جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال ویرایش [آخرين سقوط] اثر «امیراحمد کاربر انجمن‌ رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته آثار درحال ویرایش توسط امیراحمد با نام [آخرين سقوط] اثر «امیراحمد کاربر انجمن‌ رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,862 بازدید, 148 پاسخ و 72 بار واکنش داشته است
نام دسته آثار درحال ویرایش
نام موضوع [آخرين سقوط] اثر «امیراحمد کاربر انجمن‌ رمان بوک»
نویسنده موضوع امیراحمد
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط امیراحمد

تا این‌جای داستان چطور بود؟

  • ۱) عالی

    رای: 28 93.3%
  • ۲) متوسط

    رای: 0 0.0%
  • ۳)بد( خسته کننده)

    رای: 0 0.0%
  • ۴) نظری ندارم

    رای: 2 6.7%

  • مجموع رای دهندگان
    30
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,163
مدال‌ها
2
استیو محکم به مچ هر دو دستم چنگ می‌زند، خشمگینانه نگاهی به من می‌اندازد و هم‌زمان با فشار آوردن به مچ دستانم فریاد می‌کشد:
- خفه شو!
شدت درد مچ دستانم مرا وادار می‌کند تا ناله‌کنان و با صدایی بلند فریاد بکشم.
ترس به همراه خشم و نفرت درونم فوران کرده است و سرما آن را بدتر می‌کند.
با لحن تندی به او ناسزا می‌گویم و بلند فریاد می‌کشم:
- ولم کن! دستم رو ول کن لعنتی! کمک! یکی کمکم کن... .
استیو گردنم را محکم فشار می‌دهد و در حالی که سعی دارد تا مرا کشان‌کشان با خودش همراه کند با پرخاش شدیدی فریاد می‌کشد:
- حالا که انقدر اصرار داری پس مثل مادرت باهات برخورد می‌کنم! این‌طوری شاید یه‌کم آدم بشی!
لبانش از شدت عصبانیت می‌لرزید و رگه‌های خون از چشمان اخم‌آلودش فوران می‌کرد.
به یاد نمی‌آورم که مادرم با وجود جدیت و بی‌رحمی که موقع تنبیه کردنم داشت این گونه با من برخورد کرده‌باشد. حتی تصور آن هم شدیداً برایم غیر‌ممکن است.
سعی می‌کنم تا خودم را آزاد کنم اما قدرت بالای دستانش مرا سمت خودش می‌کشد، تعادلم را به هم می‌زند و باعث می‌شود تا محکم زمین بیفتم.
درد به همراه سرما چهره، زانو و کف دستانم را شکنجه می‌دهد و قطره‌ای اشک از گوشه چشمانم به پایین سر می‌خورد.
استیو نفسش را محکم بیرون می‌دهد و با صدایی که سعی دارد در آن پشیمانی موج بزند خطاب به من می‌گوید:
- مع... معذرت می‌خوام... چیزیت که نش... .
کنترل خشم و نفرتم را از دست می‌دهم و یک‌مرتبه با بالا آمدن سرم دهانم را باز می‌کنم تا او را به فوش و ناسزا ببندم.
ناگهان نعره بلندی از بالای سقف مغازه متروکه‌‌ای که سمت چپم قرار دارد هوای سرد را می‌شکافد و توجه هر دویمان را به خود جلب می‌کند، وقتی به منبع صدا می‌نگرم لحظه‌ای کوتاه چهره خونین موجودی را می‌بینم که موقع فرار از مغازه آلِن همگی با آن مواجه شده‌بودیم.
دندان‌های خونین و تیز فکش را ترسناک کرده و چشمان سرخ‌رنگش موجی از وحشت را به جانم انداخته‌است.
استیو به محض مشاهده‌اش نفسش را در سی*ن*ه حبس می‌کند، من را به زور از روی زمین بلند و در حالی که وادارم می‌کند تا او را همراهی کنم آرام‌آرام عقب می‌رود و مضطربانه اطرافش را بررسی می‌کند.
موجود از بالای پشت‌بام مغازه به روی کامیون پوسیده‌ای می‌پرد، روی سقف کامیون می‌ایستد و دندان‌های خونینش را با حالت تند و تهدید‌آمیزی به من و استیو نشان می‌دهد.
چین عمیقی بر پوزه و پیشانی‌اش نشسته است و سوراخ‌های بینی‌اش با سرعت کوچک و بزرگ می‌شود.
به ناگاه شلیک گلوله‌های کلت کمری استیو به نزدیک پا‌هایش خشمش را فوران و او را تحریک به حمله می‌کند.
جیغ‌زنان سعی می‌کنم خودم را آزاد و از استیو فاصله بگیرم، در حین این کار به کمک دندان‌هایم محکم انگشتان دستش را می‌گزم و او را به ناسزا می‌گیرم.
استیو فریاد بلندی سر می‌دهد، لحظه‌ای کوتاه مرا رها می‌کند و با کف دستش سیلی محکمی را به گونه چپم وارد می‌کند.
تعادلم را از دست می‌دهم و ناله‌کنان محکم زمین می‌افتم.
صدای تند و غضبناک استیو را می‌شنوم که می‌گوید:
- می‌کشمت حرومزاده!
با چرخاندن سرم استیو را می‌بینم که خشمگینانه اسلحه‌اش را به سمتم نشانه گرفته است و قصد دارد با شلیک گلوله پیشانی‌ام را متلاشی کند اما حملات پی‌در‌پی و مداوم موجود او را از انجام این کار منصرف و وادارش می‌کند تا خشمگینانه از من فاصله بگیرد.
دست‌پاچه و هراسان از جایم بر می‌خیزم و به داخل ساختمان سمت راستم که به پادگان نظامی شباهت بالایی دارد وارد می‌شوم.
به محض ورود تاریکی و سیاهی شدید سقف‌ها و بخشی از محیط اطرافم را تسخیر کرد، به زحمت در شیشه‌ای نیمه شکسته پشت سرم را بستم، از آن فاصله گرفتم و به محیط غریب اطرافم نگاهی انداختم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,163
مدال‌ها
2
دور و اطرافم را میز‌ها و صندلی‌های خرد شده تسخیر کرده‌بودند، کلاه‌خود‌های فلزی سبز‌رنگ، ماسک‌های مشکی دو‌چشم و پوکه‌های خالی فشنگ همه‌جا پخش و پلا شده‌بود و لکه‌های کهنه خون ستون‌های سنگی را نقاشی کرده‌بود.
دفتر پیشخوان مقابلم در اثر انفجار عظیمی از بین رفته‌بود و خاک و شن به همراه گودال‌ها و ترک‌های عمیق روی کف زمین جولان می‌داد.
بیشتر چراغ‌ها از بین رفته‌بودند و تعدادی هم که از گزند حمله بمب‌ها جان سالمی به در برده‌بودند مدام و هر چند ثانیه روشن و خاموش می‌شدند.
به ناگاه از فاصله نزدیک و راهرو سمت راستم صدای خش‌خش ریزی شبیه به بی‌سیم توجه‌ام را به خود جلب کرد، دوان‌دوان سمت صدا‌ها رفتم، وارد اتاق نیمه‌ تاریک که مخصوص ثبت نام افراد و تجهیزات بود شدم، بی‌سیم را از روی دست مشت شده سرباز به خون‌ غلطیده‌ مقابلم محتاطانه و به آرامی برداشتم و آن را بررسی کردم.
به ناگاه صدای خشن و زنانه را شنیدم که گفت:
- کسی اون‌جاست؟ کسی... صدای... من رو می‌شنوه؟
با صدای هراسان و لرزانی به گلویم فشار آوردم و گفتم:
- مامان؟ مامان تویی؟ من این‌جا... .
صدای پشت بی‌سیم با لحن متعجبانه‌ای گفت:
- مامان؟!
لحظه‌ای کوتاه سکوت کردم، سپس با لحن مضطربانه‌ای که داشتم گفتم:
- معذرت می‌خوام، فک... فکر کردم که تو... .
صدای پشت بی‌سیم وسط حرفم پرید و گفت:
- تو کی هستی؟ اسمت چیه؟
پاسخ می‌دهم:
- سادیا، از منطقه ۷۰۱، ایالت جنوبی
لحظه‌ای سکوت برقرار می‌شود، سپس صدای زنانه و خشن پشت بی‌سیم را می‌شنوم که می‌گوید:
- سادیا؟ اسمت اینه؟ خب اسم قشنگیه.
- ممنون، راستش من... .
وسط حرفم پرید و گفت:
- کسی هم اون‌جا پیشت هست یا فقط خودت تنهایی؟
چند قدم عقب می‌روم، به اطرافم نگاهی می‌اندازم و می‌گویم:
- فقط خودم هستم، کسی این‌جا نیست.
صدای خشنش را می‌شنوم که می‌گوید:
- خرابی‌ها در چه حدِ؟ کسی جز تو توی پادگان نیست که زنده مونده‌باشه؟!
مگر حرفم را نشنید؟ من که به او گفتم کسی غیر از خودم این‌جا نیست.
دستی به دهانم کشیدم و گفتم:
- یه بار که گفتم، کسی این‌جا پیشم نیست. این‌جا فقط جسد یه سرباز هست که... .
ناگهان صدای خر‌خر توجه‌ام را به خود جلب می‌کند، وقتی به منبع صدا می‌نگرم متوجه می‌شوم که از بیرون پنجره مقابلم شنیده می‌شود.
سریع پشت میز چوبی نیمه‌شکسته‌ای پناه می‌گیرم، از پشت میز آرام نگاهی به پنجره و فضای بیرون آن می‌اندازم، سپس با لحن نگرانی می‌گویم:
- یه صدا شبیه به صدای خر‌خر میاد، انگار یکی تو حیاط پادگان داره با خودش صحبت می‌کنه!
صدای پشت بی‌سیم را می‌شنوم که با ناباوری می‌گوید:
- یعنی چی که با خودش صحبت می‌کنه؟!
دهانم را باز می‌کنم تا پاسخ سوالش را بدهم:
- نمی‌دو... .
ناگهان بخشی از شیشه پنجره با ضربه محکم تعدادی دست مشت‌شده شکسته می‌شود.
سریع به کمک کف دستم جلوی دهانم را می‌گیرم تا صدایی از گلویم خارج نشود.
با باز شدن دست‌های مشت‌شده ناخن‌های چنگال‌مانند کشیده و تیزی مقابل چشمانم در هوا تکان می‌خورند و با خارج شدن دست‌ها از داخل پنجره مقابلم ناپدید می‌شوند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,163
مدال‌ها
2
مضطربانه نفسم را بیرون می‌دهم و می‌گویم:
- کسی رو نمی‌تونی برای کمک به این‌جا بفرستی؟
نخست صدای خش‌خش، سپس صدای زنانه را می‌شنوم که می‌گوید:
- در حال حاضر نه، این‌جا هم اوضاع چندان خوب نیست، بیشتر پادگان‌ها و مناطق مختلف شهر با بمب‌های شیمیایی و خوشه‌ای مورد هدف قرار گرفتن، جدا از این تموم اعضای گروهم توی درگیری و خط مقدم کشته یا مفقود شدن. از یه گردان صد یا هزار نفری من تنها کسی بودم که توی درگیری زنده مونده. الان هم قصد داشتم با مرکز فرماندهی ارتباط برقرار کنم تا شاید نیروی کمکی یا حداقل یه گروه نجات برام بفرستن اما خب انگار اوضاع از اون چیزی که فکرش رو می‌کردم هم خراب‌تره.
ناباورانه می‌گویم:
- یعنی... یعنی کسی به جز تو زنده نمونده؟! راستی تو کی هستی و الان دقیقاً کجایی؟
- یادم رفت خودم را معرفی کنم، سرهنگ جولیا وارِن هستم، عضو نیروی هوایی و از اعضای پایگاه ششم شکاری. موقع عقب‌نشینی و درگیری با دشمن هلیکوپتری که مسئولیت انتقالمون رو بر عهده داشت توی شمال شهر و نزدیک به دروازه ورودی سقوط کرد. الان توی یه برج مخابراتی قرار دارم. به احتمال تو باید مال پایین شهر باشی، درسته؟ چون منم از اهالی منطقه ۷۰۱ هستم.
نفسم را بیرون می‌دهم و مضطربانه می‌گویم:
- آ... آره، یه‌جورایی فک کنم حرفت درست باشه.
جولیا با صدای جدی می‌گوید:
- در مورد سوال دیگت هم باید بگم که نه، کسی جز خودم زنده نمونده، این‌جا چیزی جز جسد تیکه‌پاره شده یا ساختمون آتیش‌گرفته و مخروبه نمی‌بینم.
نا‌امیدانه روی پا‌هایم می‌نشینم و با لحن ملتمسانه‌ای می‌گویم:
- پس حالا من باید چیکار کنم؟
جولیا با لحن تردید‌آمیزی می‌گوید:
- خب نمی‌دونم، اگه تواناییش رو داری می‌تونی بیایی سمت من یا... .
ناگهان دست محکمی یقه‌ام را می‌گیرد، مرا از روی زمین بلند می‌کند و به نزدیکی در خروجی می‌اندازد.
ناله کوتاهی سر می‌دهم و سرم را بالا می‌برم.
با چرخاندن سرم لباس نیمه‌پاره و چهره خونین و در حال تغییر استیو مقابل چشمانم قرار می‌گیرد و خون سرازیر شده از گردن زخمی و گزیده شده‌اش دلم را خالی می‌کند.
دهانش کف و رگه‌های سرخ‌رنگ سفیدیه چشمانش را ناپدید کرده‌است.
مردمک چشمانش گشاد شده و خر‌خر ترسناکی از گلویش بر‌می‌خیزد.
پس از مدتی سکوت دندان‌های تیزش را به من نشان می‌دهد، سپس با سرعت به من نزدیک می‌شود، به یقه‌ام چنگ می‌زند و با صدای کلفت و هیولا‌مانندش می‌گوید:
- به موقعش تو رو آدم می‌کنم، جوری آدمت می‌کنم که دیگه واسم از این غلط‌ها نک... .
جیغ‌زنان دست و پا می‌زنم و در حالی که سعی دارم خودم را از چنگ دست‌های خونینش آزاد کنم از شدت ترس با صدای لرزانی می‌گویم:
- ولم کن استیو! ولم کن لعنتی! گفتم ولم کن! آخه تو چه مرگت شده؟! چرا این‌طوری می‌کنی؟! من... .
به ناگاه ناله‌کنان مرا به عقب هل می‌دهد، به محض زمین خوردنم با کف هر دو دستش شقیقه‌هایش را محکم می‌گیرد، سپس با دور کردن آن‌ها خطاب به من با لحن تند و نفرت‌آمیزی بلند فریاد می‌کشد:
- اسم من اِستیو نیست احمق! انقدر اسم اون مرتیکه رو جلوم نیار!
با چشمانی از حدقه درآمده زیر لب می‌گویم:
- چی؟!
خون سیاه‌رنگ را از داخل دهانش بیرون می‌ریزد، سرفه‌زنان می‌گوید:
- ما اون... ما اون استیوِ کله‌پوک رو... توی خواب کشتیم و با چاقو گلوش رو پاره کردیم! اون رو کشتیم تا... تا تو و اون مادر... احمقت رو گیر بیاریم! حالا... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,163
مدال‌ها
2
به ناگاه از پشت بی‌سیم صدای خشن و نگران جولیا را می‌شنوم که می‌گوید:
- هِی چی شده؟ همه‌چیز مرتبه؟ سادیا؟ سادیا اون‌جا چه خبره؟ چرا..‌. .
استیو زبان نوک‌تیزش را بیرون می‌دهد و بی‌سیم را با نگاه اخم‌آلودش رصد می‌کند.
سپس با برخورد نگاهش به من چند قدم نزدیک می‌شود و با لحن تهدید‌آمیزی می‌گوید:
- نمی‌خوام بهت آسیبی بزنم پس... .
ناگهان نعره بزرگی توجه او، سپس توجه من را به خود جلب می‌کند.
تعدادی از انسان‌های چشم‌سرخ با سرعت شیشه نیمه‌شکسته پنجره مقابلم را با ضربات محکمی خرد می‌کنند، دندان‌های خونین و تیزشان را نشان می‌دهند و وحشیانه به داخل اتاق نیمه‌تاریک هجوم می‌برند.
لباس‌ها و شلوار‌های سبز‌رنگ نظامی‌شان پاره‌پاره و نخ‌نما شده‌است، زخم‌ها و خراش‌های عمیق روی چهره خونین‌شان نقش بسته و داخل شکم، پهلو یا بازوی هر کدام از آن‌ها نوک تیز چاقو، دسته تبر یا قمه فرو رفته است.
خون سیاه‌رنگ به آرامی از لای زخم‌‌‌ها و خراشیدگی‌های بدنشان به بیرون سرازیر و سوراخ دماغ‌شان مدام کوچک و بزرگ می‌گردد.
تعدادی از آن‌ها به محض ورود به طرف شخص ناشناسی که در تمام این مدت او را استیو خطاب می‌کردم حمله‌ور می‌شوند و نعره‌زنان سعی می‌کنند تا به او آسیب وارد کنند.
صدای ضجه و فریاد سکوت اطرافم را در خود خفه می‌کند و شدیداً گوش‌هایم را آزار می‌دهد.
نیم‌خیز، سپس با عجله از جایم بلند می‌شوم. بی‌سیم را در دست می‌گیرم و دوان‌دوان از اتاق خارج می‌شوم.
در ورودی را با زحمت زیاد می‌بندم و چند قدم از آن فاصله می‌گیرم، اما به محض بسته شدنش ضربات محکمی بدنه چوبی آن را خرد و متلاشی می‌کند.
هم‌زمان با این اتفاق چشمان سرخ‌رنگ از لای خراش‌های درِ مقابلم، اطرافم را بررسی سپس روی من قفل می‌شوند.
صدای خرد شدن شیشه‌‌های پشت سرم توجه‌ام را به خود جلب می‌کند.
با چرخاندن سرم سرباز نیمه‌جانی را می‌بینم که بدنش از وسط قطع و چهره خونینش در حال تغییر کردن به چهره گرگینه‌ است.
ناخن‌های بلند و تیزی از لای انگشتان هر دو دستش بیرون زده و دندان‌های نیش بلندی تا زیر چانه‌اش کشیده شده‌است.
نا‌خودآگاه جیغ می‌کشم و با ورودش به داخل محیط پادگان نفس‌زنان راهروی طولانی که به مسیر سمت راستم منتهی می‌شود را در پیش می‌گیرم.
در حین دویدن صدای جولیا را می‌شنوم که می‌گوید:
- اون‌جا چه خبره؟ چرا جواب نمیدی؟ هِی... مگه با تو نیستم؟!
به زحمت از کنار میز‌ها، صندلی‌ها و تخت‌های چوبی یا فلزی مقابلم که با بی‌نظمی بخش‌هایی از مسیرم را مسدود کرده‌بودند عبور کردم و با صدای مضطربانه‌ای گفتم:
- الان وقت ندارم برات توضیح بدم... باید... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,163
مدال‌ها
2
به ناگاه جسد خونین و نیمه‌جان یکی از سرباز‌ها خر‌خر‌کنان از بالای سقف و درست در چند‌ قدمی‌ام زمین می‌افتد.
کلاه فلزی‌ روی سرش با ضربه محکمی مچاله شده و رگه‌های خون لباس و شلوار سبز‌رنگش را کثیف کرده‌است.
ماسک دو چشم سیاه جز چشم‌های سرخ‌رنگ و دهان خونینش بقیه جاهای چهره‌اش را پوشانده و حالت بدنش کمی غیر‌طبیعی به نظر می‌رسد.
ناگهان لحظه‌ای کوتاه به کمک دست و پا‌هایش به هوا می‌پرد و خر‌خر‌کنان سعی می‌کند تا خودش را به من نزدیک کند.
جیغ‌زنان از او فاصله می‌گیرم، مسیرم را ادامه می‌دهم و در حالی که سعی دارم نسبت به دست و پا زدن‌های جسد مقابلم بی‌تفاوت باشم به زحمت از لای میز چوبی خاک‌خورده‌ای عبور می‌کنم و دوان‌دوان وارد اتاق سمت چپم می‌شوم.
نعره‌ها و ضجه‌های بلند و ترسناکش باعث می‌شوند تا هین بلندی بکشم و در فلزی خاکی‌رنگ مقابلم را با ضربه محکمی ببندم.
ترسی عمیق به دلم چنگ زده‌بود و اضطراب و نگرانی راه نفسم را خفه می‌کرد.
نگاهی به اطرافم انداختم، دو تابلوی آبی‌رنگ کوچک همراه با علامت فلش جهت‌دار روی بخشی از ستون سنگی، ترک‌برداشته و خرد شده مقابلم قرار داشت که روی یکی از آن‌ها عبارت اسلحه‌خانه و روی دیگری عبارت آسایشگاه سرباز‌ها ذکر شده بود.
جهت یکی از فلش‌ها آسایشگاه را سمت چپ و دیگری اسلحه‌خانه را سمت راست نشان می‌داد.
کنار ستون سنگی نیمه‌خراب میز بزرگ اداری قرار داشت که وسایل و برگه‌های خط‌خطی یا مچاله شده همراه با جا‌سیگاری، خودکار، مداد و پرونده‌های قطور چند‌برگ با بی‌نظمی روی آن یا کف زمین پخش و پلا شده‌بودند.
جسد سربازی روی صندلی که به میز نزدیک بود به حال خود رها شده بود و چاقوی جیبی کوچک اما تیزی هم کنار پایش قرار داشت.
ناگهان از پشت در صدای تهدید‌آمیزی را می‌شنوم که می‌گوید:
- نمی‌تونی از دستم فرار کنی سادیا، بیا بیرون وگرنه در رو می‌شکنم! گفتم بیا بیرون!
خشم، کینه و نفرت به‌قدری در صدا بالا بود که می‌دانستم چیزی نمی‌تواند صاحب آن صدا را آرام کند. اگر دستش به من می‌رسید بدون شک کارم را یک‌سره می‌کرد.
ناگهان با برخورد پشت سر هم مشت‌ و لگد‌های محکمی به پشت در فلزی جیغ کوتاهی کشیدم، سریع و به زحمت از باز شدن در جلوگیری کردم و پیش از آن که کسی وارد اتاق شود به کمک دستان لرزانم آن را از پشت قفل کردم، سپس چند قدم از در فاصله گرفتم.
بی‌سیم را به دهانم نزدیک کردم و نفس‌زنان با صدای مضطربم خطاب به جولیا گفتم:
- جولیا؟ جولیا صدام رو می‌شنوی؟ اون‌ لعنتی این‌جاست، اون می‌خواد... .
بغض و وحشت شدید اجازه نمی‌داد تا بتوانم به خوبی صدایم را بلند کنم یا واضح و درست حرفم را بزنم.
پس از مدت کوتاهی صدای جولیا را شنیدم که گفت:
- آروم باش دختر، چرا انقدر نگرانی؟! واضح و درست بگو ببینم چی شده؟
به زور بغضم را خفه می‌کنم و با صدای مضطربم می‌گویم:
- اون‌ می‌خواد بیاد داخل، چیزی نمونده در رو بشکنه، باید... با... باید چیکار کنم؟
در حالی که سعی دارد با حرف‌هایش مرا آرام کند می‌گوید:
- کی؟ کی می‌خواد بیاد داخل؟ راجع‌ به کی حرف می‌زن... .
بی‌تابانه پاسخ می‌دهم:
- اِستیو، استی... نه اون... اَه نمی‌دونم، یه دیوونه‌ی روانی افتاده دنبالم. خودش رو شبیه به همکار مادرم کرده‌بود تا بتونه من رو گیر بیاره و... .
صدای بی‌سیم را می‌شنوم که می‌گوید:
- دیوونه‌ی روانی؟! کی منظورته؟
مضطربانه پاسخ می‌دهم:
- نمی‌دونم، الان در رو می‌شکنه و میاد داخل. باید چیکار... .
وسط حرفم می‌پرد و بی‌توجه به سخنانم با لحن جدی می‌گوید:
- خب گوش کن ببین چی میگم تو باید..‌. اصلاً وایسا ببینم تو الان دقیقاً کجایی؟ منظورم اینه که توی کدوم بخش از پادگان هستی؟
نگاهی به تابلو‌های آبی‌رنگ و نوشته‌های روی آن می‌اندازم، سپس در حالی که نگاه نگرانم را روی تکان‌های گوش‌خراش در فلزی مقابلم قفل کرده‌ام با نگرانی شدیدی می‌گویم:
- نمی‌... نمی‌دونم، فک کنم نزدیک به اسلحه‌خونه و آسایشگاه سرباز‌ها.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,163
مدال‌ها
2
صدای مصمم و جدی جولیا را می‌شنوم که می‌گوید:
- دور و اطرافت رو بررسی کن، ببین می‌تونی چیز به دردبخوری پیدا کنی یا نه.
عاجزانه و با صدایی سرشار از ترس و نا‌امیدی می‌گویم:
- اون‌‌‌‌... او...ن... داره میاد داخل‌ اون وقت تو میگی اطرافم را بررسی کنم؟! من وقتی ندارم که... .
سریع وسط حرفم می‌پرد و با صدایی مصمم و جدی‌ طوری که انگار قصد سرزنش کردنم را داشته‌باشد می‌گوید:
- اگه می‌خوایی زنده بمونی بهم اعتماد کن و کاری که میگم رو انجام بده! زود بگو اطرافت به چه صورته، می‌تونی اسلحه یا چیزی که به دردت بخوره پیدا کنی یا نه؟
نگاهی به دیوار‌های پوسیده و خزه‌ زده انداختم، اطرافم را رصد کردم و در حالی که چشمانم بین چاقوی جیبی و دربِ آسیب دیده پشت سرم جابه‌جا می‌شد گفتم:
- این‌جا که چیز خاصی نیست، فقط... .
مضطربانه بزاق دهانم را پایین و حرفم را ادامه دادم:
- فقط یه چاقوی جیبی نزدیک به میز مقابلم زمین افتاده. یه جسد هم کنارشِ.
جولیا از پشت بی‌سیم می‌گوید:
- سریع و با احتیاط چاقو رو بردار و برو به طرف آسایشگاه سرباز‌ها، قبل از رسیدن بهش یه اتاق سمت چپت قرار داره. سریع واردش شو و هر وقت رسیدی بهم خبر بده!
به محض پایان یافتن حرف‌هایش چند قدم به جسد سرباز مقابلم نزدیک شدم و محتاطانه دستم را به سمت چاقویی که نزدیک جسد قرار گرفته‌بود دراز کردم.
ناگهان سر خونین جسد با سرعتی باور نکردنی و طوری که انگار یک‌مرتبه جان گرفته باشد به سمتم چرخید، چشمان ترسناک، سرخ و خونینش روی چهره هراسانم قفل و خُر‌خُر‌کنان دستانش به طرفم دراز شد.
از شدت وحشت جیغ‌ کوتاهی کشیدم سپس با برداشتن چاقو از روی زمین کمرم را صاف و دوان‌دوان به طرف سرباز‌خانه رفتم.
صدای کشیده شدن بدنِ جسد پشت سرم روی کف زمین هراسم را بیشتر و مرا وادار کرد تا قدم‌هایم را برای رسیدن به اتاق مورد نظر بلند‌تر بردارم.
پس از مدتی صدای قدم‌های تندی از پشت سر گوش‌هایم را آزار داد و وحشت عمیقی را به جانم انداخت.
انگار جسد پشت سرم از روی زمین بلند شده بود و تلو‌تلو‌خوران مرا دنبال می‌کرد.
نفس‌زنان از روی چند پله فلزیه کوچک و بزرگ که توسط لکه‌های خون تسخیر شده‌ بودند بالا رفتم، از زیر مبل فرسوده‌ای که انگار در اثر موج انفجار از داخل یکی از اتاق‌ها به بیرون پرتاب شده بود عبور و در حالی که سعی داشتم نسبت به صدای خر‌خر‌ها و نعره‌های جسد پشت سرم بی‌توجه باشم به محض رسیدن به نزدیکی درب آسایشگاه وارد اتاق سمت چپم شدم.
درِ اتاق را بستم، آن را از پشت قفل کردم و چند قدم عقب رفتم.
سپس در حالی که پشت سر هم و با اضطراب شدیدی نفسم را بیرون می‌دادم بی‌سیم را به دهانم نزدیک کردم و بریده‌بریده گفتم:
- جول...یا... وارد... ات... اق... شدم. حالا بای...د... چیکار کنم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,163
مدال‌ها
2
نخست صدای خِش‌خِش بی‌سیم سپس صدای مصمم و جدی جولیا را می‌شنوم که می‌گوید:
- روی میز اداری یه قلم نوری هست، اون رو به آرومی بردار و هر وقت این کار رو کردی بهم خبر بده.
بی‌خبر می‌پرسم:
- چی؟ قلم نوری دیگه چیه؟
پس از مدت کوتاهی پاسخ می‌دهد:
- وقت ندارم توضیح بدم، یه چیزِ مشکی‌رنگ شبیه به خودکارِ. با دقت روی میز رو بررسی کن، حتماً پیداش می‌کنی.
شتابان سرم را می‌چرخانم و به اطرافم نگاهی می‌اندازم.
تعداد زیادی کتاب، نقشه نظامی، تصویر رژه سرباز‌ها و برگه اداری سوخته، سفید‌رنگ یا خط‌خطی شده روی میز یا در دور و اطرافِ آن پخش و پلا و بی‌دلیل به حال خود رها شده‌اند.
پس از مدتی خودکاری مشکی‌رنگ که کنارِ یک اسلحه دستی کوچک و درست روی میز اداری قرار دارد توجه‌ام را به خود جلب می‌کند.
محتاطانه مانیتور شکسته‌ای که نزدیک به آن‌ها به حالت برعکس روی میز افتاده است را کنار می‌کشم و خودکار را در دست می‌گیرم.
آثار خراش‌ها و لکه‌های خون روی بدنه میز، صندلی‌های شکسته و پنجره‌های خرد‌شده به آسانی قابل مشاهده است.
به محض برداشتن خودکار دوان‌دوان و محتاطانه خودم را به پشت میز نزدیک می‌کنم و می‌گویم:
- انجامش دادم، حالا... .
پیش از آن که حرفم را کامل کنم تعدادی مربع مجازی و نور‌مانند کوچک به رنگ آبی روی بدنه میز پدیدار می‌شوند.
هم‌زمان با این اتفاق صدای جولیا را می‌شنوم که می‌گوید:
- کد امنیتی رو وارد کن!
متعجبانه با صدایی آمیخته به کنجکاوی می‌گویم:
- کد امنیتی؟!
بی‌توجه به سوالم می‌گوید:
- ببخشید باید شماره‌ها رو به ترتیب بهت بگم. صفر، شیش، صفر، پنج، صفر، هفتصد و چهل و سه! برای کلمه رمز شب هم نام منطقه‌‌ی محل سکونتت رو وارد کن.
مضطربانه می‌گویم:
- تو این‌ چیز‌ها رو از کجا می‌دونی؟! مگه توی این پادگان خدمت کردی؟
خشمگینانه وسط حرفم می‌پرد و می‌گوید:
- الان وقت مناسبی برای حرف زدن نیست دختر! کاری که میگم رو بکن.
هین کوتاهی می‌کشم و با صدایی آمیخته به ترس و نگرانی می‌گویم:
- خب باشه، باشه آروم باش من که چیزی نگفتم، فقط... .
به ناگاه صدای ضربات مشت و لگد سپس تکان‌های محکم درِ اتاق دلهره‌ام را بیشتر و توجه‌ام را به خود جلب می‌کند.
در حالی که سعی داشتم آرامشم را حفظ کنم اعداد مورد نظر را به ترتیب وارد کردم، نام منطقه ۷۰۱ را داخل کادر آبی‌رنگ نوشتم و با نزدیک کردن بی‌سیم به دهانم گفتم:
- انجامش دادم، حالا باید چیکار کن... .
ناگهان چیزی آبی‌رنگ شبیه به دریچه نورانی در گوشه‌ چپ بدنه میز پدیدار شد. نفسم را مضطربانه بیرون دادم و خطاب به جولیا گفتم:
- یه، یه چیزی شبیه به دریچه مخفی روی میز می‌بینم. فکر کنم که... .
جولیا وسط حرفم پرید و گفت:
- سریع بازش کن، داخل اون دریچه یه کارت امنیتی قرار داره با استفاده ازش می‌تونی بعضی از در‌های مخفی رو باز کنی. اون کارت رو بردار و به دیوار پشت سرت نزدیک شو.
با سرعت و بدون اتلاف وقت طبق حرف‌هایش کاری که گفته‌بود را انجام می‌دهم. کارت مربعی شکل زرد‌رنگی که آرم ارتش بر روی بدنه آن حک شده بود را برداشتم، سر و بدنم را چرخاندم و چند قدم به دیوار پشت سرم نزدیک شدم، سپس گفتم:
- کاری که گفتی رو انجام دادم، حالا چیکار کنم؟
ناگهان در میانِ خِش‌خِش‌های بی‌سیم با بالا بردن کارت و قرار دادن آن روبه‌روی قاب‌عکس کهنه‌ای از یک ژنرال نظامی نور زرد‌رنگی بدنه کارت را اسکن سپس صدایی شبیه به باز شدن درِ مخفی توجه‌ام را به خود جلب می‌کند.
با پایین آوردن کارت و باز شدن در مخفی مقابلم که در داخل دیوار سنگی و خاک‌خورده پنهان شده‌بود اتاق نیمه‌تاریکی شبیه به اتاق بازجویی مقابل چشمانم قرار می‌گیرد.
هم‌زمان با این اتفاق صدای جولیا را می‌شنوم که می‌گوید:
- اون کارت امنیتی رو پیش خودت نگه دار چون فعلاً قراره خیلی به دردت بخوره، حالا سریع برو داخل و تا زمانی که من ازت نخواستم دست به کاری نزن.
در حالی که محتاطانه وارد اتاق می‌شوم، با لحن تمسخر‌آمیزی می‌گویم:
- قراره من این‌جا زندانیت باشم؟!
در حالی که سعی دارد عصبانیتش را کنترل کند می‌گوید:
- ببین دختر، بیا صادق باشیم. اگه علاقه‌ای به کمکم نداری یا فکر می‌کنی بدون کمک من عرضه‌اش رو داری که از پس مشکلاتت بربیایی کاری که از نظر خودت درست هست رو انجام بده. من هم خیلی راحت بی‌سیم رو خاموش می‌کنم و فقط برای نجات خودم راهی پیدا می‌کنم. می‌خوای این اتفاق بیُفته؟!
لحنش مصمم و جدی بود و هیچ شکی در حرف‌هایش احساس نمی‌کردم.
سریع پاسخ دادم:
- چی؟ نه، نه این چه حرفیه؟! من فقط می‌خواستم بگم که... .
وسط حرفم می‌پرد و با صدایی جدی خطاب به من می‌گوید:
- پس دختر یا... بهترِ بگم سرباز خوبی باش و سریع برو داخل، اون در زیاد باز نمی‌‌مونه. هر وقت زمانش فرا برسه بهت میگم چطور از اون‌ اتاق خارج بشی و بدون این که کسی بفهمه از پادگان بری بیرون اما قبلش باید حتماً چند‌تا کار مهم رو برام انجام بدی تا خروجت از اون‌جا آسون‌تر بشه.
زبانم را روی دهانم می‌کشم و با لحنی عصبی بر خلاف میلم می‌گویم:
- باشه، باشه هر چی تو بگی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,163
مدال‌ها
2
بر خلاف خواسته درونی‌ام وارد اتاق مخفی می‌شوم، از در فاصله می‌گیرم و در حین بسته شدنش به درِ ورودی اتاقِ فرماندهی که مدام با ضربات محکمی جلو و عقب می‌شد نگاهی انداختم.
صدای ضجه‌ها به همراه نعره‌های کر‌کننده دلم را می‌لرزاند و نفرتم را از آن موجودات به ظاهر انسان، چند برابر می‌کرد.
در آخرین لحظات و پیش از بسته‌شدن کامل درِ مخفی بخشی از بدنه در شکسته شد و دستی دراز به همراه ناخن‌های تیز، کشیده و خونین از لای خراش‌های در به اطراف چنگ زد.
با کف دست جلوی دهانم را گرفتم تا مانع از ساطع شدن جیغ بلندم در اطراف اتاق شوم.
پس از مدتی با بسته‌شدن در برای لحظه‌ای کوتاه تاریکی کور‌کننده‌ای بر محیط اطرافم غلبه و وحشتم را چند برابر کرد.
وقتی سر سپس بدنم را به پشت سرم چرخاندم و دستم را از دهانم دور کردم نور ضعیف تعدادی از لامپ‌‌ها و مهتاب‌های کوچکِ چسبیده به سقف که درست بالای سرم قرار داشتند با صدای آهنگ کوتاه اما دلهره‌آوری روشن شدند و بخشی از تاریکی اطرافم را از دیدگانم ناپدید کردند.
روبه‌رویم یک میز فلزی بزرگ با تعدادی صندلی آهنی قرار داشت که با نظم و ترتیب خاصی چیده شده‌بودند و تعدادی وسیله تهویه هوا و پنجره‌ کوچک با میله‌های فلزیه مشکی‌رنگ شبیه به میله‌های زندان با فاصله روی بدنه گچ‌شده دیوار‌‌ها نصب شده‌بودند.
سمت چپم در فلزی قرار داشت و وسیله‌ای عجیب که احتمالاً از آن برای شکنجه یا آزار دادن شخص مورد نظر استفاده می‌شد کنار در به حال خود رها شده‌بود.
سمت راستم یک تخت آهنی همراه وسایلی شبیه به وسایل پزشکی قرار گرفته بود و لکه‌های کهنه خون روی پارچه سفید‌رنگ و نیمه‌پاره‌اش را هم پوشانده بود.
ناگهان صدای جولیا از پشت بی‌سیم توجه‌ام را به خود جلب و مرا از نگاه به وسایل روی میز آهنی که به وسایل شکنجه شباهت بالاتری داشتند منصرف کرد:
- من باید کار مهمی رو انجام بدم، واسه همین مجبورم بی‌سیم رو خاموش کنم. به زودی دوباره باهات ارتباط برقرار می‌کنم. تو هم فعلاً بی‌سیم رو خاموش کن چون ممکنه شارژ باتریش کم باشه و اگه به اتمام برسه اون‌وقت برای همیشه خاموش میشه.
با شنیدن حرفش ترس شدیدی به دلم چنگ زد، چطور انتظار داشت تک و تنها در یک اتاق بازجویی که با انواعی از ابزار شکنجه تسخیر شده بود روز یا شب را سپری کنم؟! می‌خواستم با او مخالفت کنم اما در آخرین لحظات به زحمت جلوی خودم را گرفتم و با صدای لرزانی گفتم:
- با... باشه... منتظر پاسخت می‌مونم، فقط زیاد طولش نده. می‌دونی که من... .
وسط حرفم می‌پرد و می‌گوید:
- نگران نباش دختر، هر کار لازم باشه می‌کنم تا تو رو از اون پادگان بیارم بیرون اما فعلاً باید صبور باشی و تا وقتی من ازت نخواستم دست به کاری نزنی. موفق باشی.
پیش از آن که ارتباطش را قطع کند با صدایی آمیخته به خواهش و درخواست خطاب به او می‌گویم:
- مراقب خودت باش.
مدتی کوتاه سکوت می‌کند سپس از پشت خِش‌خِش بی‌سیم می‌گوید:
- می‌دونم چطور باید زنده بمونم، لازم نیست انقدر مضطرب باشی. سر زمان مناسب خبرت می‌کنم تا اون موقع یه‌کم استراحت کن.
ناخود‌آگاه می‌گویم:
- راستی اون جونورا... اون جونورا که نمی‌تونن بیان داخل و... .
نفسش را محکم بیرون داد و در حالی که سعی داشت اطمینان در صدایش موج بزند خطاب به من گفت:
- نه کسی می‌دونه تو داخل اون اتاق هستی و نه کسی هم می‌تونه بهت صدمه‌ بزنه. موفق باشی.
به محض پایان سخنش صدای طولانیه خِش‌خِش بی‌سیم در گوش‌هایم پشت سر هم تکرار شد. چندبار جولیا را صدا زدم اما دیگر پاسخی از طرف او نشنیدم.
دندان‌هایم را محکم روی هم فشردم، برخلاف میلم بی‌سیم را از دهانم دور کردم، چند قدم به یکی از صندلی‌های آهنی نزدیک شدم، با کف دستم گرد و خاک را از روی بدنه صندلی کنار زدم و با نشستن بر روی آن به محیط غریب و نیمه‌ تاریکی که اطرافم را تسخیر کرده‌بود نگاهی انداختم. در دل امیدوار بودم که مادرم زنده باشد و آسیبی به جولیا نرسد هر چند دلهره شدید این اجازه را نمی‌داد که از افکار نگرانم دست بردارم.‌

ادامه دارد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,163
مدال‌ها
2
سخن نویسنده: سپاس از شما خوانندگان گرامی که این اثر را برای خواندن انتخاب کردید، امیدوارم که با وجود تمام ضعف‌هایی که در قلمم بود از داستان لذت برده‌باشید. شما می‌توانید آثار دیگر بنده با نام جوخه وهم و ژرفای بیم را با سرچی ساده در اینترنت پیدا و مطالعه کنین.
بی‌صبرانه منتظر انتقادات، نظرات و پیشنهادات شما برای بهتر شدن قلم و نوشته‌ام هستم.
دیگر آثاری که در صورت امکان قصد قرار دادن آن‌ها را در انجمن دارم:
۱) سراب مرگبار
۲) آواره از گرسنگان
۳) هویت تاریک
۴) آوای طغیانگر
۵) راه بی‌پایان
و... .
راه‌های ارتباط با بنده:
پیام رسان بله: @amira999
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین