جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [آخرین پناه عشق و جنگ] اثر «فاطمه زهرا باطنی منش کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط هم نام مادر سادات:) با نام [آخرین پناه عشق و جنگ] اثر «فاطمه زهرا باطنی منش کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,025 بازدید, 55 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آخرین پناه عشق و جنگ] اثر «فاطمه زهرا باطنی منش کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع هم نام مادر سادات:)
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-

تا اینجای رمان نظرتون در مورد قلمم چیه؟؟


  • مجموع رای دهندگان
    2
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
253
300
مدال‌ها
1
نام رمان:آخرین پناه عشق و جنگ

نویسنده: فاطمه زهرا باطنی منش

ژانر:عاشقانه،جاسوسی،تریلر

عضو‌گپ نظارت: (6)S.O.W

خلاصه: عاشقانه ای در قلب داعش

دختری که تنها یک سفر زندگی اش را زیر و رو کرد..سفری که تنها قرار بود چند روز طول بکشد تبدیل شد به سفری چندین ساله...البته فقط برای او چند سال طول کشید برای خانواده اش همان چند روز بود با تفاوت اینکه دردش به اندازه یک عمر بود برایشان
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,443
مدال‌ها
12
1666443757742.png


"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
253
300
مدال‌ها
1
بسم رب الحسین
#رمان_پناهم_باش
ژانر:عاشقانه
خلاصه: عاشقانه ای در قلب داعش

دختری که تنها یک سفر زندگی اش را زیر و رو کرد..سفری که تنها قرار بود چند روز طول بکشد تبدیل شد به سفری چندین ساله...البته فقط برای او چند سال طول کشید برای خانواده اش همان چند روز بود با تفاوت اینکه دردش به اندازه یک عمر بود برایشان
#پارت_اول
روی نیمکت می نشینم و کتاب را باز می کنم..دوست داشتم خاطرات مادرم را بدانم..هیچ وقت کامل برایم نمی گفت و به این باور بود که اعصابم الکی خورد می شود..ولی حالا کتاب خاطراتش دستم بود.. شروع می کنم..
بسم الله الرحمن الرحیم
لیوان شربت خیار و سکنجبین را سر میکشم و شیرینی ذاتی اش کام تلخم را شیرین میکند ولی برای روحم کاری از دستش بر نمی آید همچنین برای ذهن آشفته ام....
بسم اللّٰه الرحمن الرحیم
شروع میکنم تا پایان بیابد آشفتگیهای ذهنم....
شروع میکنم تا پایان بیابد خواب های کابوسی ام....
شروع میکنم تا پایان بیابد کابوس های قبل خوابم...
شروع میکنم تا پایان بیابد اشک های قبل از خواب هایم..
شروع میکنم تا پایان بیابد دیگر آن فاطمه...
شروع میکنم تا پایان بیابد...
برای مقدمه فقط مینویسم:عشق قیمت نداره...

روی صندلی روبه روی دوربین عکاسی می نشینم و منتظر
عکاس می مانم..از حرف های پدر و مادرم کلمه ی گذر نامه می شنوم که سریع بر می گردم..«گذر نامه چی؟؟» پدر و مادرم نگاهی به همدیگر میکنند و مادرم با لبخندی جوابم را می دهد«ان شاءاللّٰه اگر قسمت شد می خواهیم بریم کربلا پابوس آقا»
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
253
300
مدال‌ها
1
کربلا؟؟؟یعنی آقا آنقدر با کرم است که می خواهد منی که غرق در گناهم را هم بطلبد؟؟؟من کجا و کربلا کجا؟؟؟من کجا و قدم زدن روی سنگ های داغ بین الحرمین کجا؟؟من بی لیاقت کجا و دو دلی بین اینکه بری پابوس آقا امام حسین علیه السلام یا بری نوکری حضرت ابالفضل رو بکنی کجا؟؟من کجا و او کجا؟؟؟
«فاطمه مامان صاف بشین این عکس رو هم برای گذر نامه می خوایم»
عکس را روبه رویم می گیرم..موج خروشان عشق را هر کسی می توانست در چشمانم بخواند...اعتراف میکنم که باید تجربه کرده باشی تا بفهمی که چطور با خستگی هایی که برای گرفتن گذرنامه داشتم عشق میکردم...
لباس هایم را تا میزنم و داخل ساک می گذارم..مداحی را پلی می کنم و دنبال او می خوانم...
حسین جانم..
حسین جانم..
حسین جانم جانم جانم جانم..
حسین جانم...
حسین آقام...
حسین تا به ابد پرچم تو بالاست...
تابه ابد پرچم تو بالاست...
حسین شورم...
حسین حیف و من از کرببلا دورم...
حیف و من از کرببلا دورم...
حسین زندگیم و بهت بدهکارم...
زندگیم و بهت بدهکارم...
اولین بار بود که سوار هواپیما میشدم..خیلی ذوق داشتم...
اولین قدم را که در خاک عراق گذاشتم باد گرمی صورتم را نوازش کرد..موج گرم صمیمیت،موج گرم مهمان نوازی،موج گرم عشق بود که پر چادرم را به بازی می گرفت... چادری که یادگار مادرشان بود... چادری که بوی کوچه های مدینه را سوغات آورده بود... وجب به وجب خاک را می بوییدم که نذرم را ادا کرده باشم.. داخل اتوبوس می نشینم و مداحی را پخش می کنم...
به خونه برگردیم...
خونه آغوش حسینه مگه نه؟؟
به خونه برگردیم...
خونه بین الحرمینه مگه نه؟؟
مگه از سنگه؟؟
چه کنم باز دلم تنگه...
مهربون ارباب...
یا حسین دلم و دریاب...یا حسین دلم و دریاب...
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
253
300
مدال‌ها
1
در خیابان های کربلا قدم می زنیم...«بالاخره رسیدیم»
سرم را بالا می آورم...باورم نمی شد این گنبد را در قاب چشمانم می بینم...سیل اشک هایم را پشت سر هم کنار می زنم تا به وضوح تصویر روبه رویم را ببینم... باورم نمیشه که صاحب این گنبد همان آقایی است که گره ها باز می کند..
همان آقایی که به قول آقام امام صادق قدیم الاحسان است...همان آقایی که به عشقش روضه هفتگی می گرفتیم...
عشق منی تنها تو...
خوبه حال من با تو...
هر دفعه کمک خواستم...
هیشکی نبود الا تو...
اربابم حسین...
داخل هتل می شویم کفش هایم را در می آورم و خودم را روی تخت رها می کنم...قرار بود که امروز خاله زینب هم بیاید همراه با همسرش(آقا احسان) و دخترش باران..
باران برای من حکم خواهرم را داشت..دو سال از من بزرگتر بود و مثل کوه همیشه پشت درد دل هایم بود...
«مامانی..خاله کی میاد؟؟»«یعنی باور کنم که منتظر خاله ای؟؟»«مامانی،حالا،باران کی میاد؟؟»«آهان حالا شد... چون با ماشین خودشون میاند ان شاء الله ساعت پنج عصر می رسند...»«ان شاء الله...مامان واقعا حیف نبود ما از روبه روی گنبد رد شدیم و نرفتیم حرم؟؟»«چرا مادر منم دلم آشوبه اینطوری..ولی خب باید اول جاگیر بشیم بعد بریم پابوس آقا..
سر از پا نمی شناختم..و از آن جایی که هر وقت ذوق داشته باشم خیلی پر حرفی می کنم الان تقریبا یک ساعتی می شود که سر مادر و پدرم را خوردم...
«بسه دیگه مادر یه ذره دندون به جیگر بگیر...»
«نه مامان آخه نمیدونی...» «به به السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین»
با صدای پدرم میخکوب می شوم نمی دانم چرا خجالت می کشیدم که جلوی آقا سر بلند کنم...
به سختی سر بلند می کنم ولی هرچه تلاش می کنم گنبد را نمی توانم واضح ببینم و حالا این مهمان های ناخوانده به چشمانم آمدند و نمی گذارند تماشا کنم محشر ترین عکس که چه عرض کنم اینجا خود محشر بود....
مهمان های ناخوانده را یکی پس از دیگری کنار میزنم و بالاخره میرسم به تصویری که در قاب چشمانم جلوه ی فوق العاده ای داشت...تا نگاهم به گنبد افتاد بند دلم پاره شد...انگار دیگر خودم نبودم...انگار حالا مقام والا تری داشتم...انگار آمده بودم رو بزنم به آقا برای آن فاطمه...انگار....
تفتیش که شدیم دیگر آماده بودم برای رویارویی با مردی مهربان تر از پدر و صمیمی تر از مادر...
به رسم ادب کفش هایم را در می آورم و پا برهنه بین الحرمین را طی می کنم به یاد سه ساله امام حسین که پا برهنه بیابان های کربلا را با آن همه خار طی می کرد...به یاد بی بی زینب که پا برهنه کودکان را از آتش خیمه ها بیرون می کشید.... به یاد رباب که پا برهنه برای علی اصغرش لالایی می خواند و به یاد امام حسین که پا برهنه علی اکبر هایش در صحرا جمع می کرد....به وسط بین الحرمین که میرسیم دوباره اشک هایم همصدا با دلم می شود و مثل برگ پاییزی از درخت چشمانم رها می شوند.... این آرزوی من بود...من و دو دلی تو بین الحرمین؟؟؟ با مادرم گوشه ای می نشینیم و با آقا حرف دلمان را می زنیم...از آن جایی که حرف زدن بلد نیستم مداحی را پخش می کنم...
سلام آقا..
که الان روبه رو تونم....
من اینجا زیارت نامه می خونم...حسین جانم...
بزار سایه ات همیشه رو سرم باشه....
قرار ما شب جمعه حرم باشه....حسین جانم...
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
253
300
مدال‌ها
1
از ته دلم داشتم گریه می کردم...سرم را از روی زانو هایم بر می دارم...آقا ممنون که منو دعوت کردی...آقا ممنون که منو با خانواده طلبیدی....
حرکت میکنیم به سمت حرم گرمای سنگ های حرم مرا به یاد آتش خیمه ها می اندازد....
وارد صحن که میشویم دوباره دست روی سی*ن*ه می گذارم و سلام می دهم...
السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین...
کم کم جلو میرویم و با مادرم گوشه ای می نشینیم...
مادرم نماز امام جواد علیه السلام را شروع میکند و من هم زانو در بغل می گیرم و نظاره گر این همه شکوه و عظمت می شوم..
نماز مادرم که به اتمام میرسد به سمت ضریح شش گوشه حرکت میکنیم...
دور و بر آقا مثل همیشه شلوغ است...
داخل صف می شویم و لحظه به لحظه به ٱقا نزدیکتر...
ناگهان با تکان دادن چوب پر خادم به خودم می آیم می بینم که نگاهم به شبکه های ضریح گره خورده...
کمی مکث میکنم ولی بعد خودم را به شبکه های ضریح گره می زنم...
آقا من خیلی دلتنگت بودم...
آقا....ارباب ممنون که بالاخره به شب هایی که با رویای کربلا می خوابیدم خاتمه دادی و از این به بعد قراره با خاطره های شما خوابم ببره...
با گل فرش صحن حرم بازی میکنم که همراه مادرم به صدا در می آید..
«سلام
.....
عه رسیدن بخیر..
.....
الحمدالله.. ما اومدیم حرم شما هم جاگیر شدید بیاید...
......
باشه پس بیاید حرم حضرت ابوالفضل علیه السلام.....

باشه باشه منتظرتونیم خداحافظ... »
«مامان خاله بود؟؟رسیده بودند؟؟»«آره مامان جان الحمدلله رسیدند...پاشین بریم حرم حضرت ابوالفضل علیه السلام خاله و اینا میان اونجا..»
وارد صحن های حرم حضرت ابوالفضل می شویم..اذان مغرب را گفته بودند و همه با اتصال به امام جماعت رفته بودند به وصال عشق..
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
253
300
مدال‌ها
1
سرم را که برمی گردانم چشمانم نذر شبکه های ضریح علمدار کربلا می شود...
غیر از کسی که دلش را به پنجره های ضریح گره کرده بود هیچ ک.س نبود...
همراه مادرم به سمت ضریح می رویم نمی دانم به خاطر کدام کار نیکم خدا چنین خلوتی را نصیبم کرده
حالا تمام وجودم دستمال سبز شده و دارم آن را به پنجره های ضریح گره می زنم...
خنکی ضریح شعله های آتش درونم را آرام می کند...
اولین دعایی که در آن مکان مبارک داشتم این بود که دستم را بگیرند و نگذارند یزیدیان زمانه اعتقاداتم را کم رنگ کنند و بعد برای تمام کسانی التماس دعا گفتند دعای عاقبت بخیری کردم...
حالا نماز به اتمام رسیده بود و موج جمعیت به سمت ضریح روانه شده بود...
یک گوشه مینشینم و خوب هوای حرم را تنفس میکنم تا جبران این همه سال دوری شود...
هر گوشه کاروانی نشسته و به زبان خودشان روضه مقتل میخوانند. آنقدر روضه هایشان سوز دارد که با اینکه حتی زبانشان را نمی فهمیم باز هم اشکمان جاری می شود...
~•~
کتاب را می بندم و به آسمان خیره می شوم..آنقدر غرق در خاطرات شیرین مادرم بودم که گذر زمان را حس نکرده بودم..
کوله ام را روی دوشم می اندازم و راه خانه را در پیش میگیرم..به خانه که میرسم مثل همیشه مادرم را در حال آشپزی می بینم و سجاد و زینب را هم در حال بازی..مثل همیشه از دیدنشان انرژی زیادی در وجودم سرازیر می شود..سلامی به همه میدهم و بعد از دستبوسی مادرم به سمت اتاقم می روم..خانه ما سه خوابه بود..اتاق مادرم و زینب..اتاق منو سجاد.. و اتاقی که هیچ وقت کسی ندانست در او چه چیزیست که مادرم هیچ وقت اجازه ورود به کسی نمی دهد..
لباس هایم را عوض می کنم و روی تخت دراز می کشم..کتاب را از کوله ام بیرون می کشم و ادامه می دهم..
~•~
از دور کسی را میبینم که دست تکان می دهد کمی که نزدیک می شوند متوجه می شوم بالاخره خاله رسیده است...بلند میشویم و سلام و احوالپرسی می کنیم و بعد مثل همیشه خاله و مامان بحثی را شروع می کنند و من و باران می مانیم و حرف هایی که روی دل سنگینی می کنند...
سر روی شانه اش می گذارم و آرام اشک میریزم و باران هم خواهرانه هایش را خرج من می کند...
با مردها رو به روی هتل قرار گذاشته ایم...
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: MARYM.F
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
253
300
مدال‌ها
1
خدارا شکر هتل ما جا داشت برای یک خانواده و شوهر خاله ام سریع آن را رزرو کرد...کم کم نزدیک هتل می شویم و با مردها می رویم برای شام.

داخل اتاق می شویم و روی تخت رها می شوم خیلی روز پر کاری داشتیم و خستگی به همه فشار آورده بود آنطور که معلوم است فردا شوهر خاله ام می خواهد بعد از زیارت ما را ببرد به کربلا گردی؛) شوهر خاله ام بخاطر مأموریت های زیادی که به عراق آمده بود همه جای عراق را بلد بود...

سوار ماشین می شویم و از حرم دور می شویم..مادرم با حالتی نگران می گوید«آقا احسان شنیدم عراق هنوز کاملا امن نیست خطر نداره می خوایم دور بشیم از کربلا؟؟»«نه بابا خطر کجا بوده من همین دو ماه پیش اینجا رفتم» کمی که در بیابان های اطراف کربلا بودیم صدای مهیبی در گوشمان پیچید...صدای سوتی در سرم پیچیده بود و بعد صدای جیغ و فریاد های زنانه...

کمی جلو را نگاه می کنم گرد و غبار همه جا را بلعیده بود ولی ظاهراً آنجا یک روستا بود موج جمعیت روستا داشتند به سمت ما می دویدند...هنوز اتفاقات در ذهنم تحلیل نشده بودند که همراه با فریاد یا حسین پدرم صدای شلیک گلوله آمد...و بعد هم جنازه هایی که روی زمین می افتادند...ماشینی گلی را دیدیم که از دور به ما نزدیک می شوند...

در کمتر از نیمی از ثانیه آقا احسان دور زد و با سرعت از آن مکان فاصله گرفت ولی صداها هنوز به گوش می رسید که ناگهان آن ماشین گلی را در کنارم دیدم و مرد هایی که قیافه ی آن ها هم باعث رعب و وحشت می شد...آقا احسان سعی میکرد سرعت بگیرد ولی بالاخره آن چیزی که نباید می شد شد...حالا ماشین ما از حرکت ایستاده بود و آن ماشین جلوی ماشین ما پیچیده بود...آقا احسان «هیچ حرفی نمی زنید اونا نباید بفهمند که ما ایرانی هستیم و شیعه من هم طوری وانمود میکنم که فکر کنند ما اهل همون محله ایم...فقط دوباره تکرار میکنم هیچ حرفی نزنید...»
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: MARYM.F
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
253
300
مدال‌ها
1
دست و پاهایم به وضوح می لرزیدند نگاهی به باران می اندازم که قطره اشکی از گوشه چشمش چکید بر روی روسری اش افتاد...دستش را می فشارم و لبخندی تقدیمش میکنم.. هنوز لبخندم جان نگرفته بود که در کنارم از جا کنده شد و چادرم کشیده شد...هم زمان با کشیده شدنم روی خاک های داغ اشهدم را شروع کردم...
نگران خودم نبودم... نگران خانواده ام بودم و ترس از اسارت قلبم را به درد آورد... کسی مرا از زمین بلند کرد...
ردیف شده بودیم کنار هم... اول همه ما را گشتند و هرچه چیز با ارزش داشتیم برداشتند...بعد آقا احسان کمی با آنها صحبت کرد که فکر می کنم گفته بود که ما اهل روستا هستیم...مرد داعشی در آخر گوشی آقا احسان را گرفت و گفت سریع از آنجا دور شوید...این را آقا احسان برایمان ترجمه کرد...امیدی در دلم پیدا شد که مرد داعشی دیگر ،با عصبانیت چیزی گفت و به من اشاره کرد بدنم لرزید..نمی خواستم فکر بد بکنم ولی لرزه ای که به بدن آقا احسان افتاد نشان میداد که اتفاق خوبی نیفتاده... آن مرد داعشی که فکر می کنم فرمانده ی آنها باشد با اکراه سری تکان داد و رفت ولی آن مرد خوشحال شد و خیز گرفت که دستانم را بگیرد ولی من عقب رفتم... مرد عصبی شد و محکم با طنابی دستانم را بست...فریاد آقا احسان گوشم را پر کرد و زمین خوردن مادرم را دیدم...
پدرم را دیدم که انگار در همین چند دقیقه چندین سال پیر شده و شانه هایش خمیده شده...و بارانی که هنوز در بهت اتفاقات بود... تمام زندگی ام را در اشکم دیدم که همان جا روی خاک افتاد و زندگی من همانجا تمام شد...
مردی دیگر نزدیک شد و با شدت دستان باران را گرفت...قلبم دیگر کار نمی کرد..راضی شدم به اسیر شدن خودم ولی نمی توانستم شکسته شدن کوه پشت سرم را ببینم...باران به خودش آمد ترسیده نگاهی به دستانش کرد...آنها را با ضرب از دستان آن داعشی بیرون کشید و شروع به دویدن کرد...دیگر اشک هایم اشک شوق بودند که می ریختند...
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: MARYM.F
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
253
300
مدال‌ها
1
که با صدای شلیک گلوله باران از حرکت ایستاد و بعد روی زمین افتاد...به چشمانم التماس میکردم نابینا شود که نبینم باران هم بازی دوران بچگی و کوه دوران جوانی ام بین چشمه ای از خون خاک را چنگ میزند...که نبینم خاله ام روی خون فرزندش نشسته و ضجه میزند...

راستی پدر و آقا احسان تا آنجا که من یاد داشتم انقدر پیر نبودند...چرا تا به حال چین های کنار چشم پدرم را ندیده بودم؟! چرا تا به حال مادرم را انقدر ترسیده و نگران ندیده بودم؟! چشمانم رامی بندم...دیگر نمی خواهم ببینم...دیگر نمی خواهم بشنوم....راستش دیگر نمی خواهم زنده بمانم...

با زور دستی به عقب کشیده میشوم که از این حرکت ناگهانی تعادلم را از دست میدهم و از پشت به زمین میخورم...دوباره دستانم کشیده می شوند و با التماس به چشمانم با خانواده ام وداع میکنم...و چه وداع تلخی است..
سوار ماشین می شوم و به دستان نمناک از خونم خیره می شود...دلم میلرزد ولی نه برای خودم برای اسرای کربلا...آن ها کودک بودند...در همین فکر ها بودم که تیزی چیزی را روی بازویم نگاه مرا به آن سمت میکشد.. به سوزنی مینگرم که در دستم جای گرفته و بعد کم کم دنیا جلوی چشمانم تیره و تار می شود...
چشمانم را کم کم باز میکنم و اولین چیزی که میبینم سرمی است که بالای سرم آویزان شده...
صدای در که می آید نگاهم به آن طرف کشیده میشود...
مردی را میبینم که با صورتی جدی وارد اتاق می شود تمام تنم به لرزه می افتد..کمی در خودم جمع می شوم که مرد با سرعت بیشتری به سمتم می آید..تازه یادم می افتد که این مرد همان است که وقتی من را گرفتند انگار فرمانده شان بود...بیشتر میترسم و قطره های اشکم روی صورتم با یکدیگر رقابت تنگاتنگی میکنند..
به من که میرسد کمی خم می شود و می گوید« خوب گوش کن...نباید به هیچ عنوان بفهمند که شیعه ای وگرنه..» دوباره صدای در می آید حرف مرد نصفه میماند حرف های شوهر خاله ام در ذهنم می پیچد که همین حرف هارا میزد...
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: MARYM.F
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین