- Jun
- 349
- 7,163
- مدالها
- 2
استیو محکم به مچ هر دو دستم چنگ میزند، خشمگینانه نگاهی به من میاندازد و همزمان با فشار آوردن به مچ دستانم فریاد میکشد:
- خفه شو!
شدت درد مچ دستانم مرا وادار میکند تا نالهکنان و با صدایی بلند فریاد بکشم.
ترس به همراه خشم و نفرت درونم فوران کرده است و سرما آن را بدتر میکند.
با لحن تندی به او ناسزا میگویم و بلند فریاد میکشم:
- ولم کن! دستم رو ول کن لعنتی! کمک! یکی کمکم کن... .
استیو گردنم را محکم فشار میدهد و در حالی که سعی دارد تا مرا کشانکشان با خودش همراه کند با پرخاش شدیدی فریاد میکشد:
- حالا که انقدر اصرار داری پس مثل مادرت باهات برخورد میکنم! اینطوری شاید یهکم آدم بشی!
لبانش از شدت عصبانیت میلرزید و رگههای خون از چشمان اخمآلودش فوران میکرد.
به یاد نمیآورم که مادرم با وجود جدیت و بیرحمی که موقع تنبیه کردنم داشت این گونه با من برخورد کردهباشد. حتی تصور آن هم شدیداً برایم غیرممکن است.
سعی میکنم تا خودم را آزاد کنم اما قدرت بالای دستانش مرا سمت خودش میکشد، تعادلم را به هم میزند و باعث میشود تا محکم زمین بیفتم.
درد به همراه سرما چهره، زانو و کف دستانم را شکنجه میدهد و قطرهای اشک از گوشه چشمانم به پایین سر میخورد.
استیو نفسش را محکم بیرون میدهد و با صدایی که سعی دارد در آن پشیمانی موج بزند خطاب به من میگوید:
- مع... معذرت میخوام... چیزیت که نش... .
کنترل خشم و نفرتم را از دست میدهم و یکمرتبه با بالا آمدن سرم دهانم را باز میکنم تا او را به فوش و ناسزا ببندم.
ناگهان نعره بلندی از بالای سقف مغازه متروکهای که سمت چپم قرار دارد هوای سرد را میشکافد و توجه هر دویمان را به خود جلب میکند، وقتی به منبع صدا مینگرم لحظهای کوتاه چهره خونین موجودی را میبینم که موقع فرار از مغازه آلِن همگی با آن مواجه شدهبودیم.
دندانهای خونین و تیز فکش را ترسناک کرده و چشمان سرخرنگش موجی از وحشت را به جانم انداختهاست.
استیو به محض مشاهدهاش نفسش را در سی*ن*ه حبس میکند، من را به زور از روی زمین بلند و در حالی که وادارم میکند تا او را همراهی کنم آرامآرام عقب میرود و مضطربانه اطرافش را بررسی میکند.
موجود از بالای پشتبام مغازه به روی کامیون پوسیدهای میپرد، روی سقف کامیون میایستد و دندانهای خونینش را با حالت تند و تهدیدآمیزی به من و استیو نشان میدهد.
چین عمیقی بر پوزه و پیشانیاش نشسته است و سوراخهای بینیاش با سرعت کوچک و بزرگ میشود.
به ناگاه شلیک گلولههای کلت کمری استیو به نزدیک پاهایش خشمش را فوران و او را تحریک به حمله میکند.
جیغزنان سعی میکنم خودم را آزاد و از استیو فاصله بگیرم، در حین این کار به کمک دندانهایم محکم انگشتان دستش را میگزم و او را به ناسزا میگیرم.
استیو فریاد بلندی سر میدهد، لحظهای کوتاه مرا رها میکند و با کف دستش سیلی محکمی را به گونه چپم وارد میکند.
تعادلم را از دست میدهم و نالهکنان محکم زمین میافتم.
صدای تند و غضبناک استیو را میشنوم که میگوید:
- میکشمت حرومزاده!
با چرخاندن سرم استیو را میبینم که خشمگینانه اسلحهاش را به سمتم نشانه گرفته است و قصد دارد با شلیک گلوله پیشانیام را متلاشی کند اما حملات پیدرپی و مداوم موجود او را از انجام این کار منصرف و وادارش میکند تا خشمگینانه از من فاصله بگیرد.
دستپاچه و هراسان از جایم بر میخیزم و به داخل ساختمان سمت راستم که به پادگان نظامی شباهت بالایی دارد وارد میشوم.
به محض ورود تاریکی و سیاهی شدید سقفها و بخشی از محیط اطرافم را تسخیر کرد، به زحمت در شیشهای نیمه شکسته پشت سرم را بستم، از آن فاصله گرفتم و به محیط غریب اطرافم نگاهی انداختم.
- خفه شو!
شدت درد مچ دستانم مرا وادار میکند تا نالهکنان و با صدایی بلند فریاد بکشم.
ترس به همراه خشم و نفرت درونم فوران کرده است و سرما آن را بدتر میکند.
با لحن تندی به او ناسزا میگویم و بلند فریاد میکشم:
- ولم کن! دستم رو ول کن لعنتی! کمک! یکی کمکم کن... .
استیو گردنم را محکم فشار میدهد و در حالی که سعی دارد تا مرا کشانکشان با خودش همراه کند با پرخاش شدیدی فریاد میکشد:
- حالا که انقدر اصرار داری پس مثل مادرت باهات برخورد میکنم! اینطوری شاید یهکم آدم بشی!
لبانش از شدت عصبانیت میلرزید و رگههای خون از چشمان اخمآلودش فوران میکرد.
به یاد نمیآورم که مادرم با وجود جدیت و بیرحمی که موقع تنبیه کردنم داشت این گونه با من برخورد کردهباشد. حتی تصور آن هم شدیداً برایم غیرممکن است.
سعی میکنم تا خودم را آزاد کنم اما قدرت بالای دستانش مرا سمت خودش میکشد، تعادلم را به هم میزند و باعث میشود تا محکم زمین بیفتم.
درد به همراه سرما چهره، زانو و کف دستانم را شکنجه میدهد و قطرهای اشک از گوشه چشمانم به پایین سر میخورد.
استیو نفسش را محکم بیرون میدهد و با صدایی که سعی دارد در آن پشیمانی موج بزند خطاب به من میگوید:
- مع... معذرت میخوام... چیزیت که نش... .
کنترل خشم و نفرتم را از دست میدهم و یکمرتبه با بالا آمدن سرم دهانم را باز میکنم تا او را به فوش و ناسزا ببندم.
ناگهان نعره بلندی از بالای سقف مغازه متروکهای که سمت چپم قرار دارد هوای سرد را میشکافد و توجه هر دویمان را به خود جلب میکند، وقتی به منبع صدا مینگرم لحظهای کوتاه چهره خونین موجودی را میبینم که موقع فرار از مغازه آلِن همگی با آن مواجه شدهبودیم.
دندانهای خونین و تیز فکش را ترسناک کرده و چشمان سرخرنگش موجی از وحشت را به جانم انداختهاست.
استیو به محض مشاهدهاش نفسش را در سی*ن*ه حبس میکند، من را به زور از روی زمین بلند و در حالی که وادارم میکند تا او را همراهی کنم آرامآرام عقب میرود و مضطربانه اطرافش را بررسی میکند.
موجود از بالای پشتبام مغازه به روی کامیون پوسیدهای میپرد، روی سقف کامیون میایستد و دندانهای خونینش را با حالت تند و تهدیدآمیزی به من و استیو نشان میدهد.
چین عمیقی بر پوزه و پیشانیاش نشسته است و سوراخهای بینیاش با سرعت کوچک و بزرگ میشود.
به ناگاه شلیک گلولههای کلت کمری استیو به نزدیک پاهایش خشمش را فوران و او را تحریک به حمله میکند.
جیغزنان سعی میکنم خودم را آزاد و از استیو فاصله بگیرم، در حین این کار به کمک دندانهایم محکم انگشتان دستش را میگزم و او را به ناسزا میگیرم.
استیو فریاد بلندی سر میدهد، لحظهای کوتاه مرا رها میکند و با کف دستش سیلی محکمی را به گونه چپم وارد میکند.
تعادلم را از دست میدهم و نالهکنان محکم زمین میافتم.
صدای تند و غضبناک استیو را میشنوم که میگوید:
- میکشمت حرومزاده!
با چرخاندن سرم استیو را میبینم که خشمگینانه اسلحهاش را به سمتم نشانه گرفته است و قصد دارد با شلیک گلوله پیشانیام را متلاشی کند اما حملات پیدرپی و مداوم موجود او را از انجام این کار منصرف و وادارش میکند تا خشمگینانه از من فاصله بگیرد.
دستپاچه و هراسان از جایم بر میخیزم و به داخل ساختمان سمت راستم که به پادگان نظامی شباهت بالایی دارد وارد میشوم.
به محض ورود تاریکی و سیاهی شدید سقفها و بخشی از محیط اطرافم را تسخیر کرد، به زحمت در شیشهای نیمه شکسته پشت سرم را بستم، از آن فاصله گرفتم و به محیط غریب اطرافم نگاهی انداختم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: