جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل نشده [آخرين سقوط] اثر «امیراحمد کاربر انجمن‌ رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط امیراحمد با نام [آخرين سقوط] اثر «امیراحمد کاربر انجمن‌ رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,904 بازدید, 148 پاسخ و 72 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [آخرين سقوط] اثر «امیراحمد کاربر انجمن‌ رمان بوک»
نویسنده موضوع امیراحمد
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط امیراحمد
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,195
مدال‌ها
2
نفسم در سی*ن*ه حبس شده‌است و شکم و سی*ن*ه‌ام با ریتم خاصی در حین نفس‌نفس زدن جلو و عقب می‌شود.
چند قدم عقب می‌روم و نگاه مضطربم را روی دندان‌های تیز مار غول‌پیکر مقابلم قفل می‌کنم.
چشمانش از خشم و نفرت پر شده‌است و حالت بدنش به گونه‌ای است که انگار دارد خودش را برای حمله به‌طرفم آماده می‌کند.
نیش بلند و خونینش مدام جلو و عقب می‌شود و لبخند تلخی به لبان سرخ‌رنگش نشانده‌است.
با هر قدم که عقب می‌روم او به کمک دستان بزرگش بدنش را روی زمین خاکی و تکه‌سنگ‌های کوچک و بزرگ می‌کشد، غرش بلندی سر می‌دهد و خودش را آرام‌آرام به من نزدیک می‌کند.
هم‌زمان با قطع شدن غرش بلند و گوش‌خراشش پایم در حین عقب رفتن به جسم سفت و محکمی برخورد می‌کند، تعادلم را از من می‌دزدد و مرا محکم زمین می‌زند.
به محض زمین خوردنم ترکیبی از مایع سیاه و زرد‌رنگ چسبیده به سقف مقابل دیدگانم پدیدار اما با طنین‌ انداختن صدای فعال شدن اسلحه و شلیک پشت سر هم گلوله نا‌پدید می‌‌‌‌گردد و توجه‌ام به صدای تیر‌اندازی جلب می‌‌شود.
با نیم‌خیز شدنم ماشینی کوچک شبیه به تانک را می‌بینم که لوله آن به آرامی به جهتی می‌چرخد و بی‌هدف تعداد زیادی گلوله به دور و اطرافش شلیک می‌کند.
مار غول‌پیکر به محض شنیدن صدا، سپس شلیک و برخورد گلوله به بدنش نعره‌ بلندی سر می‌دهد.
چشمان خونینش را از من می‌دزدد و نگاه تندی به تانک ماشین‌مانند و فلزی که بدنه آن توسط خزه‌ها و تار عنکبوت‌های سفید تسخیر شده‌است می‌اندازد، سپس نیش درازش را بیرون می‌دهد و با نزدیک شدن به تانک کوچکی که در حال شلیک گلوله است به کمک دست مشت شده‌اش ضربه محکمی را به آن وارد می‌کند.
تانک از شدت درد فریاد‌زنان به هوا بلند می‌شود، با ناله بلندی به حالت بر‌عکس روی آب خیس سقوط و شلیک گلوله را متوقف می‌کند.
مار غول‌پیکر با پرخاش شدیدی فریاد‌ می‌کشد و به کمک دست مشت شده‌اش ضربات مرگبار دیگری را به روی بدنه خرد شده و خراب تانک فرود می‌آورد.
او طوری درگیر تکه‌تکه کردن تانک شده‌است که انگار مرا فراموش کرده و هیچ توجهی به من ندارد.
از فرصت استفاده می‌کنم، نیم‌خیز می‌شوم و به کمک دست‌ و پاهایم از کف زمین فاصله می‌گیرم.
اسلحه شات‌گان را برمی‌دارم و بی‌تابانه به دنبال راه فرار نگاهی به نردبان و محیط اطرافم می‌اندازم.
سریع به طرف نردبان می‌روم اما صدای برخورد جسمی فولادی بر روی زمین توجه‌‌ام را به خود جلب و مرا از نزدیک شدن به نردبان منصرف می‌سازد.
با چرخاندن سرم چند سر و بدن خزه‌زده و آهنی شبیه به بدن ربات را مشاهده می‌کنم که با حال خرابی نزدیک به پایم زمین افتاده‌اند و برخی از آن‌ها تکه‌های اعضای بدنشان در اطراف فاضلاب پخش و پلا شده‌اند.
با نزدیک شدن، سپس برخورد کف پای فلزی‌ام به صورت ترک‌برداشته یکی از آن‌ها صدای خشن و ربات‌مانندی توجه‌ام را به خود جلب می‌کند:
- خط... خطر شنا... سایی... شد... کد ۰۷!
با قطع شدن صدا چشمان دایره‌ای شکل تعدادی از آن‌ها جوری که انگار فعال و از خواب بیدار شده‌باشند نورانی می‌شود، سپس تکه‌های به هم ریخته بدنشان به حرکت در می‌آیند و با پیوستن به یک‌دیگر اعضای بدنشان را باز‌سازی می‌کنند.
یکی از آن‌ها که بدنش با وجود گذشت زمان همچنان سالم مانده است سریع از کف زمین فاصله می‌گیرد، با چشمان سرخ‌رنگش دور و اطرافش را رصد می‌کند و به محض برخورد نگاهش به من دوان‌دوان و خشمگینانه به طرفم می‌آید تا به کمک دست شمشیر‌مانندش شکمم را پاره کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,195
مدال‌ها
2
سریع خودم را عقب می‌کشم و با پایین آوردن سرم حملات بی‌امان و سریع دستش را دفع می‌کنم.
سپس در حالی که مشغول مبارزه با او و هم‌نوعانش هستم سعی می‌کنم خودم را به نردبان برسانم اما حملات پی در پی گلوله‌ها و دست‌های کشیده و شمشیر‌مانند‌شان به‌قدری سریع است که مدام ناچار می‌شوم فکر نزدیک شدن به نردبان را از سرم دور کنم.
یکی از آن‌ها بدن قطع شده‌ و فولادی‌اش را سی*ن*ه‌خیز روی زمین می‌کشد، سر نیمه‌شکسته‌اش که به جهت خاصی کج شده‌است را در هوا تکان می‌دهد و در حالی که سعی دارد خودش را به من نزدیک کند کلمه کد ۰۷ را پشت سر هم با صدای بلندی تکرار می‌کند.
دیگری مسلسل کهنه‌ای به دست گرفته و مدام مرا تیرباران می‌کند اما گلوله‌های اسلحه‌اش به افراد خودی یا به دور و اطراف و پشت سرم شلیک می‌شوند.
آثار سوختگی یا اختلال اتصال در داخل و بیرون سر‌های فلزی و دایره‌ای شکل‌شان به وضوح دیده می‌شود و آرمی شبیه به چهره گرگی سفید‌رنگ بر پیشانی همگی آن‌ها نقش بسته‌است.
سرتاپایشان با ترکیبی از فلز، فولاد و تکه‌های حلبی و زنگ‌زده آهن به همراه تکه‌های چسبیده قارچ، خزه سبز و تار عنکبوت خیس تسخیر شده‌است و قد بعضی از آن‌ها تا یک یا دو متر هم می‌رسد.
کنار آرمی که روی پیشانی‌شان قرار گرفته‌است نام گرگ‌ سفید همراه با عدد‌هایی در اندازه‌های کوچک و بزرگ از یک تا سه و برعکس به رنگ سفید حکاکی شده و خشم و نفرت شدید چهره‌ زخمی‌شان را شدیداً برایم ترسناک کرده‌است.
به احتمال این ربات‌ها باید تعدادی از افراد رقیب و دشمن خونی‌ام گرگ سفید باشند.
ناگهان کف دست قطع‌شده یکی از آن‌ها با اختلاف کمی به سمتم پرتاب می‌شود، از کنار صورتم عبور می‌کند و با برخورد به دیوار خزه‌زده و ترک‌برداشته پشت سرم با صدای گوش‌خراشی منفجر می‌شود.
بی‌اراده روی زانو‌هایم می‌افتم، صدایی وزوز‌ مانند همراه با موجی از درد گوش‌هایم را شکنجه می‌دهد.
با نزدیک شدن نوک تیز دست شمشیر‌مانند یکی از ربات‌ها به چشمانم سریع و بدون اتلاف وقت سرم را پایین می‌آورم و با دفع کردن حمله‌اش به کمک قنداق سپس نوک اسلحه‌ام فریاد‌ زنان به سی*ن*ه و صورتش که توسط زخم‌ها و خراش‌های آهنی تسخیر شده‌‌است ضربات محکمی وارد می‌کنم.
از روی زانو‌هایم بلند می‌شوم، تلو‌تلو خوران و با احتیاط خودم را به نردبان نزدیک می‌کنم و به پله‌های آن چنگ می‌زنم و از آن بالا می‌روم اما پیش از آن که به انتهای نردبان برسم طنین نعره‌های بلند مار غول‌پیکر، سپس برخورد محکم بدنه تانک خرد‌شده به بخشی از دیوار و نردبان مقابلم در میانه راه تعادلم را از من می‌گیرد و مرا محکم روی یکی از ربات‌ها که پایین‌تنه‌اش از وسط قطع شده‌است می‌اندازد.
هم‌زمان با این اتفاق موج برخورد کف دست‌های مار غول‌پیکر به روی زمین تعادل ربات‌ها را بر هم می‌زند، آن‌ها را همراه با خودم به هوا بلند و هر کدام‌مان را به گوشه‌ای پرتاب می‌کند.
ناله کوتاهی سر می‌دهم، به کمک کف دست‌هایم نیم‌خیز می‌شوم و با برداشتن اسلحه‌ام به سوراخ بزرگ و دایره‌ای شکلی که درست سمت چپم قرار گرفته و ترک‌های عظیمی دور و اطرافش نقش بسته است نگاهی می‌اندازم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,195
مدال‌ها
2
با چرخاندن سرم نگاهی به اطرافم می‌اندازم. مار غول‌پیکر را می‌بینم که نعره‌‌زنان و با نشان دادن دندان‌های نیشش خشمگینانه خودش را به من نزدیک می‌کند.
در حین این کار به کمک دو دست بزرگش تعدادی از ربات‌ها را له می‌کند، برخی را کنار می‌زند و برخی دیگر را هم وحشیانه با ضربات محکم دمش به طور کامل از بین می‌برد.
تعدادی از ربات‌ها که قطعات بدنشان زیر حملات وحشیانه‌اش تکه‌تکه شده است سریع خودشان را بازسازی می‌کنند و با او درگیر می‌شوند.
وقتی نگاهم را از آن‌ها می‌دزدم و به سوراخ روی دیوار می‌نگرم متوجه می‌شوم لایه‌ ضعیف روشنایی لامپ بخشی از تاریکی درونش را از بین برده و سایه‌هایی کش‌دار بر روی بدنه نور زرد‌ رنگ نقش بسته‌اند.
به احتمال باید راه مخفی پشت سوراخ مقابل وجود داشته‌باشد.
شاید بتوانم از طریق آن راه فراری از دست این ربات‌ها و آن هیولای غول‌پیکر و وحشی پیدا کنم.
سریع و به زحمت از جایم بلند می‌شوم، دوان‌دوان خودم را به سوراخ می‌رسانم و سعی می‌کنم از داخل آن عبور کنم.
در حین این کار مدام و هر چند ثانیه مضطربانه سرم را به سمت چهره‌ی خونین و ترسناک مار غول‌پیکر که نگاه غضبناکش روی من قفل شده است می‌چرخانم و نفس‌زنان سنگ، گل و خاک و آجر‌های خرد شده را با کف دستانم از روی سطح بدنه سوراخ کنار می‌زنم.
سپس به کمک دست‌ها و پا‌هایم تلاش می‌کنم تا بدن فلزی‌ام را داخل محیط تاریک سوراخ کنم اما تنگ بودن مسیر این اجازه را به من نمی‌دهد که به آسانی و سریع از سوراخ عبور کنم یا بتوانم حتی وارد آن شوم.
ناگهان یکی از ربات‌ها پایم را سمت خودش محکم عقب می‌کشد و بین من و راه فرارم فاصله می‌اندازد.
سپس به محض زمین خوردنم مرا از کف زمین بلند می‌کند، با دو دستش گلویم را می‌فشارد و خشمگینانه می‌گوید:
- اج...رای... عملیات ان...هِدام!
به محض پایان سخنش بدنش شدیداً داغ می‌شود، سیم‌های متصل شده به گردنش جرقه می‌زنند و اندام‌هایش بی‌اراده و طوری که انگار خودشان را برای انفجار و نابودی آماده کنند پشت‌سر هم تکان می‌خورند.
داخل چشمان سرخ‌رنگش اعدادی مشکی‌رنگ و کوچک با سرعتی زیاد در حال کم شدن و رسیدن به عدد صفر هستند و زنگ خطر را در ذهنم به صدا در می‌آورند.
با رها شدن اسلحه از دستم، چشمان هراسانم را روی چهره سرد و بی‌روحش قفل می‌کنم، سپس سرفه‌زنان و به زحمت لحظه‌ای کوتاه کف زمخت هر دو دستش را از گلویم دور می‌کنم و او را محکم به کمک کف پای فلزی‌ام به عقب هل می‌دهم.
به محض فاصله گرفتنش از من و برخورد بدنش به سوراخ مقابلم با صدایی گوش‌خراش منفجر می‌شود، تکه‌های آهنی بدنش به دور و اطرافم می‌افتند و ترک دایره‌ای شکل عظیمی قطر سوراخ دیوار مقابلم را شدیداً بزرگ می‌کند.
بی‌توجه به صدای برخورد تکه‌سنگ‌ها و آجر‌های خرد شده به روی یک دیگر گرد و خاک را کنار می‌زنم، سرفه‌های بلندی می‌کنم و اسلحه‌ام را از روی زمین بر می‌دارم‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,195
مدال‌ها
2
بوی دود به همراه گرد و خاک غلیظ بینی‌ام را آزار می‌داد و سرفه‌های کوتاهی به گلویم چنگ میزد.
سریع و بدون اتلاف وقت به سوراخ بزرگ مقابلم نزدیک شدم، از آن عبور کردم و در حین دویدن نگاهی به پشت سرم انداختم.
اثری از مار غول‌پیکر نبود اما تعدادی از ربات‌ها همراه با اعضا و تکه‌های پاره‌پاره شده بدنشان از پشت سر در حال تعقیب کردنم بودند.
گاهی اوقات دست، پا یا سر دایره‌ای شکل هر کدام از آن‌ها با سرعت به دور و اطراف یا نزدیکی‌ام پرتاب می‌شد و صدای انفجار‌های کوچک اما گوش‌خراش و قدرتمندی پرده گوش‌هایم را آزار می‌داد.
نگاهم را از آن‌ها دزدیدم، به زحمت از روی چند تکه سنگ بالا رفتم و با عبور از زیر تنه خزه‌زده درخت خشکیده‌ای راهم را در پیش گرفتم.
با رسیدنم به انتهای مسیر از پله‌هایی که به زیر‌زمین ختم می‌شد پایین رفتم و نفس‌زنان درب فلزی خاکی‌رنگ و سوراخ‌سوراخ شده‌ای را باز کردم.
با بستن درب مضطربانه از آن فاصله گرفتم و در حالی که سرجایم ایستاده‌ و دست‌هایم را به زانو‌هایم نزدیک کرده‌بودم از شدت خستگی نفسم را محکم بیرون دادم و به دری که در سمت راست و نزدیک به تونل تاریک مقابلم قرار گرفته بود نگاهی انداختم.
با برخورد ضربات محکمی که ربات‌ها به در پشت سرم وارد می‌کردند، سپس منفجر و کنده شدن آن ترس و نفرتی شدید چنگ‌زنان شکم و کمرم را آزار داد و مرا وادار کرد تا با قدم‌های بلندی به طرف تونل تاریک حرکت کنم اما درست در چند قدمی آن با برخورد و انفجار پای فلزی یکی از ربات‌هایی که نزدیک تونل افتاده بود لحظه‌ای کوتاه از این کار منصرف و خودم را به در چوبی و خزه‌زده نزدیک کردم.
ناگهان صدا‌های حشره‌مانندی دلم را خالی و توجه‌ام را به خود جلب کرد.
هم‌زمان با این اتفاق سقفی که بالای سرم بود ترک عظیمی برداشت، سوراخ بزرگی روی بدنه آن پدیدار شد و ریزش شدید گرد و خاک همراه با بتن و آجر‌های خرد شده وادارم کرد تا سریع خودم را به گوشه‌ای نزدیکِ در چوبی و خزه‌زده‌ بیاندازم.
صدای چکش برقی گوش‌هایم را آزار می‌داد و چشمانم کمی تار شده بود.
در حالی که با کف دستانم خاک و شن و ماسه را از صورت فلزی‌ام دور می‌کردم سرفه‌های کوتاهی سر دادم، مضطربانه چشمانم را باز و بسته کردم، از روی زمین بلند شدم و با برداشتن اسلحه شات‌گان سرم را چرخاندم تا به منبع صدا نگاهی بیا‌ندازم و با ناپدید شدن گرد و خاک، چهره‌ی اخم‌آلود و خشن فِندانرِز و حشرات دست‌آموزش مقابل چشمانم قرار گرفت و موجی از نفرت و اضطراب را به جانم انداخت.
صدای تمسخر‌آمیزش را شنیدم که گفت:
- با عجله جایی می‌رفتی ژنرال؟
ترس نفس‌هایم را به شماره انداخته‌بود، چطور توانست مرا پیدا کند؟! حشره‌ای که تعقیبم کرد نتوانسته بود مرا تا این‌جا دنبال کند پس چگونه... .
با طنین صدای خر‌خر‌هایش او را دیدم که چکش برقی‌اش را به گوشه‌ای انداخت، سپس ارّه برقی تیز، بزرگ و براقش را از پشت کمرش بیرون کشید، آن را سریع روشن کرد و نوک تیزش را با حالتی تهدید‌آمیز سمتم گرفت.
نگاه تمسخر‌آمیزی به من انداخت و در حالی که به خودش گارد گرفته بود و نامش را پشت سر هم تکرار می‌کرد بلند فریاد کشید:
- وقت تصفیه حسابه!
بی‌توجه به ربات‌ها که با فرزندان حشره‌مانندش درگیر شده‌بودند زبان خونینش را روی دهانش کشید و دوان‌‌دوان به سمتم حمله‌ور شد تا به کمک ارّه برقی‌اش بدنم را تکه‌تکه کند.
در حالی که زیر لب به او ناسزا می‌گفتم نگاهم را دزدیدم، به کمک کف پایم ضربه محکمی به در مقابلم زدم، سپس با باز شدنش سریع وارد محیط وسیعی شدم و با بستن در چند قدم از آن فاصله گرفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,195
مدال‌ها
2
به محض این کار بدنه در مقابلم با ضربات محکم ارّه برقی خرد شد و از لای زخم‌ها و خراش‌های به وجود آمده بر روی بدنه چوبی‌ آن چشمان خونین و از حدقه درآمده فندانرز چهره هراسانم را رصد کرد.
ناگهان در مقابلم با ضربه محکمی باز سپس نوک تیز ارّه برقی‌اش به سمت شکمم حمله‌ور شد.
سریع خودم را عقب کشیدم، حمله‌اش را دفع کردم و با عبور از کنارش نگاهی به محیط پشت سرش انداختم.
پل‌های فولادی با سیم و زنجیر‌های آهنی به بالای سقف متصل شده بودند و دریاچه‌ای صاف اما کثیف و سبز‌رنگ نیمی از کف زمین را تسخیر کرده‌بود.
فندانرز ارّه برقی بزرگش را در هوا چرخاند، نعره‌زنان به سمتم حمله‌ور شد و با صدایی که طعم کینه و نفرت داشت، خطاب به من فریاد زد:
- اسم من فِندانرزِ، اسم من...می‌کشمت ژنرال! فِندانرزِ... می‌کشمت... تو رو... اسم من فندانرزِ!
مدام با عقب کشیدن سر و صورتم یا جاخالی دادن حمله‌اش را دفع می‌کردم و هرگاه فرصت مناسبی به دست می‌آوردم به کمک اسلحه‌ام او را به گلوله می‌بستم، اما هربار که گلوله‌ای به تن خونین و زخمی‌اش اصابت می‌کرد نه تنها آسیبی به او نمی‌رسید، بلکه حتی خشم و عطشش را برای تکه‌پاره کردنم بیشتر و بیشتر می‌کرد.
ناگهان در حین درگیری با ضربه‌ی محکم ارّه برقی‌اش لوله اسلحه‌ام را از وسط قطع کرد؛ سپس به کمک دست مشت شده‌اش نعره‌‌زنان اسلحه‌ام را به گوشه‌ای انداخت.
گلویم را فشرد و از زمین بلندم کرد. برای لحظه‌ای کوتاه تنگی نفس گرفتم و حس درد‌آوری گلو و سی*ن*ه‌ام را به آتش کشید.
او طوری که از زجر کشیدنم خوش‌حال شده باشد، قهقهه زد.
سپس مرا محکم به پشت سرم پرتاب کرد و خشمگینانه گفت:
- تیکه‌تیکت می‌کنم ژنرال، نمی‌تونی از دستم فرار کنی، تیکه‌تیکت می‌کنم!
وحشیانه به من نزدیک شد و کف پایش را بالا آورد تا ضربه محکمی به صورت آهنی‌ام وارد کند، اما با قرار گرفتن پای دیگرش بر روی مایع زرد‌رنگ و لغزنده‌ای که به روغن شباهت بالایی داشت لحظه‌ای کوتاه تعادلش را از دست داد و برای آنکه از زمین خوردنش جلوگیری کند از انجام این کار منصرف شد.
ماهیچه‌های پایش با برخورد به مایع لغزنده کمی بزرگ‌تر شد و نگرانی‌ام را چند برابر کرد. سرفه‌زنان گلویم را مالش دادم، سپس با تحمل درد شدیدی که به پا‌ها و سی*ن*ه‌ام مشت می‌کوبید به زحمت و در حالی که سعی داشتم با حفظ کردن تعادلم از کف لغزنده زمین فاصله بگیرم، بلند شدم و با چهره‌ای برافروخته نگاهی به فندانرز انداختم.
ناگهان با نزدیک‌شدن ساطور اره‌برقی‌اش به چهره‌ام سرم را عقب کشیدم، حمله‌اش را دفع کردم و در حین لیز خوردن پا‌هایم بر روی مایع لغزنده تلو‌تلو‌خوران و به زحمت از او فاصله گرفتم.
صدای وحشتناک ارّه برقی‌اش قلبم را به لرزه انداخته‌بود و چهره زشت، کوسه‌مانند و ترسناکش وحشتم را از او بیشتر می‌کرد.
فندانرز دندان‌های تیزش را نشان داد، آرام‌آرام و با حفظ تعادلش از روی مایع لغزنده رد شد؛ سپس خودش را چند قدم به من نزدیک کرد و با صدای تهدید‌آمیزی که خوشحالی در آن موج میزد گفت:
- تو خواهی مرد ژنرال... تو خواهی مرد... اسم من فندانرِزِ... اسم من... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,195
مدال‌ها
2
بی‌آنکه حرفش را کامل بگوید به‌مانند دیوانه‌ها بلند فریاد کشید و به طرفم حمله‌ور شد تا نوک تیز ساطور ارّه برقی‌اش را به داخل گلویم فرو کند.
غرش دلهره‌آور ارّه برقی و زنجیر‌های خونین آن، موجی از وحشت را به بدن فلزی‌ام تزریق می‌کرد. ناگهان صدایی شبیه به فعال شدن سنسور‌ها در گوش‌هایم طنین‌انداز شد، هم‌زمان با شنیده‌شدن صدا دست ربات‌مانندم سریع تغییر شکل داد و ساطور کشیده، بلند و تیزی همراه با زنجیر‌های فولادی‌ از لای انگشتان دست راستم بیرون زد.
در حالی که با چشمان از حدقه درآمده‌ام و دهانی باز، شوک‌زده دستم را که به ارّه برقی تغییر شکل داده‌بود نظاره می‌کردم سریع به خود گارد گرفتم. حمله‌اش را دفع کردم و با نشاندن زخم سطحی و کوچکی بر گونه راستش چند قدم از او دور شدم. فندانرز ناله کوتاهی سر داد، با انگشتان خونین دستش زخم گونه‌اش را بررسی و نگاه تندش را روی من قفل کرد.
پس از مدتی سکوت با مشاهده ارّه‌ برقی‌ام دندان‌های تیزش را محکم روی هم فشار داد، نفس عمیقی کشید و طوری که کنترل خشم و نفرتش را از دست داده باشد گفت:
- لعنت به مبارزه عادلانه!
ارّه برقی‌اش را سمتم نشانه گرفت و با پرخاش فریاد کشید:
- بکشیدش فرزندانم! بکشیدش!
به محض پایان حرفش حشراتی که با ربات‌ها درگیر بودند سریع و با جهش‌هایی بلند در زخمی و خرد شده را از جا کندند و وارد اتاق شدند؛ اما عده‌ای از آن‌ها به محض ورود با ایستادن بر روی مایع لغزنده تعادلشان را از دست دادند و محکم زمین خوردند.
مضطربانه نگاهی به آن‌ها انداختم، سپس در حالی که به خود گارد گرفته‌بودم پله‌های آهنیِ زنگ‌زده که سمت چپم قرار داشت را رصد کردم.
دوان‌دوان به پله‌ها نزدیک شدم، محتاطانه به کمک ساطور تیز ارّه برقی که به دست راستم متصل بود حملات فندانرز و حشرات خون‌خوارش را دفع کردم. عده‌ای از حشرات را با ضربات محکم اره برقی زخمی کردم. در حالی که مدام از ضرباتشان جاخالی می‌دادم از کنارشان گذشتم و از پله‌های فولادی بالا رفتم.
با رسیدنم به طبقات بالا‌تر، بدنه غول‌پیکرِ کانتینرِ بزرگی مقابل چشمانم قرار گرفت و راهم را سد کرد.
به ناچار تغییر مسیر دادم و راهی که به سمت راستم منتهی میشد را در پیش گرفتم. تعداد زیادی ژنراتور غول‌پیکر به همراه کیوسک‌های کوچک، جعبه‌ها و کارتُن‌های پوسیده و کانتینر‌هایی در ابعاد و رنگ‌های مختلف با فاصله‌ی نزدیک به دیوار‌ها، در دور و اطرافم قرار داشتند.
خزه‌ها به بدنه‌ فولادینشان چنگ زده‌بودند و لکه‌های خون روی زمین به سمت یکی از آن‌ها کش آمده‌بود.
خودم را به نزدیکی در ورودی اتاق کنترل، جایی که برای حمل و جابه‌جایی کانتینر‌ها استفاده میشد رساندم، اما پیش از آنکه در را باز کنم همان حشره‌ای که با شلیک گلوله یک چشمش را از دست داده بود از بالای سوراخ تاریکی که بدنه سقف را تسخیر کرده بود پایین پرید. روبه‌رویم ایستاد و در حالی که در چند قدمی‌ام به خود گارد گرفته بود خودش را برای حمله به طرفم آماده کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,195
مدال‌ها
2
نوک تیز ساطور ارّه برقی‌ام را با حالتی تهدید‌آمیز به طرفش گرفتم و به در پشت سرم نزدیک شدم.
با جهش بلندش در را باز کردم و با ورود به اتاق و بستن آن از در فلزی فاصله گرفتم.
چهره زشت به همراه دهان خونین و چنگک‌مانند حشره مقابلم از بیرون پنجره دایره‌ای شکل و شیشه‌ای در به آسانی قابل مشاهده بود.
ترک‌های کوچکی بدنه شیشه‌ای پنجره را تسخیر کرده‌بود و هر ثانیه با ضربات سر حشره بزرگ‌تر و بزرگ‌تر میشد.
به زحمت و در حالی که سعی داشتم مانع ورود حشره به داخل اتاق کنترل شوم، تعدادی از وسایل سنگین مانند میز و صندلی‌های اداری را پشت در مقابلم قرار دادم و بی‌تابانه به اطرافم نگاهی انداختم.
خزه‌ها سقف و بدنه ترک‌برداشته دیوار‌های اطرافم را تسخیر و تعدادی قارچ‌ سمی از لای آن‌ها بیرون زده‌بود.
بویی آزار دهنده و گازی زرد‌ رنگ شبیه به همان گاز خطرناکی که حشره به آن حساسیت داشت در فضای اطرافم جولان می‌داد و حفره‌ای نسبتاً بزرگ در چند قدمی‌ام و درست بر روی کف زمین خاکی‌رنگ و موزائیک‌های شکسته و مثلثی شکل ایجاد شده‌بود.
نزدیک به آن طناب محکمی به میله آهنی متصل بود و دسته‌های طلایی و مشکی‌رنگ نردبان کهنه‌ و زنگ‌زده‌ای هم روی لبه‌ی حفره به وجود آمده‌بود.
خون سرخ‌رنگی روی بدنه دسته‌های نردبان و میله‌ی آهنی جا خوش کرده‌بود و چند لامپ کوچک از بالای سقف با نور ضعیف و بی‌رمق خود برایم دست تکان می‌دادند.
محیط نا‌آشنای مقابلم آشنا به نظر می‌رسید، حس می‌کردم که قبلاً در این مکان حضور داشته‌ام اما جز تصاویری روح‌مانند و متحرک از چند سرباز و ربات که با یک‌دیگر گلاویز شده‌اند چیز دیگری مقابل چشمانم جولان نمی‌دهد.
به ناگاه در پشت سرم لحظه‌ای کوتاه با فشار‌ها و حملات مداوم حشره و هم‌نوعانش کمر خم می‌کند و تا نیمه‌ باز می‌شود، اما وسایل سنگینی که پشتش هستند اجازه نمی‌دهند که به‌طور کامل راه را به روی آن‌ها باز کند.
هم‌زمان با این اتفاق قدم‌ها، سپس صدای کشیده، تند و خشن فندانرز را می‌شنوم که با بلند کردن غرش‌های ارّه برقی‌اش می‌گوید:
- نمی‌تونی فرار کنی ژنرال! نمی‌تونی فرار کنی! هر جا بری پیدات می‌کنم!
تعدادی از حشرات را کنار می‌زند و با لگد‌های محکمی سعی می‌‌کند تا در را به طور کامل باز کند.
نگاهم را از او می‌دزدم و اطرافم را رصد می‌کنم.
تعداد زیادی اهرم متصل شده به سیستم‌های کامپیوتر در مقابلم قرار گرفته‌اند.
سیستم‌های کهنه تهویه هوا توسط چرک و کثیفی، خزه و تار عنکبوت تسخیر شده‌اند و وسایل الکترونیکی و برقی در اطرافم جولان می‌دهند.
یکی از دوربین‌های امنیتی متصل شده به سقف با ضربه محکمی از بین رفته و سیستم‌های اعلام حریق به طور خودکار فعال شده‌است، اما هیچ اثری از آتش‌سوزی در اطرافم نمی‌بینم.
چند قدم جلو می‌روم، لوله بزرگی را که به سقف متصل شده و به تیربار سنگین شباهت دارد رصد می‌کنم و چندین‌بار به آن سپس به فندانرز نگاهی می‌اندازم.
جهت آن به‌طرف در ورودی مقابلم که توسط فندانرز و حشراتش در حال باز شدن است قرار دارد. شاید با فعال کردنش بتوانم کارشان را یک‌سره کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,195
مدال‌ها
2
نگاهی به صفحه کامپیوتر‌ها می‌اندازم، عده‌ای با ضرباتی محکم قطعه‌قطعه شده‌اند، عده‌ای خاموش و در سکوت کامل فرو رفته‌اند و عده‌ای دیگر هم مکان‌هایی را که دوربین‌های امنیتی در حال رصد کردنشان هستند نشان می‌دهند.
بی‌تابانه بزاق دهانم را به پایین قورت دادم، قدم‌های بلندی برداشتم و با نزدیک‌شدنم به یکی از مانیتور‌ها سپس افتادن نگاهم به کامپیوتر جیبی کوچکی که به ستون سمت چپم متصل بود، سر جایم ایستادم و آن را بررسی کردم‌.
در حین این کار و به محض برخورد انگشتان دستم به دکمه‌های خاک‌خورده و رنگ‌پریده‌ آن، نور ضعیف و آبی‌رنگی صفحه مانیتور خاکی‌رنگ کامپیوتر جیبی را روشن کرد.
به محض این اتفاق صدایی مردانه و ربات‌مانند شبیه به کینه و هشدار را شنیدم که گفت:
- نباید به این‌جا میومدی!
یکه می‌خورم و متعجبانه می‌گویم:
- چی؟!
مضطربانه به صدا‌ی دلهره‌آور گوش فرا دادم اما هر چه اطرافم را رصد کردم چیزی جز چهره ترسناک فندانرز و حشرات وحشی‌اش توجه‌ام را به خود جلب نکرد.
صدا از کجا پدیدار شد؟ نکند توهم زده‌بودم؟ شاید... .
ناگهان سوزش و درد شدیدی شکم و سی*ن*ه‌ام را آزار داد و مغزم را به آتش کشید.
وقتی به خود آمدم متوجه شدم که تعداد زیادی گلوله از داخل لوله‌ تیربار‌های بزرگی که در اندازه‌های کوچک و بزرگ به سقف اتاق متصل شده‌بودند خارج و با سرعت به طرف سی*ن*ه، صورت یا شکم فلزی من حمله‌ور می‌‌شدند.
بی‌اراده و سریع دستم را محافظ صورت و بدن آهنی‌ام کردم و بی‌توجه به شلیک گلوله‌ها و برخورد مکرر آن‌ها به اعضای بدنم تلاش کردم تا راهی برای متوقف کردن‌شان پیدا کنم.
صدای مردانه و ربات‌مانند را شنیدم که با لحنی آمیخته به تمسخر و نفرت گفت:
- از عذابت لذت می‌بری؟!
بی‌اراده با شنیدن حرفش کنترل خشمم را از دست دادم، با ضربه محکم اره‌برقی‌ام یکی از تیر‌بار‌ها را از وسط نصف و با ضربات محکم‌تری به جان بقیه تیربار‌ها افتادم.
به محض نابود کردن همگی‌شان صدای نا‌آشنا، مردانه و ربات‌مانند را شنیدم که خنده‌کنان گفت:
- نمی‌خوای بدونی خواهر‌زادت کجاست؟! یا اینکه واقعاً کی هستی؟!
موجی از خشم، نفرت، دلهره و ناباوری به چهره‌ام چنگ زد.
او چگونه مرا می‌شناخت؟ از کجا می‌دانست که من خواهر‌زاده دارم؟! اصلاً چگونه و از کجا دارد با من صحبت می‌کند؟!
زبانم را روی دهانم کشیدم، نفسم را محکم بیرون دادم و خشمگینانه فریاد کشیدم:
- کی هستی؟ چی از جونم می‌خوایی؟
صدای برخورد محکم کف پای فندانرز و حملات پی‌در پی حشراتش به بدنه در ورودی اتاق سکوتش را ناپدید می‌کند.
پس از مدتی صدای خش‌دارش را شنیدم که گفت:
- حقیقت رو بگو تا منم بهت بگم کی هستم! در غیر این صورت... .
برخورد نگاهم به صفحه مانیتور کامپیوتر جیبی که به ستون متصل بود موجی از خشم و ناباوری را به جانم انداخت.
باورم نمیشد که یک رایانه‌ی نیمه‌شکسته و کوچک داشت با من صحبت می‌کرد! نکند واقعاً توهم زده‌بودم؟!
دهانم را باز کردم تا چیزی بگویم اما بی‌آنکه خودم بخواهم، عصبانیت کنترل بدنم را در دست گرفت و مرا وادار کرد تا نوک ارّه‌ برقی‌ام را محکم به داخل شیشه و بدنه کامپیوتر جیبی فرو کنم.
ناگهان با باز شدن در توسط فندانرز تعدادی جرقه آبی‌رنگ از لای ترک‌های ایجاد شده بر روی بدنه کامپیوتر جیبی، مقابل چشمانم قرار گرفتند و نور آزار‌دهنده‌ای به چشمانم برخورد کرد.
ناله‌کنان دستم را به صورتم نزدیک و چند بار چشمانم را باز و بسته کردم تا سیاهی چشمانم ناپدید شود، اما در حین جاخالی دادن و تلاشم برای دفع کردن حملات مرگبار ارّه‌ برقی فندانرز زیر پایم خالی شد و با فریاد بلندی از پشت سر به داخل حفره‌ای که کف زمین اتاق را تسخیر کرده‌بود سقوط کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,195
مدال‌ها
2
***
( سادیا)
ترسی عمیق چنگ‌زنان سراسر کمرم را تسخیر کرده‌بود‌. صدا‌ی نعره‌ها و ضجه‌های ترسناکِ اطرافم تمامی نداشت و هر لحظه‌ بلند و بلند‌تر میشد.
از زمانی که استیو خبر ناپدید شدن و چند روز بعد خبر مرگ مادرم را به من داده‌بود و به‌خاطر حمله موجودات چشم‌سرخ و گرگینه‌مانند ناچار به ترک کمپ شدیم چند هفته‌ای می‌گذرد.
در دل باور داشتم که مادرم زنده است، درست بود که از او شدیداً متنفر شده‌بودم، اما به هر حال او بعد از عمو تنها عضو خانواده‌ام بود و دلم نمی‌خواست آسیبی ببیند.
صدای مداوم فرو رفتن کف کفش‌های پاره‌پاره‌ام بر روی زمین یخ‌زده و خیس با ریتمی ملایم در گوش‌هایم تکرار میشد. قطرات سرد و درشت برف با سرعت به اطرافم هجوم می‌آورد و باد زوزه‌کشان به تنم شلاق میزد.
سرمای شدید نوک بینی و انگشتانم را آزار می‌داد و دهانم کمی خشک شده‌بود.
خودم را چند قدم به اِستیو نزدیک کردم و در حالی که با چشمان هراسان و غمگینم ساختمان‌ها، خیابان‌ ترک‌برداشته و ماشین‌های خرد‌شده یا متروکه را رصد می‌کردم خطاب به او با لحن تردید‌آمیزی گفتم:
- اون صدای پشت بی‌سیم، اون... صدا... خیلی شبیه به صدای مادرم نبود؟ آخه چند بار... .
استیو با بی‌میلی و طوری که سعی داشته‌ باشد خشمش را کنترل کند بدون ایستادن یا چرخاندن سرش به من می‌گوید:
- ندونی برات بهتره سادیا!
نمی‌‌توانم درک کنم که چرا هرگاه حرفی از مادرم می‌زنم این‌گونه آشفته و نگران می‌شود و با من بدرفتاری می‌کند، اما می‌دانم که با این طرز حرف زدنش برایم فکر خوبی در سر ندارد.
از وقتی که با بازگشتش به اتاق مرا وادار کرد تا با او همراه شوم و همراه با او بقیه اعضای گروه را ترک کنم رفتارش مشکوک شده‌است، او کسی بود که خبر مرگ مادرم را به من داد اما در لحن سخنش هیچ حسی از ناراحتی، اندوه یا پشیمانی نبود! نکند به من دروغ گفته باشد؟ از او هیچ کاری بعید نیست. خب به یاد دارم که این اواخر از مادرم دل خوشی نداشت و مدام سعی می‌کرد در همراهی با گِلِن با نظرات مادرم مخالفت کند، اما تهدید‌های مادرم مانع از آن میشد تا کسی برای نظرش اهمیتی قائل باشد.
لبانم را محکم روی هم فشار دادم و با غم و اندوه شدیدی گفتم:
- میشه... می... میشه بهم بگی که... مادرم چطوری کشته شد؟
استیو لحظه‌ای کوتاه یکه خورد، سپس پیشانی‌اش را خاراند و بی‌آنکه به من نگاه کند با لحن بی‌حوصله‌ای گفت:
- موقع شکار، یه گوزنِ جهش‌یافته بهش حمله کرد‌. بعد از کشتن گوزن از شدت درد زخم‌های بدنش نمی‌تونست همراهم بیاد، خواستم کمکش کنم اما خب اون مبتلا‌ها همه‌جا حضور داشتن و ممکن بود خودم هم گرفتار بشم واسه همین... .
آه به ظاهر حسرت‌آمیزی کشید و گفت:
- واسه همین مجبور شدم طبق خواسته خودش اون رو بکشم تا بیشتر از این زجر نکشه!
به ناگاه موجی از خشم و ناباوری اعصابم را خط‌خطی می‌کند.
دلم می‌خواهد حرفش را باور کنم اما ذهنم خلاف آن را به من نشان می‌دهد، مطمئن هستم که دارد دروغ می‌گوید.
مادرم کسی نبود که به این آسانی توسط یک گوزن زخمی شود. چه چیز را دارد از من مخفی می‌کند؟!
دستی به مو‌های آشفته‌ام که اسیر باد شده‌‌بودند کشیدم و گفتم:
- که این‌طور... اون همیشه عاشق شکار گوَزنا بود، فکر نمی‌کردم یه روز به دست اون‌ها جونش رو از دست بده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,195
مدال‌ها
2
استیو بخار دهانش را بیرون می‌دهد و با عبور از کنار سنگ‌بندان ترک‌خورده‌ای می‌گوید:
- زندگیه دیگه، کاریش نمیشه کرد. گاهی اوقات چیز‌هایی که ازشون خوشت میاد می‌تونه برات دردسر و بدبختی به همراه بیاره پس باید... .
به سرعت سر جایم می‌ایستم، اخم‌هایم را به چشمانم نزدیک می‌کنم و بلند به او تشر می‌زنم:
- حرفت دروغه!
به محض شنیدن سخنم ناباورانه سر جایش می‌ایستد. نگاه اخم‌آلود و صورت سرخش را روی من قفل می‌کند و با چشمان از حدقه درآمده‌اش متعجبانه می‌پرسد:
- چی؟ منظورت از این حرف چیه ساد... .
خشمگینانه‌تر از قبل وسط حرفش می‌پرم و می‌گویم:
- مادرم هیچ‌وقت گوزن شکار نکرده‌بود! اون از شکار کردن حیوون‌ها متنفر بود! اگر هم می‌خواست چیزی شکار کنه فقط با گِلِن این کار رو انجام می‌داد. تو وظیفت نگهبانی دادن بود نه چیز دیگه.
در حالی که سعی دارد عصبانیتش را کنترل کند لبخند تلخی به لبانش می‌نشاند و به آرامی می‌گوید:
- ببین سادیا من... .
وسط حرفش می‌پرم و با صدایی که نگرانی و خشم از آن موج می‌زند شمرده‌شمرده می‌گویم:
- من احمق نیستم استیو، زود‌باش حقیقت رو بگو! با مادرم چیکار کر... .
ناگهان بلند فریاد زد:
- دیگه کافیه، پدرم رو درآوردی! چند بار بهت بگم که... اَه گور پدرش... .
دست‌های مشت شده‌اش را محکم روی هم فشار داد و اخم‌هایش را در هم کشید.
قدم‌های محکمی برداشت، خودش را به من نزدیک کرد و در حالی که دستم را به‌طرف خودش می‌کشید و سعی داشت وادارم کند تا او را همراهی کنم با پرخاش شدیدی گفت:
- علاقه‌ای ندارم مثل مادر احمقت باهات برخورد کنم دخترم! پس... .
خشم و نفرت بدنم را سوزاند، سریع دستم را از داخل دستش بیرون کشیدم، چند قدم عقب رفتم و بلند فریاد زدم:
- آشغال، من دخترت نیستم، انقدر به من نگو دخترم! با مادرم چیکار کردی؟ چرا بهم... .
به ناگاه وحشیانه به‌طرفم می‌آید و دستش را در هوا بلند می‌کند تا مرا کتک بزند، وحشت‌زده دستانم را جلوی صورتم می‌گیرم و قدمی عقب می‌روم.
استیو در آخرین لحظات با بیرون‌دادن نفسش دستش را پایین می‌آورد و از این کار منصرف می‌شود.
سپس با پرخاش شدیدی یقه‌ی لباس خاکی‌رنگ و نیمه‌پاره‌ام را سمت خودش می‌کشد، صدایش را تهدید‌آمیز می‌کند و می‌گوید:
- خب گوش کن ببین چی میگم سادیا، مادرت مرده. خب، مادر احمق و خود‌خواهت مرده. پس دیگه حق نداری چیزی در موردش بگی وگرنه... .
در حالی که جیغ‌زنان سعی دارم یقه لباسم را از زیر انگشتان زمخت دستش بیرون بکشم و از او فاصله بگیرم ناباورانه و با صدایی آمیخته به نفرت و تعجب می‌گویم:
- ولم کن استیو، گفتم ولم کن لعنتی! داری چیکار می‌ک... .
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین