جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [آخرين سقوط] اثر «امیراحمد کاربر انجمن‌ رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط امیراحمد با نام [آخرين سقوط] اثر «امیراحمد کاربر انجمن‌ رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,375 بازدید, 148 پاسخ و 73 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [آخرين سقوط] اثر «امیراحمد کاربر انجمن‌ رمان بوک»
نویسنده موضوع امیراحمد
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط امیراحمد
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,250
مدال‌ها
2
برای لحظه‌ای، شوکه‌ می‌شوم. ناباورانه به جسد غرق در خون نگاهی می‌اندازم و بی‌اراده در حالی که چشمان از حدقه درآمده‌ام به روی او قفل شده‌است؛ لوله اسلحه شات‌گان را به طرفش نشانه می‌گیرم.
بزاق دهانم را محکم به پایین قورت می‌دهم و درحالی که سعی دارم طوری صحبت کنم که صدایم تهدید‌آمیز، مصمم و جدی به نظر برسد می‌گویم:
- جلو نیا! بهت اخطار میدم!
بر خلاف انتظارم برنارد، پشت سر هم نامش را تکرار می‌کند، سپس بی‌‌توجه به هشدارم سریع‌تر از قبل به حرکت کردنش ادامه می‌دهد.
نمی‌توانم باور کنم... چگونه ممکن است هنوز زنده باشد؟! مگر با ضربات ارّه برقی تکه‌پاره نشده‌بود؟! پس چرا هنوز زنده‌است؟! نکند دارم توهم می‌زنم؟ یعنی واقعاً جسد نیمه‌جان کسی که آن‌طور وحشیانه به دست فندانرز کشته شد، مقابل چشمانم قرار دارد؟ نه غیر‌ممکن است... امکان ندارد چیزی که می‌بینم واقعی باشد!
سعی می‌کنم به جسد بی‌توجه باشم اما صدای ناله‌های وحشتناک و دل‌خراشش مانع خواسته‌ام می‌شود.
تاریکی به وجود آمده در بخش‌هایی از اتاق شکل و نوع رفتار جسد را ترسناک‌تر کرده‌است.
با پدیدار شدن چهره‌ تکه‌پاره شده‌اش در داخل بخشی از نور و روشنایی اتاق، موج سردی بدن فلزی‌ام را به رعشه می‌اندازد.
چین به وجود آمده به روی پیشانی خونین و زخم‌خورده‌اش او را وحشتناک‌تر کرده‌است.
دندان‌های بلند و تیز از فکش بیرون زده و تا چانه‌اش امتداد پیدا کرده، نیمه راست صورتش توسط خون و مو‌های خاکستری‌‌رنگی شبیه به موی پوست گرگ تسخیر و بخشی از جمجمه انسانی نیمه چپ صورتش به آسانی نمایان شده.
چنگال‌های تیز از داخل نوک انگشتان هر دو دست لاغر، پوسیده و استخوانی‌اش بیرون زده و صدای کشیده شدنشان به کف زمین خاکی‌رنگ اعضای درون بدن فلزی‌ام را به آتش کشیده.
بدن فلزی... حال که فکرش را می‌کنم مگر بدنم از فلز و قطعات آهن تشکیل نشده‌است؟ اگر چنین باشد پس چرا به مانند انسانی زنده احساس نگرانی و وحشت به دلم چنگ می‌زند؟! چرا دلهره‌ام آرام نمی‌گیرد؟ من یک انسان هستم؟ یا یک ربات؟ شاید... .
نعره بلند و ترسناک برنارد، سپس پرش و حمله سریعش به طرفم باعث می‌شود تا بی‌اراده ماشه را فشار دهم.
صدای انفجار گوش‌خراشی به سرعت در محیط اطرافم طنین‌انداز می‌شود.
با قطع شدن صدا جسد برنارد را می‌بینم که محکم به بدنه دیوار خزه‌زده برخورد و در نزدیکی قفسه فلزی خاک‌ خورده‌ای فرود می‌آید.
با زمین خوردنش خون سیاه‌ رنگ پرواز‌کنان در هوا جاری می‌شود و بخشی از صورتش را نقاشی می‌کند.
به مانند مرده‌ای متحرک به کمک چنگال‌هایش به هوا چنگ می‌زند، بدنش را به سمتی می‌چرخاند، مثل دفعه قبل نامش را پشت سر هم تکرار می‌کند و سی*ن*ه‌خیز به طرفم می‌آید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,250
مدال‌ها
2
لوله اسلحه را مستقیم روی سر نیمه گرگینه‌اش تنظیم و انگشت اشاره‌ام را روی ماشه قرار دادم تا با فشار دادن آن گلوله دیگری به طرفش شلیک کنم.
اما پیش از آن که عکس‌العملی نشان دهم، خیز برداشت و با پرش بلندی به سمتم حمله‌ور شد.
به کمک چنگال‌های تیز و براق دست راستش ضربه محکمی به بدنه اسلحه‌ام زد، آن را به گوشه‌ای انداخت و در حالی که روی من افتاده‌بود تلاش کرد تا با دندان‌های تیز، خونین و اره‌مانندش گردنم را پاره کند.
دو دست آهنی‌ام را سد دهان باز و خونینش کردم و سعی کردم خودم را از زیر بدنش که با سرعت در حال ترمیم بود آزاد کنم.
چند بار با مشت‌گره‌ کرده‌ام ضربات محکمی به صورتش زدم اما هر بار که ضربه‌ای دریافت می‌کرد عطش و تلاشش برای پاره کردن صورت و گلوی فلزی‌ام چند برابر میشد.
مدام دست و پا میزد و سعی داشت هر طور شده به کمک چنگال‌ها و دندان‌های تیزش به گردن یا گلویم آسیب وارد کند.
در حین این کار، دندان‌هایش با اختلاف کمی از کنار گردنم رد شد و کف زمین خاکی‌رنگ را زخمی کرد. از فرصت استفاده کردم و با ضربات محکم و پشت سر هم پا، او را به گوشه‌ای انداختم. سی*ن*ه‌خیز به طرف اسلحه رفتم. در حین این کار به کمک پایم، چند ضربه محکم دیگر به دهان بازش که در حال نزدیک‌شدن به من بود، وارد کردم.
خُر‌خُرکنان نعره‌ای کشید و تلاشش را برای رسیدن به من بیشتر کرد. به کمک دست و زانو‌های آهنی پایم از کف زمین فاصله گرفتم. تلو‌تلوخوران چند بار زمین خوردم و با بلند شدنم به سمتی رفتم.
با زور و زحمت زیاد، یکی از قفسه‌های خاک‌خورده و خزه‌زده‌ روبه‌رویم را روی بدن در حال جهش برنارد انداختم. صدای برخورد بدنه فلزی، سپس خر‌خر‌ها و نعره‌های بلند برنارد با سرعت در گوش‌هایم طنین انداخت. نفس‌های تندی زدم. دستی به صورت نیمه فلزی‌ام کشیدم و آرام‌آرام خودم را به اسلحه شات‌گان نزدیک کردم.
برنارد مدام دست و پا می‌زد، نامش را پشت سر هم تکرار می‌کرد و سعی داشت بدنش را از اسارت قفسه فلزی که مانع رسیدنش به من شده بود آزاد کند.
تعدادی رادیو پوسیده، تلوزیون و بی‌سیم خردشده با بی‌نظمی دور و اطرافش پخش و پلا شده‌بودند.
به محض نزدیک کردن کف دستم به اسلحه آن را از روی زمین برداشتم و چند قدم به برنارد نزدیک شدم تا با ضرب گلوله‌ کارش را یک‌سره کنم.
اما پیش از آن که لوله اسلحه را به طرف سرش نشانه بگیرم بدنش را کمی بیرون می‌کشد.
با کشیدن پایم تعادلم را از بین می‌برد و من را محکم زمین می‌زند.
سپس سعی می‌کند چنگال‌های تیز دستش را به من نزدیک کند اما قفسه فلزی که روی بدنش افتاده بود مانع کارش می‌شود.
اگر قفسه فلزی نبود بی‌هیچ مشکلی خودش را به من می‌رساند و کارم را یک‌سره می‌کرد.
از فرصت استفاده کردم. ناله‌کنان خودم را عقب کشیدم و از او فاصله گرفتم. پشت دیوار ترک‌خورده‌ای لم دادم و مضطربانه به برنارد و اسلحه شات‌گان که درست در نزدیکی‌اش افتاده بود، نگاهی انداختم. درد شدیدی ذهنم را به آتش کشیده‌بود و همراه آن خشم و نفرت بدن فلزی‌ام را تسخیر می‌کرد.
سیاهی عجیبی چشمانم را آزار می‌داد و تصاویری با سرعت مقابل دیدگانم در حال پخش‌شدن بود.
دوباره داشت تکرار میشد. انگار به مانند دفعات قبل در حال به یاد آوردن خاطره‌ای از گذشته خودم یا آن دختر‌بچه بودم.
پس از مدتی تصاویر مقابل چشمانم پر رنگ شد و... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,250
مدال‌ها
2
***
( سادیا )
درد شدیدی زانوی چپم را آزار می‌داد و باد سردی تنم را می‌لرزاند.
دورتادور محیط اطرافم از هر دو طرف، توسط قفسه‌های بزرگ و کوچک تسخیر شده‌بود و داخل یا روی هر کدام از آن‌ها انواع مختلفی از پاکت‌های مواد غذایی، بسته‌های گوشت و بطری‌های پر شده از نوشابه سیاه و نارنجی‌رنگ جولان می‌داد.
یکی از قفسه‌ها به طرفی سقوط کرده‌بود و وسایل داخل آن کف زمین پخش و پلا شده‌بودند.
صدای پشت سر هم شلیک گلوله، فریاد کمک‌خواهی یا نعره‌ای هیولا‌ مانند و ترسناک مدام از بیرون در محیط داخل طنین می‌انداخت و آشفتگی‌ام را بیشتر می‌کرد.
داد و فریاد‌ها و دعوای مرد سیاه‌پوستی که من، مادرم و استیو را از مرگ حتمی نجات داده‌بود و نامش گِلِن بود اوضاع را بدتر کرد:
- زود حرفت رو پس بگیر آلِن... وگرنه... .
گِلِن در حالی که یقه لباس زردرنگ مرد قد‌ کوتاه و سفید پوستی را محکم گرفته‌بود، او را به پشت پیشخوان مغازه چسباند و لوله کلت کمری بزرگش را روی شقیقه‌اش گذاشت.
مرد یک دست در حالی که تقلا می‌کرد معترضانه و بدون نگرانی حرفش را ادامه داد:
- وگرنه چی میشه سیابرزنگی؟ من رو با تیر می‌زنی؟ فک نکنم عرضه این کارا رو داشته باشی.
گِلِن اخم‌هایش را در هم کشید. برای آزاردادن آلِن به لوله اسلحه محکم فشار آورد و با صدای تهدید‌آمیزی فریاد زد:
- باشه... امتحانش مجانیه آلِن... می‌خوایی انجامش بدیم؟!
آلِن از شدت درد دندان‌هایش را محکم روی هم فشار داد. نگاهی به مادرم و استیو که با فاصله کوتاهی کنار من ایستاده‌بودند انداخت و معترضانه گفت:
- هِی پلیسای احمق! چرا مثل یه مترسگ اون‌جا وایسادین؟! مگه نمی‌بینید سمتم اسلحه گرفته؟! واقعاً نمی‌خواید چیزی بهش بگین؟!
مادرم بی‌توجه به حرف‌های معترضانه آلِن، سرش را به طرف در خروجی که توسط سبد‌های خرید، صندلی‌ و قفسه‌های خالی مسدود شده‌بود انداخت و با صدایی که نفرت و بی‌توجهی شدیدی از آن موج میزد گفت:
- خفه شو آلِن! فقط به حرفش گوش کن!
آلِن ناباورانه نگاه تندی به مادرم انداخت. زیر لب چیزی گفت و در حالی که سعی داشت خشمش را پنهان کند روبه گِلِن با صدایی که به پشیمانی شباهت داشت گفت:
- باشه... آروم باش گِلِن... از اون حرف منظور بدی نداشتم رفیق... فقط... فقط یکم عصبی بودم همین... .
گِلِن یقه‌اش را رها می‌کند، او را محکم به گوشه‌ای می‌اندازد و با صدای هشدار‌‌آمیزی می‌گوید:
- دفعه بعد مراقب حرف زدنت باش!
آلِن خشمگینانه روبه او می‌کند و در حالی که سعی دارد از کف زمین بلند شود با صدای زمخت و سردش فریاد می‌زند:
- لعنت بهت آشغال! فکر کردی کی هستی؟! این‌جا مغازه منه... میایی توی مغازم و تهدیدم می‌کنی؟!
گِلِن بی‌توجه به حرف‌های آلِن، نفس عمیقی می‌کشد و کلافه می‌گوید:
- خب نگه دار مغازت‌ رو... من که آشغال‌خور نیستم... در ضمن دفعه بعدم... .
ناگهان صدای انفجار نارنجک و برخورد ماشینی به بدنه ماشین دیگر، حرفش را قطع و توجه همگی‌مان را به خود جلب کرد.
به محض قطع شدن صدا، ترکیبی از فریاد کمک‌خواهی، شکسته‌شدن شیشه درب ماشین، کنده‌شدن پوست و گوشت انسان و نعره‌های هیولا‌ مانند از بیرون مغازه طنین انداخت و موجی از ترس و اضطراب را به بدن زخمی‌ام تزریق کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,250
مدال‌ها
2
لحظه‌ای کوتاه صدای شلیک گلوله، سپس صدای برخورد پشت سر هم مشت گره‌ کرده به درب شیشه‌ای مغازه دلم را به آتش کشید. مردی قد بلند نزدیک درب خروجی ایستاده بود. لباس سفید هودی به تن داشت و شلوار جین آبی‌رنگی پوشیده‌بود. چشمانش سیاه‌ و بادامی‌شکل بودند و نیمه‌چپ صورتش خراش شدیدی داشت.
پای چپش لنگ می‌زد و خون به آرامی از لای پاچه شلوارش به بیرون سرازیر میشد. صورتش خیس عرق شده‌بود و سی*ن*ه‌اش مدام جلو و عقب می‌رفت.
چشمان مشکی‌اش از ما طلب کمک داشت و نگرانی شدیدی از آن‌ها موج می‌زد.
پشت سر او زنی با پیرآهن چهار‌خانه آبی‌رنگ و شلوار زغالی در حالی که پسر‌بچه‌ گریانی را بغل کرده‌بود، وحشت‌زده پشت سرش را رصد می‌کرد و هر چند ثانیه نگاهی به ما و مرد زخمی می‌انداخت.
گِلِن اسلحه‌اش را به طرف مرد نشانه رفته‌بود و اِستیو هم‌زمان با مادرم دستش را به کلت کمری‌اش نزدیک و در حالی که به خود گارد گرفته‌بود، چند قدم به در خروجی مغازه نزدیک شد. اِستیو نگاهی به مادرم و بقیه انداخت، سپس روبه مرد زخمی و ناشناس کرد و با صدای تهدید‌آمیزی گفت:
- کی هستی؟
مرد بی‌توجه به سوال استیو، پشت سر هم به در مشت می‌کوبید و درخواست کمک می‌کرد:
- خواهش می‌کنم... بزارید بیام داخل... اون... او... اونا دنبالم هستن... لطفاً در رو باز کنین تا بتونم... .
ناگهان بی‌اراده و با سرعت خون سرخ‌‌رنگ را از داخل گلویش بیرون داد. سرفه‌های عمیقی کرد و بی‌تابانه به تاریکی پشت سرش که با رنگ باختن آفتاب به آرامی در حال پدیدار شدن بود، نگاهی انداخت.
پشت سر او، تعداد زیادی جسد غرق در خون کف زمین را تسخیر و ماشین‌های رنگارنگ در حال فرو رفتن به درون تاریکی بودند.
استیو بی‌توجه به ناله‌ها و درخواست‌های مرد نا‌شناس و همسرش، کلتش را از غلاف خارج کرد. لوله اسلحه را به طرف مرد سفیدپوش نشانه گرفت و با صدایی آمیخته با تهدید و نارضایتی گفت:
- جواب سوالم رو بده لعنتی! گفتم کی هستی؟
مرد نا‌شناس دوباره بی‌توجه به سوال استیو، پلک‌هایش را از شدت درد پای چپش محکم روی هم فشار داد. عرق پیشانی‌اش را پاک کرد و ملتمسانه گفت:
- اول بزار بیام داخل... بعد برات توضیح میدم کی هستم.
استیو سرش را به نشانه مخالفت با خواسته مرد به چپ و راست تکان داد و گفت:
- نه... نه انقدر تند نرو رفیق... تا وقتی نگی کی هستی نمی‌ذارم تو یا همسرت بیایین داخل... پس لطف کن و... .
ناگهان صدای نعره‌ها و ضجه‌های ترسناکی از بیرون گوش‌هایم را آزار می‌دهد.
مرد ناشناس به محض شنیدن صدا‌ها با عجله کیف چرمی مربعی‌شکل و کوچکی را از داخل جیب شلوارش بیرون آورد. کارت شناسایی را با کوبیدن به شیشه در به ما نشان داد و مصمم و جدی فریاد زد:
- جان کارِنبی... از آژانس امنیت ملی! حالا خفه شو این در کوفتی رو باز کن! در ضمن اون زن همسرم نیست، خواهر کوچیک‌‌ترمه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,250
مدال‌ها
2
استیو چند قدم دیگر به در شیشه‌ای مقابلش، نزدیک شد.
پلک‌هایش را به هم نزدیک و با دقت و احتیاط شدیدی، جملات روی کارت شناسایی را بررسی کرد.
سپس به شخصی که خودش را به عنوان یک مامور امنیتی معرفی کرده‌بود، نگاهی انداخت و با صدایی که شک و تردید از آن موج می‌زد گفت:
- خب آقای کار... کارنِبی، میشه بگی که... .
جان کلافه نگاهی به پای زخمی‌اش انداخت، ناله کوتاهی سر داد و با لحن تأکید‌آمیزی گفت:
- کارِنبی.
استیو بی‌توجه به حرفش، نیشخند تلخی زد و با صدایی که به بی‌خیالی شباهت داشت گفت:
- حالا هر‌چی، چه اهمیتی داره مامور امنیتی؟! بگذریم بیا برگردیم سر موضوع اصلی.
بی‌خبر نگاهی به جان انداخت و با کنجکاوی پرسید:
- اصلاً موضوع اصلی چی بود؟!
جان خشمگینانه به شیشه در مشت می‌کوبد، به استیو چشم‌غره می‌رود و با صدایی تهدید‌آمیز کلافه فریاد می‌کشد:
- این که تو خفه شی و... .
ناگهان خواهرش وسط حرفش پرید و طوری که انگار از چیزی شرمنده شده باشد گفت:
- برادر؟! بهت چی گفتم، نباید..‌. .
کارِنبی بی‌توجه به حرف خواهرش دهانش را باز کرد تا با ناسزا‌گویی به استیو خشمش را خالی کند اما پیش از آن که جمله‌ای بر زبانش جاری شود با فشردن لبانش حرفش را خورد.
مدتی سکوت کرد، نگاهی به خواهر کوچک‌ترش انداخت و با نفس عمیقی سعی کرد تا عصبانیتش را کنترل کند.
زبانش را روی لبان خط‌خورده و خونی‌‌اش کشید و در حالی که سعی داشت خودش را خونسرد نشان دهد با صدایی که در ظاهر به خواهش و تمنا شباهت داشت، گفت:
- بزار... ب... بز ... بزار بیاییم داخل. ببین ما آدمای بدی نیستیم فقط، فقط دنبال یه سرپناه می‌گردیم همین. خواهش می‌کنم بزا... بزار بیاییم داخل.
استیو با چهره‌ای خنثی او را رصد کرد و گفت:
- شرمنده رفیق، دلم می‌خواد کمکت کنم اما خب تصمیمش با من نیست!
حرفش ترکیبی از خشم و نفرت را به بدن نیمه‌جان کارِنبی تزریق کرد.
صورتش از شدت خشم سرخ شد و طوری که انگار پاسخ استیو او را به مانند آتشفشان فوران‌کرده‌ای منفجر کند پشت سر هم به در مشت کوبید و خشمگینانه‌تر از قبل فریاد زد:
- پس با کیه احمق به درد نخور؟پس با کیه؟!
خواهرش نامش را چند‌بار صدا زد و سعی کرد تا او را آرام کند اما او بی‌توجه به این اتفاق به داد و فریاد و ناسزاگویی‌اش ادامه داد، دوباره مشت محکمی به شیشه در مغازه وارد کرد و طوری که انگار قصد کشتن شخصی را داشته باشد، به استیو زل زد.
نفس‌نفس زنان دندان‌قروچه رفت و کلافه فریاد زد:
- جواب سوألم رو بده لعنتی!
خنده تمسخر‌آمیزی سر داد و گفت:
- آا... یادم نبود، تو و اون زن احمقی که پشت سرت وایساده پلیس هستین، عجب.
سرفه‌های کوتاهی سر داد و با صدایی کینه‌ورزانه گفت:
- وظیفه شما آشغالا، حفاظت از مردمه اون وقت مثل یه مشت ترسو این داخل قایم شدین! به جای کمک کردن مثل یه احمق وایسادین و... .
استیو اخم‌هایش را به چشمان خونی‌اش نزدیک کرد، لوله کلتش را روی سر کارِنبی تنظیم کرد و با صدایی که به خشم و نفرت آمیخته بود گفت:
- دیگه زیادی داری زِر می‌زنی مرتیکه عوضی! تا پشیمون نشدم گورت رو از این‌جا گم کن، همین‌الان وگرنه... .
صدای ملتمسانه خواهر کوچک‌ترِ کارِنبی حرفش را قطع می‌کند:
- خواهش می‌کنم، پسرم زخمی شده. وضعش وخیمه، اگه نزاری بیاییم داخل اون‌وقت... .
استیو بی‌توجه به حرفش با ناسزاگویی پاسخ می‌دهد:
- خب زخمیه که زخمیه! حالا میگی من مثلاً چیکار کنم؟!
زن ملتمسانه‌تر از قبل می‌گوید:
- اما... .
استیو با فریاد بلندی، حرفش را قطع کرد و گفت:
- این مشکل خودتونه، به ما هم مربوط نیست خانم! حالا زود‌تر گورتون رو گم کنین تا اون روی سگم بالا نیومده! همین حالا! زود از این‌جا... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,250
مدال‌ها
2
حالت مظلومانه خواهر کوچک کارِنبی و پسر‌بچه، حس عذاب‌آوری را به بدنم تزریق می‌کرد. احساس گناه ذهنم را به هم ریخته‌بود و چیزی از درون از من می‌خواست تا به جای سکوت راهی برای کمک به مرد و خواهر کوچکش پیدا کنم. ناگهان حرف‌های آمیخته با خشم و صلابت مادرم، لحظه‌ای کوتاه من، سپس استیو و دیگر اعضای گروه را شوکه کرد:
- بزار بیان داخل!
استیو به مانند گِلِن و آلِن ماسکی آمیخته با ناباوری را به چهره‌اش زد و متعجبانه گفت:
- اَم... ما... اما اون‌ها... .
نگاه تند و تهدید‌آمیز مادرم، او را از ادامه حرفش منصرف و وادارش کرد تا به مانند گِلِن اسلحه‌اش را غلاف کند.
تصمیمش مرا در دریایی از شگفتی و ناباوری غرق می‌کند، او هیچگاه و هرگز عادت نداشت بدون دلیل موجه شخصی را از مرگ نجات دهد و برایش دلسوزی کند، مگر آن که آن شخص یکی از همکاران، آشنایان یا دوستان قابل اعتمادش باشد. اما نه هر دوستی بلکه دوستی که با عمویم آشنایی داشته باشد!
بار‌ها و چندین بار کسانی که در حین فرار از بزرگراه یا در مسیر آمدنمان به این‌جا از او درخواست کمک داشتند را یا به آسانی رها یا با ضرب گلوله و بی‌توجه به عواقب آن زخمی کرد.
تا جایی که به یاد دارم مادر و یا حتی عمویم در مورد کارِنبی و خواهر کوچکش چیزی به من نگفته‌بودند. از زمانی که عمو، من و مادرم را ترک کرد چند ماهی می‌گذرد، شاید کارِنبی چیزی از او بداند، پس دلیلی جز این نمی‌توانسته مادرم را به حمایت از او و خواهر کوچکش تحریک کند.
ناگهان فریاد بلند و خشن آلِن، توجه همگی‌مان را به خود جلب کرد.
او نگاهی به استیو، گِلِن و مادرم انداخت.
سپس مشت‌ گره کرده‌اش را محکم فشار داد و معترضانه فریاد زد:
- دارید چه غلطی می‌کنین لعنتیا؟! واقعاً می‌خوایین اجازه بدین یه غریبه بیاد داخل؟! اونم بعد از اتفاقی که دیروز جلوی چشمتون برای پیتِر رخ داد؟! آخه چرا... .
ناگهان گلوله‌ای از کنار گونه‌اش رد شد و دیوار سفیدرنگ پشت سرش را سوراخ کرد.
آلِن هین کوتاهی کشید. میخکوب سر جایش ایستاد و با چهره‌ای که ترس و وحشت از آن موج میزد، شوک‌زده نگاهی به منبع شلیک گلوله انداخت.
مادرم در حالی که لوله کلت کمری‌اش را روی سر آلِن تنظیم کرده‌بود، چشمان خون‌آلودش را روی صورت عرق‌کرده و اخم‌آلود آلِن قفل کرد و با صدایی آمیخته به خشم، نفرت و تهدید فریاد زد:
- اون مرد و خواهرش میان داخل و تو هم با این قضیه مخالفتی نمی‌کنی آلِن، درست میگم؟
آلِن دندان‌های چرک و زردش را محکم روی هم فشار داد و در حالی که سعی داشت خشمش را کنترل کند، کلافه گفت:
- به طرفم شلیک می‌کنی؟! فکر کردی کی هستی؟!
مادرم شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- مامور قانون!
آلِن خشمگینانه فریاد زد:
- مامور قانون؟! داری جلوی من از قانون حرف میزنی؟!
مادرم بزاق دهانش را به پایین قورت داد و با بی‌خیالی گفت:
- آره! مشکلیه؟!
آلِن به محض شنیدن حرفش از کوره در می‌‌رود و به مانند آتشفشانی فوران‌کرده، فریاد می‌زند:
- مشکل؟! نه چه مشکلی؟! مغازم رو که دزدیدید، با لباس مامورای قانون هم که روم اسلحه‌ می‌کشید، بهم زور میگید و من رو به مرگ تهدید می‌کنین دیگه چه مشکلی بزرگ‌تر از اینا میتونه برام وجود داشته باشه؟!
طلبکارانه، مشتی به سی*ن*ه‌اش می‌زند و طوری که انگار کسی حقش را پایمال کرده باشد، می‌گوید:
- این‌جا مغازه منه! مغازه من! برادرم پیتِر به شما پناه داد و به راحتی هم به خاطر تو و دختر لعنتیت جونش رو از دست داد... اون وقت توئه بی‌همه‌چیز... .
ناگهان، گلوله دیگری به نزدیکی پایش شلیک می‌شود. آلِن وحشت‌زده چند قدم عقب می‌رود و با صدایی که در ظاهر به موافقت و پشیمانی شباهت دارد می‌گوید:
- آروم... آروم باش... باشه... باشه من که چیزی نگفتم فقط... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,250
مدال‌ها
2
مادرم از شدت خشم، دندان‌هایش را محکم روی هم فشار داد و فریاد زد:
- یه بار دیگه دهن گشادت رو باز کنی اون‌وقت... .
آلِن در حالی که سعی دارد نفرت و خشمش را کنترل کند، معترضانه می‌گوید:
- فقط می‌خواستم بگم که باید... .
فریاد غضبناک مادرم او را از ادامه حرفش، منصرف می‌کند:
- خفه شو! مرتیکه‌یِ... .
مادرم مدتی کوتاه سکوت کرد، نفس‌های عمیقی کشید و سعی کرد تا خشمش را کنترل کند.
دسته اسلحه درون دست مشت‌شده‌اش طوری می‌لرزید که هر لحظه ممکن بود ماشه را فشار دهد و با شلیک گلوله آلِن را به قتل برساند.
آلِن در حالی که سعی داشت نگرانی‌اش را پنهان کند، جهت چشمانش مدام بین من و مادرم تغییر می‌کرد.
پس از مدتی، زبانش را روی دهانش کشید و با صدایی آمیخته به خواهش و نگرانی گفت:
- از... از دهنم پرید... باور کن منظور بدی نداشتم ف... ف... فقط... فقط می‌خواستم یادآوری کنم که... .
مادرم با سرعت انگشتش را به ماشه نزدیک کرد تا به طرفش شلیک کند اما با شنیدن حرف‌های گِلِن لحظه‌ای کوتاه مکث کرد، لوله اسلحه‌اش را کمی پایین برد و نگاه اخم‌آلودش را به روی چهره نگران و عرق‌کرده او انداخت:
- وایسا، نیازی به این کار نیست... نب... نباید... .
نگاه تند مادرم گِلِن را از ادامه سخنش منصرف کرد، انگار به مانند بقیه گروه چندان علاقه‌ای نداشت که خشم و عصبانیت مادرم را به چشم ببیند.
نافرمانی یا مخالفت با حرف‌های مادرم، عواقب بد و دردناکی به همراه داشت که هر شخصی را از درگیری یا کوچک‌ترین مخالفتی با خواسته‌ها یا نظراتش منصرف می‌ساخت.
پس از مدت کوتاهی، مادرم سرش را برگرداند و با نگاهی غضبناک به آلِن لوله اسلحه‌اش را بالا برد تا به طرفش شلیک کند.
نوع رفتارش نشان می‌داد که هیچ چیز نمی‌تواند او را از انجام کارش منصرف کند.
آلِن بی‌تابانه به من و بقیه اعضای گروه زل می‌زد و با چشمان نگران و پشیمانش تقاضای کمک داشت اما کسی حاضر نبود به خاطر او با مادرم درگیر شود.
شاید باید خودم دست به کاری می‌زدم، درست است که از آلِن متنفرم اما از طرفی چندان تمایلی هم ندارم که مُردَنَش را به چشم ببینم.
با تلاش زیادی ترسم را کنار زدم و بر خلاف خواسته ذهنم با صدایی ملتمسانه گفتم:
- وایسا... نکشش... اون رو نک... نکش... نمی‌تونی این کار رو... .
مادرم به محض شنیدن خواسته‌ام ناباورانه سرش را چرخاند و با صدایی تهدید‌آمیز به من تشر زد:
- چی گفتی؟!
زبانم بند آمده‌بود و ترس و اضطراب دلم را به آتش می‌کشید.
طوری به من زل زده‌بود که انگار اصلاً از من انتظار شنیدن چنین حرف‌هایی را نداشت. نگاهش در ظاهر برایم تهدید‌آمیز بود و می‌گفت که تنبیه بد و وحشتناکی در انتظارم است اما بر خلاف عقلم در دل خلاف آن را می‌دیدم.
درست بود که مادرم اجازه نمی‌داد روی حرفش حرفی بزنند اما در عین حال بعد از عمو من تنها کسی بودم که به نظراتم هر چند به ندرت اهمیت می‌داد.
از طرفی او بی‌دلیل من را برای هر کاری تنبیه نمی‌کرد، مگر آن که اشتباه بزرگی مرتکب شده باشم. فکر نکنم مخالفت با به قتل رساندن شخصی بی‌دفاع اشتباه آن‌چنان بزرگی باشد.
مادرم مدتی به خودش کلنجار رفت، چندین بار نگاهش بین من و آلِن جابه‌جا شد و خشمگینانه‌تر از قبل به من زل زد اما زمانی که دید رفتار تند و خشنش بر خلاف بقیه روی من بی‌تاثیر است از انجام کارش منصرف شد.
نفس عمیقی کشید، سپس با دزدیدن نگاهش از من اسلحه‌اش را غلاف کرد و روبه آلِن با صدای تهدید‌آمیز و جدی گفت:
- بارِ آخرت باشه که از این غلطا می‌کنی! دفعه بعدم که دهن گشادت رو باز کردی اول ببین که طرف مقابلت کیه بعد... .
ناگهان برخورد پشت سر هم دست مشت‌شده کارنِبی به شیشه درب مغازه و بی‌تابی خواهر کوچکش مادرم را از ادامه سخنش منصرف و توجه همگی‌مان را به خود جلب کرد.
آلِن به آرامی دستانش را پایین برد، دندان‌ قروچه‌ای رفت و گفت:
- اگه اجازه بدین اون غریبه‌ها بیان داخل اون‌وقت... .
مادرم بی‌توجه به او با پایین آوردن لوله اسلحه‌اش نگاهی به استیو انداخت و با اشاره سر از او خواست تا درب ورودی مغازه را باز کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,250
مدال‌ها
2
استیو به محض مشاهده دستور، بدون هیچ مخالفت یا تردیدی همراه گِلِن به کنار زدن وسایل کوچک و بزرگ که پشت درب ورودی مغازه قرار داده شده‌بود، مشغول شد.
آلِن با چهره‌ای برافروخته، دهانش را باز کرد تا در مخالفت با کارشان چیزی بگوید اما نگاه تند مادرم، او را از انجام این کار منصرف ساخت.
مدتی کوتاه به درب خروجی مغازه و کارِنبی خشمگینانه زل زد، سپس لب‌ها و دندان‌هایش را محکم روی هم فشار داد و طوری که شدیداً از مادرم و بقیه اعضای گروه دلخور شده باشد. به همگی‌مان پشت کرد و به داخل انبار که درست در سمت راستم بود رفت.
بی‌توجه به او، نگاهی به درب خروجی انداختم. تاریکی به آرامی در حال تسخیر محیط بیرون بود و هر از چند گاهی صدای شلیک گلوله، فریاد کمک‌خواهی یا نعره‌ای وحشتناک از بیرون و اطراف مغازه گوش‌هایم را آزار می‌داد.
کارِنبی با عطش شدیدی به شیشه درب ورودی مشت می‌کوبید و هر چند دقیقه به پشت سر و اطرافش مضطربانه نگاهی می‌انداخت.
خواهر کوچکش نیز به مانند او هر بار با شنیدن صدا‌های نعره‌مانند دست و پای خود را گم می‌کرد و وحشت‌زده به دور‌دست‌ها، بالای ساختمان‌ها و اطرافش خیره میشد.
پسرش مدام از شدت زخم پای راست و جراحاتی که به نیمه‌چپ صورتش وارد شده‌بود، گریه و زاری می‌کرد و مادرش مدام با تکان دادن او یا به زبان آوردن کلمات امید‌دهنده، سعی داشت آرامش کند.
کارِنبی نگاهی به زخم پایش انداخت، سرفه‌های کوتاهی کرد و بی‌تابانه گفت:
- عجله کنین... اون‌ها... .
ناگهان خرخر‌هایی وحشتناک از داخل مکان‌هایی که تاریکی بر آن‌ها غلبه کرده‌بود با سرعت در گوش‌هایم پیچید و موجی از ترس، وحشت و نگرانی را به بدن نحیف و استخوانی‌ام وارد کرد.
همزمان با خر‌خر‌ها، صدا‌های زوزه‌مانند و فریاد‌هایی شبیه به ضجه و ناله انسان را می‌شنیدم که هر ثانیه بلند‌ و بلند‌تر می‌شدند.
انگار عده زیادی، خشمگینانه در حال نزدیک شدن به مغازه بودند.
کارِنبی با چشمانی از حدقه درآمده که ترس، وحشت و نگرانی بالایی از آن‌ها موج می‌زد به تاریکی پشت سر، سپس به خواهر‌زاده و خواهر کوچکش نگاهی انداخت.
چشمانش را روی گِلِن و استیو قفل کرد و با صدایی آمیخته به اضطراب و بی‌تابی فریاد کشید:
- لعنتیا، زود باشید این در کوفتی رو باز کنین... الان میان این‌جا تا... .
اِستیو بی‌توجه به حرف‌های کارِنبی بی‌خیالی و آهسته‌کاری‌اش را کمی کنار گذاشت، مضطربانه همراه با گِلِن وسایل را جابه‌جا کرد و طلبکارانه گفت:
- چه خبرته؟! صدات رو بیار پایین، می‌بینی که دارم سعی‌م رو می‌کنم تا... .
کارنِبی بی‌توجه به استیو، نگران‌تر از قبل فریاد می‌کشد:
- تا چیکار کنی؟! با وقت‌کشی من، خواهرزاده و خواهر کوچیکم رو به کشتن بدی؟! زودباش در کوفتی رو باز کن!
استیو به او چشم‌غره می‌رود و طلبکارانه‌تر از قبل می‌گوید:
- آروم بگیر لعنتی! فک کردی کنار کشیدن این وسایل آسونه؟! اصلاً اگه بلدی خودت بیا و این کار رو انجام... .
به ناگاه صدای مچاله‌شدن بدنه ماشین، سپس ناسزاگویی مادرم اِستیو را از ادامه حرفش منصرف و تلاشش را برای کنارزدن وسایل چند برابر کرد.
در حین این اتفاق از داخل تاریکی دو نور سفید‌رنگ بزرگ، شبیه به چراغ جلوی وسیله نقلیه پدیدار شد و صدا‌هایی شبیه به بوق کامیون، غلتیدن لاستیک تایر بر روی جاده و خردشدن بدنه ماشین گوش‌هایم را آزار داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,250
مدال‌ها
2
انگار در میانه تاریکی جسمی بزرگ، شبیه به کامیون هر چیزی که سر راهش قرار داشت را با ضرباتی محکم و مرگبار کنار می‌زد و با سرعتی شدیداً بالا در حال نزدیک‌شدن به این‌جا بود.
در میانه این اتفاق، چشم‌های سرخ‌رنگ درون تاریکی با نزدیک‌شدن دو نور سفید‌ به خود سریع ناپدید می‌شدند و صدایی شبیه به شکسته یا له شدن جمجمه انسان، توجه‌مان را به خود جلب می‌کرد.
دهانم را باز کردم تا چیزی در مورد شدت و حرکت سریع نور‌ها به طرف مغازه‌ای که داخلش هستیم، بگویم اما پیش از آن که سخنی بر زبانم جاری شود یک‌مرتبه کامیون باربری بزرگی مقابل چشمانم رژه رفت. بوق‌زنان از مسیر منحرف شد و با پرتاب‌شدنش به هوا محکم روی آسفالت فرود آمد.
با صدایی شبیه به خراشیده‌شدن بدنه درب فلزی یا کاپوت جلوی کامیون بر روی جاده ترک‌خورده تا چند قدمی مغازه نزدیک و درست در نزدیکی کارِنبی و خواهر کوچکش متوقف شد.
به محض توقف، درب راننده باز شد و مردی قد‌‌بلند در حالی که لباس و شلوار سبز‌رنگ نظامی به تن کرده‌بود، تقلا‌کنان سعی کرد از کامیون خارج شود و از آن فاصله بگیرد.
در حین این کار، کلاه سبز نظامی‌ که جلوی دیدش را گرفته بود از سر برداشت و با هر دو دستش کلافه آن را زمین انداخت.
سپس نفس‌نفس‌زنان، تلو‌تلو‌ خورد و بی‌توجه به اطرافش به سمتی رفت اما بی‌اراده و طوری که انگار شخصی با گرفتن پایش، تعادلش را از بین ببرد و محکم زمین‌ افتاد، شروع به ناسزاگویی کرد.
ناسزاگویی‌هایش پس از مدتی به فریاد‌ و کمک‌خواهی، سپس به آه، ناله و ضجه تغییر پیدا کرد.
ضجه‌هایش به گونه‌ای بودند که برای لحظه‌ای احساس کردم، حیوان درنده‌ای به جانش افتاده‌است و با دندان‌های تیزش وحشیانه بدنش را سلاخی می‌کند.
وقتی با دقت بیشتری به او نگاه کردم. متوجه شدم که چشمان سرخ‌رنگ و خونینی نزدیک به اعضای بدنش بالا و پایین می‌شوند.
حالت چشم‌ها و نوع حرکتشان به گونه‌ای بود که انگار تعدادی دور و بر جسد روی چهار دست و پا یا زانو‌هایشان نشسته‌‌بودند و آن را تغذیه می‌کردند.
جسد بی‌جان سرباز مدام دست و پا می‌زد و در تلاش بود تا از زیر دندان‌های تیز و خونینی که در تاریکی به سختی قابل مشاهده بودند خودش را نجات دهد اما تلاش‌هایش به جایی نمی‌رسید.
به ناگاه تعدادی از آن چشم‌های سرخ‌رنگ با رصد چیزی در نزدیکی‌شان به نقطه‌ای نا‌معلوم زل زدند.
لحظه‌ای کوتاه، موجوداتی شبیه به گرگینه اما با حالت انسانی را دیدم که از جسد فاصله گرفته‌بودند و با این امید که شکار دیگری یافته‌اند به سمتی روانه شدند.
عده‌ کمی از آن‌ها که بزرگ‌تر بودند به خود گارد گرفتند و ضجه‌زنان فریاد‌های بلندی سر دادند، از تعقیب شکار جدید منصرف شدند و به نزدیکی جسد سرباز بازگشتند تا به تغذیه‌کردن از آن ادامه دهند.
هم‌زمان با این اتفاقات، صدای انفجار بزرگی گوش‌هایم را آزار داد. وقتی به منبع صدا نگاه انداختم، شعله‌های آتش را مشاهده کردم که به آرامی جای‌جای بدنه کامیون را تسخیر می‌کرد و دود سیاه‌رنگ غلیظی از لای آن‌ به آسمان تاریک چنگ انداخته‌بود.
به محض قطع‌شدن صدای انفجار و دزدیده‌شدن نگاهم از کامیون آتش‌گرفته نخست خواهر کارِنبی، سپس خود او را دیدم که همراه با خواهر‌زاده‌اش تقلا‌کنان از درب شیشه‌ای مغازه عبور کرد و با فاصله گرفتن از آن محکم و مضطربانه روی زانو‌هایش زمین افتاد.
به محض ورودشان، استیو و گِلِن محکم در را بستند و تلاش کردند تا از وارد شدن انسان‌های چشم‌سرخ که صورتی گرگینه‌مانند داشتند، جلوگیری کنند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,250
مدال‌ها
2
تعداد زیادی از آن‌ها، وحشیانه به پنجره‌های مغازه چنگ می‌انداختند و تعدادی دیگر با نشان‌دادن دندان‌ها و چنگال‌های براق، خونین و تیزشان ضربات محکمی به در وارد می‌کردند و در تلاش بودند تا از آن عبور کنند.
طوری برای واردشدن تقلا می‌کردند که انگار ارزشمندترین دارایی خود را داخل این مغازه یافته‌بودند و تا به آن نمی‌رسیدند، دست از تلاش بر نمی‌داشتند. به ناگاه، یکی از آن‌ها با خراش‌ها و ضرباتی محکم بخشی از شیشه‌های مغازه را شکست، سرش را داخل کرد و با باز و بسته کردن دهانش نعره‌زنان سعی کرد تا داخل شود اما با ضرب گلوله‌ای که از اسلحه مادرم و گِلِن خارج شد با سرعت از هوش رفت و به مانند مردگان طوری که انگار غیر‌فعال شده باشد. لای پنجره نیمه‌شکسته و ترک برداشته مغازه گیر افتاد، بدنش به آرامی ضعیف شد و به خواب عمیقی فرو رفت.
هم‌نوعانش وحشیانه و دست و پا زنان او را عقب کشیدند و به گوشه‌ای انداختند.
سپس به مانند او بی‌تابانه و با خشم و ولع شدیدی به پنجره‌ها چنگ زدند و تلاش کردند از لای پنجره ترک‌برداشته و نیمه‌شکسته عبور کنند.
ضربان قلبم تند شده‌بود و موجی از ترس، وحشت و نگرانی دست‌ها و بدن استخوانی‌ام را می‌لرزاند.
مادرم همراه با گِلِن و استیو، هرگاه فرصتی به دست می‌آورد با ضرب گلوله یکی‌یکی آن‌ها را زخمی یا نقش زمین می‌کرد و مدام چشمانش بین موجودات، در ورودی و من جابه‌جا میشد.
صدای نعره‌ها به همراه ضربات چنگال‌ها یا دست‌های مشت‌شده‌شان به در و پنجره‌های مغازه هر ثانیه بلند و بلند‌تر میشد.
گِلِن در حالی که همراه با استیو خودش را به درب مغازه چسبانده‌بود و سعی می‌کرد تا از ورودشان جلو‌گیری کند با صدایی که خشم و نگرانی از آن موج می‌زد، روبه مادرم گفت:
- تعدادشون خیلی زیادِ... اگه این طوری پیش بره... .
مادرم در حالی که خشاب کلتش را تعویض می‌کرد با صدای جدی و خشنی فریاد زد:
- فقط کارت رو بکن!
گِلِن نفس‌زنان چکش نسبتاً بزرگی را از کف زمین برداشت و با آن به دست، پا یا پوزه خونین و گرگینه‌مانند‌ انسان‌هایی که در تلاش برای ورود به مغازه بودند، ضربات محکم و مرگباری وارد کرد.
سپس نفسش را محکم بیرون داد و گفت:
- از همه طرف دارن هجوم میارن.
استیو در حالی که سعی داشت ترس و وحشتش را پنهان کند، نگاه شماتت‌بار و تندی به کارِنبی و خواهرش انداخت، با شلیک گلوله و ضربات مشت یکی از آن موجودات چشم‌سرخ را که در تلاش بود از لای در عبور کند زخمی و وادار کرد تا از در مغازه فاصله بگیرد، سپس به گردنبند طلایی آویزان شده به سی*ن*ه گِلِن که صلیب فلزی بزرگی به آن متصل بود زل زد و با صدای تمسخر‌آمیزی خطاب به گِلِن گفت:
- تازه فهمیدی نابغه؟ به جای این حرفا نمی‌تونی از ناجیت یه کمکی بگیری؟ فک نکنم به اندازه ما سرش شلوغ باشه.
گِلِن زبانش را روی دهانش کشید و با صدایی که نا‌امیدی و تمسخر از آن موج می‌زد گفت:
- نه دوست من، فکر نکنم مسیح هم بتونه تو هم‌چین شرایطی به دادمون برسه.
استیو با جاخالی دادن از برخورد دندان‌های تیز یکی از آن موجودات چشم سرخ به صورتش جلو‌گیری کرد، سپس در حین تیر‌اندازی نگاهی به گِلِن انداخت و گفت:
- لاقل همون کتاب انجیلت رو بهشون نشون بده پدر روحانی... شاید ایمان نداشتت آدمشون کنه... .
گِلِن کتاب دینی کوچکش را داخل جیب شلوارش پنهان می‌کند و می‌گوید:
- یخ نکنی بی‌مزه... آخه وقتی نتونستم تو رو بعد از این همه سال آدم کنم چطور انتظار داری این وحشی‌ها رو آدم کنم؟
استیو با صدای طلبکارانه‌ای می‌گوید:
- تو هنوز به خاطر اون اتفاق ازم دلخوری گِلِن؟!
گِلِن در حین تکان‌دادن چکش و جاخالی دادن تمسخر را با خشم و نفرت ترکیب می‌کند و می‌گوید:
- نه چرا دلخور باشم استیو؟! تو باعث شدی کارم رو از دست بدم!
استیو خنده کوتاهی سر می‌دهد و می‌گوید:
- با این وجود اومدی کمکم تا... .
گِلِن با چهره‌ای جدی و اخم‌آلود می‌گوید:
- به خاطر اون دختر‌بچه کمک کردم... اگه خواهش اون نبود تا الان تو و همکارت مرده بودید.
در، مدام توسط ضربات موجودات خون‌خوار و چشم‌سرخ جلو و عقب میشد و از شدت سنگینی ضربات به ناله افتاده‌بود.
ناگهان صدایی شبیه به صدای پره‌های هدایت بالگرد در محیط اطرافمان طنین‌انداز شد، صدا به گونه‌ای بود که انگار بالگرد دچار نقض فنی شده‌بود و با سرعت داشت در نزدیکی‌مان سقوط می‌کرد.
استیو پلک‌هایش را به یک دیگر نزدیک کرد و با صدایی که کنجکاوی و تعجب از آن موج می‌زد گفت:
- این صدای چی... .
پیش از آن که حرفش را کامل بزند، صدایی شبیه به برخورد بالگرد به ساختمان و کف زمین، سپس انفجار با سرعت در محیط اطرافمان طنین انداخت و توجه همگی‌مان را به خود جلب کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین