
گوشه ای از ده چادری کوچک قرار داشت.
به داخل چادر رفتیم. روی میزی وسایل چوبی شبیه به اسباب بازی وجود داشت.
- اینا چیه؟
ویگن: وقتی که بچه بودیم این چادر من و آرسن بود، بهترین تفریح‌مون این بود که اسباب بازی‌های دست ساز بسازیم و کل روز با اون‌ها مشغول بشیم.
نزدیک میز شدم و تک به تک آن هنر‌های چوبی رو در دستم گرفتم. روی همه آن‌ها حرف AV حکاکی شده بود. سوالی به ویگن نگاه کردم.
ویگن: اول اسم من و آرسن هست.
- واقعا جالبه، شما هنرمندای خوبی هستید!
ویگن: مچکرم. بهتره دیگه برگردیم.
- فکر خوبیه.
برگشتیم و دوباره دور آتش نشستیم.
چشمانم رو خواب گرفته بود و تحمل نگه داشتن سرم رو نداشتم. حال آرسن سمت راستم بود و ویگن سمت چپم.
متاسفانه کایلا یا کنیا پیشم نبودند که بتونم سرم رو روی شونه‌هاشون بزارم.
آرسن: خوابت میاد؟
- به شدت.
آرسن: خب برو بخواب!
- کجا آخه میتونم بخوابم؟
 
موضوع نویسنده

ماوآ؛

سطح
0
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,049
3,835
مدال‌ها
2
آرسن: می‌تونی تو چادر من بخواب.
- باشه. خودت کجا می‌خوابی؟
ویگن که به حرف‌های ما گوش می‌داد، گفت:
ویگن: می‌تونه پیش من بخوابه.
- یا علی پس سریع بلندشو چادرتو نشون بده که دارم غش می‌کنم.
خوابآلود پشت سرش راه افتادم. وارد چادری به رنگ طوسی شدیم. واقعا ذهنم درگیره که چرا هنوز توی چادر زندگی می‌کنند.
آرسن: می‌تونی رو تخت بخوابی...
وسط حرفش پریدم.
- معلومه که رو تخت می‌خوابم.
زیر لب پررویی نثارم کرد که خودم را به نشنیدن زدم.
آرسن: اینجا پشتی و پتو هست بازهم اگه چیزی خواستی، من چادر بغلی هستم که رنگش کرمیِ.
تشکری کردم. سری تکون داد و رفت. خودم رو روی تخت پرت کردم و خودم رو به دنیای خواب سپردم.
صبح با صدای مزاحمی بیدار شدم.
صدای دختری از بیرون چادر میومد که انگار با آرسن کار داشت.
دختر: آقا آرسن لطفا یه لحظه میاید بیرون، یه کار مهمی داشتم.
خواب آلود سرم رو از چادر بیرون کردم که دخترک با چشمان گرد شده بهم نگاه کرد.
دختر: تو چادر آرسن چیکار می‌کنی؟
- تا دو دقیقه پیش که آقا آرسن بود!
دختر: خب اشتباه لفظی بود... جواب سوال منو بده.
- اولاً که من به هیچکس جواب پس نمیدم دوماً جا نبود بخوابم اینجا خوابیدم ایشون تو چادر بغلی هستن، در ضمن فقط برای اینکه فکر بد نکنی جوابتو دادم.
دختر کمی ناراحت شد و مظلومانه گفت:
- اها ببخشید نمی‌دونستم امیدوارم از دستم ناراحت نشده باشی.
پشیمون از رفتار تندم گفتم:
- شرمنده من رو خوابم حساسم یکم بد جواب دادم، ناراحت نشدم.
دختر: نه بابا اشکالی نداره، من میرم مزاحمت نمی‌شم.
سری تکون دادم و برگشتم سر جام. با اینکه خواب از سرم پریده بود ولی با تلاش های فروان بالاخره خوابیدم.
چیزی نگذشته بود که دوباره صدای دختری رو شنیدم.
ای بابا اینا نمیخوان دست از سر ما بردارن؟
 
موضوع نویسنده

ماوآ؛

سطح
0
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,049
3,835
مدال‌ها
2
با حرص بلند شدم و دوباره سرم رو از چادر بیرون کردم.
کایلا با کلافگی گفت:
- اه چقدر می‌‌خوابی بلند شو بریم گردش من حوصله‌م رفته.
حرصی از اینکه بد خواب شده بودم گفتم:
- ای خبر مرگت بیاد چرا نمی‌زارید کپه مرگم رو بزارم مگه من مثل شما سحرخیزم‌.
- هی ساعت ده صبحه.
- بنظرت ده صبح زود نیست؟
- من نمی‌دونم، تا یک ربع دیگه آماده بیرون نبودی خودم میام تو.
بی‌حال نگاهش کردم که لبخندی تحویلم داد و رفت.
پوفی کشیدم و به داخل برگشتم.
اصلا من که چیزی ندارم بپوشم چطوری اماده بشم.
با صدای پای کسی سرم رو برگردوندم.
کایلا: راستی یادم رفت اینا رو بهت بدم.
با دیدن لباس هایی به مثل لباس‌هاشون چشم‌هام برق زد.
لباس بلندی به رنگ سورمه‌ای که روی دامنش و آستین‌هاش گل های سفید زیبایی دوخته شده بود. موهام رو بالای سرم بستم و شال رو روی سرم انداختم. با ذوق به خودم نگاه کردم. سوالای زیادی در سرم بود که می‌تونستم ازش بپرسم.
کایلا سرخوش اومد و گفت:
-خب بریم دیگه.
- راستی کنیا کجاست؟
- با آنیتا بیرون منتظرمونن.
- خواهر آرسن؟
- آره.
سری تکون دادم و از چادر بیرون رفتیم. با تماس مستقیم افتاب به چشم‌هام دستم رو مانند نقاب روی سرم گرفتم.
- اخ کور شدم.
کایلا: بیا انقد غر ن... اِه سلام ویگن!
سرم رو کمی بالا گرفتم و با چشم‌های کوچیک شده به ویگن نگاه کردم.
- سلام. کجا می‌خواید برید خانوما؟
کایلا جواب داد:
گردش.
- می‌خواید یکی رو بفرستم دنبالتون؟
اَبرو‌هام رو بالا انداختم و گفتم:
- برو بابا مگه بچه‌ایم خودمون بلدیم بریم.
چیزی نگفت و سر تکون داد.
کنیا و آنیتا هم رسیدن.
آنیتا با خوشحالی گفت:
- من اومدم خوش اومدم. ای جان خوشگل کردی پارلا خانوم!
کایلا صورتش رو جم کرد و گفت:
- کجاش خوشگله فقط لباسشو عوض کرده.
با خنده گفتم:
- حسود بدبخت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماوآ؛

سطح
0
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,049
3,835
مدال‌ها
2
حس خوبی از این سه دختر می‌گرفتم. انقدر که باهام راحت بودن دیگه حس غریبی بهم دست نمی‌داد.
از قبیله خارج شدیم و به سمت کوه رفتیم.
- بچه‌ها من کلی سوال دارم.
کنیا در جواب گفت:
- بپرس خب.
- خب سوال اول، چرا مثل این خارجکیا هستید و کلا پوششتون هم همینطور؟
- چون که دورگه‌ایم و خب اعتقاد‌ها فرق داره.
با کنجکاوی پرسیدم:
- اها. سوال دوم، چرا شهرنشین نیستید و هنوز توی چادر زندگی می‌کنید؟
آنیتا با لبخند گفت: ببین ما نمی‌تونیم بین مردم زندگی بکنیم؛ ممکنه جونشون به خطر بیوفته، و اینکه ما همیشه یک‌جا نیستیم ممکنه بخاطر جنگ و غیره چندبار در سال جا به جا بشیم و اگه خونه داشتیم سخت میشد.
- دلیلتون منطقیه.
کنیا با خنده گفت: دیگه چی؟
متقابلاً با خنده گفتم:
- بزار فکر کنم... چرا لباس‌های امروزی نمی‌پوشید؟
- خب این یه نوع رسمه هر قبیله‌ای یک نوع پوشش برای خودش داره و این پوشش ما از یک قرن پیش هست و ما هم هنوز این رسوم رو ادامه میدیم. توجه کن روی یقه لباس ها اول اسم قبیله حک شده.
- اوه چه باحال! راستی چرا از موبایل و اینا استفاده نمی‌کنید؟
- استفاده می‌کنیم ولی فقط در مواقع ضروری. هیچکس عادت نداره از گوشی استفاده کنه. اکثرا از گردنبند هامون استفاده می‌کنیم.
سری تکون دادم و گفتم:
- فکرکنم تقریبا بدونم چجوری.
کنیا: از کجا میدونی.
- خب میدونی من عاشق فیلمای تخیلی‌ام مخصوصا درمورد گرگینه‌ها حتی یه رمان هم درمورد گرگینه‌ها نوشتم.
- پس بخاطر همینِ که بعد از اینکه فهمیدی ما گرگینه‌ایم راحت باهاش کنار اومدی؟
- تقریبا همه از وجود گرگینه‌ها و خوناشام‌ها باخبر هستن!
- اوه!
آنیتا: هی بچه‌ها اونجارو نگاه کنید.
با لذت به منظره‌ی روبروم نگاه کردم...
از تماشای طبیعت لذت می‌بردم و به همین دلیل اکثراً برای تفریح به جنگل، کوه، دریا و... می‌رفتم.
دست‌هام رو به هم زدم و گفتم:
- بیاید عکس بگیریم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماوآ؛

سطح
0
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,049
3,835
مدال‌ها
2
گوشیم رو دراوردم و بهشون اشاره کردم پیش هم به‌ایستند
روی حالت سلفی گذاشتم و ژستی گرفتم.
عکس رو نشون‌شون دادم.
آنیتا با ذوق گفت:
- وای چه‌قدر خوشگل افتادم. قبول کنید از همه‌تون خوشگل‌ترم.
خنده‌ای کردم که کایلا در جوابش گفت:
- برو بابا من از همه خوشگل‌ترم.
- اصلا به‌خاطر این‌که دعواتون نشه من از همه خوشگل‌تر افتادم... خوبه؟
کنیا گفت:
- بسه دیگه بیاید برگردیم.
- اخه تازه اومدیم.
- کنیا راست میگه باید زود برگردیم تا سر و کله بقیه گرگ‌ها پیدا نشده.
راه برگشت رو هم به خوبی طی کردیم.
هنوز آفتاب غروب نکرده بود، باید دیگه بر می‌گشتم. تا الانش هم خیلی مونده بودم.
به سمت چادر آرسن رفتم که درخواست‌مو مطرح کنم.
- آرسن!
بعد از چند ثانیه سرش رو از چادر بیرون اورد و با چشمای خواب آلود بهم زل زد.
- کاری داشتی؟
- اره می‌خوام برگردم دیگه فردا دانشگاه دارم.
با مکث تو چشمام زل زد و سرش رو تکان داد.
- باشه آماده‌ شو تا چند دقیقه دیگه راه بیوفتیم.
به سمت دخترا رفتم و باهاشون خداحافظی کردم.
کایلا با لب و لوچه‌ی اویزون گفت:
- یعنی دیگه نمیای؟
- میام دختر خوب ولی الان دیگه باید برم. نگران نباش باز هم رو سرتون خراب میشم.
با خاله و آسا رئیس قبیله خداحافظی کردم.
دم در آماده بودم که یادم افتاد با ویگن خداحافظی نکردم.
از دور آرسن رو دیدم همراه ویگن به سمتم میومدن.
- ویگن! می‌خواستم بیام باهات خداحافظی کنم.
با لبخند بهم خیره شد و گفت:
- مواظب خودت باش بانو.
از لفظ بانو گفتنش خوشم اومد.
چشمکی زدم و گفتم:
- هیچ‌ک.س نمی‌تونه به من صدمه بزنه.
آرسن گفت:
- بیرون منتظرتم‌.
سری تکون دادم.
کمی مکث کردم و رو به ویگن گفتم:
- من دیگه میرم مواظب دخترا باشید.
- حتما به امید دیدار.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ماوآ؛

سطح
0
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,049
3,835
مدال‌ها
2
از قبیله بیرون رفتم.
آرسن شیفت داده بود و منتظر نگاهم می‌کرد. با احتیاط نشستم. از دویدن ناگهانی‌اش تعادلم رو از دست دادم و سفت بهش چسبیدم. حدودا سی دقیقه گذشته بود و به شهر نزدیک شده بودیم. سرعت‌اش رو کم کرد. چقدر دلم برای خونم تنگ شده بود! اما عجیب کوچه‌ها و خیابون‌ها خلوت بودند به حدی که تقریبا دو یا سه نفر دیده می‌شد. پیاده شدم و روبروی آرسن ایستادم.
سرم رو خم کردم و گفتم:
- این دو روز خیلی بهم خوش گذشت... ممنونم.
چشم‌هاش رو باز و بسته کرد. با شنیدن صدای در سرم رو به ان طرف چرخاندم. با چشم‌های گشاد شده به سبحان خیره شدم. با سرعت سرم رو به طرف آرسن چرخاندم که با جای خالیش مواجه شدم.
- آخیش!
سبحان: سلام. چیزی شده؟
- علیک، خیر.
با خستگی جوابش رو دادم و از پله ها بالا رفتم. در خونه رو باز کردم.
- یک روز نبودم اما دلم برای خونم تنگ شده!
***
تلفن رو کمی از گوشم فاصله دادم و گفتم:
- مامان جان گفتم که نتونستم بیام لطفا درک کن.
- مگه من زودتر بهت نگفته بودم که عموت اینا می‌خوان بیان؟ها؟
- بله دفعه بعدی حتما میام.
- چی‌چیو دفعه بعدی امشب میای خونه.
با حرص گفتم:
-مامان!
- بهونه نیار همین که گفتم عصر آقاجون میاد دنبالت.
- یا خدا آقاجون برا چی؟چیشده؟ الو... مامان؟
اَه گوشی رو قطع کرد. پوف اینو کجای دلم بزارم.
باز هم صدای زنگ گوشیم بلند شد. با کلافگی تماس رو وصل کردم.
- ها چیه؟
الهام: نفله کجایی پس جواب تلفنتو نمیدی؟
- به تو چه!
- ببین پاری همین حالا میای پایین تا خودم نیومدم بالا.
با تعجب گفتم:
- مگه اینجایی؟هوی؟
قطع کرد! ای بابا امروز همه با من لج کردن.
 
موضوع نویسنده

ماوآ؛

سطح
0
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,049
3,835
مدال‌ها
2
سریع لباس‌هام رو پوشیدم و سوار ماشین شدم.
- سلام
- چه عجب چشم‌مون به جمال‌تون روشن شد.
- مرض داری منو از خونه می‌کشونی بیرون؟
با لحن بدجنسی گفت:
- میخوام ببرمت یه جای خوب.
- کجا؟
- حدس بزن!
با تردید گفتم:
- شهربازی؟
دست‌هاش رو به هم زد و گفت:
- پِرفِکت!
با خوشحالی گفتم:
- ایول! حالا چیشده میخوای مهمون‌مون کنی؟
با من من گفت:
- خب میدونی... اون پسره بود... پسره توی مغازه لباس فروشی...
با تعجب بهش خیره شدم و گفتم:
- خب؟ بقیه‌اش؟
- بهم زنگ زد.
تقریبا فریاد زدم:
- چی؟ شمارت رو از کجا پیدا کرده؟
- نمیدونم! بزار بقیه‌اش رو بگم؛ سه روز شروع کرد به زنگ زدن و پیام دادن، تازه فهمیدم یکی از فامیل‌های دورمون هم هست! امروز قرار گذاشتیم تا یکم باهم آشنا بشیم.
با تهدید بهش خیره شدم و گفتم:
- پیشنهاد دوستی داد؟
با تردید نگاهم کرد و جواب داد:
- آره.
- و تو قبول کردی؟
- نه ببین هنوز قبول نکردم فعلا می‌خوایم باهم آشنا بشیم.
- و الان می‌خوای باهم سر قرار تو بریم؟
آب دهنشو قورت داد و گفت:
- مهسا هم میاد!
اخم در هم کشیدم و بهش خیره شدم و گفتم:
- چرا به من نگفتی که بهت پیام میده؟
- ببخشید که گوشی‌تون خاموش بود!
چشم‌هام رو بستم و پقی زدم خنده و گفتم:
- مبارک باشه توهم رفتی قاطی مرغا.
ابروانش رو درهم کشید و گفت:
- کثافت، من رو بگو این همه ترسیدم چیزی بگی!
با خنده گفتم:
- اخه دیوونه من از خدامه تو از یکی خوشت بیاد و این گاردتو پایین بیاری.
حرف های مامان یادم افتاد که پنچر شده گفتم:
- اما الهام من امشب باید برم خونه...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماوآ؛

سطح
0
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,049
3,835
مدال‌ها
2
با ناراحتی بهم خیره شد.
- اما می‌خواستم توهم باشی.
من هم با ناراحتی گفتم:
- چه‌کار باید بکنم؟ خودت که مامان لجباز من رو می‌شناسی...
- کی می‌خوای بری؟
- یکی دو ساعت دیگه!
سعی کرد خودش رو خوشحال نشون بده و گفت:
- خب اشکال نداره بیا بریم یه شیرموز بزنیم بر بدن بعد می‌رسونمت به بچه‌ها هم میگم دیرتر می‌ریم.
لبخندی زدم و سرم رو به نشانه‌ی تایید تکون دادم.
از ماشین پیاده شدم و منتظر موندم الهام ماشین رو پارک کنه.
- الهام من دلم شیک می‌خواد.
- یه نگاه به قیمت‌ش کن!
با دیدن قیمت‌ش چشم‌هام گرد شد.
- یا خدا شصت تومن فقط برا یه شیک؟ مگه سی و پنج نبود؟!
- اره والا اینجا خیلی گرون میده شیک‌هاش رو. ببین شیرموز پونزده تومنه بنظرم همون رو سفارش بدیم، بهتره.
سریع سرم رو تکون دادم و گفتم:
- اره بابا اصلا شیک چیه قربون همون شیرموز.
بعد از خوردن شیرموز به خونه برگشتم. از یک طرف دلم می‌خواست برم پیش بچه‌ها از طرفی دیگه خیلی وقت بود خونه نرفته بودم. دو تا از مانتو‌هام رو برداشتم و منتظر آقاجون موندم. با صدای زنگ کفش‌هام رو پوشیدم و پایین رفتم. آقاجون رو بغل کردم.
-‌ ‌سلام آقاجون!
- سلام دخترم؛ خوبی؟
با خوش‌حالی گفتم:
- ‌مگه میشه شمارو ببینم و خوب نباشم؟
او هم خندید و جواب داد:
- چاپلوسی نکن بچه.
به حالت مصنوعی اخم‌هام رو درهم کشیدم.
- ‌اِه آقاجون من کی چاپلوسی کردم!
- بیا بریم دختر من نوم رو نشناسم که دیگه به درد هیچ کاری نمی‌خورم.
باخنده وسایلم رو روی صندلی‌های عقب گذاشتم و در جلویی رو باز کردم. رابط رو به گوشیم وصل کردم و مشغول گشتن آهنگ شدم.
- اوضاع دانشگاه چطوره؟
- خوبه آقاجون البته تقریبا! چون که بعضی از استاد‌ها خیلی سخت‌گیرن البته نه که چیز سختی باشه ‌ها، الکی گیر میدن. ایول پیداش کردم!
- چی رو پیدا کردی؟
- آهنگی که می‌خواستم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماوآ؛

سطح
0
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,049
3,835
مدال‌ها
2
با پخش شدن صدای باب اسفنجی توی ماشین لبخندی زدم.آقاجون با صدای بلند خندید و گفت:
-‌ ‌می‌بینم که هنوز هم این آهنگ رو دوست داری.
با ذوق گفتم:
-‌ ‌وای آقاجون یادته باهم می‌خوندیم.
-‌ بچه به کسی نگی برات این‌هارو می‌خوندم‌ها.
با شیطنت دست‌هام رو به هم زدم و گفتم:
-‌ ‌به شرطی که الان برام بخونی.
سری تکان داد.دوباره اهنگ رو پلی کردم و با آقاجون خوندیم.
-‌ آماده‌اید بچه‌ها؟
با صدای بلند گفتم:
-‌ بله ناخدا
آقاجون دستش رو پشت گوشش گذاشت و گفت:
-‌ نشنیدم صداتون رو؟
دوباره با صدای بلند گفتم:
-‌ بله ناخدا!
بلند خندیدیم و باهم خوندیم:
- ‌میاد پیشتون با خوشحالی
-‌ باب اسفنجی
به شکم آقاجون اشاره کردم و گفتم:
-‌ عاشق آبه این تپلی‌
-‌ باب اسفنجی
-‌ ندیدی اسفنج به این خوبی.
-‌ باب اسفنجی
آقاجون به تقلید از من، به من اشاره کرد و گفت:
- ‌‌کوچولوی دندون خرگوشی
با خنده گفتم:
-‌ باب اسفنجی
به اینجا که رسید باهم با صدای بلند گفتیم:
-‌ شلوار مکعبی!
دستم رو به حالت شیپور زدن دراوردم.
-‌ دو رو دو رو دو دو!
زدیم زیر خنده حالا من بخند آقاجون بخند.
- ‌‌حواس من رو پرت کردی هنوزم مثل بچگی‌هات شیطونی.
تک خندی کردم و به آقاجون زل زدم. بچگی خوبی داشتم؛ بیشتر اوقات پیش آقاجون بودم از وقتی که مامان بزرگ فوت کرده بود طبقه بالای خونه ما زندگی می‌کرد. دختر شادی بودم همیشه خندون و خوش‌رو اما با فوت بابا همه چیز فرق کرد؛ بعد اون روز تا چندماه افسردگی گرفتم! راسته که میگن دخترا بابایی هستن! وقتی اونو از دست دادم دیدم از زندگی تغییر کرد... روزگار هیچ وقت به یک شکل باقی نمی‌مونه. وقتی کسی رو نداشته باشی که هروقت کسی اذیتت کرد، به جرعت ازت دفاع کنه و حتی حاضر باشه جون‌ش رو به خاطرت فدا کنه، احساس پوچی می‌کنی! ضبط رو خاموش کردم و با لبخند غمناکی به جاده خیره شدم. چی میشد منم بابا داشتم؟ قطره اشک لجوجی از کنار چشمم سر خورد و به پایین افتاد. بغض کردم و چشمانم رو بستم تا اشک‌هام نریزه...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماوآ؛

سطح
0
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,049
3,835
مدال‌ها
2
با صدای آقاجون چشم‌هام رو باز کردم و دستی به صورتم کشیدم.
- پاشو بابا جان رسیدیم.
سری تکان دادم و با خواب آلودی از جایم بلند شدم و کمی از وسایلم رو به دست گرفتم. لبخندی روی لبم نشوندم و زنگ رو زدم. با تعجب به تعداد کفش های جا کفشی نگاه کردم که صدای آقاجون رو از پشت سرم شنیدم.
- راستی عموت هم اینجاست!
لبخندم رو پررنگ تر کردم و با هیجان وارد سالن شدم. سلام بلند بالایی کردم که بقیه جوابم رو دادن. با کنجکاوی به دنبال شخص مورد نظر می‌گشتم، با حرفی که عمو زد بادم خالی شد.
-‌ نگین نتونست بیاد.
- اخه چرا؟
- چندروزه نرگس حالش بده نگین هم پیش اون موند.
با اجازه‌ای گفتم به سمت اتاقم حرکت کردم.
میل زیادی به رفتن به قبیله پیدا کرده بودم، اما اگر می‌خواستم هم راه قبیله رو بلد نبودم! لگه آرسن بیاد دنبالم چی؟صدای تق در توجه‌ام رو جلب کرد.
پرنیا: به پارلا خره!
- ببین یه ماه نبودم بیشعور شدی دوباره.
- نه اتفاقا دست پرورده خودتم
- زبون نریز بچه، حالا چی‌کار داری؟
با حالت مطلومی بغلم کرد و با لحن کشیده‌ای گفت:
- پارلا جونم خواهری میدونی چقد دلم برات تنگ شده بود.
تک خندی کردم.
- چاپلوسی نکن، برو سر اصل مطلب.
صاف ایستاد و با خنده گفت:
- خوب زودتر بگو، اَه بوی تخم مرغ گندیده میدی! چندروزه حموم نرفتی؟
به سمتش هجوم بردم که سریع از اتاق بیرون رفت و گفت:
- حالا لباسات رو عوض کن بعداً درموردش حرف می‌زنیم.
لباس ساده و راحتی پوشیدم و کمک مادرم سفره ناهار رو چیدم. از حد نگذریم واقعا دلم برای غذاهای مامان تنگ شده بود. طبق روال همیشگی بعد از ناهار هر ک.س گوشه کناری خوابید. خانواده من بشدت به خواب بعد از ناهار اعتقاد دارن اما خودم اصلا نمیتونم بعد ناهار بخوابم! کلا آدم کم‌خوابی هستم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین