جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [آخرین پناه عشق و جنگ] اثر «فاطمه زهرا باطنی منش کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط هم نام مادر سادات:) با نام [آخرین پناه عشق و جنگ] اثر «فاطمه زهرا باطنی منش کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,029 بازدید, 55 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آخرین پناه عشق و جنگ] اثر «فاطمه زهرا باطنی منش کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع هم نام مادر سادات:)
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-

تا اینجای رمان نظرتون در مورد قلمم چیه؟؟


  • مجموع رای دهندگان
    2
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
253
300
مدال‌ها
1
در حال و هوای بارانی خودم بودم که در با شدت باز شد و حوریه از در وارد شد..تنها دلیل اینکه توانسته بودم این چهار سال را دوام بیاورم وجود حوریه بود..او هم از بودن در اینجا رضایتی نداشت و شده بود مرهم زخم های من..بی مقدمه مرا در آغوش کشید..گریه ام شدت گرفت و هق هق امانم را برید..در آغوشش بودم که دوباره در باز شد و همسر سعد با عصبانیت وارد شد..امروز همین را کم داشتم و بس..«از صبح تا حالا بیرون نیومدی از اتاقت..پاشو برو حیاط رو تمیز کن..(با لحن حال بهم زنی ادامه داد)دستور سعده..» با ناراحتی بلند شدم که حوریه سریع بلند شد و گفت«بشین تو حالت خوب نیست خودم تمیز میکنم..» نگاه متشکری به او می اندازم و به تختم باز می گردم.. چشمانم را میبندم که به خاطر اینکه شب اصلا نخوابیده بودم سریع به خواب فرو رفتم..
با صدای حوریه از جا می پرم..«فاطمه.. فاطمه تو رو خدا پاشو سعد عصبانیه میگه چرا نمیای بیرون..» سری تکان می دهم بلند می شوم که آماده شوم..آماده که می شوم به سمت در می روم که در را باز کنم ولی پشیمان می شوم.تصمیم می گیرم که خارج نشوم..مگر چه می شود؟ فوقش مرا می کشتند..که من در حال حاضر بهتر از این سراغ ندارم..در حال خودم بودم که ناگهان صدای داد و فریاد بلند شد..اول فکر کردم که سعد فوران کرده ولی وقتی صدای محمد را شنیدم از خوشحالی بال در آوردم.. سریع رفتم بیرون که پشیمان شدم انگار که انقلاب بود..محمد یقه سعد را گرفته بود و فریاد می زد..
محمد
خسته برگشتم می خواستم بروم خانه که یادم آمد خیلی وقت است که فاطمه را ندیده ام..اعتراف میکنم که خیلی دلم برایش تنگ شده..به خانه آنها میروم و در را میزنم همسر سعد در را باز می کند .از چهره اش میتوانم به راحتی عصبانیت را ببینم که البته با دیدن من رنگش می پرد و سریع فریاد میزند«سعد..سعد بیا احمد آقا اومده..»
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
253
300
مدال‌ها
1
کمی مشکوک می شوم.. تاریخ جلسات را می‌دانستم و امروز جلسه ای در کار نبود..پس سعد اینجا چه می کرد آن هم این موقع شب؟!
جلو میروم و سعد را میبینم..تا دهان باز میکنم سعد سریع می گوید«آروم باش برات توضیح میدم..» دیگر مطمئنم می شوم که اتفاقی افتاده..اخم هایم را در هم میکنم و به حرف هایش گوش میدهم..باورم نمیشد..آنها در غیاب من می خواستند آن دختر را به فنا دهند..دیگر اعمالم دست خودم نیست یقه سعد را می گیرم و بر سرش فریاد می کشم کمی بعد صدای در می آید سپس چهره فاطمه را میبینم..با دیدن چهره اش داغون می شوم و مصمم تر سر سعد فریاد میکشم..وقتی سعد به غلط کردن افتاد او را رها کردم و خودم هم روی زمین افتادم..دیگر مغزم قد نمی‌داد..یا شاید هم راه چاره را می‌دانستم ولی در انکار بودم..یک آن یاد دستور سردار افتادم..با این اتفاقات بهتر می توانستم دستور را اجرا کنم..دستور داشتم که با او ازدواج کنم و در اولین فرصت او را به ایران بفرستم..ولی سخت بود .خیلی هم سخت.بود اینکه دستور و دل هم نظر باشند و عقل ساز مخالف بزند سخت است. خیلی هم سخت است..ولی تصمیم قطعی را میگیرم و او را اعلام میکنم.. «به خاطر اینکه رسمه خودم این کارو میکنم..»چهره سعد متعجب می شود و چهره فاطمه دوباره در هم..
فاطمه
اول با حرفش خوشحال می شوم و لی با یاد آوری اینکه او هم یک داعشی است دوباره چهره ام در هم می شود..ولی باز هم خوب است که تا فردا شب وقت داشتم..شاید فرجی شود و به خواب ابدی روم...سریع خانه را تمیز میکنم و چون دلم طاقت نمی آورد به اتاق همسر سعد میروم.در میزنم و بعد از اجازه او وارد میشوم..بالاخره او هم روز سختی داشته ..تقصیر او چیست که شوهرش یک مرد وحشی و نامرد است؟! وقتی وارد می شوم جا می خورد حدس می زدم که انتظار مرا نداشته باشد..کنارش روی تخت می‌نشینم و لبخند محبت آمیزی به صورتش می پاشم...جلو میروم و روی صورتش بوسه ای میزنم..« نبینم از دست من ناراحت باشیا خودتم میدونی که من بی تقصیرم..»
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
253
300
مدال‌ها
1
نگاه خیسش را به چشمانم می دوزد..می دانستم اگه ماریه سرپرست اینجا این حال او را ببیند حتما توبیخش میکند به خاطر همین قبل از اینکه حرفی بزند بر می خیزم و در را می بندم..بعد کنارش می نشینم و در آغوش می گیرمش..اول مقاومت میکند از آغوشم بیرون بیاید ولی وقتی دید او را محکم گرفته ام او هم شکست خورد و لرزیدن شانه هایش را زیر دستانم حس کردم..چه کرده بودند با این دختران که اینگونه خود را از محبت دور نگه می داشتند..بعد از حدود یک ربع حس میکنم نفس هایش منظم شده..آرام بوسه ای روی موهایش می زنم و او را روی تخت می خوابانم..هرکه نداند من که می دانم این دختر هم مثل من بی گناه است او نمی دانست که من می دانم ولی من می دانستم که او هم زندگی شبیه زندگی من داشته ولی با این تفاوت که او عاشق بود و همین، لحظه ها را برایش جهنم می کرد..بیرون که می روم سایه کسی را میبینم .
اولش میترسم ولی با دیدن چهره آرام حوریه من هم آرام می شوم..لبخندی می زند..«آخه تو چرا انقدر مهربونی؟؟میدونی انقدر بهت بد کرده مخصوصا امروز اونوقت میری نوازشش می‌کنی خوابش ببره؟؟» لبخند خجولی می زنم و خودم را به آن راه میزنم«آخه اون بنده خدا گناهی جز عشق نداره . چطوری میتونم باهاش بد رفتاری کنم..بعدشم تو از کجا میدونی مگه در بسته نبود؟؟» «خانم حواس‌پرت غرق حرف زدن بودید که اومدم داخل بعد دیدم مزاحمم رفتم بیرون..» آهانی گفتم و به اتاقم رفتم..سرم را روی بالشت می گذارم و بی خیال از جهانیان به خلاء فرو می روم...
از صبح تا الان که تقریبا ساعت سه بعد از ظهر است فقط دارم تمیز کاری می کنم..«کوزت نام و یادت گرامی باد..:/»
در را که زیر مشت و لگد می گیرند از شانسم ناامید شدم چون می توانم بگویم دقیقا در دور ترین نقطه ای که می توانستم حول در باشم هستم:/..آرام آرام قدم بر می دارم که با مشت بعدی به سمت در می دوم.. همان طور که می دوم جد و آباد شخص پشت در را مستفیض می کنم..در را باز می کنم..
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
253
300
مدال‌ها
1
با دیدن محمد جیغی کشیدم و محکم در را بستم..
نفس عمیقی کشیدم و به اطراف حیاط نگاه کردم. بدبخت شدم رفت.بدون روسری رفتم جلوی در.. همینجور که چشم می چرخاندم چادری را میبینم..به سمتش می روم و سرم میکنم..در را باز میکنم..تا می خواهم عذر خواهی بکنم پیش دستی می کند..«شرمنده فاطمه خانم من اصلا نمیدونم چطور ازتون عذر خواهی کنم.. ببخشید» بی خیال موقعیت دستی روی سرم می کشم‌.. نگران می گوید..«چیزی شده؟؟» «نه دارم می بینم شاخ هام در اومدن یا نه..» اول متعجب نگاهم میکند ولی بعد با صدای بلند می خندد..«راستی اومدم اینجا که بهتون بگم آماده بشید باید جایی بریم..»بی حرف می روم و آماده می شوم..یک لباس صورتی که خودش برایم گرفته بود،با روسری مشکی شلوار مشکی..چادرم را روی سرم می گذارم و از در خارج می شوم..روی مبل نشسته خوابش برده..آخی حتما خیلی خسته شده از قتل..نمی دانم چرا ولی از کلمه آخرم خودم هم خوشم نیامد..بر می گردم که صدایش را می شنوم«کجا؟؟»«فکر کردم خوابین..» «نه بریم..» چه بد اخلاق..

هه باورم نمیشه که بعد از سال ها دارم خیابون ها رو می بینم..سرم را روی شیشه می گذارم و روی بخار شیشه می نویسم «خدایا مرسی که هستی..مواظب منم باش..» سرم را می چرخانم که با چهره اخمو محمد روبه رو می شوم..
محمد
با اون چیزی که روی شیشه نوشت تا خودآگاه اخم هایم در هم می رود..چرا پنج سال است نتوانستم او را نجات دهم؟؟ به رو به رو نگاه میکنم..امروز هر طور که شده باید او را خوشحال کنم..کنار می ایستم..«می تونی به مکالمه من با گوشی گوش ندی؟؟» صادقانه لب می زند«نه» لبخندی می زنم..راستش خوشحالم که قرار است محرمم شود.. از ماشین پیاده می شوم و با پدر فاطمه تماس میگیرم..در این چند سال ماهی نبود که به پدرش زنگ نزنم و خبر سلامتی فاطمه را به او ندهم..تماس را بر قرار میکنم..
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
253
300
مدال‌ها
1
خیلی سخت بود ولی بالاخره موضوع را با او مطرح کردم معلوم بود عصبی است ولی باز هم قبول کرد.. خوشحال داخل ماشین می نشینم..«خب اینم از این..راستی فاطمه خانم شما برای صیغه امشب نیاز به اجازه پدرتون ندارید؟؟» ترسیده نگاهم می کند.تصمیم می گیرم کمی اذیتش کنم ولی با اولین قطره ای که از چشمش می چکد قلبم فشرده می شود «عه عه عه اون اشکتو پاک کن..گرفتم بابا گرفتم» ناباور می گوید«چیو گرفتی؟؟»«اجازه باباتو دیگه» «الان بابام بود؟؟»«بله پس چی فکر کردی؟!»

فاطمه

اصلا باورم نمی شد که اونا هم از این عقیده ها داشته باشند..ولی آخه بابام چطور قبول کرده بود؟؟«بابام چطور قبول کرد؟؟» « قضیه اش مفصله..فردا درباره اش حرف می‌زنیم..» باشه آرامی زمزمه میکنم و هنوز فکرم مشغول است..
کنار هم روی صندلی می‌نشینیم..هه خنده دار است..دختر ها چگونه روبه روی سفره عقد و کنار مرد آرزوهایشان می نشینند و من چطور کنار یک مرد داعشی نشسته ام..نمی دانم چرا ولی محمد همه را بیرون کرد و فقط ما سه نفر داخل اتاق بودیم.. من و محمد و عاقد.. از تعجب شاخ در آوردم...عاقد شیعه بود این را وقتی فهمیدم که به من گفت الگویم را مادرم حضرت زهرا قرار دهم و به محمد گفت الگویش را پدرم امام علی قرار دهد.. به بخش مهریه که رسید از تعجب شاخ هایم رشد کرد..«دوشیزه مکرمه آیا وکیلم شما را به عقد دائم جناب آقای محمد مرادی با مهریه یک جلد کلام الله مجید، ده شاخه گل رز، چهارده شاخه گل نرگس و یک زیارت کربلا و مشهد..در آورم؟» دیگر کسی نبود که نازم را بکشد و عاقد هی تکرار کند.. ولی تا دهانم را باز کردم عاقد گفت«عروس خانم بله رو نگو تا وقتی که آقا دوماد زیر لفظی ندادند..» ته دلم قند آب شد لبخند زدم و سر به زیر انداختم که محمد یک انگشتر با عقیق سبز به دستم داد..از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم.. من عاشق عقیق سبز بودم..عاقد برای بار دوم گفت و من بله را گفتم..اشکم روی دستم چکید..حالا چه میشد؟؟ نمی دانستم خدا قبل از من فکر همه جایش را کرده..
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
253
300
مدال‌ها
1
محمد

اشکش که چکید دیگر حال طبیعی نداشتم..او نمی دانست.ولی خودم که می دانستم..این ازدواج برای مأموریت نبود بلکه برگرفته بود از عشق و عشق و عشق..

از عاقد تشکر کردم و او را راهنمایی کردم..
فاطمه
خیلی حالم بد بود..حالا محمد رفته بود بدرقه عاقد و من تنها در آتش می سوختم..در باز شد و محمد برگشت.. کنارم نشست و ناگهانی دستش را روی دستم گذاشت..انگار که به برق وصل شدم..سریع می خواستم دستم را بکشم که او محکم‌تر نگه داشت..دیگر در حالت بهت نبودم و حالا فقط دلم تکیه گاه می خواست..به یاد باران افتادم و هق هقم شروع شد.. دیگر در حال خودم نبودم..خودم را روی پای محمد انداختم و تا توان داشتم گریه کردم..دیگر نفهمیدم و در سیاهی مطلق فرو رفتم..عادت بچگی ام بود که هر وقت گریه می کردم بلا فاصله خوابم می برد..بیدار شدم ولی قدرت اینکه چشمانم را باز کنم نداشتم..با احساس اینکه کسی موهایم را نوازش می کرد به حرف آمدم« مامان من تشنمه..» جوابی نیامد..چشمانم را باز کردم وبا دیدن اتاق تمام اتفاقات را به یاد آوردم..نه یعنی الان محمد داشت موهایم را نوازش می کرد؟؟ حس خیلی خوبی داشتم و نمی خواستم تمام شود..بعد از چند دقیقه دست از کار کشید و انگار می خواست برخیزد..حس و حال خوبی به من داده بود پس باید از او تشکر می کردم..همان طور که سرم روی پایش بود کمی سرم را چرخاندم و لبم را تقریبا بالای زانو گذاشتم..بوسه ی آرامی زدم و بلند شدم «ممنون..خیلی وقت بود دیگه این حس رو تجربه نکرده بودم..»
محمد
از نفس های منظمش می توانستم حدس بزنم که خوابش برده..خیلی گریه کرده بود و حالا مثل بچه ها مظلوم خوابیده بود. .
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
253
300
مدال‌ها
1
آرام طوری که بیدار نشود روسری اش را بر می دارم..موهای به شدت جذابی داشت..بافته ی موهایش را دنبال می کنم و به بلندی آن پی میبرم.رنگش که بسیار جذاب بود من را وادار کرد تا لمسشان کنم..دستم را لای موهایش میبرم و نرمی اش دل طوفانی ام را نرم میکند دیگر حالم دست خودم نبود آرام شروع کردم به نوازشش..چندی که گذشت صدایش را شنیدم..«مامان من تشنمه..» قلبم فشرده شد..کمی دیگر نوازشش کردم ولی دیگر طاقت تحمل فضا را نداشتم..دستم را برداشتم و دنبال راهی می گشتم که بلندش کنم که با حرکتی که کرد قلبم ایستاد..این دختر دیوانه بود..با بوسه ای که بر پایم زد قلبم از حرکت ایستاد.. حتما خبر نداشت از دل عاشقم که همچین کاری با من کرد..در تقلای جست و جوی هوا بودم که بلند شد و برای اولین بار چشم هایش را مستقیم به چشمانم دوخت..«ممنون خیلی وقت بود دیگه این حس رو تجربه نکرده بودم..» و بعد لبخندی زد که با لبخندش قلبم شروع به تپیدن کرد..هوا را با ولع به ریه هایم کشیدم وبلند شدم و اتاق را ترک کردم..
فاطمه
قرار بود الان بیاید دنبالم و برویم بیرون تا ماجرایی که پنج سال است از من پنهان کرده اند را به من بگوید..
با بوق ماشین از خانه خارج می شوم..سوار ماشین می شوم و سلام می دهم..جواب سلامم را می دهد و حرکت می کند..«خب من آماده ام چی می خواید بگید؟؟»«اینجا و اینطوری که نمیشه..یکمی صبر کنید..» پکر روی صندلی می‌نشینم..مسیر طولانی تر از چیزی بود که فکر میکردم..کم کم چشمانم سنگین شد و به خواب فرو رفتم..
محمد
هنوز یک ربعی مونده بود تا مقصد که فهمیدم خوابش برد..تا رسیدیم اومدم بیدارش کنم ولی انقدر مظلوم خوابیده بود که دلم نیومد بیدارش کنم..آرام دستان کوچکش را در دستانم گرفتم و بوسه ی کوتاهی بر دستانش زدم..
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
253
300
مدال‌ها
1
خوابش سبک بود و با این کارم بیدار شد..از عمد کمی دورتر پارک کردم که زود نفهمد کجا آمده ایم..کمی پیاده روی میکنیم که چشمم به گنبد می خورد و از آنجایی که فاطمه سرش پایین بود گنبد را ندید..صدایم را صاف میکنم«خب خانم اینم از مهریه تون..» سرش را بالا میگیرد..تا چشمش به گنبد ابا عبدالله می افتد چشمانش تر می شوند..ولی ناگهان روی زمین نشست و به هق هق افتاد..نگاهی به کوچه می اندازم..چون کسی نبود اجازه میدهم راحت باشد..کمی که آرام می شود بلند می شود.. «ممنون..خیلی دوست دارم..خیلی..می دونی اصلا خیلی ممنونتم که منو آوردی اینجا..اصلا من هرکاری هم بکنم جبران نمیشه..» لبخندی میزنم..به همین شیرینی اولین دوستت دارم رو بهم گفت..بی حرف راه می افتم که پشت سرم می آید..از تفتیش رد می شویم و طبق عادت همیشگی ام کفش هایم را در می آورم..اول با تعجب نگاهم می کند ولی بعد سؤالش را می پرسد«تو شیعه ای؟؟»سرم را تکان می دهم «بله..پس فکر کردی فقط خودت بلدی شیعه باشی؟؟» «پس چرا شیعه ها رو میکشی؟؟» هه کاری که تا حالا نکرده بودم..«بریم زیارت بعد حرف بزنیم؟؟» باشه ای می گوید می رود..
فاطمه
داشتم ذوق مرگ میشدم . سؤال های زیادی توی ذهنم بود ولی ترجیح دادم فعلا از کنار حضرت بودن لذت ببرم.. سریع زیارت کردم و برای همه دعا کردم..برای مادرم،پدرم،باران،خاله و همه کسانی که تا حالا بهم التماس دعا گفته بودن..امیدوار بودم خدا به حق دل شکسته ام به مادر و پدرم صبر دهد..
زیارت کرده بودم و حالا به پیشنهاد من گوشه ای در بین الحرمین نشسته بودیم و محمد شروع کرد..« توی شهر اصفهان به دنیا اومدم..توی همون اصفهانم درس خوندم و بزرگ شدم..تا اینکه توی سپاه استخدام شدم و بعد از چندین سال یه مأموریت عجیب گرفتم.. باید می رفتم بین داعشی ها و عنوان جاسوس رو می گرفتم..اول باید خودمو ثابت می کردم.. ولی با چند مأموریت دهن پر کن جعلی خودمو حسابی توی دلشون جا کردم..تا اینکه شدم (فرمانده)..زیر دستامو یه چندتا مأموریت قلابی فرستادم و اونا هم نسبت به خودم معتمد کردم..
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
253
300
مدال‌ها
1
زندگی بین اونها قلب منو کامل سیاه کرد تا اینکه بعد از یک سال فرماندهی یه دختری اسیر شد..دیگه برام جاسوسیم کم اهمیت شده بود تمام زندگیم شده بود سلامتی اون. با کلی اصرار تونستم به پدر و مادرش ماهی یک بار خبر سلامتیش رو بدم واین امر تا همین دیشب ادامه داشت و از این به بعد هم ادامه داره..به خودم قول داده بودم که نجاتش بدم ولی اونقدر بی عرضه بودم که بعد از پنج سال هنوز هم نتونستم.
حدود دوسال پیش دستور گرفتم که باهات عقد سوری بکنم و نجاتت بدم ولی من خیلی خود خواه بودم و این کار رو نکردم..چون میدونستم اگه این کار رو بکنم دیگه هیچ وقت نمی تونم ازت جدا بشم..ولی بعد از دوسال وقتی من برای مأموریت از شهر خارج شده بودم اونو می خواستند از من بگیرن که خدا بهم لطف کرد و به موقع رسیدم..خودم باهاش صیغه خوندمو همه چیز رو بهش گفتم.. شب قبل از عقد خیلی فکر کردم و گفتم من که مهمون امروز و فردام حدأقل قبل از مرگم یه مدت کوچیکی رو با آرزوم زندگی کنم..باز هم خود خواهی کردم..» و بعد کلافه سرش را تکان می دهد..باور نمی کردم..
~•~
من هم باور نمی کردم..گذشته مادرم شوک عجیبی به من وارد کرده بود..کتاب را می بندم و صدای اذان بلند می شود..اصلا گذر زمان را حس نکرده بودم و این یعنی دیگر وقت خواب ندارم..امروز کلاسهای پی در پی داشتم و این نخوابیدن مجبورم میکرد که امشب به باشگاه نروم..آماده می شوم و به سمت مسجد حرکت می کنم و زیر لب دعا می کنم که به نماز برسم..وارد مسجد می شوم و بعد از سلام و احوالپرسی هم محله ای ها دو رکعت نماز صبح را به جماعت می خوانم..بعد از نماز آماده ی رفتن می شوم که حاج آقا فلاحی کنارم می نشیند « سلام پسرم .قبول باشه» دستش را می گیرم و با روی گشاده جوابش را می دهم..«خب غرض از مزاحمت.. می خواستم ببینم امسال چیکار میکنی محرم رو؟؟» کمی فکر می کنم « خب حاج آقا ان شاء الله مثل هر سال برگزار میشه دیگه..» «یعنی مداحی رو بر عهده میگیری؟؟» « وظیفمه مگه میشه انجام ندم؟؟»«لطف می کنی جوون..اجرت با ابا عبدالله..» بعد از خداحافظی می رود و میروم..
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
253
300
مدال‌ها
1
سر کلاس نشسته ام و بسیار حوصله ا م سر رفته..به خاطر علاقه ام به کتاب تمامش را خوانده بودم فکر اینجا را نکرده بودم که سر کلاس چه کنم..یک دفعه یاد کتاب می افتم..کتاب را باز می کنم و شروع می کنم..
~•~
باورش برایم سخت بود که او یک جاسوس است و مهم تر از آن یک شیعه ایرانی..البته این موضوع زیاد هم به نفع من نبود و دیگر حالا دلم آشکارا به عشقش اعتراف می کرد..آری من عاشق بودم.. «پس با این حساب من یه معذرت خواهی به شما بدهکارم..به خاطر تمام قضاوت هایی که تا حالا در موردتون می کردم..» «نه بابا این چه حرفیه راستش اصلا شوکه شدم..خیلی برخوردتون بهتر از اونی بود که فکرشو میکردم..» لبخندی به چشمانش میزنم و حالا با خیال راحت سرم را روی شانه اش می گذارم و اجازه میدهم او هم سرش را روی سرم بگذارد..
سر زدن های محمد بیشتر شده و من هم همه جوره پذیرای معشوق هستم..دیگر قرارمان شده شب جمعه ها برویم حرم ابا عبدالله..مگر خوشبختی همین نیست؟؟ راستی دیروز هم بعد از سال ها مکالمه کوتاهی با پدر و مادرم داشتم..من اشک می ریختم و آنها بغضشان را مهار می کردند..در برابر این همه توجه از طرف محمد ،باز هم بیشتر شدن روز به روز آسیب هایی که به من می زدند به چشم می آمد.. چشمانم را می بندم که مثل این چند شب دوباره مکالمات من و محمد در بین الحرمین جلوی چشمم می آید..
(بعد از اعتراف کردن ادامه داد«حالا که همه چیز رو فهمیدی اجازه میدید من چند روزی رو با آرزوم زندگی کنم؟؟» آنقدر کلامش شیرین بود که دیگر حواسم از کلمه چند روزش پرت می شود..) ولی این چند شب که به آن لحظه فکر می کنم هر دفعه روی کلمه چند روزش می ایستم و برای چند ثانیه اختیار قلبم از دستم خارج می شود..
تقریبا چند روزی میشد که شکنجه کردنم برایشان عادی شده بود..دیروز که به خاطر یک ربع دیر بیدار شدنم سیلی های پی در پی ماریه را نوش جان کردم..امروز هم هنوز اتفاقی نیفتاده وگرنه اندکی ترحم نداشتند..مانند هر روز به بهانه تمیز کردن انتهای حیاط به آنجا رفتم و وضو گرفتم.. برگشتم داخل و به سرعت به سمت اتاقم رفتم.در اتاق را باز کردم که ناله اش بلند شد.چند باری به محمد گفته بودم این در را درست کند ولی هنوز فرصت نکرده بود..در را پشت سرم میبندم و به سرعت مهری که پنهانی محمد به من داده بود را از جیبم بیرون کشیدم و رو به قبله می گذارم.. تکبیر می گویم و با عشق کلمات عربی را تلفظ می کنم..در دنیا سیر نمی کردم که در با ضرب باز شد..
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین