- Oct
- 253
- 300
- مدالها
- 1
در حال و هوای بارانی خودم بودم که در با شدت باز شد و حوریه از در وارد شد..تنها دلیل اینکه توانسته بودم این چهار سال را دوام بیاورم وجود حوریه بود..او هم از بودن در اینجا رضایتی نداشت و شده بود مرهم زخم های من..بی مقدمه مرا در آغوش کشید..گریه ام شدت گرفت و هق هق امانم را برید..در آغوشش بودم که دوباره در باز شد و همسر سعد با عصبانیت وارد شد..امروز همین را کم داشتم و بس..«از صبح تا حالا بیرون نیومدی از اتاقت..پاشو برو حیاط رو تمیز کن..(با لحن حال بهم زنی ادامه داد)دستور سعده..» با ناراحتی بلند شدم که حوریه سریع بلند شد و گفت«بشین تو حالت خوب نیست خودم تمیز میکنم..» نگاه متشکری به او می اندازم و به تختم باز می گردم.. چشمانم را میبندم که به خاطر اینکه شب اصلا نخوابیده بودم سریع به خواب فرو رفتم..
با صدای حوریه از جا می پرم..«فاطمه.. فاطمه تو رو خدا پاشو سعد عصبانیه میگه چرا نمیای بیرون..» سری تکان می دهم بلند می شوم که آماده شوم..آماده که می شوم به سمت در می روم که در را باز کنم ولی پشیمان می شوم.تصمیم می گیرم که خارج نشوم..مگر چه می شود؟ فوقش مرا می کشتند..که من در حال حاضر بهتر از این سراغ ندارم..در حال خودم بودم که ناگهان صدای داد و فریاد بلند شد..اول فکر کردم که سعد فوران کرده ولی وقتی صدای محمد را شنیدم از خوشحالی بال در آوردم.. سریع رفتم بیرون که پشیمان شدم انگار که انقلاب بود..محمد یقه سعد را گرفته بود و فریاد می زد..
محمد
خسته برگشتم می خواستم بروم خانه که یادم آمد خیلی وقت است که فاطمه را ندیده ام..اعتراف میکنم که خیلی دلم برایش تنگ شده..به خانه آنها میروم و در را میزنم همسر سعد در را باز می کند .از چهره اش میتوانم به راحتی عصبانیت را ببینم که البته با دیدن من رنگش می پرد و سریع فریاد میزند«سعد..سعد بیا احمد آقا اومده..»
با صدای حوریه از جا می پرم..«فاطمه.. فاطمه تو رو خدا پاشو سعد عصبانیه میگه چرا نمیای بیرون..» سری تکان می دهم بلند می شوم که آماده شوم..آماده که می شوم به سمت در می روم که در را باز کنم ولی پشیمان می شوم.تصمیم می گیرم که خارج نشوم..مگر چه می شود؟ فوقش مرا می کشتند..که من در حال حاضر بهتر از این سراغ ندارم..در حال خودم بودم که ناگهان صدای داد و فریاد بلند شد..اول فکر کردم که سعد فوران کرده ولی وقتی صدای محمد را شنیدم از خوشحالی بال در آوردم.. سریع رفتم بیرون که پشیمان شدم انگار که انقلاب بود..محمد یقه سعد را گرفته بود و فریاد می زد..
محمد
خسته برگشتم می خواستم بروم خانه که یادم آمد خیلی وقت است که فاطمه را ندیده ام..اعتراف میکنم که خیلی دلم برایش تنگ شده..به خانه آنها میروم و در را میزنم همسر سعد در را باز می کند .از چهره اش میتوانم به راحتی عصبانیت را ببینم که البته با دیدن من رنگش می پرد و سریع فریاد میزند«سعد..سعد بیا احمد آقا اومده..»