جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [آتشی در ماه کامل] اثر «Raha.F کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ماوآ؛ با نام [آتشی در ماه کامل] اثر «Raha.F کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,467 بازدید, 33 پاسخ و 36 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آتشی در ماه کامل] اثر «Raha.F کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ماوآ؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN

نظر شما راجب رمان آتشی در ماه کامل؟؟

  • بدنبود ولی ارزش یک بار خوندن داره🧘‍♀️

    رای: 0 0.0%
  • خوب بود جالب به نظر میرسه☻️

    رای: 8 47.1%
  • عالی حرف نداره👌🏻

    رای: 9 52.9%

  • مجموع رای دهندگان
    17
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ماوآ؛

سطح
0
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,049
3,835
مدال‌ها
2
سبحان: سلام خوبید؟
- سلام ممنون
سبحان: راستش یه خواهشی داشتم، میشه اون سگ رو ببینم؟
وا این چیکار به آرسن داره.
- نه
سبحان: چرا؟
- چون نمیخوام.
سبحان: ببینید من فکر میکنم که اون سگ یکی از دوستام هست. به تازگی سگشو گم کرده بود و خیلی شبیه به سگ شما بود.
ی‌چیزی این وسط درست نیست. باید حتما از آرسن بپرسم ماجراش چیه. فعلا باید اینو یجوری رد کنم.
- خب نمیشه چون من اونو به مرکز نگهداری از حیوانات بی خانمان سپردم.
(با گفتنن این حرف حس کردم که کمی خیالش راحت شد.)
- اگه میخواید میتونید برید ببینید همونه یا نه
سبحان: اها ممنون به دوستم میگم خودش پیگیری کنه.
- لطفا اگه میشه برید کنار کلاسم الان دیر میشه
سبحان: شرمنده وقتتون رو گرفتم.
با حرص درو بستم و به سمت پله ها رفتم و گفتم:
-خب دیگه نگیر.
از کی تاحالا انقدر فوضول شده این پسره.
طبقه دوم بودم که ...
اقدس: عه سلام پارلا جون
وای پسرش بس نبود خودش هم اضافه شد.
- سلام
اقدس: خوبی عزیزم؟چه خبرا؟جایی میری؟
اه دلم میخواست بهش بگم بنظرت این وقت صبح با این لباسای رسمی کجا میشه رفت...
- ممنونم، شرمنده من عجله دارم باید برم کلاس اگه اجازه بدید من رفع زحمت کنم.
اقدس: برو عزیزم وقت‌ت رو نمی‌گیرم فقط هرموقع تونستی بیا پیشم کارت دارم.
- چشم خدانگهدار
سریع به سمت در دویدم و پریدم از خونه بیرون. به ساعت نگاه کردم.
- ای وای پانزده دقیقه بیشتر وقت ندارم.
به سمت خیابان رفتم و سوار تاکسی شدم و پیش به سوی دانشگاه.
هوف راستی این پسره کجا رفته این که می‌خواست بمونه.
از تاکسی پیاده شدم و به سمت مهسا و الهام رفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماوآ؛

سطح
0
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,049
3,835
مدال‌ها
2
- های بَرو بَچز
مهسا: به پاری خانم
الهام: بیاید بریم دیگه تو راه برای احوال پرسی وقت داریم.
دستم رو بالا و بردم و یه پس گردنی بهش زدم.
- گوساله ادبت کجا رفته که به بزرگترت سلام نمیکنی.
با عصبانیت به سمتم اومد تا کارم رو تلافی کنه که سریع به سمت کلاس دویدم.
وارد کلاس شدم که همه نگاه ها به سمتم کشیده شد.
- سلام بر دوستان عشقتون اومده.
تک تک به بچه ها سلام کردم که یه چیزی از پشت بهم خورد و باعث شد پخش زمین بشم.
اروم بلند شدم که دیدم الهام این کارو کرده.
- مگه دستم بهت نرسه دختره گیس بریده.
اومد در بره که سریع پاش رو گرفتم که از پشت افتاد روم .
- اخ بلندشو خرس گنده دنده هام شکست.
الهام: حقته تا تو باشی سر به سر من نذاری.
با این حرفش حرصی تر شدم و با تمام زورم اونور پرتش کردم.همه در حال خندیدن بودن.
- هاها خوردی نوش جون.
یهو صدای خنده‌ها قطع شد.
الهام: خانم رئیسی باید خجالت بکشید از این کارهاتون.
با تعجب به الهام نگاه کردم .نه نگو که استاد پشتم هست.
آروم چرخیدم که با نگاه عصبی قربانی روبرو شدم.
- عه سلام استاد خوب هستین.
استاد: شما که باز دارید کلاس رو بهم می‌ریزید.
بعد رو به الهام کرد و گفت:
- خانم غمخوار خوبید؟ چیزیتون نشد؟
الهام گوساله با عشوه رو به استاد کرد.
الهام: بله استاد خوبم فقط یکم کمرم درد گرفت
-ای ناکس..
سریع حرفم رو خوردم و چش غره‌ای به الهام رفتم.
استاد: خب برید سر جاهاتون.
و بعد رو به من کرد.
استاد: خانم رئیسی اگر یک بار دیگه شلوغ بازی در بیارید این ترم رو من حساب نکنید.
با چشمان بی حس بهش خیره شدم .
- اها باشه
استاد از این تغییر ناگهانی‌م جا خورد و دیگه بحث رو ادامه نداد.
با همون حالت رفتم و در ردیف دوم نشستم.استاد بدی نبود اما زیادی رو مخ بود! ۳۴ سالش بود و قیافه بدی نداشت اما خوب هم نبود. از رفتار‌هاش حدس میزدم که روی الهام کراش داره.
استاد: خب درسو شروع می‌کنیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماوآ؛

سطح
0
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,049
3,835
مدال‌ها
2
مهسا: بالاخره تموم شد خیلی خوابم میاد.
- هوم.امروز چکاره‌این؟
الهام: من که کلاس دارم.
مهسا: ماهم مهمونی داریم امشب.
- بله صحیح فقط منم که تنها موندم.
الهام: خب چرا نمیری یه سر به مامانت بزنی؟
- وایی اصلا یادم نبود امروز عمو اینام میان خونمون.
مهسا: خب توهم سرت گرم میشه دیگه غصه‌ات چیه؟
- هیچی اصلا با نگین و نرگس میرم بیرون.

و دیگه هیچ چیزی بینمون رد و بدل نشد.با الهام و مهسا خداحافظی کردم. تصمیم گرفتم پیاده برگردم، این چندروز از بس که تکونی به خودم نداده بودم، حس میکردم که بدنم خشک شده.
سر کوچه رسیدم که یه چیزی جلوی پاهام پرید.
شوکه شده جیغ خفیفی کشیدم و با تعجب به آرسن خیره شدم.آرسن بود، اما تغییر شکل داده بود.بهش نگاه کردم که با تکان دادن سرش بهم فهموند که دنبالش برم .او می‌دوید و من به دنبال او، با اینکه او آرام می‌دوید و من با تمام قدرت اما باز هم بهش نمی‌رسیدم.ناگهان ایستاد که تعادلم را از دست دادم و نزدیک بود بیوفتم اما سعی کردم تعادلم را حفظ کنم. به روبرو نگاه کردم همان بن بستی بود که اولین بار او را در انجا دیده بودم.با اینکه تقریبا روز بود اما ته بن بست را نمیشد دید.
آرسن به سمت کوچه رفت .کمی تعلل کردم و اولین قدم را که برداشتم صدای آرسن را شنیدم.
آرسن:همونجا صبر کن تا بیام.
دوباره به حالت انسانی برگشته بود.
بعد از چند دقیقه اومد و لباس به تن داشت.
با پرسش بهش نگاه کردم
- چرا من رو اینجا اوردی؟
آرسن: باید یه چیزی بهت می‌گفتم اما اونجا نمی‌شد.
- چرا؟
آرسن: نزدیکای صبح، وجود یه چیزی رو توی ساختمان حس کردم.
- چیو؟
آرسن: نمیدونم اما هرچیزی بود انسان نبود
- تو ساختمان ما؟اشتباه میکنی!
آرسن: نه مطمعنم. بخاطر همین سریع از خونه زدم بیرون. وقتی میخواستی بری بیرون کسی رو ندیدی؟
- نه فقط سبحان رو دیدم.
بعد از این حرفم حالت متفکرانه ای به خودم گرفتم و گفتم:
- ولی خیلی مشکوک میزد!
آرسن: چرا مگه چیشد؟
- می‌خواست تورو ببینه.
آرسن: مگه درباره من بهش گفتی؟
- نه اون روز که می‌خواستم بیارم‌ت بالا چون سنگین بودی نمی‌تونستم به همین دلیل به اون گفتم که کمکم کنه.
آرسن: دقیق بگو که چی گفت.
- گفت که یکی از دوستاش سگ‌ش رو گم کرده و فکر میکنه تو شبیه سگ دوستش باشی؛ درواقع تو گرگی!
آرسن: فکر کنم بدونم چیشده!
- چی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماوآ؛

سطح
0
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,049
3,835
مدال‌ها
2
آرسن: تغییر شکل.
- یعنی چی؟
آرسن: اون یه ساحره بودِ که تغییر شکل داده‌
- پس از کجا میدونست سبحان اون‌روز تورو دیده؟
آرسن: اصلا شاید از همون روز فهمیده که من پیش توام.
- حالا میخوای چیکار کنی؟
آرسن: باید برگردم به قبیله.
با ذوق گفتم:
- منم میتونم بیام؟
آرسن:مطمعنی میخوای بیای؟جنگل خیلی خطرناکه!
- اره خیلی دوست دارم بیام این چندروز هم یک کلاس بیشتر ندارم ک اونم مهم نیست. اوه راستی مامان گفته بود که امشب مهمون داریم اما خب اشکالی نداره بهش میگم که درس دارم و نمیتونم بیام.
آرسن: من با اومدنت موافق نیستم، نمیتونم ببرمت.
- تو به من مدیونی پس منم می‌خوام ک باهات بیام و توهم باید منو ببری.
اخم درهم کشید و سری تکان داد.
- راستی با چی می‌ریم؟
نیشخندی زد و گفت:
- گرگ سواری بلدی؟
از طرز حرف زدنش خوشم نیومد. با حرص گفتم:
-اره چه جورم.
در یک ثانیه لباس‌هاش پاره شد و تغییر شکل داد.
شگفت زده بهش نگاه کردم که با حرکت سرش بهم علامت داد که سوارش شوم.
با کمی مکث ارام سوارش شدم.پاهام رو بالا گرفتم.
ترس توی صورتم دیده میشد.الان جایش بود که بگویم شکر خوردم.
به راستی چطور به او می‌گفتم سگ؟جسه‌ای که او داشت اصلا به جسه سگ شباهت نداشت.
شروع کرد به دویدن و من به سختی خودم را نگه داشته بودم، شب شده بود و خیابان ها خلوت اما از کوچه پس کوچه‌ها می‌گذشتیم.کمی بعد جسارت پیدا کردم و سرم را بالا گرفتم.چه باحال بود!
حدودا بیست دقیقه تو راه بودیم. کم کم خونه‌ها کوچک میشد و نشان میداد که از شهر دور شدیم. از دور درختان و جنگل را به سختی دیدم.همین که وارد جنگل شدیم حس کردم که بدنم یه حالی شد و حس خوبی بهم القا شد‌.من از تاریکی و اشباح ترس داشتم اما نمی‌دونم چرا الان هیچ حس ترسی ندارم.شاید به دلیل وجود آرسن بود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماوآ؛

سطح
0
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,049
3,835
مدال‌ها
2
از دور نوری را دیدم که منشاء ان از آتش‌هایی بود
که روشن شده بود.
حصار‌های چوبی دیده میشد. کم کم سرعت آرسن کم شد و جلوی ان حصار‌‌‌ها ایستاد. با ایستادن یهویی او، تقریبا به جلو پرتاب شدم.زوزه‌ای کشید که در‌ها باز شد‌.
آرام نشست، امدم پایین و با تعجب به روبرو خیره شدم. قدم برداشتم و با شگفتی به همه‌‌جا نگاه می‌کردم.
محوطه‌ای بزرگ و دایره ای شکل که حصار هایی چوبی به دور آن کشیده شده بود.همچنین چادر های رنگین و زیبا که دور تا دور آن محوطه قرار گرفته بودند و آتشی بزرگ که میان آنجا بود.دختران، پسران، زنان و مردان و حتی بچه ها، همه با تعجب به من نگاه میکردند.آرسن آمد و جلویم نشست که همه با خوشحالی به سمتمان آمدند.هر یکی برگشتِ آرسن را شکر میکرد و درباره من از او می‌پرسیدند.
ناگهان همه راه را باز کردند و زنی میانسال با استقامت از آن شلوغی بیرون آمد و به سمت آرسن قدم برداشت.
زن: خوش اومدی آرسن، نگرانت شده بودیم.کمی استراحت کن و ماجرا را برایمان بازگو کن.
و بعد نگاهی به من کرد و گفت:
- خوش اومدی ای جوان.تو هم کمی استراحت کن و بعد با آرسن به چادر بزرگ بیا. کایلا و کنیا چادر استراحت را بهت نشون میدن‌.
اروم سلامی دادم که بقیه به گرمی جوابم را دادند. سر به زیر به دنبال دو دختری که به‌ گمانم همان کایلا و کنیا باشند، راه افتادم.
کنجکاوانه به آن دختران نگاه میکردم.
کایلا: سلام عزیزم خوش اومدی،اسم من کایلا‌ست.
-سلام، خوشبختم منم پارلا هستم.
دخترِ دیگری هم، خودش را معرفی کرد.
کنیا با دست به چادری به رنگ نارنجی اشاره کرد. قبل از وارد شدن کفش هایم را در اوردم و به داخل چادر رفتم.
چادر زیبایی بود. تختی کوتاه پایه کنار چادر بود و فرشی ابریشمی کف انجا پهن شده بود.آینه عجیب و بزرگی هم آن سمت چادر بود.
کنیا: میتونی روی این تخت استراحت کنی.
- اما من خسته نیستم و نیازی به استراحت ندارم.لطفا میشه یکم درباره خودتون حرف بزنید؟
سری تکان دادند و هر سه روی تخت نشستیم.
کایلا دختری با چشمان سبز، پوستی گندمی و موهای مشکی بود.
کنیا هم تقریبا مثل کایلا بود با این تفاوت که پوست او سفید بود و چشمانش قهوه‌ای.
لباس هایی که به تن داشتن من را متعجب‌تر می‌کرد.
کایلا لباسی با دامن بلند پوشیده بود که جنس نازکی داشت اما در قسمت بالا تنه‌‌‌ی آن با پشم و خز درست شده بود و همچنین موهای بلندی داشت که با ریسمان طوسی بافته شده بود.عجیب بود چیزی به نام حجاب در این قبیله وجود نداشت.
کنیا هم لباسی همانند به کایلا پوشیده بود؛ اما روی دامنش طرح هایی مانند گل های زیبا به نمایش گذاشته شده بود و موهای کوتاه تری داشت که با ریسمان قهوه‌ای همانند رنگ چشمانش بافته شده بود و ترکیبی جالب رخ داده بود.
کایلا: خب، از کجا شروع کنیم؟
_ از اینکه این‌جا چه قبیله‌ایه و آدماش چه ویژگی‌هایی دارن و... برام توضیح بده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماوآ؛

سطح
0
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,049
3,835
مدال‌ها
2
کایلا: اسم قبیله‌ی ما تیانزی(Tianzi)این اسم از کوه‌های تیانزی الهام گرفته.قله‌های این کوه‌ها سرگیجه آور و زمین آن پوشیده از علف‌های سرسبز و جادویی به دور این کوه‌ها، همچنین مه‌های زیادی همانند حصار به دور آن محوطه کشیده شده. بعضیا میگن که اون‌جا یکی از هزاران منطقه شگفت انگیز و جادویی هست.
درمورد ویژگی های ما هم باید بگم که به جز دو‌ نفر‌، همه افراد این قبیله از نژاد گرگینه هستند.
-کیا؟
کایلا: اون زنی که باهات حرف زد رو دیدی؟اون اسمش آسا. اون رئیس قبیلمونِ و همین‌طور خاله مادر آرسن. آسا ساحر‌ه‌اس.
-یه سوالی... چرا یه ساحره رئیس قبیله گرگینه‌هاس؟
کایلا: خب اون حدودا ۲۰۰ سال سن داره و موءسس اصلی قبیله آسا بود.او بود که به آذرگرگ‌ها کمک کرد تا قبیله ای برای خودشون تشکیل بدن.قبل از آسا همسرش نیکاف رئیس قبیله بود و با کشته شدن او، آسا جانشینش شد.
- وَ اون یه نفر دیگه که گرگینه نبود کیه؟
کنیا:آیرین برادر آرسن.
- چطور؟مگه میشه برادرش گرگینه باشه اما خودش نه؟
کنیا: چون که مادرشون انسان بود و پدرشون گرگینه‌اس.آنیتا خواهر آرسنِ که اون هم یه گرگینه‌اس و فقط آیرین این موهبت رو به ارث نبرده.
- اوه چقد پیچیده!راستی گفتی آذرگرگ‌ها، چندنوع گرگینه وجود داره؟
کایلا: سه نوع، آذرگرگ‌ها،سپیدگرگ‌ها و اِستِرگرگ‌ها.
- خب اینا چه فرقی دارن؟
کنیا: آذرگرگ‌ها به گرگ های آتش معروف‌اند.
- چرا؟
کایلا: وقتی که تغییر شکل میدیم روی گردنمون نمادی ایجاد میشه که شبیه به آتشِ.
- اوکی گرفتم. سپید گرگ‌ها چی؟
کایلا: اون ها به عنوان گرگ های محافظ شناخته میشن.
رنگ موهای اونها همیشه سفید بوده. اون قبیله از همه نژاد ها محافظت میکنند یا بهتره بگم می‌کردند.
- چرا؟ مگه چیشده؟
کنیا: با رهبری مارتین بر سپیدگرگ‌ها کمی اون‌هارو جاه‌طلب و زیاده‌خواه کرده.
- و اِستِر گرگ ها؟
کایلا: اون‌ها گرگ‌های ستاره‌ان.گرگ های ستاره از جمله گرگ های قدرتمند هستند اما زیاد گفت و گویی با اون‌ها نداشتیم.به خاطر درخشندگی‌شون تو شب لقب ستاره یا استر که به همون معنا هست،رو دارن.
- فکر کنم از این حجم اطلاعات گیج شدم.
کنیا: خب اینکه طبیعیه ولی بعد عادت می‌کنی. البته اگه بخوای باز هم مارو ببینی.
- نمیدونم
کایلا: دوست داری اینجارو نشونت بدم؟
-آره چرا که نه.
کنیا: تا آرسن نیومده میتونیم اینجارو نشونت بدیم.
- پس منتظر چی هستید،بریم دیگه.
کایلا:باشه اما مطمعنی با این لباسا راحتی؟
-فعلا آره.
کنیا: پس بلندبشید، تا بریم‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماوآ؛

سطح
0
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,049
3,835
مدال‌ها
2
***
به سمت چادری که کایلا به ان اشاره کرده بود نگاه کردم.
کایلا: این چادر سبز رنگ برای درمان.
- میشه بریم داخل؟
کایلا: اره ولی سر و صدا نکنید فکر کنم مریض داریم.
داخل چادر شدیم که چشمم به پسری خورد که ابروانش درهم کشیده بود و روی تختی نشسته بود، زنی میان‌سال که به گمانم پزشک بود داشت روی زخم‌ش را تمیز می‌کرد. اون زخم‌ها خیلی اشنا بودن! درست مثل زخم‌هایی که روز اول پیدا کردن آرسن روی گردن‌ش بود.
به آرومی سلامی کردم،که زن به من نگاه کرد.
زن: سلام به روی ماهت خوش اومدی دخترم.کاری داشتی؟
- ممنونم. خیر می‌خواستم یه بازدیدی کنم.اگر سرتون شلوغه ما رفع زحمت می‌کنیم.
زن: نه عزیزم اشکالی نداره، فقط اگه این اقا ویگِن بزاره ما کارمون رو انجام بدیم کار دیگه‌ای ندارم.
نگاهم را به سمت پسری که با غضب به زن نگاه میکرد، سوق دادم. پسر نوجوانی که سنش حدودا شانزده یا هفده بود. موهای خرمایی و چشمان عسلی داشت همچنین صورتی که نشانه‌های بلوغ در ان پیدا بود. حال دیگر آن پسر که ویگن نام داشت، با تعجب به من نگاه می‌کرد.
ویگن: سلام، از دیدن‌تون خوشبختم بانو.
با خنده تشکری کردم.
ویگن: میتونم اسم‌تون رو بپرسم.
- من پارلا هستم.
ویگن: اسم خیلی زیبایی دارید.
- مچکرم.
با صدای زن نگاهم را از ویگن گرفتم.
زن: افرین دختر تونستی حواسش رو پرت کنی تا این زخم رو براش بخیه بزنم.
- اما من که کاری نکردم! راستی اسم شما چیه؟
کنیا زودتر از زن دهان باز کرد و گفت:
- خاله آتا خواهر رئیس هستند و هم‌چنین پزشک قبیله.
- خوشبختم از اشنایی باهاتون آتا خانم.
آتا: عزیزم با من راحت باش میتونی بگی خاله آتا.
با چاپلوسی گفتم:
- چشم خاله آتا.
ویگن: خاله ممنون من دیگه میرم برای جشن به بقیه کمک کنم.
- جشن؟
ویگن: بله جشن برای برگشتن آرسن و همچنین برای تشکر از شما.
- اوه چه مهمان‌نواز!
کایلا: پارلا جان بیا بریم تا زودتر بقیه چادر‌ها رو هم نشونت بدم.
- اوکی بریم.
از خاله آتا و ویگن خداحافظی کردیم و بیرون امدیم.خاله آتا زنی با صورت تقریبا چروکی بود و موهایش از کلاغ هم مشکی‌تر بود!
به ترتیب وارد چادر های دیگر هم شدیم و با آن‌ها اشنا شدم. وارد چادر استراحت شدم و خوابیدم.
با صدای کسی که بیدارم می‌کرد به سختی چشمانم را باز کردم. سردرگم به صاحب صدا نگاه کردم. عه این‌که ویگن هست.
- بله، چیشده؟
ویگن: بقیه بیرون منتظرتون هستن.
- منتظر من؟
ویگن: بله.
- تو برو من میام.
سری تکان داد و رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماوآ؛

سطح
0
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,049
3,835
مدال‌ها
2
دستی به لباس‌هام کشیدم و بیرون رفتم.
هوا تقریبا تاریک شده بود.همه دور آتش بزرگی نشسته بودند. به سمت‌‌‌شون رفتم و گوشه ای نشستم.
رئیس قبیله آسا با ابهت خاص خودش وارد شد و به همه سلام کرد. کنار او آرسن ایستاده بود و پیراهن سفید و جلیقه ای چرمی روی آن پوشیده بود. به راستی که تمام افراد قبیله لباس های خاصی به تن داشتند.
آسا: به مناسبت برگشت آرسن جشنی برگزار می‌کنیم.
با تمام شدن حرف او همه با خوشحالی ایستادند که با شنیدن حرف بعدی او دوباره بر زمین نشستند.
آسا: آرسن میخواهد ماجرای این چندشب و آن دختر را برایمان بازگو کند پس بنشینید و بعد از تمام شدن حرف او می‌توانید از جشن لذت ببرید.
با این حرف همه چشم ها به سمت آرسن کشیده شد.

آرسن: بعد از اینکه گلاد رو بردم تا به قبیل‌ش برگردونم، یه سپیدگرگ دیگه پیداش شد و با اون درگیر شدم و وقتی دندان‌هاش رو توی گردنم فرو کرد چشمام سیاهی رفت. چشم‌هام رو که باز کردم پارلا رو دیدم، اون من رو درمان کرد و به من جا و مکان داد تا انرژی‌ام رو بدست بیارم. امروز یک ساحره به دنبالم بود و تصمیم گرفتم سریع تر به قبیله برگردم.
با تمام شدن حرف‌ش به من نگاهی کرد و گفت:
- ازت ممنونم که جونم رو نجات دادی.
حال همه سر ها به طرف من بود.
- خواهش میکنم، خوشحالم که الان سالمی.
آسا به همراه زنی به طرفم آمدند.
آسا: لطفی که در حق ما کردی هیچوقت از یادمون نمیره.
زن: سلام دخترم.من خاله آرسن، لیلی هستم. تا عمردارم قدردانت هستم برای نجات جون پسرم.
پارلا: از اشنایی باهاتون خوشبختم.
میتونم بگم که آرسن دقیقا شبیه مادرش بود.
کم کم همه برخاستند و سرگرم جشن شدند.
به سمت آرسن رفتم.
- خوشحالی؟
آرسن:از چی؟
- از اینکه پیش خانوادت برگشتی.
آرسن:مگه میشه خو...
با صدای دختری که حرف آرسن رو قطع کرد نگاهم را به سمتش سوق دادم.
دختر: چه خوشگلی تو
باتعجب بهش نگاه کردم.دختری جوانی با موهای خرمایی و چشمان آبی(ای بابا اینا که همشون چشم رنگین).به شدت زیبا بود و صورتی ظریف داشت.در ادامه گفت:
- میدونم منم خیلی خوشگلم. راستی منم گل سرسبد آنیتا خانم جذاب هستم و خواهر این جوجه اردک زشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماوآ؛

سطح
0
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,049
3,835
مدال‌ها
2
دهانم را باز کردم تا خودم را معرفی کنم که دوباره ادامه داد.
آنیتا: میدونم که خیلی فرق داریم اصلا بهمون نمیاد خواهر برادر باشیم. اخه منِ خوشگل کجا و این پسره بیریخت کجا.
سرش را نزدیکم کرد و گفت:
- البته ریا نشه‌ها این برادر واقعیم نیست، اینو تو جوب پیدا کردیم طفلکی. اما تو به روش نیار گناه داره.
از خنده به خس خس افتاده بودم. چه دختر بامزه و شیرین زبونی بود!
آرسن به حالت نمایشی استین‌هاش رو بالا زد و با عصبانیت دروغین به آیرین نگاه کرد.
آرسن: دختره خیره سر یه‌بار دیگه حرفات رو تکرار کن تا برم ارمان رو دونصفش کنم.
آنیتا: هی داداش شوخی کردم، چرا انقدر بی‌جنبه‌ای. اصلا من میرم با آرمان جونم شماهم خوشتون باشه.
بالاخره زبون باز کردم و گفتم:
- وای دختر یکم نفس بگیر تو که رو دست من رو هم توی پرحرفی زدی.
آنیتا: عه زن داداش توهم به من چیز میگی؟
و بعدش سریع فرار کرد. تا اخرین حد ممکن چشمام رو بازکردم. وضع آرسن از من هم بدتر بود. نگران بودم چشماش بیوفته روی زمین!
با هول گفتم:
- بچه‌س دیگه ی‌چیزی میگه. ما فقط دوستیم.
آرسن با خنده بهم خیره شد.
آرسن: بله بله.
سعی کردم بحث رو عوض کنم‌.
- راستی زخمات خوب شده؟
آرسن: اوهوم.
حرفی نزدم که از دور کایلا و کنیا رو دیدم که به سمتم میومدن.
کایلا: پارلا میای دور آتش آواز بخونیم؟
- آواز!؟
کایلا: آره دیگه. یکی از خوبیای جشن‌مون اینه که باهم آواز می‌خونیم.
- چه آوازی؟
کنیا دستم رو کشید و گفت:
- بیا بریم دیگه خودت می‌فهمی.
به دور آتش چوب هایی همانند صندلی چیده شده بود. کنار هم نشستیم. بعد از چند دقیقه همه افراد قبیله هم همین‌کار رو کردند اما جای یک نفر خالی بود! از موقعی که دم چادر صدام زد تاحالا ندیده بودمش.
پیرمردی آمد و روی صندلی جداگانه نشست. سازی زیبا همانند گیتار دستش بود.
دختری زیبارو کنار پیرمرد نشست و آرام آرام شروع کرد به خواندن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماوآ؛

سطح
0
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,049
3,835
مدال‌ها
2
Help, I lost myself again
کمک، من دوباره خودمو گم کردم
But I remember you
اما تو رو یادمه
Don’t come back, it won’t end well
برنگرد، آخرش ختم به خیر نمیشه
But I wish you’d tell me too
ولی دوست داشتم تو هم اینو بهم می‌گفتی
Our love is six feet under
عشقمون تو اعماق خاک دفن شده
I can’t help but wonder
کاری از دستم برنمیاد ولی پیش خودم میگم
If our grave was watered by the rain
اگر بارون رو خاک قبرمون بباره
Would roses bloom?
گلای رُز شکوفه می‌کنن؟
Could roses bloom again?
ممکنه گلای رز دوباره شکوفه کنن؟
Retrace my lips
بوسه‌هام روفراموش کن
Erase your touch
نوازشت رو پاک کن
It’s all too much for me
همه اینا خیلی برام سنگینه
Blow away
ناپدید شو

آنچنان دختر با سوز می‌خوند دلم رو به درد آورده بود.
آنقدر محو آن آواز سوزناک شده بودم که به کل یادم رفت که ویگن کنارم نشسته. رو به ویگن کردم و گفتم:
- چرا از ته دلش این آهنگ رو میخونه مگه چه اتفاقی براش افتاده!
ویگن: دوست داری بدونی؟
- اوهوم
ویگن: میخوای یکم راه بریم؟
- آره
با او همقدم شدم و کمی سکوت بینمون رو فرا گرفت.
- الان میتونی بگی؟
ویگن: اون دختری که دیدی اسمش لاله‌اس. پارسال توی جنگ با سپید گرگ‌ها نامزدش رو از دست داد.
- چطوری؟
ویگن: اونا نامزدش رو دزدیدند و بعد از دوماه گردنبندش رو که خونی شده بود برامون فرستادن.
- آخی طفلکی چه بد. پس بگو چرا دلش انقدر پر بود...! راستی ویگن، دلم میخواد بیشتر دربارت بدونم. اون موقع درست آشنا نشدیم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین